رمان الفبای سکوت پارت 33 - رمان دونی

 

تارخ بازوی افرا را محکم کشید و او را مجبور کرد دنبالش راه بیافتد.
ساختمان ویلا را دور زد و او را به پشت ساختمان که خلوت خلوت بود و صدای موسیقی هم کمی قابل تحمل تر شده بود کشاند.

افرا ترسیده خواست بازویش را از دست او بیرون بکشد که تارخ با یک حرکت دستش را روی شانه‌ی او گذاشته و او را به دیوار پشت سرش چسباند.

از لای دندان های کلید شده‌اش غرید:
_ اینجا چیکار می‌کنی؟

افرا حس کرد از شدت وحشت ضعف کرده است. مگر اینهمه راه را برای دیدن این مرد نیامده بود؟ حالا چرا لال شده بود؟

تارخ سرش را روی صورت او خم کرد.
_ با توام؟

با دیدن ترس چشمان افرا سرش را عقب برد و پوفی کشید.
با عقب رفتن تارخ افرا تمام تلاشش را بکار برد تا بر خودش مسلط شود‌.
با لحنی که سعی کرد مسلط باشد جواب داد:
_ برای دیدن تو اومدم.

تارخ دستش را از روی شانه‌ی افرا برداشت. تنش را عقب کشید و نگاهی به سر تا پای او انداخت.

نگاهش از کفش های پاشنه بلند افرا تا چتری های روی پیشانی‌اش بالا آمد و بعد زمزمه کرد:
_ صحیح…حالا کی بهت گفته بود منو تو این مهمونی پیدا می‌کنی؟

افرا که حالا با فاصله گرفتن تارخ جرات بیشتری گرفته بود و راحت تر می‌توانست حرف بزند بجای جواب دادن پرسید:
_ نمی‌خوای بدونی چرا می‌خواستم ببینمت؟

تارخ یک قدمی که عقب رفته بود را مجدد به جلو بازگشت و در حالیکه سفت و سخت به چشمان مشکی افرا زل زده بود با جدیت سوالش را تکرار کرد:
_ ازت پرسیدم کی گفته می‌تونی منو تو این مهمونی پیدا کنی؟

افرا آب دهانش را قورت داد. زیر لب جواب داد:
_ آرش…

تارخ دندان هایش را روی هم فشار داد و غرید:
_ آرش غلط کرد.

افرا سریع زمزمه کرد:
_ توروخدا عصبی نشو حرف بزنیم. قول می‌دم این آخرین باریه که تلاش می‌کنم تا قانعت کنم.

تارخ چشمانش را کوتاه باز و بسته کرد و با پوزخندی زمزمه کرد:
_ تو احمق ترین بچه‌ای هستی که به عمرم دیدم.

افرا ناباور به تارخ نگاه کرد. به چه حقی به او توهین کرده بود؟ لب هایش لرزیدند. با مشت روی سینه‌ی تارخ کوبید.
_ آره من احمقم… احمقم که تلاش می‌کنم با آدم خودخواهی مثل تو حرف بزنم. احمقم که خودمو به در و دیوار می‌زنم اون کارو بدست بیارم چون بهش احتیاج دارم. من احمقم اما تو همچین چیزی رو به زبون نیار چون تو هیچی از من و شرایطم نمی‌دونی.
نمی‌خوای حرف بزنیم؟ به جهنم…

خواست تارخ را کنار زده و از مقابلش بگذرد که تارخ مجدد بازویش را اسیر دستش کرده و او را دنبال خود کشاند.

افرا تقریبا جیغ کشید:
_ ولم کن… داری چیکار می‌کنی؟

تارخ با خشم به سمتش چرخید طوریکه افرا حرف زدن را فراموش کرد.
جدی لب زد:
_ تا چند دقیقه‌ی دیگه اینجا پر می‌شه از مامور…اگه دلت نمی‌خواد شب تو بازداشتگاه بخوابی دنبالم بیا.

افرا متعجب پرسید:
_ مامور واسه چی؟

تارخ بجای جواب دادن او را دنبال خود کشاند و اینبار افرا بی هیچ حرفی دنبالش رفت.

گرمای دست تارخ که محکم مچ دستش را گرفته بود احساس می‌کرد. پیشانی‌اش عرق کرده بود و حس می‌کرد چتری هایش به پیشانی‌اش چسبیده‌اند.

تارخ به سمت قسمت انتهایی ساختمان رفت و افرا هم اینبار بدون مقاومت دنبالش رفت. ظاهرا قضیه جدی بود.
در یک گوشه پشت درختان بلند و سر به فلک کشیده که در تاریکی شب وهم انگیز بنظر می‌آمدند یک در وجود داشت.

تارخ کنار در ایستاد و پرسید:
_ ماشین آوردی؟

افرا سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ نه.
دست برد و چتری هایش را کلافه جا به جا کرد‌.
نگاه تارخ برای چند ثانیه روی پیشانی افرا ثابت ماند، اما به سرعت نگاه گرفت. در را باز کرد و اشاره کرد او خارج شود.
_ خوبه. یه امشبو شانس آوردی مهندس ملک. اونم بدجور!

افرا گیج و سردرگم از در بیرون رفت. اولین بار بود که او فامیلی‌اش را درست تلفظ می‌کرد.
حالا در کوچه‌ی پشتی ویلا بودند.

تارخ در را آرام بست و نگاهی به اطراف انداخت… کوچه‌ی پشتی خلوت بود.
سریع ریموت ماشینش را از جیب بیرون کشید و در های ماشینش را باز کرد.

با روشن و خاموش شدن چراغ های ماشین توجه افرا به آن سمت جلب شد.

تارخ در سمت شاگرد را باز کرده و آمرانه گفت:
_ سوار شو.

افرا با تردید نگاهش کرد.
_ اما آخه…

تارخ میان حرفش پرید:
_ یالا سوار شو تا دردسر درست نشده. تو ماشین حرف می‌زنیم.

افرا با شک داخل ماشین نشست. احساسش به تارخ نامدار احساس عجیبی بود. هم از او می‌ترسید و هم احساس می‌کرد او کسی نیست که بتواند به او آسیب بزند.

وقتی نشست تارخ سریع در را بست و خودش پشت فرمان جاگیر شد. کتش را از تن بیرون کشید و روی صندلی عقب انداخت. فرز استارت زده و پایش را روی پدال گاز فشار داد.

وقتی چند کوچه از ویلا فاصله گرفتند با دیدن ماشین های پلیسی که آژیر کشان از دور می‌آمدند افرا ترسیده لب زد.
_ اینجا چخبره؟

تارخ جدی زمزمه کرد:
_ کت منو از پشت بردار بنداز روت. خودتو بزن به خواب‌.
نگذاشت افرا چیزی بگوید. غرید:
_ یالا…

افرا با ترس و دلهره کت را از روی صندلی عقب برداشت. علیرغم گرمای شدیدی که احساس می‌کرد و عرقی که از تیره‌ی کمرش جاری بود کت را رویش انداخت و چشمانش را بست.

تارخ نگاه کوتاهی به سمتش انداخت.
_ خونسرد باش‌. پلکاتو بهم فشار نده معلوم می‌شه خودتو زدی به خواب‌.

افرا دستش را زیر کت مشت کرد و تلاشش را به کار برد تا آرام باشد.
هر چند حس می‌کرد زیاد موفق نبوده‌ است.

تارخ، اما خونسرد انگار که هیچ اتفاقی خاصی نیوفتاده است با همان سرعت به رانندگی‌اش ادامه داد.
درست وقتی کنار ماشین های پلیس رسیدند یکی از ماشین های پلیس ایست داد.

تارخ خونسرد پایش را از روی گاز برداشت و آرام آرام ماشین را متوقف کرد و آرام لب زد:
_ همونطوری بمون. هیچی هم نگو.

بعد تمام شدن جمله‌اش با تقه‌ای که به شیشه‌ی ماشین خورد آن را پایین داد و نگاهش را در تاریکی به مامور پلیس دوخت.
_ بفرمایید. چیزی شده؟

مامور با اخم هایی درهم نگاهی به افرا انداخت و پرسید:
_ کجا دارین می‌رین؟

تارخ عادی جواب داد:
_ خونمون…

مامور با شک گفت:
_ اینجا ها چیکار داشتین؟

تارخ یک تای ابرویش را بالا داد.
_ ویلای دوست خانوادگیمون برای تولد دعوت بودیم.

مامور به افرا اشاره کرد.
_ خانم چه نسبتی داره باهاتون؟ خوب بنظر نمیاد.

تارخ بی حوصله پوفی کشید.
_ همسرمه…میگرن داره…یکم حالش خوب نبود امشب بخاطر سردرداش.

پلیس دستش را به سمت تارخ دراز کرد.
_ مدارکتون رو بدین‌… صندوق عقبم باز کنین.

تارخ سر تکان داد. به سمت افرا خم شد و در حالیکه زیر چشمی به او نگاه می‌کرد که پلک هایش تکان می‌خوردند داشبورد را باز کرد. آرنجش به پای افرا خورد و باعث شد او از جا بپرد.
تارخ با حرص چشمانش را بست. افرا گند زده بود. سریع و قبل از آنکه اوضاع خراب شده و مامور متوجه خواب نمایشی او شود با لحنی نوازش گونه گفت:
_ ببخشید عزیزم. بیدارت کردم؟

افرا از شنیدن لحن آرام و پر از حس تارخ شوکه شد. آرام لای پلک هایش را گشود و زمزمه کرد:
_ ترسیدم…‌ چی شده؟

تارخ خونسرد سر جایش برگشت و مدارکی که از داشبورد برداشته بود را به مامور پلیس داد.
وانمود کرد افرا که حالا نقش همسرش را ایفا می‌کرد برایش مهم تر است.

با لبخند به افرا نگاه کرده و پرسید:
_ سر دردت خوب نشد؟

افرا کمی در جایش جا به جا شد. دستی به چتری هایش کشید. تمام تلاشش را بکار برد تا لحنش شکننده و ناله وار باشد.
_ نه هنوز…

تارخ عامدانه اخم کرد.
_ الان می‌برمت درمانگاه.

صدای مامور میانشان فاصله انداخت.
_ شناسنامه همراهتون هست؟

تارخ نگاهش را به چشمان مامور دوخت.
_ خونه‌ی ما زیاد فاصله نداره از اینجا… فکر نمی‌کردیم برای اومدن به تولد به شناسنامه احتیاج پیدا کنیم!

مامور اخم کرد و تارخ بی اینکه بترسد و یا تردیدی در حرف هایش داشته باشد ادامه داد:
_ اگه خیلی واجبه تشریف بیارین بریم خونه شناسنامه هم نشونتون بدم.

افرا با ترس آب دهانش را قورت داد. این دیگر چه پیشنهاد احمقانه‌ای بود؟ برای چه داشت اینگونه حماقت به خرج می‌داد؟

مامور کمی روی صورت تارخ مکث کرد و بعد گفت:
_ صندوق عقب رو باز کن.

تارخ وانمود کرد کلافه شده است و با آن وضعیت صندوق را باز کرد.
مامور با دست به سربازی که به ماشین پلیس تکیه داده بود اشاره کرد تا صندوق را بازرسی کند.
چند لحظه بعد سرباز کنارش آمد و دم گوشش چیزی زمزمه کرد.

مکث مامور ارشد باعث شد تا افرا ترسش چند برابر شود. چرا رهایشان نمی‌کردند؟

داشت با ناخن هایش بازی می‌کرد که مامور سرش را به سمت شیشه‌ی ماشین خم کرد. مدارک را به تارخ بازگرداند.
_ می‌تونین حرکت کنین.
با انگشت اشاره به نقطه‌ای در تاریکی اشاره کرد.
_ اگه حالتون همسرتون خیلی بده انتهای این خیابون فرعی یه کلینیک هست. می‌تونین برین اونجا.

تارخ مدارک را گرفت و تشکر کوتاهی کرد و بعد بدون اینکه چیز دیگری بگوید شیشه‌ی ماشین را بالا کشیده و راه افتاد.

به محض اینکه کمی از ماشین های پلیس فاصله گرفتند افرا کت رویش را کنار زد و نفس عمیقی کشید.
_ وای خدا… وای قلبم داشت میومد تو دهنم…گفتم الانه که بدبخت شم.

تارخ نگاه کوتاهی به سمتش انداخت‌.
_ بدبختی برا چی؟ تهش بازداشتمون می‌‌کردن دیگه!
با یه رشوه‌ی کوچیک اونم حل می‌شد.

افرا ناباور نگاهش کرد.
_ تهش؟ منظورت چیه؟ برات مهم نبود پات برسه به کلانتری؟ مگه مامور پلیسم رشوه می‌گیره؟

تارخ یک تای ابرویش را بالا داد‌. بی دلیل نبود که او را بچه صدا می‌زد. واقعا بچه بود. ساده و سر به هوا.
حالا بنظرش ممکن نبود که او را نامی خان به سمتش فرستاده باشد.
جواب سوال افرا را نداد و به جایش پرسید:
_ برای چی می‌خواستی منو ببینی؟

گوشی‌اش زنگ خورد و اجازه نداد افرا سوالش را جواب دهد.
تارخ تماس را وصل کرد و گوشی را به گوشش چسباند.
آرش بود.

_ کجایی تارخ؟ مهران گفت افرا رو دیده تو مهمونی.

تارخ غرید:
_ تو آدمی؟ کی بهت گفته این بچه رو دعوت کنی تو اون مهمونی؟

افرا چپ چپ نگاهش کرد. متنفر بود از اینکه تارخ نامدار بچه صدایش کند.

آرش با تردید جواب داد:
_ اون بچه می‌خواست باهات حرف بزنه.

تارخ با خشم زمزمه کرد:
_ تورو سننه؟

آرش بی توجه به خشم تارخ پرسید:
_ حالا یه غلطی کردم. کم پاچه بگیر. افرا پیشته؟ جاش امنه؟ خودم به گه خوردن افتادم.

تارخ نفسش را بیرون داد. کوتاه و جدی گفت:
_ پیشمه…بعدا حسابتو می‌رسم آرش. فعلا.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خلسه

    خلاصه رمان:       “خلسه” روایتی از زیبایی عشق اول است. مارال دختر سرکش خان که در ۱۷ سالگی عاشق معراج سرد و مغرور میشود ولی او را گم میکند و سالها بعد روزی دوباره او را می‌بیند و …       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خاطره سازی

    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن ابرویِ امید و بهم خوردنِ نامزدیش شده) از پدرِ جانان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلبه های طوفان زده به صورت pdf کامل از زینب عامل

      خلاصه رمان:   افسون با تماس خواهر بزرگش که ساکن تهرانه و کلی حرف پشت خودش و زندگی مرموز و مبهمش هست از همدان به تهران میاد و با یک نوزاد نارس که فوت شده مواجه می‌شه. نوزادی که بچه‌ی خواهرشه در حالیکه خواهرش مجرده و هرگز ازدواج نکرده. همین اتفاق پای افسون رو به جریانات و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ
دانلود رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ به صورت pdf کامل از گلناز فرخ نیا

  خلاصه رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ : من سفید بودم، یک سفیدِ محضِ خالص که چشمم مانده بود به دنباله‌ی رنگین کمان… و فکر می‌کردم چه هیجانی دارد تجربه‌ی ناب رنگ‌های تند و زنده… اما تو سیاه قلم وجودت را چنان عمیق بر صفحه‌ی جانم حک‌ کردی، که دیگر جادوی هیچ رنگی در من

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی که باعث شد گلبرگ کهکشان یک آدم دیگه با یک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ghazal
Ghazal
2 سال قبل

عالی بود
این پارت شد پارت مورد علاقه م 💙🪄

Fz
Fz
2 سال قبل

نویسنده جان دمت گرم اولا
دوما یکم بیشتر کن پارتا رو ادم میمونه تو خماریش🥲

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x