تارخ نگاهش را به بیسکوییتی که افرا روی میز انداخته بود دوخت. گفته بود از صبحانه خوردن خوشش نمیآید.
بی آنکه سر اصل مطلب برود و وظایف او را شرح دهد با جدیت گفت:
_ تو مزرعه قبل از شروع کارت صبحونه بخور. ضعف میکنی.
افرا متعجب نگاهش کرد. برای چه تارخ نامدار اینگونه حواسش را به او داده بود؟ اصلا چرا نگرانش میشد؟
چگونه آن مرد سرسختی که حتی فرصت ملاقات به او نداده بود حالا اینگونه نرم و مهربان با او برخورد میکرد؟
نتوانست سکوت کند. با تعجب پرسید:
_ چرا اینهمه نگران منی؟ دلیل خاصی داره؟
تارخ در سکوت به او نگاه کرد. دلیلش مربوط میشد به چیزی که دیروز در برخورد با پدر او دیده و به خاطرات گذشته پرت شده بود.
جای خالی پدر و مادر چیزی بود که با گوشت و خونش تجربه کرده بود. شیرین با تمام محبت هایش باز هم نتوانسته بود خلاء احساسیاش را پر کند. این احساس خلاء به قدری در وجودش پررنگ بود که حتی تا چند سال گذشته به رابطهی عموزاده هایش با پدرشان هم حسادت میکرد.
با اتفاقات دیروز به افرا اندیشیده و احساس کرده بود او هم از این خلاء ها رنج میبرد. خلاء هایی که ممکن بود برای او عمیق تر و دردناک تر هم باشد.
گاهی نبودن بعضی آدم ها بهتر از بودن نصف و نیمه و آزار دهندهی آن ها بود. درست مثل سامان و نقشی که در زندگی دخترش داشت.
در زندگیاش سعی کرده بود تینا تا حد امکان این کمبود ها را احساس نکند و حالا در برخورد با این دختر سر به هوا هم احساس میکرد نمیتواند بی تفاوت باشد. بخصوص که سامان هم از او خواهش کرده بود مراقبش باشد. با این وجود نمیخواست افرا از این موضوع باخبر شده و حس کند مورد ترحم واقع شده است برای همین هم وقتی نگاه کنجکاو افرا را دید که به انتظار پاسخ او ایستاده بود مصنوعی اخم کرد و با جدیت جواب داد:
_ نگران تو نیستم مهندس. نگران خودمم. حال و حوصلهی دردسر ندارم. بهتره حواست به همه چیت باشه. حتی صبحونه.
افرا بخاطر لحن خودخواهانه تارخ اخم کرد. به سختی خودش را کنترل کرد تا چیزی نگوید.
تارخ وقتی سکوت او را دید به صندلیاش تکیه داد.
_ خیلی خب و اما وظایفت…
افرا با دقت به تارخ گوش داد.
تارخ با مکث کوتاهی انگار که در حال فکر کردن بود شروع به توضیح دادن کرد.
_ از اونجایی که حجم کارا اینجا زیاده و تو هم تقریبا تو همهی قسمتا سر رشته داری نمیخوام یه وظیفهی مشخص بهت بدم عین کارمندا. هر روز مشخص میکنیم که هر کدوممون به کدوم قسما برسه و چیارو کنترل کنه.
دستانش را روی میز در هم گره زد.
_ امروز ازت میخوام کارتو از گاوداری شروع کنی. چک کن ببین تو انبار چقدر کُنسانتره داریم برای گاوا. یه لطفی هم بکن ترکیب مواد کنسانتره رو چک کن. اگه دیدی چیزی هست که میشه اضافه کرد که تو شیردهی گاوا تاثیر بذاره بنویس بهم بده. به هر حال تو این زمینه سواد کافی رو داری.
افرا سرش را تکان داد.
_ کارت که تو گاوداری تموم شد فقط میخوام حساب و کتاب خریدای مدتی که نبودی رو برام مرتب کنی. دقیقا مثل اون فایلی که برام فرستادی.
با دست به آشپزخانه اشاره کرد.
_ میتونی بیای اینجا راحت کارتو انجام بدی. به رحمان میگم لپ تاپ منو برات بیاره تا راحت باشی. رسید خرید و فروش این چند روز مزرعه هم دست رحمانه. میسپرم برات بیاره.
افرا با اکراه سر تکان داد. از جمع و تفریق چندان خوشش نمیآمد. ترجیح میداد در خود مزرعه مشغول باشد، اما بهتر دید فعلا مخالفتی نکند. بجایش گفت:
_ کاش یه نرم افزار حسابداری رو لپ تاپت نصب کنی. اینطوری کارت راحت تر میشه.
تارخ بلافاصله گفت:
_ رو لپ تاپم دارم. اگه بلد باشی میتونی ازش استفاده کنی. رمزشم برات پیامک میکنم.
افرا پوفی کشید. ظاهرا به هیچ عنوان نمیتوانست از زیر حساب و کتاب در برود.
صدای تارخ باعث شد از فکر بیرون بیاید.
_ اسکای رو آوردی؟
افرا سرش را تکان داد.
_ اوهوم. بیرونه.
تارخ لیوان چاییاش را برداشت و به لب هایش نزدیک کرد.
_ خوبه. رفتی گاوداری همراه خودت ببرش حتما. تا اونجام پیاده نرو. حتما ماشینت رو ببر.
افرا باشهای گفت و قبل از اینکه تارخ چاییاش را تمام کرده و ترکش کند آرام زمزمه کرد:
_ میتونم یه چیزی بگم؟
تارخ لیوان چاییاش را روی میز گذاشت. یک تای ابرویش را بالا داده و اشاره کرد تا او حرف بزند.
افرا دستانش را درهم قفل کرد.
_ راستش یه خواهشی داشتم ازت.
_ چی؟
افرا با کمی مکث جواب داد:
_ راجع به میوه هایی هست که چیده نمیشن و الکی میریزه رو زمین و حروم میشه.
تارخ کنجکاو نگاهش کرد.
_ خب؟
افرا آب دهانش را قورت داد.
_ ببین بعضی از درختای میوه هست که چون تعدادشون کمه میوه هاشون به اونصورت چیده نمیشه. بعد همینطوری هر روز که میای میبینی یه عالمه آلوچه و میوه های اینطوری ریخته زیر درختا.
تارخ چشمانش را ریز کرد.
_ میوهی اون درختارو اکثرا کارگرا میچینن برا خودشون.
افرا بلافاصله گفت:
_ آره اتفاقا رحمانم گفت، اما بازم کلی میوه از بین میره. چون مثلا میوه هایی که خیلی رسیدن و گاهی آفتی چیزی دارن، رو درختا میمونه یا نهایتن میریزن رو زمین و از بین میرن.
تارخ متفکر نگاهش کرد.
_ خب الان چی میخوای؟
افرا با شک جواب داد:
_ میخوام اگه اجازه بدی هر وقت همچین چیزی تو مزرعه بود چند نفر بیان اون میوه هایی که اضافیان رو با خودشون ببرن. تازه میتونن یه پولی هم بدن بابتش. البته خب با کیفیت کم یا متوسطی که این میوه ها دارن پولش زیاد چشمگیر نیست.
تارخ یک تای ابرویش را بالا داد.
_ خب به کی میخوای بفروشی؟
افرا آهی کشید.
_ تو دانشگاه که بودم یه خانمی بعنوان نظافت چی تو دانشکده کار میکرد. راستش چند روز پیش که برای دیدن دکتر شایسته رفته بودم اتفاقی این خانم رو دیدم. باهاش سلام و علیک کردم که درد دلش باز شد و متوجه شدم ظاهرا دخترش طلاق گرفته و حالا اومده پیشش اونم با دو تا بچه. این خانم همسرش فوت شده. شرایط زندگیش سخته. الانم با این وضع دخترش اوضاعشون بدتر از قبلم شده.
نگاهش را به دستانش دوخت. لاک ناخن هایش پریده بودند. با خود فکر کرد امشب باید حتما لاک بزند.
دوباره سرش را بالا آورد. عین بچه هایی که خطا کردهاند با اندکی ترس به تارخ خیره شد.
_ راستش میدونم اول باید ازت اجازه میگرفتم ولی خب اون لحظه که این فکر به ذهنم زد، قبل از اینکه بتونم جلوی خودمو بگیرم به خانم نوری گفتم. اونم درجا قبول کرد.
تارخ روی صورت افرا مکث کرد. حالت نگاهش به حدی بامزه بود که میتوانست بلند زیر خنده بزند. خوب بود که دخترک از او حساب میبرد. میتوانست اضطراب او را تشخیص دهد.
خندهاش را کنترل کرد و با جدیت پرسید:
_ چه فکری به ذهنت خطور کرد خانم مهندس؟
افرا زیر لب آرام جواب داد:
_ گفتم میتونه از همین میوه های مزرعه استفاده کنه و لواشک یا مربا اینا درست کنه همراه دخترش و بفروشه.
با شرمندگی ادامه داد:
_ راستش پول چندانی واسه تهیه میوه و اینا ندارن. واسه همین گفتم از اینجا میتونه با قیمت کمتری میوه بخره.
تارخ لبخندش را پنهان کرد. رفتار های این دختر او را هم دچار تناقض میکرد. گاهی با دیدن سر به هوا بودن او حس میکرد با یک بچه طرف است و گاهی با دیدن چنین برخورد هایی از جانب او شوکه میشد و حس میکرد برداشت گذشتهاش اشتباه بوده است.
در فکر فرو رفته بود که با صدای افرا حواسش جمع شد.
_ متاسفم که از قبل باهات هماهنگ نکردم.
تارخ جدیتش را حفظ کرد.
_ مثل اون سری که سر خود دانشجو هارو دعوت کرده بودی اینجا کارت قشنگ نبوده.
افرا شرمنده نگاهش را به میز دوخت. در این رابطه به تارخ نامدار حق میداد. او اجازهی اینکه راجع به محصولات مزرعه تصمیم بگیرد را نداشت.
تارخ جدی گفت:
_ منو نگاه کن.
افرا با شنیدن لحن دستوری تارخ سرش را بالا آورد و نگاه منتظرش را به صورت او دوخت.
تارخ نفسش را بیرون فرستاد و آرام گفت:
_ کار خوبی نکردی بدون هماهنگی همچین پیشنهادی به اون خانم دادی، اما پیشنهادت پیشنهاد خوبی بوده.
به یکی میسپرم میوه هارو بچینه براشون. پولم نمیخواد.
افرا با ذوق لبخندی زد.
_ وای مرسی. نمیخواد کسی رو اذیت کنین. کارای امروزم تموم شه خودم میرم جمع میکنم میوه هارو. فقط یه چیزی…
تارخ سرش را تکان داد.
_ چی؟
افرا با جدیت گفت:
_ خانم نوری زن محترمیه. اگه اصرار کرد هزینهی میوه هارو بده قبول کن لطفا. نمیخوام به غرورش بر بخوره یا حس کنه بهش صدقه دادیم خدایی نکرده. عزت نفسش له میشه.
تارخ اینبار لبخندش را رها کرد. راه داشت تا این دختر را بشناسد. نظرات گذشتهاش دربارهی او حالا بنظرش قضاوت زودهنگام بودند.
جرعهی دیگری از چاییاش را نوشید و از جایش برخاست.
_ چشم خانم مهندس.
خواست زودتر از آشپزخانه خارج شود که نجوای آرام افرا متوقفش کرد.
_ آقای نامدار لبخند بیشتر از اخم به صورتتون میاد!
تارخ مکث کرد. جملهی افرا دلنشین بیان شده بود و البته توام با خجالتی که از او بعید بنظر میآمد. این خجالت را از جمع بستن افعالی که بکار برده بود فهمید.
چیزی نگفت. سکوت کرد و همراه این سکوت که تا حدی برای افرا که نتوانسته بود واکنش او را در برابر حرفش بسنجد آزار دهنده بود، آشپزخانه را ترک کرد.
تارخ که رفت افرا دستش را روی قلبش گذاشت. تند میزد.
صورتش گر گرفته بود. علیرغم اینکه ذاتا شخصیت راحتی داشت، اما حالا بعد از اینکه بی اختیار از لبخند تارخ تعریف کرده بود تا حد مرگ خجالت زده بود. بخصوص که تارخ هیچ واکنشی به حرفش نشان نداده و همین باعث شده بود از گفتن آن جمله پشیمان شود.
آب دهانش را با نگرانی قورت داد و زیر لب با خودش زمزمه کرد:
_ من چم شده؟
با کف دست آرام چند بار به صورتش کوبید و سریع بلند شد تا بعد از تعویض لباس هایش سراغ کار هایی که تارخ به او سپرده بود برود.
کار کردن میتوانست سرش را گرم کرده و او را از فکر کردن به جملهای بی اختیاری که از دهانش در رفته بود بازدارد. جملهای که به ظاهر یک جملهی ساده بود، اما نوعی بیان شده بود که خودش هم از آن واهمه داشت! چون حس های مختلفی به وجودش سرازیر شده بودند که نمیخواست روز آن ها دقیق شود.
*
با ذوق به شکم گاو نگاه کرد.
_ چقدر دلم برات تنگ شده بود. خوشگله نکنه دو قلو بارداری؟ شکمت خیلی گنده شده خانم اسکارلت!
دستی روی بدن سفید و سیاه گاو کشید و او را نوازش کرد.
_ کم مونده دختر خوب. بچهت بدنیا بیاد راحت تر میتونی بری این ور اون ور!
با نزدیک شدن یوسف به سمتشان دست از حرف زدن با اسکارلت کشید و سعی کرد جدی باشد. چشم چرخاند تا اسکای را پیدا کند.
با کمی فاصله از آن ها روی زمین نشسته و نگاهشان میکرد. آه از نهاد افرا بلند شد.
_ اسکای با این وضعیتت تو مزرعه هر روز باید بری حموم. کاش تارخ نامدار کوتاه میومد میسپردمت به صحرا…
سلام بلند و بالای یوسف باعث شد تا دست از حرف زدن با خودش و گاو ها بردارد.
_ سلام خانم مهندس. خداروشکر که برگشتین سرکارتون. اینجا بهتون عادت کرده بودیم.
همراه با جدیت لبخند ملایمی به یوسف زد.
_ سلام آقا یوسف. خیلی ممنون.
دفترچهی سیمی دستش که رویش عکس باب اسفنجی داشت را بالا آورد و ادامه داد:
_ چند تا کار هست که باید انجام بدیم. اینجا لیست کردم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تو را به این ترتیب با پارچه ای از این مورد درا و تالار گفتمان خود در این مورد این موضوع را در این زمینه را برای شما و به این مورد ح و در مورد نظر را انتخاب کنید و به جایی رسید که به حریم فلکی را 💋💏💘💔💝آب در مورد نظر را در ا ی سلام
بله؟؟؟؟😕
اولین کامنت
🏅🏅🏅😂
ولی دومی
رمان عالی داره پیش میره فقد پارتا خیلی کمن و داره طول میکشه
الان پارت چهلیم و هیچی نشده
یکم پارتا طولانی تر باشه بهتره
ولی بازم دم نویسنده گرم