البته یک موضوع دیگر هم برای ناراحتی او وجود داشت و آن مربوط میشد به سال های گذشته.
شایلی هم با آویزان شدن حرصش میداد.
افکارش را کنار گذاشته و وارد سالن بزرگ پذیرایی شد. در کمال تعجبش همه دور هم جمع بودند.
علی با دیدنش از جایش برخاست. چشمانش برقی زد و ذوقی که از دیدن تارخ در وجودش جریان یافت باعث شد لکنتش تشدید پیدا کرده و نتواند جملهاش را کامل کند.
_ دا…دا…ش…
تارخ ناراحت از لکنت علی نزدیکش شد. سر او را بوسید و با محبت پرسید:
_ جناب سرهنگ ما چطوره؟
علی لبخند سخاوتمندانهای زد.
_ عالیام.
نامی خان که شاهد این صحنه بود لبخندی از سر رضایت زد و پرسید:
_ از این طرفا؟ چیزی شده؟
درسا که کنار مادرش نشسته بود با هیجان گفت:
_ دایی تارخ که کار نداشته باشه این ورا نمیاد.
سارا حرصی از دایی گفتن دخترش نیشگون محکمی از بازوی او گرفت که درسا چشمانش را با درد بست.
تارخ این صحنه را دید که پوزخندی زد و با اخم خیره در چشمان سارا گفت:
_ بار آخرته همچین کاری میکنی. اونم جلو من. نترس با دایی گفتن درسا تو نسبت ما تغییری ایجاد نمیشه.
نامی خان نگاه متعجب شایلی را که بین تارخ و سارا در گردش بود دید. خوشش نمیآمد غریبه ها از اختلافات خانوادگیشان مطلع شوند، برای همین با سیاست و لبخند زمزمه کرد:
_ بس کنین شوخی رو. جفتتون دارین پیر میشین هنوز از سر و کله زدن باهم دست بر نداشتین.
سارا متوجه شد دلیل رفتار پدرش چیست که لبخندی زد. با خبر بود شایلی برای چه آنجاست. دوست نداشت برنامه های پدرش را بهم بریزد، اما تارخ اهمیتی به نامی خان نمیداد که پوزخند صدا داری زده و کنار علی نشست.
سارا با خشم از رفتار تارخ دستش را روی دستهی مبل فشار داد. شاید دعوای مستقیم با او را تمام میکرد، آن هم بخاطر پدرش، اما محال بود از آزار دادن غیر مستقیم تارخ دست بکشد. تارخ و خواهرش از وقتی به زندگی آن ها پا گذاشته بودند همه چیز بهم خورده بود. حتی رابطهی مادر مرحومش با پدرش نیز دچار مشکل شده بود.
حالت خونسردی به خود گرفت و پا روی پا انداخت. لبخندی خبیثانه روی لب نشاند و آرام و شمرده لب زد:
_ باباجون نمیخواین خبر خوشی که به ما دادین رو به تارخم بدین؟
مهران متوجه منظور سارا شد. برخلاف سارا او شاید با تارخ به مشکل برمیخورد، اما از او نفرت نداشت. میدانست نامدار ها خیلی چیز ها را به تارخ مدیونند. از طرفی مطمئن بود خبری که سارا از آن حرف میزند میتواند تارخ را بهم بریزد. خبری که وصل شده بود به گذشته…گذشتهای که او آن را خوب بخاطر داشت. برای همین هم با تشر نام خواهرش را صدا زد:
_ سارا…
حتی درسا هم از این شرایط مضطرب شده بود. او هم چیز هایی از گذشته از این و آن شنیده بود.
نامی خان با چشمانش برای سارا خط و نشان کشید.
_ الان وقتش نیست.
تارخ متعجب از رفتار های آن ها پرسید:
_ چی شده؟ چرا نمیذارین خبرشو بده؟
شایلی که بی خبر از همه جا بود و نمیدانست جملهاش میتواند چه تاثیری روی تارخ بگذارد با لبخند گفت:
_ نکنه سارا جان منظورش از خبر خوب برگشت مهستا جان از آمریکاست؟
تارخ انگار که به گوش هایش اعتماد نداشته باشد ناباور زمزمه کرد:
_ چی؟
نامی خان با چشم به مهران اشاره کرد تا هر طور شده شایلی را از آنجا دور کند.
مهران متوجه شد که سریع از جایش برخاست و با هیجانی ساختگی رو به شایلی گفت:
_ وای دختر چرا یادم نبود. میخواستم یه چیزی راجع به استرالیا ازت بپرسم. بیا بریم خیلی واجبه!
دست شایلی را گرفت و به زور او را که متعجب به تارخ خیره شده بود دنبال خود کشاند.
شایلی وسط راه سرش را برگرداند و به تارخ خیره شد.
در طول مدت زمانی که تارخ نامدار را میشناخت هرگز او را این چنین درمانده و کلافه ندیده بود.
متعجب شد. چرا باید تارخ از بازگشت دخترعمویش به ایران به چنین حال و روزی میافتاد؟
جواب سوالش را پیدا نکرد چون متعجب به دنبال مهران کشیده شد.
نامی خان که از رفتن شایلی مطمئن شد رو به سارا غرید:
_ سارا جواب این یاغی گریات رو حتما میگیری!
سارا پشیمان از عصبی کردن نامی خان خواست در پی رفع و رجوع اشتباهش بربیاد که خندهی عصبی تارخ متوقفش کرد.
با ترس و دلهره به تارخ خیره شد و زیر گوش درسا گفت:
_ پاشو علی رو ببر…زود باش.
درسا با دلهره به سمت علی رفت، اما تارخ بی توجه به هرکسی که صدایش را میشنید رو به عمویش غرید:
_ جواب چی رو میشنوه؟
درسا با هول دست علی را که متعجب به تارخ نگاه میکرد گرفت و او را مجبور کرد سالن را ترک کنند.
تارخ به سارا اشاره کرد.
_ یعنی تو نمیدونی نور چشمیت چرا با من لجه؟ چرا دوست داره عذاب بکشم؟ خبر نداری یه بخش بزرگیش بخاطر خواهرشه. همون مهستا…
حرف در دهانش ماسید. در یک لحظه بند دلش پاره شد. چند سال بود که این نام را برای خودش ممنوع کرده بود؟ چند سال بود که قلب و ذهنش را ممنوع کرده بود تا مبادا به صاحب این نام فکر کند؟
دلش به حال خودش سوخت. باخته بود! حالا میدانست تمام سال هایی که فکر میکرد او را فراموش کرده است در یک حماقت محض به سر میبرد. فقط یک بار شنیدن اسم او تمام خاطرات را به ذهنش بازگردانده و او را وسط روز های گذشته پرت کرده بود…
مهستا…مهستایش داشت باز میگشت!
پوزخندی به افکارش زد. مهستا دیگر برای او نبود. آن ها تنها دختر عمو و پسر عمویی بودند که پیوندشان در آسمان بسته نشده بود.
نامی خان غمگین از دیدن وضعیت تارخ زمزمه کرد:
_ خودش خواسته برگرده. نتونستم جلوش رو بگیرم.
تارخ تلخ خندید.
_ آره…نامی خان فقط بلد بود اونو به زور بفرسته آمریکا…
برای چند ثانیه سکوت کرد و بعد قاطع ادامه داد:
_ نذار برگرده.
نامی خان کلافه دستهی عصایش را فشار داد.
سارا خواست چیزی بگوید که پدرش غرید:
_ یالا مارو تنها بذار… همین حالا…
سارا با اکراه آن ها را ترک کرد.
نامی خان رفتن سارا را نظاره کرد و قاطع گفت:
_ فیلت یاد هندوستون نکنه تارخ. من هزار بارم برگردم عقب نمیذارم تو و دخترم مهستا با هم باشین.
با خشم به تارخ خیره شد.
_ هنوزم نفهمیدی اون احساس وجودت حماقت محضه. احساس بچهگونهای که با دوست داشتن اشتباهش گرفتی؟
چشمانش را کوتاه باز و بسته کرد و به تارخ خیره شد. آهی کشید.
_ یه روزی از اینکه نذاشتم مهستا پیشت بمونه ممنونم میشی.
تارخ پوزخند عمیقی زد و از جایش برخاست. تحمل فضا برایش دشوار شده بود. دلش خلوت میخواست و فکر کردن به مهستایی که میخواست بازگردد.
نامی خان اخم کرد.
_ شایگان فردا اینجاست. دوست دارم تو هم بیای. واسه حرف زدن راجع به انتقال سهامش.
تارخ بدون اینکه واکنشی به حرف نامی خان دهد از عمارت بیرون زد.
سارا خوب از پس چزاندنش برآمده بود. خوب توانسته بود حالش را خراب کند.
وسط حیاط عمارت با لاله رو در رو شد.
مهستا برایش به قدری پررنگ بود که موضوع لاله را برای کوتاه مدت هم که شده به فراموشی بسپارد.
لاله با دیدن تارخ بلافاصله سلام داد. دیدن صورت درهم تارخ متعجبش کرد و خواست چیزی بپرسد که تارخ به سرعت از کنارش گذشت و او بی اختیار لال شد.
به سرعت از عمارت بیرون زد. سوار ماشین شد و وقتی راه افتاد تازه یادش آمد فراموش کرده است راجع به پنجشنبه های آخر هفته با علی صحبت کند.
با خشونت مشتش را روی فرمان کوبید.
_ لعنت به این زندگی!
خوب میدانست که دردش تنها مهستا نبود. دردش تارخی بود که بعد از مهستا متولد شده بود. دردش به یاد آوردن پسری جوان و سرزنده بود که به قتل رسانده بودنش.
حسرت گذشته را میخورد. حسرت آن شب هایی که بی عذاب وجدان سر روی بالشت میگذاشت. حسرت لحظاتی که میتوانست از ته دل لبخند بزند. حسرت روز هایی که احساس میکرد خوشبخت است، اما حالا چه؟ حالا چقدر غریبه بود با آن تارخ گذشته…
حالا که عمیق تر میاندیشید میدید مهستا هم بهانه است. درد اصلی گذشته بود و خاطراتش.
زمانیکه مهستا رفته و تنها شده بود به پیشنهاد و خواست نامی خان پا در دنیایی گذاشته بود که قبل از آن هیچ تصوری از آن نداشت. دنیایی که شده بود کابوس شبانه روزی زندگیاش.
نمیدانست مقصدش کجاست. فقط این را میدانست که میخواهد با خودش خلوت کند. بدون اینکه کسی مزاحمش باشد.
میدانست به زودی خبر ها به گوش شیرین رسیده و او سراغش را خواهد گرفت.
حوصلهی هیچ کس را نداشت. برای تینا پیام کوتاهی فرستاد که شب را به خانه نخواهد رفت و نگرانش نشوند و بعد از ارسال پیام، گوشیاش را خاموش کرد.
مرور خاطرات زجرش میدادند، اما بعد از سال ها میخواست قصهی تارخ ده سال قبل را مرور کند. قصهی دلدادگی به مهستایی که دقیقا ده سال از آخرین دیدارشان میگذشت.
ده سالی که شاید او را در ذهنش کم رنگ کرده بود، اما باعث نشده بود فراموشی بگیرد.
**
شانه های صحرا را گرفت.
_ استرس نداشته باشیا…تو از پسش بر میای صحرا. میری سر جلسه با تمرکز به سوالا جواب میدی و با خیال راحت میای بیرون. حتی اگه به احتمال یک درصدم خرابش کردی میگی گور بابای دنیا. فدای یه تار موی خواهرم.
صحرا با استرس لبخندی زد.
_ سامان نیومد؟
افرا عامدانه خودش را به کوچهی علی چپ زد.
_ احتمالا تو ترافیک گیر کرده. میاد.
صحرا پوزخند تلخی زد.
_ صبح به این زودی و ترافیک! بیخیال افرا.
افرا نگاه سفت و سختش را در چشمان خواهرش دوخت.
_ من مهمم یا سامان؟ صحرا باید رو پای خودت وایستی. قدم اولش همین کنکوره که بهت قول میدم عین آب خوردن باشه برات. ما به همه ثابت میکنیم که از پس زندگی خودمون بر میایم.
چشمان صحرا از شدت عشقی که احساس کرد خیس شد. دستانش را سفت دور گردن افرا حلقه کرد.
افرا مهم ترین دارایی زندگیاش بود. خواهرش تمام دیشب را بالای سرش نشسته و او را سرگرم کرده بود تا بلکه بتواند از استرسش بکاهد. برایش گیتار زده بود، خوانده و رقصیده بود و حتی برایش لالایی زمزمه کرده بود. افرا خواهر نبود، مادر بود…پدر بود… همهی کس و کارش بود.
زیر گوش افرا با تمام وجودش زمزمه کرد:
_ خواهر جون خیلی دوستت دارم. قول میدم سربلندت کنم.
اشک در چشمان افرا هم حلقه بست. با صدایی که میلرزید با بغض زمزمه کرد:
_ دورت بگردم تو همین جوریشم باعث افتخار و سربلندی منی.
به سختی خودش را کنترل کرده و صحرا را از آغوشش جدا کرد.
_ برو خوشگله… دیرت میشه.
چشمکی زد.
_ تو کنکورت رو بده. بعدش خودم میبرمت آرایشگاه یه صفایی به این سر و صورتت بدیم. بخصوص اون ابرو های پاچه بزیت رو. باید برای ورود به دانشکده پزشکی آماده باشی.
صحرا در اوج استرسش خندید و میان و اشک خنده هایش نگران پرسید:
_ کارت رو چیکار کردی؟ تارخ خان جواب نداد؟ نکنه دردسر شه برات؟
افرا لبخند اطمینان بخشی زد.
_ تو نگران تارخ نباش. فقط رو آزمونت تمرکز کن. من اونو ردیف میکنم.
بعد از اینکه خیال صحرا را از خودش آسوده کرد، او راهی جلسه شد.
افرا رفتن صحرا را نظاره کرد. لبخند تلخی گوشهی لب هایش نشست. سامان و آرزو حتی امروز هم کنارشان نبودند. او که عادت کرده بود، دیگر از آن ها انتظاری نداشت، اما آرزو کرد که ای کاش آن ها اهمیت بیشتری به دختر کوچکشان میدادند.
زیر لب زمزمه کرد:
_ بمیرم برات خواهری! بمیرم واسه اون چشای مظلومت که دو دو میزد تا سامان رو پیدا کنه. غمت نباشه. خودم برات دعا میکنم.
کنکور در دانشگاه خودشان برگزار میشد. به محیط اطراف کاملا آشنا بود. چرخید و به سمت گوشهی دنجی که چند نیمکت در آن سمت بود رفت تا کمی بنشیند.
روی نیمکت و در فضای سرسبز محوطهی دانشکدهی برق که نشست گوشیاش را از کیفش بیرون کشید و برای بار هزارم با شمارهی تارخ تماس گرفت. میخواست به او اطلاع دهد که بخاطر کنکور صحرا امروز نمیتواند به مزرعه برود. دیروز او را در مزرعه پیدا نکرده بود و از دیروز عصر هم هر چقدر با او تماس میگرفت زن اپراتور اعلام میکرد که دستگاه مشترک مورد نظرش خاموش است.
کمی دلهره گرفته بود. از سخت گیری های تارخ خبر داشت. میدانست روی کارش حساس است، اما نمیتوانست در چنین روزی صحرا را تنها بگذارد. صحرا مهم ترین روز زندگیاش را سپری میکرد. سامان و آرزو که مثل همیشه نبودند، اگر خودش نیز بخاطر کارش او را رها میکرد مطمئن بود خواهرش ضربهی بزرگی میخورد.
آهی کشید و به امید اینکه تماسش را جواب دهند گوشی را به گوشش چسباند، اما برای بار هزارم صدای زن اپراتور در گوشش پیچید.
” دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد.”
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ی کوچولو پارتارو طولانی کنی خوب میشه
ایتجوری خیلی داره طول میکشه
ولی عالی بود
دومم
واااایییی من تا فردا شب میمیرم 🥲😭😭😭
منمممممم