رمان الفبای سکوت پارت 34 - رمان دونی

 

تماس را قطع کرد و گوشی را کنار دنده انداخت.‌
افرا آرام لب زد:
_ آرش تقصیری نداره…من دنبال راهی بودم تا ببینمت. می‌خواستم هر طور شده قانعت کنم کوتاه بیای.

تارخ به کتش که روی پای افرا بود اشاره کرد.
_ از تو جیبم پاکت سیگارمو بده.

افرا با شک به نیم رخ جدی تارخ خیره شد‌.
_ الان عصبی هستی؟

تارخ سرش را به سمت افرا چرخاند. نگاه ترسیده‌ی افرا باعث شد تا بپرسد:
_ از من می‌ترسی؟

افرا کمرش را به در تکیه داده و صادقانه جواب داد:
_ آخه خیلی بد عصبی می‌شی. گاهی می‌ترسم‌.

تارخ دستش را به سمت افرا نزدیک کرد.
_ سیگار بده‌ از تو جیبم. نترس.

افرا دستش را به سمت یکی از جیب های کت روی پایش برد که صدای تارخ متوقفش کرد.
_تو جیب داخل کته.

افرا کت را برگرداند. دستش را داخل جیبی که تارخ آدرسش را داده بود کرد و پاکت سیگار و فندک را از آن بیرون کشید.
در پاکت را باز کرد و نخی از آن بیرون کشید. قبل از اینکه سیگار را به دست تارخ بدهد گفت:
_ لطفا اجازه بده برگردم تو مزرعه.

تارخ بی ربط پرسید:
_ پات چطوره؟

افرا گیج نگاهش کرد. تارخ متوجه سنگینی نگاهش شد که توضیح داد:
_ تو مزرعه خوردی زمین…

افرا لبخند محوی زد. گونه‌اش چال افتاد.
_ آهان اون روزو می‌گی…هیچی چیزی نبود. رفتم خونه با آب گرم مچ پامو ماساژ دادم یه چند روز می‌لنگیدم بعدش خوب خوب شد.
آرام تر ادامه داد:
_ می‌شه اجازه بدی تو مزرعه‌ت کار کنم؟

تارخ به سیگار اشاره کرد. افرا آن را به سمتش گرفت.
تارخ سیگار را از دست افرا گرفته و گفت:
_ روشنش کن.

افرا مضطرب فندک را روشن کرده و به سمت سیگاری که در دست تارخ بود نزدیک کرد.
چرا تارخ جواب سوالش را نمی‌داد؟ می‌توانست به این سکوت در برابر سوالاتش امیدوار باشد؟ ممکن بود این مرد مرموز و سرسخت کوتاه بیاید؟

تارخ سیگار را میان لب هایش گذاشت. کام عمیقی از آن گرفت و زمزمه کرد:
_ چرا دوست داری تو اون مزرعه کار کنی؟

افرا نالید:
_ خب الان من هر چی جوابت رو بدم می‌گی قانع نشدم. مثل سری قبل.

تارخ با شنیدن لحن دلخور و کودکانه او لبخند کوچکی زد. رفتار ها و لحن افرا گاهی به نظرش بامزه بودند.
_ سعی می‌کنم اینبار سخت گیرانه نگاه نکنم. خب الان دلیل واقعیت رو بگو.

افرا اخم هایش را در هم تنید. جدی لب زد:
_ بی تعارف بگم؟

تارخ از جدیت افرا تعجب کرد، اما آن را بروز نداد.
_ آره بگو…

افرا کف دست عرق کرده‌اش را روی ران پایش فشار داد.
_ به حقوق این کار نیاز دارم…جدا از اینکه عاشق اون مزرعه‌م و کار کردن تو اونجا بخش بزرگی از رویاهامو تشکیل می‌ده به حقوق اینکارم احتیاج دارم.

تارخ خواست چیزی بگوید که افرا دستش را بالا آورده و مانع شد.
_ لطفا نگو چرا یه کار دیگه پیدا نمی‌کنم. جوابش واضحه…رشته‌ی تحصیلی من بازار کاریش زیاد خوب نیست. کاری هم باشه حقوقش خوب نیست. دلمم نمی‌خواد برای کار کردن سراغ پارتی بازی برم. خوشم نمیاد زیر دین کسی باشم.

تارخ شیشه‌ی ماشین را پایین داده و خاکستر سیگارش را از پنجره به بیرون تکاند.
_ اگه اهل پارتی بازی نیستی چرا رفتی سراغ نامی خان؟

باد افرا خوابید.
_ خواهش می‌کنم سرزنشم نکن. من غرورمو پیش تو له کردم بابت این کار… پشیمونم نیستم. من واسه چیزایی که می‌خوام تا جون دارم می‌جنگم. از سر ناامیدیم سراغ عموت رفتم. گفتم شاید ایشون بتونه راضیت بکنه.

تارخ بدون اینکه واکنشی در برابر حرف های افرا نشان دهد پرسید:
_ پدرت وضع مالی خوبی داره. ماشین زیر پات می‌گه اوضاعتون خیلی هم داغون نیست. دقیقا به چیه این حقوق نیاز داری؟

افرا در خود جمع شد. تارخ سوال سختی پرسیده بود. حرف زدن از روابط درهم و از هم گسیخته‌ی خانواده‌اش سخت بود. سخت بود بگوید متنفر است از اینکه از پدرش پول بگیرد وقتی او در مواقع لزوم نبود تا محبتش را خرج او و خواهرش کند.
سخت بود از خلاء های زندگی‌اش با مردی حرف بزند که سرسختی‌اش زبانزد بود. نمی‌خواست حس ترحم کسی را برانگیخته کند. متنفر بود از نگاه مترحم بقیه.
سعی کرد در لفافه جواب دهد.
_ من با سامان زندگی نمی‌کنم. می‌خوام رو پای خودم وایستم.

نگفت دلش می‌خواهد خرج و مخارج تحصیل صحرا را خودش بدهد. نگفت می‌خواهد برای آینده‌اش برنامه بریزد و حتی گاهی به فکر جهیزیه خریدن برای صحرا هم می‌افتد.
نگفت در زندگی تکیه گاهی نداشته و تمام سعی‌اش را می‌کند تا اندک وابستگی هایش را هم تمام کند. همین وابستگی مالی که به سامان داشت. ترجیح می‌داد هزاران بار دیگر غرورش را در برابر تارخ نامدار بشکند، اما برای پول خواستن سراغ سامان نرود.

تارخ فیلتر سیگارش را داخل لیوان جاسیگاری مخصوص ماشین خاموش کرده و در آن را بست.
_ کی گفته کار کردن تو مزرعه حقوقش خوبه؟

افرا لب گزید.
_ خب من هر مسئولیتی که بگی بر عهده می‌گیرم. عین مدتی که خودت نبودی.

سکوت تارخ باعث شد تا بپرسد.
_ می‌تونم برگردم سرکارم؟

تارخ بی توجه به سوال افرا جدی گفت:
_ آدرس خونه‌ت رو بده.

افرا مضطرب خیره‌اش شد. چرا جوابش را نمی‌داد؟ چرا اذیتش می‌کرد؟
از دست رفتار های سرد و خشک تارخ شاکی شد. پشتش را به صندلی تکیه داده و با اخم گفت:
_ مطمئنم آدرس خونه‌مون که سهله شماره شناسنامه‌ی منو هم می‌‌دونی.

تارخ با انگشتانش روی فرمان ضرب گرفت.
_ می‌دونستم…اسم کوچه‌‌تون یادم رفته…

افرا با ناراحتی زمزمه کرد:
_ برو رسیدی نزدیک خونمون نشونت می‌دم

تارخ باشه‌ای گفت. دستش را به سمت پخش ماشین دراز کرده و آن را روشن کرد.
صدای محمد اصفهانی در میانشان پیچید. آهنگ معروف و محبوب غوغای ستارگان.

” امشب در سر شوری دارم…
امشب در دل نوری دارم…
باز امشب در اوج آسمانم…
باشد رازی با ستارگانم…
امشب یک سر شور و شوقم…
از این عالم گویی دورم…”

افرا با شنیدن آهنگ بی اختیار چشمانش را بست‌. لبخند تلخی روی لب هایش نقش بست. حداقل این آهنگ هر چقدر هم که حس و حال غمگینی داشت باز بهتر از سکوت سنگین تارخ نامدار بود.

طبق عادت آرام آرام زیر لب آهنگ را که از حفظ بود همراه محمد اصفهانی زمزمه کرد. آرام آرام و بی اینکه حواسش باشد چنان غرق در همراهی خواننده شد که متوجه نشد صدایش لحظه به لحظه بالاتر می‌رود.

“از شادی پرگيرم که رسم به فلک…
سرود هستی خوانم در بر حور و ملک…
در آسمان ها غوغا فکنم…
سبو بريزم ساغر شکنم…
در آسمان ها غوغا فکنم…
سبو بریزم ساغر شکنم…”

حواس تارخ به سمت صدای خاص و رسای افرا جلب شد. بی اختیار نگاهش را به سمت او چرخاند.
دخترک انگار در این عالم نبود. صدایش وقتی ترانه زمزمه می‌کرد هیچ شباهتی به وقتی که عادی سخن می‌گفت نداشت.
انگار کسی دست می‌برد و تارهای صوتی‌اش را دستکاری می‌کرد…یا مثل اینکه او فقط لب می‌زد و صدای دیگری جای او می‌خواند.

افرا انگار در این عالم نبود. لبخندی گوشه‌ی لب های تارخ نشست. آرامش افرا و سیر کردنش در دنیای دیگر دلیل لبخند تارخ بود. شاید هم حسادتش را پشت این لبخند پنهان می‌کرد. حسادت به اینکه نمی‌توانست حتی شده برای لحظاتی کوتاه مثل دخترک کنار دستش چشمانش را بسته و حتی بی توجه به اینکه مرد اخمویی کنارش نشسته است زیر آواز بزند‌.

صدای افرا بنظرش جذاب تر از صدای خواننده آمد که دست برد و کمی صدای آهنگ را کم کرد و با لذت از شنیدن صدای خوشایند زنانه‌ای که قصد انکارش را هم نداشت به صدای او گوش سپرد.

وقتی ترانه تمام شد افرا بی اختیار چشمانش را باز کرد. انگار تازه متوجه شد که چگونه مسخ آن ترانه شده است. لب گزید.
_ معذرت می‌خوام…دست خودم نیست. آهنگ می‌شنوم بی اختیار باهاش می‌خونم.

جمله‌ی تارخ باعث شد تا شوکه شود.
_ صدات خوبه…مثل مدیریتت…

افرا حیرت زده تکیه از پشتی صندلی گرفت. روی صندلی جا به‌ جا شد و کامل به طرف تارخ چرخید.
_ الان این حرفت یعنی چی؟

تارخ تک خنده‌ای کرد. اینبار افرا شاخ درآورد. یادش نمی‌آمد خنده‌ی او را دیده باشد.
_ یعنی اینکه صدات اذیتم نکرد.

افرا با هول گفت:
_ نه نه…قسمت دوم جمله‌ت منظورمه…مدیریت و این حرفا…

تارخ نفسش را به بیرون فوت کرد.
_ خانم مهندس افرا ملکی تو سرسخت ترین دختر بچه‌ای هستی که تو زندگیم دیدم. و البته سر به هوا ترینش.

افرا چند ثانیه مات ماند. این جمله را باید به حساب تعریف از جانب تارخ نامدار می‌گذاشت؟ بعید بنظر می‌آمد او چنین قصدی داشته باشد. بخصوص که باز هم او را ملکی صدا کرده بود. هیچ چیز به اندازه‌ای اینکه کسی ملکی صدایش بزند حرصش نمی‌داد.
با این تفکر غر زد:
_ چند دقیقه پیش پشت ویلا گفتی احمق ترینشونم هستم‌. در ضمن اون ی رو از آخر فامیلی من بردار.

تارخ بی توجه به جمله‌ی آخر افرا جدی گفت:
_ پشیمون نیستم از گفتنش. چون اگه اینهمه خام نبودی می‌فهمیدی نباید این موقع شب بیای به یه مهمونی خارج از شهر…اونم به دعوت کسی که مطمئنم درست و حسابی نمی‌شناسی. ممکن بود بلایی سرت بیاد بچه جون.

افرا لب برچید.
_ وقتی پامو گذاشتم تو ویلا فهمیدم اشتباه کردم. راستش تصورم از مهمونی یه همچین محیطی نبود. با خودم گفتم چهار تا دختر و پسر دور هم جمع شدن ساز می‌زنن و آواز می‌خونن…

تارخ یک تای ابرویش را بالا داد.
_ و حتما کنارش چیپس و پفک می‌خورن؟

افرا شانه بالا انداخت.
_ خب مهمونیای ما این شکلیه…

تارخ سر تکان داد.
_ وقتی دیدی مهمونی شبیه مهمونیای خودتون نیست باید بر می‌گشتی.

افرا آرام زمزمه کرد:
_ من کارمو خیلی دوست دارم. تنها سرگرمی و دلخوشیم کار کردن تو اون مزرعه بود. به سرم زد برگردم، اما نتونستم.

تارخ کمی مکث کرد و بعد گفت:
_ آدرس خونتون رو بگو.

افرا زیر لب غر غر کرد.
_ حالا چی می‌شه بگی می‌تونم برگردم سر کارم یا نه؟ آزار دادن آدمارو دوست داری؟

تارخ که غر غر های افرا را شنیده بود جواب داد:
_ دارم فکر می‌کنم، البته اگه به غر زدنت ادامه بدی منصرف می‌شم‌.

همین جمله کافی بود تا افرا آدرس خانه‌شان را داده و کامل سکوت کند.

سکوت یک دفعه‌ای افرا که از نظر تارخ باز هم بچگانه بنظر می‌آمد باعث شد تا لبخندی بزند. لبخندی که از چشم افرا دور ماند.
به افرا دروغ نگفته بود. داشت فکر می‌کرد.
در ذهنش رفتارهای او را بالا و پایین کرده بود. بنظر نمی‌آمد این دختر بچه‌ای که کنار دستش نشسته بود از سیاست سر رشته‌ای داشته باشد. ساده بود. شاید در برخورد اول آدم نمی‌توانست این را متوجه شود، اما هر چه بیشتر حرف می‌زد بیشتر به سادگی او پی می‌برد.
حالا دیگر شک داشت که او بتواند از علی برای رسیدن به مقاصد خود سوء استفاده کرده باشد.
همین فکر کمی آرامش می‌کرد.

بقیه‌ی مسیر طولانی در یک سکوت اجباری گذشت. البته سکوت افرا اجباری بود، وگرنه تارخ خودش به استقبال این سکوت رفته بود.

وقتی نزدیک آدرسی که افرا داده بود شدند متوجه شد که افرا مشغول گشتن در کیفش است.
زیر و رو کردن کیفش طول کشید. ظاهرا چیزی گم کرده بود.

کنجکاوی تارخ تحریک شد که پرسید:
_ دنبال چیزی هستی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان گناهکار pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :       زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش… یک گناهکار ِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی

        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم دراحساسات وگذشته ی اوسبب ساز اتفاقاتی میشه و….    

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به چشمانت مومن شدم

    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل در دانشگاه تهران آمده قرار گرفته با عقاید و دنیایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو فقط بمان جلد اول pdf از پریا

  خلاصه رمان :     داستان در مورد شاهین و نفس هستش که دختر عمو و پسر عمو اند. شاهین توی ساواک کار می کنه و دیوانه وار عاشق نفسه ولی نفس دوسش نداره و دلش گیر کس دیگست.. داستان روایت عاشقی کردن و پس زدن نفسه.. و طبق معمول شاهینی که کوتاه نمیاد.     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی به ته خط میرسی و هرچه چشم می گردانی نه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zariii
Zariii
2 سال قبل

پارت گذاری ساعتچنده،؟!

Rom Rom
Rom Rom
2 سال قبل

به جان خودن شب میره پیش تارخ 😁

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x