رمان الفبای سکوت پارت 5 - رمان دونی

تارخ صدای آهنگ را کم کرد و شیشه‌ی ماشین را پایین داد‌.
علی با دیدن ماموری که لباس وظیفه تنش بود با هیجان به سمت شیرین چرخید و با ذوق گفت:
_ شی…یرین پلیسه.

شیرین از ذوق علی به خنده افتاد و گفت:
_ بفرما. حالا هی به داداشت بگو تند تر بره.

با جمله‌ی شیرین نگاه پلیس روی علی زوم شد و لبخندی زد.
_ خوب نیست صدای آهنگ رو اینهمه بلند کردین‌. حواس راننده پرت می‌شه.

علی با انگشت به تارخ اشاره کرد.
_ تقصیر…دا..داش…تارو..حه.

تارخ با خنده و ناباوری به علی خیره شد.
_ باز یه پلیس دیدی داداشت رو فروختی جناب سرهنگ؟

علی بامزه دستش را به نشانه‌ی سلام نظامی کنار سرش نگه داشت که مرد جوان با خنده جوابش را متقابلا با سلام نظامی داد و مدارک تارخ را به خودش برگرداند.
_ دیگه جناب سرهنگ کنارت نشسته. حواسش هست که درست رانندگی کنی. مراقب باشین. اما من یه جریمه‌ی کوچیک بخاطر سرعت غیر مجاز برات می‌نویسم تا حواست بیشتر جمع باشه.

تارخ با تشکر به مامور راهنمایی رانندگی خیره شد.
نگاه های ترحم آمیز دیگران روی علی آزار دهنده ترین چیزی بود که در زندگی‌اش تجربه کرده بود.
آنقدر این حس تلخ و گزنده بود که وقتی کسی با دیدن علی عادی رفتار می‌کرد حس می‌کرد باید تشکر کند.
از اینکه آن پلیس با دیدن علی بیخیال نوشتن جریمه نشده بود خوشحال بود.
بخصوص که با علی با محبت و بدون هیچ ترحمی صحبت کرده بود.

برگه‌ی جریمه را از پلیس گرفت و زیرلب تشکری کرد.
مرد جوان دستی برای علی تکان داد و با گفتن به سلامت آن ها را راهی کرد.

همین که حرکت کردند علی خودش دست دراز کرد و دستگاه پخش ماشین را کلا خاموش کرد.

شیرین قربان صدقه‌اش رفته و تارخ با خنده گفت:
_ علی من می‌خوام آهنگ گوش کنم.

علی با تخسی ابرو بالا انداخت و نچ نچی گفت.
_ حوا..ست پرت می‌شه…رانند…گی کن. جرر..یمه‌ت می‌کنما.

تارخ با دیدن نگاه و لحن جدی علی از ته دل خندید.
_ جناب سرهنگ جنابعالی دست هر چی آدم جوگیره رو از پشت بستی.

علی انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی سکوت روی لب هایش گذاشت و بعد به جلو اشاره کرد تا تارخ حواسش را به جاده دهد و دوباره باعث شد تارخ غش غش بخندد.
***

با سرعت زیادی وارد مزرعه شد. طوریکه نگهبان ورودی خشکش زد. انتظار نداشت بعد از دوماه تارخ نامدار اینگونه وارد مزرعه شود. فقط یک حدس می‌ماند. هر وقت تارخ اینگونه وارد جایی می‌شد باید منتظر یک طوفان حسابی می‌ماندند.

تارخ برخلاف همیشه که ماشین را در ورودی مزرعه پارک می‌کرد و بقیه‌ی مسیر را تا رسیدن به ساختمان مزرعه با اسبش می‌تاخت اینبار با بی توجهی کامل به این موضوع که دو ماه است خبری از اسب یاغی‌اش ندارد پایش را روی پدال گاز فشار داد و تا رسیدن به جلوی ساختمان دوطبقه‌ی بزرگ، اما قدیمی مزرعه که بعدا بازسازی شده بود ذره‌ای توجه به اطرافش نشان نداد.
تمام دلتنگی هایش برای مزرعه‌ی محبوبش را با اتفاقاتی که عصر در کلینیک دندان پزشکی رخ داده بود به فراموشی سپرده بود.

با دیدن ۲۰۶ سفید رنگ ناشناسی که جلوی ساختمان پارک شده بود اخم هایش درهم رفتند. قطعا مهران چشم او را دور دیده و دوستان خوش گذران و بی فکر خودش را در مزرعه دور خودش جمع کرده بود.
بار اولش نبود که از این غلط ها انجام می‌داد. کافی بود تارخ چند روز برای کاری از شهر خارج شود و نتواند به مزرعه سر بزند آنگاه مزرعه و ساختمانش می‌شد محل عیش و نوش و لاابالی گری های مهران و رفقایش.

ماشینش را پشت ۲۰۶ سفید رنگ پارک کرد. با خشم از ماشین پیاده شد. در ماشین را محکم بهم کوبید و با قدم هایی بلند و سریع به سمت ساختمان قدم برداشت.
از کنار درخت های سیب و پرچین های چوبی که دور ساختمان کشیده بودند گذشت و با رسیدن به مقابل ساختمان بلند فریاد کشید.
_ مهران…مهران کدوم قبرستونی هستی؟

محیط سوت و کور اطراف که فقط با صدای آواز پرنده ها و گاهی صدای بلند گاو هایی که در گاوداری نزدیک ساختمان بودند می‌شکست باعث شد تا بیخیال صدا زدن مهران شده و وارد ساختمان شود.

طبقه‌ی اول متشکل از چهار اتاق و یک پذیرایی مربعی شکل بود که با راحتی های قدیمی و تلویزیون بزرگی که مهران تازه خریده بود پر شده بود. یک آشپزخانه‌ی بزرگ و تقریبا مجهز هم در طبقه‌ی پایین بود که بخاطر رفت و آمد های زیاد و عدم رسیدگی متداوم کثیف بنظر می‌آمد.

تارخ تک تک اتاق های پایین را گشت و با پیدا نکردن مهران با خشم راهی طبقه‌ی بالا شد که از راهروی ورودی پله می‌خورد و طبقه‌ی اول را به طبقه‌ی دوم وصل می‌کرد.

کلافه از گرمای وحشتناک داخل خانه که بخاطر بسته بودن تمام پنجره ها و روشن نبودن کولر تشدید شده بود از پله ها بالا رفت و همزمان دکمه های پیراهنش را هم باز کرد.

طبقه‌ی بالا کوچک تر بود و دلیل آن وجود بالکن بزرگ و دلبازی بود که وقتی در آنجا می‌ایستادی می‌توانستی کل مزرعه‌ی چند صد هکتاری نامدار را زیر نظر بگیری.
بجز بالکن بزرگ فقط یک اتاق وجود داشت که اکثرا خود تارخ برای استراحت در آنجا وقت می‌گذراند و یک پذیرایی کوچک هم بقیه‌ی فضای خانه را تشکیل می‌داد.

به محض اینکه تارخ پا در طبقه‌ی دوم گذاشت لب باز کرد تا مهران را صدا بزند که با شنیدن صدای آواز گوش نواز یک زن لب هایش بهم دوخته شدند.

” جز تو کی می‌تونه عزیز من باشه؟
کی می‌تونه تو قلب من جاشه؟
مگه می‌شه مثل تو پیدا شه…
همه چیزم…آی عزیزم…”

خیلی سریع گوش دادن به صدای ناشناس زن را متوقف کرد و در حالیکه دستانش مشت و فکش از شدت حرص قفل شده بود جلوتر رفت تا صاحب صدا را که احتمالا مربوط می‌شد به یکی از هزاران دوست دختر مهران، پیدا کند.

مهران گورش را با دستان خودش کنده بود. هزار بار به او تاکید کرده بود که کثافت کاری ها و بی بند و باری هایش را جای دیگری ببرد. جایی دور از چشم او.
حالا که بعد از جریان دندانپزشکی علی، دوست دخترش را هم به مزرعه آورده و گند جدیدی بالا آورده بود کاری می‌کرد تا دیگر جرات پا گذاشتن در آن مزرعه را نداشته باشد.

اول وارد اتاقی که اکثرا خودش آنجا استراحت می‌کرد و درش دقیقا کنار ورودی بود شد و قسم خورد اگر مهران آنجا باشد در دم گردنش را بشکند، اما با دیدن اتاق خالی چرخید و از آنجا بیرون زد و به پذیرایی رفت که با دیدن دختر جوانی که همزمان با جمع کردن یک سری وسایل خرده ریز داخل کوله پشتی که احتمالا برای خودش بود آواز می‌خواند قدم هایش متوقف شدند.
دخترک چهار زانو نشسته و حواسش کاملا به کیفش بود و او را نمی‌دید.

بلند غرید:
_ هی دختر…

دخترک هیچ واکنشی نشان نداد. همچنان سرش داخل کوله پشتی‌اش بود.

وقتی سیم هندزفری‌اش را دید تازه متوجه شد که چرا متوجه حضور او نشده است. احتمالا صدای فریاد های مهران گفتن او را هم به کل نشنیده بود.

زاویه‌ی ایستادنش را تغییر داد و اینبار دخترک با دیدن سایه‌ای که رویش افتاده بود سرش را بالا آورد‌.
با دیدن مرد مقابلش شوکه شد و سریع آواز خواندنش را قطع کرد و هندزفری‌اش را از گوش بیرون کشید. از حالت چهار زانو بلند شد و نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد. تارخ با اخم و تشر پرسید:
_ مهران کو؟

ابروهای پهن و مرتب دختر بالا رفتند.
_ هان؟ مهران کیه؟

همین که تارخ خواست دهان باز کرده و به او بتوپد صدای دختر که همراه با یک آسودگی خیال بود بلند شد.
_ آهان. فهمیدم کی هستی. واسه بردن فضولات مرغ داری اومدی. آقا رحمان گفته بودند امروز میای. اتفاقا منم منتظرت بودم.

کوله‌اش را برداشت و بعد از بستن زیپ آن به سمت ورودی که به پله ها وصل می‌شدند قدم برداشت.
_ دنبالم بیا تا مرغداری رو نشونت بدم. البته من وقت بیکاریم یکم از فضولات رو جمع کردم، اما کارش زیاده ها. تنها باشی خیلی طول می‌کشه. کمکی چیزی نداری همرات؟

تارخ هاج و واج و سردرگم از حرف های دخترک ناشناس دنبالش رفت. این دختر که بود؟ چه می‌گفت؟ اصلا مهران کجا بود؟
همین که به پله ها رسید بلند دستور داد:
_ واستا ببینم…

دخترک روی پله‌ی انتهایی ایستاد و به سمتش چرخید.
_ جانم؟ چیزی شده؟

لب هایش را روی هم فشار داد. نگاه از چتری های خرمایی و نامرتب او گرفت.
_ تو کی هستی؟ اینجا چیکار می‌کنی؟

دختر با کمی فکر جواب داد:
_ آهان. می‌گم چرا گیج می‌زنی یکم! فکر کنم شما سری قبل موقع بردن فضولات نیومده بودی. یکی دیگه بود.
انگشتش را بالا آورد و به قد و بالای تارخ اشاره کرد.
_ یه آقای حدودا چهل ساله بود. اسمش یادم نیست.
دستش را در هوا تکان داد.
_ به هر حال…من افرا ملک هستم.
لبخندی زد.
_ شما می‌تونی خانم مهندس صدام کنی.

چرخید و به طرف خروجی ساختمان رفت و بلند ادامه داد:
_ البته خانم ملک بگی هم مشکلی ندارم باهاش.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان در امتداد باران

  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این رمان برداشتی آزاد است از یک اتفاق واقعی به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اغیار pdf از هانی

  خلاصه رمان :     نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بوسه گاه غم

  دانلود رمان بوسه گاه غم   خلاصه : حاج خسرو بعد از بیوه شدن عروس زیبا و جوونش، به فکر ازدواج مجددش میفته و با خواستگاریِ آقای مطهری، یکی از بزرگترین باغ دارهای دماوند به فکر عملی کردن تصمیمش میفته که ساواش، برادرشوهر شهرزاد، به شهرزاد یک پیشنهاد میده، پیشنهادی که تنها از یک عشق قدیمی و سوزان نشأت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اسمارتیز

    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی که دنیز بچه ها سر باباشون میارن که نگم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان التهاب

    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
RAHS
RAHS
2 سال قبل

دختره چه پروعه 😑

RAHA
RAHA
پاسخ به  RAHS
2 سال قبل

🖤

رستا
رستا
2 سال قبل

عالی بود مچکر نویسنده ❤️🌹اما خب اگه امکانش هست روزی چند پارت بزارین

رستا
رستا
2 سال قبل

عالی بود مچکر نویسنده ❤️🌹

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x