تارخ آرام سر علی را نوازش کرده و یک تای ابرویش را بالا داد.
_ من چه بدقولی کردم علی؟
علی بدون اینکه نگاهش کند جواب داد:
_ قول داد…ده بودی که افر…ا بهم گی…تار یاد بده، ام... ما منو پی…ش افرا نبردی.
تارخ چشمانش را کوتاه باز و بسته کرد.
_ دلت میخواد گیتار و آواز خوندن یاد بگیری برات مربی میگیرم.
علی با لجبازی دستانش را روی سینهاش جمع کرد.
_ نخیر…من می…خوا…م با افر…ا یاد بگیر…م. افرا دو..دوستمه.
تارخ برای دقایق کوتاهی سکوت کرد. میدانست مخالفتش با علی در این لحظه به اتفاقات خوبی ختم نخواهد شد. دلش نمیخواست بدقولی کند، اما واقعا دوست نداشت حالا که آن دختر بچه از مزرعه رفته بود دوباره با این بهانه به آنجا باز میگشت.
شایلی که تا آن لحظه سکوت کرده و با دقت به حرف های تارخ و علی گوش میداد با سکوت تارخ نزدیکش شد.
شنیدن نام یک زن از زبان علی شاخک هایش را فعال کرده بود.
کنار تارخ ایستاد. بی توجه به علی با اخم ریزی پرسید:
_ افرا کیه؟
تارخ نگاهش را از علی جدا کرد و عاقل اندر سفیه به شایلی خیره شد.
این دختر احمق بود یا خودش را به حماقت زده بود؟
مگر رابطهشان چقدر پیشرفت کرده بود که به خودش جرات پرسیدن چنین سوالی را میداد؟
نگاه تیز و برندهاش باعث شد شایلی به زور لبخندی بزند.
_ آخه علی خیلی افرا افرا میکنه گفتم شاید آشناس.
تارخ فرصت نکرد جواب شایلی را دهد چون علی با حاضر جوابی زمزمه کرد:
_ تو…کا…ر من و …دا…داش تاروح دخالت نکن.
تارخ لبخندی که میرفت روی لب هایش بنشیند را کنترل کرد.
بدون اینکه به علی تذکری دهد از جایش بلند شد و گفت:
_ یه فکری به حال کلاس گیتارت میکنم. الان باید برم کار دارم.
علی خودکارش را در دست فشرد.
_ افرا…رو می...خوام. می…خوام با افرا بر…یم پیش ژ…ژله و موکا و رو…لت…
تارخ پوفی کشید و بدون اینکه جواب علی را دهد خداحافظی کوتاهی کرد و به سمت ماشینش رفت.
شایلی با همان کفش های پاشنه بلند و اخم هایی که در نتیجهی حرف علی میان ابروهایش جا خوش کرده بود دنبال تارخ دوید.
از پشت به بازوی تارخ چنگ زد.
_ کجا داری میری؟
تارخ با اخم سرش را به سمتش چرخاند. دست شایلی از دور بازویش باز شد.
_ گفتم که کار دارم.
شایلی غر زد:
_ نمیخوای به این بچه بگی که مودبانه حرف بزنه؟ یا عذر خواهی کنه ازم؟
تارخ دستش را مشت کرد.
_ اولا اینکه علی بچه نیست. یه پسر عاقل و بالغه. دوم اینکه حرف بدی نزد که نیازی به عذر خواهی باشه. نباید تو مکالمه ما دخالت میکردی.
شایلی ناباور به تارخ نگاه کرد.
_ تو داری بخاطر اون بچه که عقل درست و حسابی هم نداره منو مواخذه میکنی؟
صورت تارخ به آنی از حرص سرخ شد. با خشم بی سابقهای دندان هایش را روی هم فشار داد. دستانش را مشت کرد و به سختی جلوی خودش را گرفت تا مشتش را روی صورت پر آرایش دختر مقابلش فرود نیاورد.
بی توجه به تمام نقش بازی کردن هایش از لای دندان های کلید شدهاش غرید:
_ علی خط قرمز منه…یک بار دیگه از این خطه عبور کن تا ببینی چه بلایی سرت میارم…اونی که از عقل محرومه جلو من وایستاده!
شایلی شوکه و ترسیده عقب رفت و تارخ بی توجه به اینکه جملات تندش ممکن است همه چیز را خراب کند و شایگان قید فروش سهامش را بزند داخل ماشینش نشست و از حیاط عمارت بیرون زد.
به نامی خان گفته بود حوصلهی این مسخره بازی ها را ندارد. مقصر خودش بود که به حرفش گوش نداده بود.
حالا اگر همه چیز هم خراب میشد دیگر برایش اهمیتی نداشت. علی اولویت بزرگتری در زندگیاش بود. به هیچ قیمتی اجازه نمیداد کسی به او توهین کرده یا آزارش دهد. مطمئن بود نامی خان هم بر خلاف تمام جاه طلبی هایش باز هم علی را در اولویتش قرار میداد.
در حالیکه فکرش به شدت مشوش بود و ابروهایش درهم، از پیچ کوچهی عریض و طویلی که عمارت نامی خان آنجا بود گذشت، اما با دیدن دویست و شش سفید رنگ آشنایی که به سرعت از کنارش عبور کرده و به سمت عمارت رفت شوکه پایش را روی پدال ترمز فشار داد.
مطمئن بود آن دویست و شش متعلق به افراست. همان دختر بچهای که علی بهانهاش را گرفته بود.
هنوز از عمارت چندان فاصله نگرفته بود، اما بجای دور زدن، ماشینش را زیر سایهی یک درخت تنومند پارک کرد و پیاده به عمارت نزدیک شد.
تشخیص چهرهی بچهگانه افرا با آن چتری هایش سخت نبود. جلوی در عمارت ایستاده بود که چند ثانیه بعد با باز شدن در داخل رفت.
عصبانیتش اوج گرفت.
این دختر بچه اینجا چه میکرد؟ اخیرا حدسیاتش راجع به اینکه افرا توسط نامی خان به مزرعه فرستاده شده بود تا زاغ سیاه او را چوب بزند را کنار گذاشته بود، اما حالا همان تفکرات با شدت به ذهنش هجوم آورده بودند.
از خودش میپرسید واقعا این دخترک برای جاسوسی او پا در مزرعه گذاشته است؟
پس حرف های رحمان که میگفت سال ها بدنبال کار در مزرعه بود چه؟
پس مدیریت فوق العادهی مزرعه در نبودش چه؟
دستش را پشت گردنش برد و آن را ماساژ داد.
دعا دعا میکرد افکارش درست نباشد وگرنه میدانست چه بلایی بر سر این بچه بیاورد تا دیگر فکر کار کردن در مزرعه و کنار یک ایل مرد به سرش نزند.
علاقهای به برگشت به عمارت نداشت وگرنه میتوانست همان لحظه به عمارت برگشته و پیگیر اصل ماجرا شود. با این وجود کنجکاوی هم مجال نمیداد که راهی مزرعه شده و با بیخیالی سراغ کار هایش برود.
به سمت ماشینش رفت و گوشیاش را از جیب بیرون کشید و با آرش تماس گرفت.
به محض اینکه صدای خوابالود آرش در گوشش پیچید آمرانه گفت:
_ یالا خودتو برسون جلوی عمارت نامی خان
آرش خوابالود و با خلقی تنگ غر زد:
_ عمارت نامی خان چخبره مگه؟ بذار کپهی مرگمو بذارم بابا.
تارخ با حرص چشمانش را بست.
_ افرا اومده عمارت…نمیخوام برم داخل…بیا تو به بهانهی من برو عمارت یه سر و گوشی آب بده ببین واسه چی اونجاست.
خواب از سر آرش پرید. بلند و کشیده گفت:
_ چی؟ افرا اونجا چیکار میکنه؟
تارخ بی حوصله سوار ماشینش شد.
_ منم دنبال جواب این سوالم.
آرش سریع لب زد:
_ اومدم. تا چند دقیقهی دیگه میرسم. خونهی بابا اینام.
خانهی پدری آرش به عمارت نامی خان نزدیک بود و همانطور که خودش پشت گوشی گفته بود خیلی سریع تر از چیزی که تارخ میاندیشید از راه رسید. بلافاصله هم ماشین تارخ را شناخت و کنار او نشست.
بدون اینکه سلام دهد سریع پرسید:
_ مطمئنی افرا بود؟
تارخ سر تکان داد.
_ این یه علف بچه هم شده قوز بالای قوز…خودم کم بدبختی و مصیبت دارم باید به فکر نقشه های نامی خان و این وروجکم باشم.
آرش چشمکی زد.
_ کوتاه بیا حاجی…من که میدونم بدت نمیومد تو مزرعه نگهش داری! اتفاقا افرا میتونه از حجم بدبختیات کم کنه. کلی کمک حالت میشه تو کارات…بابا چته؟ بذار کار کنه دیگه تو مزرعه.
تارخ سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.
_ من نمیذارم نامی خان کنترلم کنه…
جملهاش را ناقص گذاشت. چشمانش را بست و تلخ خندید.
_ چقدر احمقم…الانشم همه چی تحت کنترل اون پیرمرده. انگار یادم رفته چندین و چند ساله قاطی کثافت کاریاشم.
آرش دستش را روی شانهاش گذاشت.
_ نیستی تارخ…تو زیر سلطه کسی نیستی. اینو همه میدونن حتی نامی خان…غیر از این بود دنبال راه و روش واسه کنترل کردنت نبود. بیزنس نامی خان و پدر من و همهی کسایی که وصلن به آقا و آقازاده ها کثافت کاریه، اما اینا انتخاب تو نبودن. بخاطر شیرین و تینا…
تارخ دستش را بالا آورد. سال ها بود که عادت کرده بود فریاد هایش را خفه کند. عادت کرده بود بغض هایش را قورت دهد. سکوت کند و بخاطر جبری که در زندگیاش بود به مسیری که در آن قرار داشت ادامه دهد.
چیزی در گلویش گیر کرده و صدایش را دو رگه ساخت.
_ برو تو عمارت… الان این بچه میره.
آرش مکث کوتاهی کرد. نهایتا بدون اینکه حرفش را به زبان بیاورد از ماشین پیاده شد و به سمت عمارت رفت.
*
کیفش را روی دوشش جا به جا کرد و نگاهی به عمارت بی در و پیکر مقابلش انداخت.
عظمت و شکوه عمارت نامدار ترس به جانش انداخته بود.
مضطرب نوک پایش را به زمین زد.
احساس خوبی نداشت. علیرغم ذوق اولیهاش برای این دیدار نامی خان حالا احساس میکرد انرژی های منفی دورش را احاطه کردهاند.
میتوانست از همین جا بازگردد و قید هر چه مزرعه و نامدار روی کرهی خاکی بود را بزند، اما وقتی یادش آمد چقدر برای رسیدن به این نقطه تلاش کرده است تردید هایش را با قدرت پس راند و جلو رفت.
هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که زنی قد کوتاه و چاق مقابلش ظاهر شد.
روسری آبی رنگ با سارافون سرمهای به تن داشت. عینک گردی به چشم زده بود و بنظر میآمد از خدمتکاران عمارت باشد.
خیلی خشک و رسمی نگاهش کرد و گفت:
_بفرمایین…نامی خان منتظرتونن…
برخورد خشک آن زن باعث شد تا استرسش چند برابر شود.
علیرغم فضای باشکوه اطرافش هیچ حس خوبی نداشت.
نفس عمیقی کشید و زن کوتاه قامت که علیرغم هیکل چاقش بسیار سریع قدم برمیداشت را دنبال کرد.
به محض پا گذاشتن داخل عمارت غرق حیرت و شگفتی شد.
بی اختیار نگاهش را دور تا دور عمارت چرخاند.
شکوه داخل عمارت به مراتب بیشتر از بیرون آن بود.
زن خدمتکار به یکی از مبل ها اشاره کرد.
_ اینجا تشریف داشته باشین.
افرا پوفی کشید و بالاخره از آن حالت شوک و حیرتی که در آن گیر افتاده بود خارج شد.
_ مگه نگفتین نامی خان منتظرمه؟
زن چشم غرهای به سمتش رفته و بدون گفتن چیزی از کنارش گذشت.
افرا ناباور تک خندهای کرد.
_ عجب بابا…انگار وارد کاخ ریاست جمهوری شدم.
سکوت سنگین اطرافش باعث شد روی مبل نشسته و خمیازهای بکشد!
انگار نه انگار که تا چند دقیقه قبل مضطرب بود.
چند دقیقه روی مبل نشست و بعد که دید خبری نیست از جایش بلند شد و به سمت یکی از مجسمه های سنگی بزرگ که گوشهای قرار داده شده بود رفت.
مجسمه شکل فرشته داشت و به قدری زیبا طراحی شده بود که میشد ساعت ها به آن زل زد.
دستش را دراز کرد و خواست مجسمه را لمس کند که با احساس چیزی روی شانهاش با سرعت به عقب چرخید.
با دیدن همان زن چاق نفسش را بیرون داد.
_ وای ترسیدم.
زن سرد گفت:
_ دنبالم بیاین.
دوباره همان اضطراب به سراغش آمد. اگر همانطور که فرزین و رحمان و بقیه گفته بودند نامی خان نمیتوانست مقابل برادر زادهاش بایستد چه؟
یعنی باید تمام آرزو هایش را خاک میکرد؟
از یک راهروی عریض و طویل که روی دیوار هایش پر بود از تابلو های گران و نفیس عبور کردند.
در انتهای راهرو زن چاق مقابل یک در چوبی پر از کنده کاری ایستاد و تقهای به آن زد.
چند ثانیه بعد افرا توانست صدای آشنا و پر قدرت نامی خان را بشنود.
_ بفرمایید.
زن مستخدم در را باز کرد و کنار ایستاد تا افرا وارد شود.
افرا آب دهانش را قورت داد و به سختی به پاهایش حرکت داد و داخل اتاق بزرگی که دور تا دورش کتابخانهی بزرگی پر از کتاب های قدیمی و قطور بود شد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده جان
بابا تپ رو جون هرکی که دوس داری یکم بیشتر بنویس
به خدا که تا میایم بفهمیم داستان داره چی میشه یه دفعه میبینیم تموم شد
تپ روخدا فقط یه کوچولو بیشتر
واااای بخدا کمه
اصن معلوم نمیشه چی شد الان😢😐
واااای بخدا کمهههه
اصن معلوم نمیشه چی شد الان😢😐