خواست آیفون عمارت را به صدا درآورد که با صدای نا آشنایی سرش را به پشت چرخاند.
_ ببخشید شما مال همین عمارتین؟
تارخ یک تای ابرویش را بالا داد. نگاهی به سر و شکل پسر جوان انداخت. تیپ اسپورت اما آراستهای داشت.
قد و هیکلش معمولی بود و عینک آفتابیاش را هم روی موهایش زده بود. چهرهاش آشنا نبود. خشک گفت:
_ بفرمایید.
پسر صدایش را صاف کرد.
_ ببخشید لاله خانم تو این عمارت زندگی میکنن؟
تارخ مشکوک به او نگاه کرد.
_ چطور مگه؟
پسر دستپاچه شد.
_ سوء تفاهم نشه خدایی نکرده…
با هول دستش را به سمت تارخ دراز کرد.
_ من آریام از هم کلاسی های لاله خانم. راستش جزوهشون دست من مونده بود. فردا هم امتحان داریم گفتم بیارم بدم.
تارخ نگاه تیزش را روی چشمان آریا قفل کرد.
_ لاله آدرس اینجارو داده بهت؟
آریا باز هم هول شد.
_ نه…چیزه…راستش…
تارخ اخم کم رنگی کرد.
_ چیه؟
آریا لبخند زورکی زد.
_ خب ماشاالله یه همچین خونه زندگی به قدری تو چشم هست که آدم نخواد دنبال آدرسش بگرده. یعنی من یه بار اتفاقی از زبون لاله خانم شنیدم…
تارخ دستش را بالا آورده و حرف او را قطع کرد.
_ صبر کن. لاله بهتون گفته این عمارت خونهی پدریشه؟
آریا متعجب از سوال تارخ پرسید:
_ آره خب. مگه غیر از اینه؟
تارخ تک خندهی پر حرصی کرد. طوریکه آریا تعجبش چند برابر شد. خندهی کوتاهش که تمام شد گفت:
_ نه غیر از این نیست. تعجب کردم چون لاله زیاد از این عمارت با کسی صحبت نمیکنه.
آریا لبخند عمیقی زد.
_ بله ماشالله لاله خانم خیلی متواضعن تو این جور چیزا.
تارخ لبخند پر تمسخری زد.
_ صحیح! خب چه کمکی از دست من بر میاد؟ صداش کنم بیاد دم در؟
آریا با شک زمزمه کرد:
_ ببخشید شما برادر لاله خانمین؟ آقا حسام؟
تارخ پر طعنه جواب داد:
_ اگه این عمارت برای پدر لاله باشد حتما منم برادرشم دیگه یا غیر از اینه؟
آریا گیج از جملهی تارخ و دستپاچه از اینکه به احتمال زیاد برادر لاله را ملاقات کرده است پاکت دستش را به سمت تارخ دراز کرد.
اصلا متوجه طعنه و کنایهی تارخ نشده بود.
_ ببخشید آقا حسام. قصد جسارت نداشتم. اگه ممکنه این جزوه رو برسونین دست لاله خانم.
تارخ بی حرف خاصی پاکت را از دست او گرفت. با کنایه پرسید:
_ تشریف نمیارین داخل؟
آریا یک قدم به عقب برداشت.
_ نه خیلی ممنون. سلام برسونین.
تارخ عامدانه لبخندی زد.
_ راستی نیاز نیست از این مکالمه به لاله چیزی بگین. خواهرم ممکنه معذب شه پیش من.
آریا دستش را به نشانهی خداحافظی بالا آورد.
_ خیالتون راحت. با اجازه.
آریا که رفت زنگ در را زد و همانطور که نگاه مشکوکش را به پاکت دوخته بود منتظر ماند تا در باز شود.
چند ثانیه بعد در با صدای تیکی باز شد.
تارخ در را هول داد و در حیاط عمارت پا گذاشت.
در همان ورودی ایستاد و در پاکت دستش را باز کرد.
برای فهمیدن یک موضوع به شدت کنجکاو بود و برای همین با اینکه میدانست کارش درست نیست اما محتویات پاکت را بیرون کشید. پسر دروغ نگفته بود یک جزوهی درسی داخل پاکت بود.
جزوه را با دقت ورق زد و با افتادن کارت کوچکی روی زمین توجهش جلب شد.
خم شد و کارت را از روی زمین برداشت و نگاهی به آن انداخت. یک کارت پستال کوچک که رویش چند قلب تو در تو وجود داشت.
با کنجکاوی بیشتری تای کارت پستال را باز کرد و متن داخلش را خواند.
” لالهی عزیزم ممنون بابت کمکای این مدتت. خیلی دوستت دارم. آریا”
تارخ پوزخندی زد. زیر لب برای خودش زمزمه کرد.
_ هم کلاسی یا دوست پسر؟ عجیب نیست که حتی اسم حسامم میدونست.
با فکری مشوش کارت پستال و جزوه را سر جایش بازگرداند. یک چیز این وسط درست نبود. اگر لاله مردی در زندگیاش داشت پس حکایت آن نگاه های عاشقانهای که گاه و بی گاه در عمارت به او میانداخت چه بود؟
چرا حس خوبی از این ماجرا نداشت؟
حتی دروغ شاخدار لاله که عمارت نامی خان متعلق به پدر اوست هم برایش عجیب بود.
چرا باید این چنین دروغی را سرهم میکرد؟ پدر خودش که وضع خوبی داشت! دلیلی نداشت دارایی های نامی خان را بجای پدرش بزند!
پاکت دستش را فشار داد و زیر لب غرید:
_ تو این خراب شده یه خبراییه.
مسیر سنگ فرش و طولانی تا ساختمان عمارت را با اخم هایی عمیق طی کرد. یک چیز این بین درست نبود. چیزی که داشت آزارش میداد و تمام خوشی خبری که میخواست به علی بدهد را پرانده بود.
همانگونه که در فکر بود وارد عمارت شد. اگر آن پسر درست گفته بود و لاله فردا امتحان داشت در آنصورت در عمارت پیدایش نمیشد و در خانهی خودشان مشغول درس خواندن میشد.
به محض پا گذاشتن در عمارت متوجه شد که سارا هم آنجاست. صدای خنده هایش به گوش میرسید.
اخم هایش شدت گرفتند. همین را کم داشت!
بجای وارد شدن در سالن بزرگ پذیرایی به سمت آشپزخانه که فکر میکرد میتواند گلی را در آنجا پیدا کند رفت. در ورودی آشپزخانه مکث کرد. با دیدن مادر لاله در آشپزخانه پاکت را پشتش پنهان کرد و با خونسردی پرسید:
_ سلام راحله خانم. گلی کجاست؟
راحله با شنیدن صدای تارخ به تندی ایستاد.
_ سلام آقا…رفت از باغچهی حیاط پشتی ریحون و جعفری بچینه. الان میرم صداش میکنم.
تارخ سریع گفت:
_ نمیخواد… خودم میرم پیشش.
راحله با کنجکاوی پرسید:
_ چیزی شده آقا تارخ؟
تارخ با جدیت جواب داد:
_ نه اتفاق خاصی نیست. دنبال یه وام بود راجع به اون میخوام باهاش حرف بزنم.
راحله ذوق زده نگاهش کرد.
_ وامش جور شده آقا؟
تارخ بی حوصله جواب داد:
_ خدا بخواد بله!
سریع از ورودی آشپزخانه فاصله گرفت تا قبل از اینکه راحله با فضولی روی اعصابش برود گلی را پیدا کند. میخواست پاکت را گلی به دست لاله برساند. نمیخواست لاله متوجه شود او آریا را ملاقات کرده است. این اتفاق به قدری مشکوک بود که تلاش کند معماهای آن را حل کند.
دوباره از عمارت بیرون آمد و به سمت حیاط پشتی رفت.
در حیاط پشتی توانست گلی را ببیند که در کنار ردیف باغچهی سبزی ها که خودش به کمک باغبان عمارت آن ها را کاشته بود نشسته و مشغول چیدن ریحان است. زیر لب هم برای خودش آهنگی را زمزمه میکرد.
تارخ با شنیدن زمزمه های زیر لبی او بی اختیار یاد افرا افتاد. از مقایسهی صدای گلی و افرا برای یک ثانیه خندهاش گرفت و اخم هایش باز شد، اما سریع بخاطر آورد برای چه آنجاست و بلند گفت:
_ گلی خانم.
گلی از جا پرید. با دیدن تارخ دسته های ریحان که چیده بود را داخل آبکشی که کنارش بود رها کرد و صاف ایستاد.
_ بله آقا تارخ؟ چیزی شده آقا؟
تارخ نزدیکش رفت.
_ ترسوندمت؟ ببخشید.
گلی گره روسریاش را سفت کرد.
_ نه آقا این چه حرفیه؟ خدا ببخشه.
تارخ پاکت دستش را بالا آورد و زمزمه کرد:
_ گلی خانم میخوام برام یه کاری انجام بدی…
گلی بلافاصله لب زد.
_ جونم آقا؟ چه کاری؟ بفرمایین.
تارخ با جدیت به صورت کک و مک دار و بامزهی او خیره شد.
_ اول باید مطمئنم کنی که همه چی بین خودمون میمونه.
گلی سریع دستش را روی دهانش چسباند.
_ آ…خیالتون راحت آقا…
تارخ قبل از اینکه جریان را بگوید گفت:
_ وامی که میخواستی رو من بعنوان قرض بهت میدم. نیازی هم نیست عجله کنی برای برگردوندنش. قسط قسط کن هر وقت داشتی برگردون، منتها به شرطی که خوب به حرفام گوش بدی.
صدای گلی از شدت ذوق و هیجان لرزید.
_ وای آقا تارخ…خدا از بزرگی کمتون نکنه آقا. میدونستم شما بشنوین نمیذارین دستم لنگ بمونه. هر چی بگین بی چون و چرا میگم چشم.
تارخ با رضایت سر تکان داد.
_ خوبه.
پاکت دستش را به سمت گلی دراز کرد.
_ این پاکت رو یه پسر به اسم آریا برای لاله آورده. پاکت رو میبری میدی به لاله. منتها نمیگی از من گرفتی. میگی اتفاقی یه پسر جوون رو دم در عمارت دیدی پاکت رو داد بهت گفت بدیش به اون. بهتم گفت اسمش آریاست.
گلی با دقت به حرف های تارخ گوش داد. تارخ با دیدن نگاه دقیق و کنجکاو او پرسید:
_ متوجه شدی چی گفتم؟
گلی سرتکان داد. نتوانست کنجکاویاش را پنهان کند و با تردید زمزمه کرد:
_ لاله کاری کرده آقا تارخ؟
تارخ برای اینکه اعتماد او را جلب کند خونسرد جواب داد:
_ میگم بهت گلی خانم. منتها به شرط اینکه بین خودمون بمونه.
گلی سریع و با اطمینان گفت:
_ مطمئن باشین آقا تارخ. من دهنم قرصه.
تارخ لبخند کوتاهی زد. پاکت را به دست گلی سپرد.
_ گلی تو ندیدی لاله با نامی خان حرف بزنه؟ یا نامی خان چیزی ازش بخواد؟
گلی که انگار منتظر کسی بود تا سر غیبت را باز کند بلافاصله جواب داد:
_نه من چیز خاصی ندیدم، اما آقا نمیدونم شما متوجه شدین یا نه، اما لاله یه مدتیه خیلی به شما توجه نشون میده. اصلا صحبت شما میشه سریع گوش تیز میکنه ببینه چخبره. والا برا منم عجیبه آخه قبل ترا شما مهم نبودین براش.
تارخ در فکر فرو رفت. کمی مکث کرد و بعد دوباره پرسید:
_ مادرش، راحله، چیزی از اینکه تو دانشگاه کسی رو دوست داره و اینا بهت نگفته؟ مثلا کسی که لاله بخواد باهاش ازدواج کنه؟
گلی چشمانش را ریز کرد.
_ راستش چرا آقا…اتفاقا یه بار صحبتش بود، ولی راحله گفت لاله گفته فعلا نمیخواد ازدواج کنه.
تارخ یک تای ابرویش را بالا داد.
_ عجب!
به پاکت اشاره کرد.
_ خیلی خب گلی خانم. این پاکتو برسون به لاله. بازم بهت میگم نفهمه من پاکتو دادم بهت. حواستم بهش باشه، اگه چیز مشکوکی ازش دیدی بهم بگو.
گلی سر تکان داد و تارخ ادامه داد:
_ شمارهی منو که داری؟ یه شماره حساب بهم بده. میگم پول رو بریزن به حسابت.
گلی ذوق زده به تارخ خیره شد.
_ خدا خیرتون بده.
این پول در بهترین وقت جور شده بود. حالا با خیالی راحت میتوانست این پول را برای کمک به پسر جوانش که در تلاش برای باز کردن یک مغازهی کوچک بود در اختیار او قرار دهد.
میدانست نباید زیاد سوال کند، اما کنجکاویاش امان نداد و آرام پرسید:
_ راستی آقا نگفتین؟ لاله چیکار کرده؟
تارخ پوفی کشید.
_ کاری نکرده گلی خانم. شاید خواست کاری کنه. به وقتش میگم بهتون. فعلا کارایی که گفتمو بکن. فقط بفهمم کسی از این موضوع خبردار شده بد میشه برات.
گلی ترسیده آب دهانش را قورت داد. میدانست تارخ با کسی شوخی ندارد.
تارخ منتظر حرف دیگری از طرف گلی نماند و به طرف عمارت بازگشت.
به شدت ذهنش درگیر شده بود. درک نمیکرد که لاله واقعا به او علاقهمند شده است یا نیتی پشت رفتار هایش پنهان است.
دست خودش نبود. مدت ها بود که نمیتوانست به کسی اعتماد داشته باشد.
ضرب المثل کافر همه را به کیش خود پندارد حکایت او بود. وقتی غرق رانت خواری ها و دور زدن های متعدد نامی خان شده بود. وقتی پا به پای او آمده و پشت پا زده بود به تمام اعتقاداتش، شده بود همان کافری که همهی آدم های اطرافش را هم کیش خود میدید!
معدود بودند آدم هایی که به آن ها اعتماد داشت. آنقدر در لجن زاری که اطرافش بود غرق شده بود که به هیچ کس اعتماد نداشت.
حتی اگر لاله کاسهای زیر نیم کاسه نداشت و آن احساس جریان یافته در چشمانش واقعی بود آن را با تمام وجود پس میزد. مدت ها بود که خودش را لایق عشق نمیدید.
با ذهنی مشوش وارد عمارت شد.
صدای خنده های سارا و شایلی به گوشش میرسید.
پوفی کشید. رو در رو شدن با هر کدام از آن ها اعصابش را تحت تاثیر خود قرار میداد.
تکلیف سارا که مشخص بود. سارا فکر میکرد او دنبال اموال نامی خان است و مدت ها بود که سر این قضیه با او لج کرده بود و از هر چیزی برای آزار و کنایه زدن به او استفاده میکرد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چه ساعتی پارت های رمان رو میزارید؟
چه ساعتی پارت های رمان رو میزارید؟
ساعت ۱۰ شب
خیلی رمان قشنگیه ولی ای کاش پارت ها بیشتر بشه بعد اون رفیق خوب چله تارخ هم (آرش )رو هم توش بیشتر بیارین آرش داخل رمان شخصیت بامزه ای داره😂☺☺☺☺منون از رمان خوبتون
سومم
جذاب و عالی😍😍 فقط پارتها خیلی کوتاهن
خیلی کم /: