افرا لبخندی زد. مهر شیرین همان بار اول به دلش نشسته بود.
_ همون دختر پررویی اون شب اومده بود خونهتون.
شیرین یادش آمد که با محبت جواب افرا را داد.
_ ببخشید دخترم. حواسم بخاطر تارخ پرته. خوبی مادر؟
افرا به نیم نگاه اخم آلودی به سمت تارخ انداخت.
_ خوبم شیرین جون. زنگ زدم بگم پسرتون پیش منه نگرانش نباشین. گوشیش شارژ تموم کرده. نتونسته خبر بده.
شیرین شوکه شد.
_ واقعا میگی افرا جان؟ میشه گوشی رو بدی باهاش حرف بزنم؟
افرا پوفی کشید.
_ شیرین جون خوابه. خسته بود. یکم کارای مزرعه زیاد بود. گفتم من زنگ بزنم بهتون یهویی نگرانش نشین.
تارخ به گوشی دست افرا زل زد. مطمئن بود شیرین حرف افرا را باور نکرده بود. بغض صدای شیرین حالش را بد کرد.
_ افرا جان میشه یه خواهش ازت بکنم؟
افرا جواب داد:
_ جونم؟
شیرین آهی کشید.
_ میشه مراقبش باشی؟
افرا نگاه چپ چپی سمت تارخ انداخت. لحن مهربانش در مغایرت با اخم های درهمش بود.
_ خیالتون راحت شیرین جون. فردا صحیح و سالم تحویلتون میدم. ماشالله قد خرسه. واسه چی نگرانشین آخه؟ دورتون بگردم برین با خیال راحت بخوابین. بیدار شه میگم بهتون زنگ بزنه.
شیرین آه دیگری کشید.
_ ممنونم دخترم. خدا برا مامان بابات حفظت کنه.
افرا نفسش را با بازدم عمیقی بیرون فرستاد و بعد از تشکر کردن تماس را قطع کرد.
گوشی را کنار گذاشت و خیره به تارخ به لیوان دست او اشاره کرد.
_ بخورش دیگه!
تارخ در سکوت چند جرعه از چای را نوشید و بعد بدون اینکه به افرا نگاه کند لب زد:
_ ممنونم.
افرا پاهایش را دراز کرد و دستانش را ستون تنش.
_ برای چی اذیتش میکنی؟ میدونی من حسرت یه نیمچه توجه از مامانم رو داشتم همیشه؟ شیرین جون خیلی مهربونه.
دیگه نگرانش نکن. خدارو خوش نمیاد. طفلک کم مونده بود گریه کنه پشت تلفن.
تارخ شرمنده از رفتارش به لیوان نگاه کرد.
افرا که سکوتش را دید با حرصی ساختگی گفت:
_ کاش میتونستم بزنم کل دکوراسیونتو بیارم پایین.
ابروهای تارخ بالا رفتند. نگاهش را به افرا دوخت.
_ چرا نیومده بودی؟
افرا دست برد و موهایش را کنار زد. نگاه تارخ روی موهای لخت و ابریشمی او سر خورد. تصور نمیکرد دخترک موهای بلندی داشته باشد.
صدای افرا باعث شد نگاهش را از موهای او بگیرد. و به لیوان خیره شود.
چند لقمهی کوچک و شیرینی چای نبات کمی حالش را بهتر کرده بود. هر چند سر درد و معده دردش همچنان به راه بود.
_ اگه اخراجم الکی توضیح ندم.
لبخند بی جانی زد.
_ به شرطی اخراج نیستی که قانع شم با توضیحت.
افرا پر حرص غر زد:
_ اینبار اخراجم کنی میرم پشت سرمم نگاه نمیکنم. خواهرم اونقدر برام مهم هست که بخاطرش از همه چیم بگذرم. امروز کنکور داشت نمیتونستم تنهاش بذارم. هزار بار بهت زنگ زدم بگم منتها فکر کنم درگیر قلبت بودی! جواب ندادی.
تارخ پشیمان از تند حرف زدنش با او پشت تلفن نگاهش کرد.
دستش را روی معدهاش فشار داد و آرام گفت:
_ متاسفم…پشت تلفن بد حرف زدم. امیدوارم خواهرت کنکورش رو خوب داده باشه.
افرا با شیطنت نگاهش کرد و با پررویی زمزمه کرد:
_ قانع نشدم آقا بزرگ…
منتظر واکنش تارخ نماند و پشت بند جملهاش پوفی کشید و از جایش برخاست تا اطراف را کمی جمع و جور کند. همچنان بوی سیگار کل فضا را پر کرده بود.
زیر سیگاری را از روی میز برداشت و زیر لب غر غر کرد.
_ معتاد!
تارخ توانست صدای غر غر کردن او را بشنود، اما بی حالی اجازه نداد چیزی بگوید. سر جایش دراز کشید و آرام گفت:
_ خواستی برو خونهتون.
ابروهای افرا بالا رفتند. اینبار تارخ نگفته بود “برو”. درستور نداده بود. جملهاش طوری بود که انگار میگفت اگر دلت خواست میتوانی بیشتر بمانی!
واقعا هم شرایط او طوری نبود که بتواند تنهایش بگذارد. حتی نمیتوانست درست و حسابی راه برود.
میدانست ماندنش در مزرعه حماقت است. خودش هم خوب میفهمید که تارخ برای او همچنان یک غریبه است، اما نیرویی از درون او را به ماندن و مراقبت از او ترغیب میکرد. مطمئن بود این نیرو ربطی به صحبت های شیرین نداشت، اما با این حال لب زد:
_ به شیرین جون قول دادم مراقبت باشم.
تارخ لب هایش را تکان داد.
_ تا جایی که یادمه تو بچه جون بودی و من آقا بزرگ.
افرا مسیر آشپزخانه را در پیش گرفت.
_ آقا بزرگا بیشتر از بچه ها به مراقبت نیاز دارن. بخصوص آقابزرگای تخسی مثل جنابعالی!
*
کارش که تمام شد خمیازهای کشید. تقریبا دستی به سر و روی آشپزخانه و نشیمن کشیده بود. همانطور که حواسش به تارخ بود تا از سرما نلرزد پنجره های نشیمن را باز کرده بود تا بوی تند سیگار از خانه بیرون برود.
لیوان چایی برای خود ریخت و به نشیمن باز گشت. پنجره ها را بست و بجز یکی از لامپ ها که نزدیک ورودی بود بقیه را خاموش کرد تا تارخ راحت تر استراحت کند.
لیوان چای را آرام روی میز گذاشت و به صورت تارخ نگاهی انداخت. با اینکه خواب بود، اما از عرق روی پیشانیاش میتوانست بفهمد که درد دارد. دستمال کاغذی از داخل جعبهی گل گلی روی میز بیرون کشید و آرام عرق روی پیشانی او را پاک کرد.
در نور اندکی که از همان یک لامپ روشن ساطع میشد به صورت تارخ خیره شد.
صورت استخوانی و پر جذبهای داشت. ابروهایش پر و کشیده بودند و موهایش تا آخرین حد ممکن کوتاه شده بود.
ته ریش نامرتبی روی صورتش بود که بر جذابیتش اضافه کرده بود.
نگاهش را تا روی چشمان بستهی او بالا آورد. علیرغم اینکه مرد بود مژه های تقریبا بلند و پر پشتی داشت که شاید وقتی چشمانش باز بودند آنچنان جلب توجه نمیکردند.
برای چه تا حد مرگ سیگار کشیده بود؟
در قلب این مرد مرموز چه میگذشت؟
دلش میخواست بیشتر از این مرد بداند. نمیتوانست خودش را گول بزند. سرسختی و جدی بودن تارخ برایش جذاب بود. از مرد های لوده خوشش نمیآمد!
با تکان خوردن تارخ به خودش آمد. اگر او چشمانش را باز میکرد هیچ توضیحی برای این نگاه خیرهاش نداشت.
نفسش را آرام بیرون داد و بعد با احساس اینکه تارخ گرمش شده است کمی از پتو های روی او را سبک کرد تا راحت تر باشد.
کارش که تمام شد آرام از جایش برخاسته و روی کاناپه نشست. کمی از چاییاش را خورد و با خستگی روی کاناپه دراز کشید و چشمانش را بست تا کمی استراحت کند، اما تا به خودش بیاید خواب چشمانش را ربوده بود!
****
تکانی خورد و لای پلک هایش را باز کرد. فضای نشیمن نیمه تاریک بود.
کمی به همان حالت ماند و بعد دستش را روی تشک فشار داد و بلند شد و نشست.
خبری از معده درد و سر درد نبود، اما انگار با ماشین از رویش رد شده بودند. تنش کوفته بود و نیاز اساسی به دوش گرفتن داشت.
با یادآوری دیشب و کمک های افرا ناگهان به خودش آمد.
افرا کجا بود؟
بی سر و صدا از جایش بلند شد تا دنبال افرا بگردد که با دیدن او که روی کاناپه و در هوای خنک نزدیک صبح مزرعه در خودش مچاله شده بود ایستاد.
کش موهایش شل شده بود و موهای بلند و خرماییاش دورش را گرفته بودند.
سریع چرخید و یکی از پتو ها را همراه با بالشت از کنار تشکش برداشت.
نزدیک افرا رفته و روی او خم شد که عطر خنک افرا زیر بینیاش پیچید. دخترک در انتخاب عطر خوش سلیقه بود!
دستش را آرام زیر سر او برد و با بلند کردن سر او بالش را زیر سرش گذاشت.
خواست پتو را رویش بیاندازد که با دیدن زخم روی پیشانی او متوقف شد. وقتی سرش را بلند کرده بود چتری های لختش به کنار سر خورده بودند.
نوک انگشتش را بی اختیار روی زخم کشید.
زخم کهنه، اما رد عمیقی داشت.
چه بلایی بر سرش آمده بود؟ چرا آن زخم آنقدر برایش مهم بود که همیشه با چتری هایش آن را میپوشاند؟ چرا وقتی برای بار اول متوجه این زخم شده بود افرا دستپاچه شده و غمگین بنظر میآمد؟
نگاهش از روی پیشانی دخترک تا روی گردن او پایین آمد.
دکمه های مانتوی نازکش باز بودند و تاپ نصفه و نیمهاش از زیر آن پیدا!
اخم کرد و زیر لب آرام غرید:
_ این چه وضع لباس پوشیدنه آخه؟
قبل از اینکه چشمانش بیش از آن روی شکم تخت و نیم تنهی او بالا و پایین شود پتو را رویش انداخت و از او فاصله گرفت.
دستی به صورتش کشید و با نگاه دیگری به افرا به سمت طبقهی بالا رفت تا سریع دوش مختصری بگیرد.
دوش گرفتنش که تمام شد لباس پوشید و به آشپزخانه رفت.
عجیب بود که علیرغم حال خراب دیشبش حالا تقریبا سر حال بنظر میآمد و بجای فکر کردن به گذشته فکرش پیش دخترکی که روی کاناپه در خود مچاله شده بود جا مانده بود.
با دیدن آشپزخانهای که مرتب از هر زمان دیگری بود شرمنده شد. مطمئن بود کار افراست.
یخچال را باز کرده و نگاه گذرایی به داخل آن انداخت. خالی بود. پوفی کشید.
زیر کتری را روشن کرد و دوباره به نشیمن بازگشت. گوشیاش که روی میز مقابل افرا افتاده بود را برداشت و باز هم به او نگاه کرد که غرق خواب بود.
آرایشش در اثر خوابیدن کمی بهم ریخته بود، اما با این وجود کاملا مشخص بود که آرایشش غلیظ بوده است.
بی اختیار باز هم اخم کرد.
_ اصلا حرف گوش نمیدی بچه!
افرا تکانی خورد و تارخ با دیدن این صحنه سریع از او فاصله گرفت. نمیخواست بیدارش کند.
داخل کشوهای میز تلویزیون به دنبال شارژر گوشیاش گشت و بالاخره توانست یک شارژر که به دردش میخورد و معلوم نبود برای کیست را پیدا کند.
دوباره به آشپزخانه برگشت و گوشیاش را به شارژ زد.
حتما افرا گرسنه بود. بعید میدانست حتی دیشب شام خورده باشد.
گوشیاش را روشن کرد. نگاهی به ساعت انداخت. از وقت اذان گذشته بود و مطمئن بود رحمان بیدار است. باید از او میخواست کمی برایش خرید کند. نمیتوانست افرا را در مزرعه تنها گذاشته و برای خرید برود.
صدای سرحال رحمان مطمئنش کرد که حدسش راجع به بیدار بودن او درست بوده است. وقتی لیست خرید هایی که داشت را برای رحمان زمزمه کرد متوجه تعجب او شد. اولین بار بود که از او میخواست نان و انواع و اقسام خوراکی های مخصوص صبحانه را برایش تهیه کند. با این حال به روی خودش نیاورد و به زمزمه کردن چیز هایی که در ذهنش بود ادامه داد.
تماس را که قطع کرد به صندلی تکیه داد و بی هدف به مقابلش خیره شد. دیشب رسما مرگ را با چشمان خودش دیده بود. باید ممنون افرا میشد که به دادش رسیده بود.
برای یک لحظه تصویر مهستا مقابل چشمانش جان گرفت.
دوباره در فکر فرو رفت.
هم دوست داشت او را ببیند هم نه. برایش سوال بود که آیا او باز هم مثل گذشته بود؟ مهربان و خونگرم؟ قیافهاش را در ذهنش مجسم کرد. آخرین تصویری که از او داشت ناواضح بود و پر از خط و خش!
آخرین تصویری که مربوط به آن خداحافظی کذایی بود که نامی خان اجازه نداده بود حتی او را از نزدیک ببیند. از دور ایستاده و با بغض رفتنش را در فرودگاه نظاره کرده بود.
هوس سیگار کرد. سیگار بهترین راه بود تا حواسش را پرت کند. روی طعم تلخ و پک های عمیقی که به آن میزد دقیق شود گویی که انگار دغدغهای جز کشف جزء به جزء آن سیگار ندارد.
پیشانیاش را کلافه ماساژ داد.
چارهای نبود، باید این خان را هم از سر میگذراند. از یک چیز مطمئن بود و آن اینکه دیگر هیچ چیز مثل سابق نمیشد. حتی اگر مهستا همان مهستای گذشته بود باز هم خودش تارخی نبود که به او ابراز علاقه کرده بود.
آن تارخ جوان و پر شر و شور درست در همان روزی که مهستا میرفت در فرودگاه و زیر هجوم کوله باری از خاطرات دفن شده و جان داده بود.
به خیال یافتن پاکت سیگارش دستش را به سمت جیب شلوارش برد. یادش آمد لباس هایش را عوض کرده است، اما این را هم بخاطر داشت که در جیب شلوار کثیفش هم چیزی نبود.
احتمالا پاکت سیگارش را روی میز مقابل کاناپهای که افرا روی آن خوابیده بود انداخته بود.
بلند شد تا برای پیدا کردن پاکت سیگار دوباره به نشیمن برود.
خورشید طلوع کرده و حالا نشیمن روشن تر از دقایقی قبل بود.
با قدم هایی آرام خودش را کنار کاناپه رساند. قبل از اینکه روی میز را برای یافتن پاکت سیگارش نگاه کند بی اختیار به افرا خیره شد.
غرق خواب بود. پتوی رویش را نصفه نیمه کنار زده بود. حتما گرمش شده بود.
تارخ خواست نگاهش را از صورت بچگانهی او بگیرد که چشمانش با دیدن رد قرمزی روی گردن او متوقف شدند.
بی اراده به او نزدیک تر شده و به گردنش خیره نگاه کرد. مطمئن بود این رد قرمز را موقعی که تازه از خواب بیدار شده بود روی گردن او ندیده بود.
با دیدن زنجیر طلایی رنگ دور گردن او که بخاطر مدل خوابیدنش دور گردنش پیچیده و روی پوست شفافش رد انداخته بود اخم کرد و کلافه پوفی کشید.
قبل از اینکه از باز کردن زنجیر پشیمان شود و او را به حال خودش رها کند تا گردنش زخم شود دستش را سمت گردن او برد تا زنجیر را لمس کند. همزمان نوک دو انگشت شست و اشارهاش که برای گرفتن زنجیر به گردن افرا نزدیک کرده بود به پوست نرم و لطیف او برخورد کرد.
تارخ چشمانش را کوتاه باز و بسته کرد تا تسلطش را از دست نداده و تلاش کرد تا زنجیر را از دور گردن او رها کند که افرا تکانی خورد و لای پلک هایش را به سختی باز کرد.
با دیدن تارخ که با فاصلهی کمی روی صورتش خم شده بود انگار که جن دیده باشد هینی کشیده و سرش را عقب برد. چشمانش تا آخرین درجه گشاد شدند!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی جذاب پیش میره😍😍
قشنگ بود مث همیشه 😍
خیلی کمممممممممممممم بوددددددددددد
اولم