تارخ با خشم یقهی پیراهن جذب مشکی مهران را گرفت و او را محکم به ماشینش کوبید.
آخ مهران بلند شد. تارخ بی توجه و با اخم هایی درهم در صورت مهران غرید:
_ وقتی با من حرف میزنی حواستو خوب جمع کن. بار آخرتم باشه که تو روابط من فضولی میکنی. اسم افرارو هم از ذهنت پاک کن. بهش نخ دادی گفته نه. خرم بود بعد از اینهمه مدت میفهمید که ازت خوشش نمیاد نه که ناز کنه برات!
با صدای ترسیده علی یقهی مهران را رها کرده و مهران با اخم و پر از خشم نگاهی به صورتش انداخت و بعد به سرعت از کنارشان گذشت.
_ دا…داش… چرا دعو…ا می...کنین؟
تارخ نفسش را با بازدم عمیقی بیرون فرستاد.
_ داشتیم حرف میزدیم علی جان.
برای اینکه حواس علی را پرت کند به لباس های او اشاره کرد و لبخندی زد:
_ چه تیپی زدی رفیق!
پیراهن سفید آستین کوتاه علی همراه با آن پاپیون مشکی دور گردنش و ساس بندی که بسته بود به شدت بامزهاش کرده بود و دوست داشتنی تر از هر زمانی بنظر میرسید.
علی با رضایت از تعریف تارخ خندید.
_ من از تو خو…شت…یپ تر…م.
تارخ یک دستش را دور شانهی او حلقه کرده و با دست دیگرش در ماشین را برایش باز کرد.
_ بر منکرش لعنت خان داداش.
وقتی راه افتادند علی با کنجکاوی پرسید:
_ هنو…زم نمی…خوای بگی… با کی قر…ار داریم؟
تارخ به زور لبخندی رو به علی زد. حالش اصلا خوب نبود.
_ برسیم خودت میبینیش.
فشار انگشتانش دور فرمان را زیاد کرد. دلش تنهایی میخواد و بی خبری! عذاب وجدانش دوباره به سراغش باز گشته بود. عذاب اینکه چرا از حماقت شایلی سوء استفاده کرده است.
حتی نای رانندگی هم نداشت.
بی اختیار نگاهی به نیم رخ علی انداخت. میتوانست ذوقی که در چشمانش بود را ببیند. خیلی وقت بود که با هم به بیرون نرفته بودند. علیرغم میل باطنیاش نتوانست قرار را کنسل کند، اما مطمئن بود که قرار نیست امشب به او خوش بگذرد.
کلافه گوشیاش را از جیبش بیرون آورد تا به افرا اطلاع دهد که آماده شود.
صدای پر انرژی افرا که در گوشش پیچید پوفی کشید. دخترک بیشتر از علی ذوق داشت.
بی حال و بدون سلام دادن گفت:
_ آماده شو زنگزدم بیا جلو آپارتمانتون.
افرا فرصت نکرد جوابی دهد. چون تارخ تماس را بی حوصله و بی خداحافظی پایان داد.
**
با تعجب به گوشی نگاه کرد.
_ وا بی ادب!
بیخیال شانه بالا انداخت.
_ فکر کردی اخم و تخم کنی کوتاه میام؟
سریع و فرز خط چشم صافی پشت چشمانش کشید و لبخندی زد.
کشوی میز آرایشش را باز کرده و نگاهش را بین رژ لب هایش که داخل کشو چیده بود چرخاند. با شیطنت رژ لب قرمز رنگ را از میان رژ هایش برداشت و نگاهی به آن انداخت.
_ بذار امتحان کنم ببینم گیرت واقعا مزرعهس یا کلا گیری!
جملهاش باعث شد تا خودش بخندد. با خنده رژ لب قرمز رنگ را چند بار روی لب هایش کشید و نگاه رضایت مندی به خودش انداخت.
لوازم آرایشش را جمع کرده و سراغ انتخاب لباس رفت. امشب میخواست راحت باشد. بنابراین مانتو تابستانی اسپورت با یک شلوار جین کوتاه یخی را از کمدش بیرون آورد.
قطعا تیپ اسپورتش با کتانی های سفید محبویش تکمیل تکمیل میشد.
وقتی آماده شد بوسی در آیینه برای خودش فرستاد و در حالیکه بلند صحرا را صدا میزد از اتاق بیرون آمد.
صحرا در حالیکه کاسهی بزرگی از بستنی سنتی را در دست داشت و با لذت از آن میخورد از آشپزخانه خارج شد. با دیدن افرا سوتی کشید.
_ مای گاد! چه تیپی زدی! خوشبحال تارخ خان!
افرا چشمکی زد.
_ تارخ کیلویی چنده؟ میخوام با علی خوش بگذرونم. نمیدونی چقدر ماهه.
صحرا بستنی دهانش را قورت داد.
_ راستی از مسعود خبری نشد؟
با سوال بی هوای صحرا خنده از روی لب های افرا کنار رفت.
_ فکر نکنم دیگه بین من و مسعود چیزی مونده باشه، فقط برام عجیبه اگه میخواست قطع ارتباط کنه باهام چرا برگشت عذر خواهی کرد و این حرفا…
دستش را در هوا تکان داد.
_ گور بابای مسعود.
صحرا ابروهایش را بالا داد.
_ شاید مشکلی چیزی داره! بنظرم باهاش قرار بذار تکلیفت رو یه سره کن.
افرا نزدیک صحرا شد. لپش را کشید و قاشق بستنی او را از دستش گرفت.
_ بزرگ شدیا آبجی خوشگلم… چشم. تکلیف این شازده رو هم به سره میکنم.
قاشق بستنی را پر کرد و بی توجه به اینکه دهنی است داخل دهانش برد.
صحرا با تردید زمزمه کرد:
_ اگه باهات بهم بزنه ناراحت نمیشی؟
افرا خیره در چشمان نگران صحرا لبخندی زد. خواهر کوچولویش نگرانش بود. مطمئن جواب داد:
_ نه…اینقدرم عاشق و شیداش نیستم. من به مسعود جدی فکر نکردم هیچ وقت. یه دوست بوده برام صرفا. الان میخواد نباشه؟ اوکی! مشکلی نیست.
دروغ نگفته بود، اما حقیقت را هم نگفته بود. بعد از طرد شدن از طرف سامان و آرزو همیشه آماده بود تا مسعود نیز ترکش کند، اما میدانست به آن سادگی که به صحرا توضیح داده بود بود با این مسئله کنار نخواهد آمد. ترک شدن از طرف کسی که دوست آدم محسوب میشد سخت بود.
با این وجود لحن قاطعش خیال صحرا را آسوده کرد که با لبخند و اخم توام قاشق بستنی را از دست او گرفت و گفت:
_ بده من اینو… میگی تارخ و علی برات بستنی میخرن.
افرا با ذوق پرسید:
_ دوست داری تو هم بیای؟
صحرا سرش را به نشانهی منفی تکان داد.
_ نه… زشته دیگه… فعلا اونقدرا راحت نیستی باهاش که منم کول کنی با خودت ببری. ولی سری بعدی حتما آویزونت میشم.
افرا سر تکان داد.
_ سامان میاد دنبالت دیگه آره؟ تنها تو خونه نمونی؟
صحرا جواب داد:
_ آره الاناست که سامانم برسه. برو خوش باش.
افرا دستی برایش تکان داد. کیف کوچک سفید رنگش را ضربدری روی شانهاش انداخت و با برداشتن گوشی و کلید هایش از خانه بیرون زد.
کتانی های محبوبش را پوشید و با ذوق وارد آسانسور شد.
درست وقتی قدم در پارکینگ گذاشت گوشیاش زنگ خورد و توانست شماره تارخ را تشخیص دهد.
دیگر جواب تماسش را نداد و از ساختمان بیرون زد.
ماشین تارخ درست رو به روی ساختمان پارک بود. با لبخند به ماشین نزدیک شد و تقهای به شیشهی سمت شاگرد زد.
علی سرش را به طرف صدا چرخاند و با دیدن افرا پر از ذوق شد.
تند در ماشین را باز کرده و از ماشین پایین آمد و افرا در آغوش گرفت.
افرا خندید.
_ چطوری پهلوون؟ رو به راهی؟
علی افرا را از خودش جدا کرد و لبخند پر ذوقی زد.
_ خیلی…. خو…شحالم که… می…بینمت.
افرا لبخند عمیقی زد.
_ منم همینطور آقای جذاب!
صدای بی حوصله و بلند تارخ باعث شد تا هر دو ریز ریز بخندند و سوار ماشین شوند.
_ دل و قلوه دادنتون تموم شد تشریف بیارین بریم.
وقتی سوار ماشین شدند افرا از لای دو صندلی سرش را جلو برد. پر انرژی سلام داد و گفت:
_ چطورین جناب نامدار؟
تارخ یک تای ابرویش را بالا داد.
_ جناب نامدار؟
افرا با شیطنت سر تکان داد.
_ بله مگه خودتون نفرمودین با اسم کوچیک صداتون نزنم؟
تارخ کلافه سر تکان داد. دخترک پر از شیطنت بود.
_ خودتو لوس میکنی؟ خوبه گفتم منظورم تو محیط کاری بود.
بی اختیار نیم نگاهی به سمت افرا انداخت. با دیدن رژ لب افرا که به شدت در چشم بود اجازه نداد او چیزی بگوید و با اخم اضافه کرد:
_ عروسی دعوتیم؟
افرا متوجه شد اشارهی غیر مستقیم تارخ به رژ لبش هست، اما به روی خودش نیاورد و در حالیکه سرش را به سمت تارخ چرخانده و به نیم رخ او زل زده بود گفت:
_ با توجه به لباس پوشیدن علی و تیپ زدنش ممکنه دعوت باشیم، اما با توجه به تیپ نابود تو و صورت شل و وارفتهت بعید میدونم.
تارخ با تعجب به لباس هایش نگاه کرد. پیراهن آستین کوتاه زیتونی رنگی به تن داشت با شلوار کتان مشکی.
_ ایراد لباسام چیه؟
افرا پوفی کشید.
_ یکم خوشتیپ تر میتونستی ظاهر شی! کت شلواری، کراواتی چیزی! مگه اینکه قصدت این باشه که من و علی رو ببری جیگرکی!
علی صورتش را جمع کرد.
_ من جی…گر دو…ست ندار…م.
تارخ غر زد:
_ مگه داریم میریم خواستگاری کراوات بزنم؟
افرا با افسوس نگاهش را از او گرفت.
_ باشه بابا…
دستش را روی شانهی علی گذاشت.
_ اخماتو باز کن انتظار تیپ دومادی نداریم ازت!
به شانهی علی فشار آورد.
_ مگه نه علی؟
علی سرش را به سمت افرا چرخاند.
_ اخما..ش بخا…طر دعوا… با مهر…انه!
تارخ شوکه به علی خیره شد. معترض صدایش زد.
_ علی!
افرا از واکنش تارخ به خنده افتاد و غش غش خندید.
_ علی ولش کن… تعریف کن ببینم چی شده؟
علی با ذوق خواست جریان را تعریف کند که با نگاه چپ چپ تارخ سکوت کرد.
_ دا…داش تار…وح دوست ندا…ره بگم.
افرا با لبخند گفت:
_ داداش تارخت به همه زور میگه!
تارخ انگار که با یک بچه طرف است به افرا تشر زد:
_ بچه جون…تکیه بده به صندلی صاف بشین… آتیش نسوزون.
افرا بی توجه دستش را به سمت پخش دراز کرد.
_ جناب نامدار نیومدیم اینجا که جنابعالی عین ناظما تذکر بدی که صاف بشینیم یا عین بابا بزرگا نصیحتمون کنی! اومدیم خوش بگذرونیم. شما هم اگه مایل هستین با یه لبخند همراهیمون کنین، اگه نه که گیر سه پیچ ندین لطفا. با تشکر.
گوشیاش را با بلوتوث به سیستم ماشین وصل و آهنگ شادی را پلی کرد.
صدای شاد امید حاجیلی که در ماشین پیچید افرا با خنده سوتی زد و علی که سر ذوق آمده بود سر و گردنش را با ریتم آهنگ تکان داد.
” اگه دل دلبـرو دل
تویی دلبـر کدام است
بگو دلبـر تویی غیر تو دلبر چرا هست
دلی دارم خراب و خریدار محبت
بگو دلبـر تویی دلبری کن تا قیامت
نگاه عاشقم نقش بسته در نگاهت
بگو دلبـر تویی تا که باشم سر به راهت
من عاشق برای دیدن تو بی قرارم
بگو دلبر تویی عاشقم چشم انتظارم
اگه تو دلبری داری دل منو میبری….”
تارخ با شنیدن آهنگ بی اختیار و علیرغم کلافه بودنش لبخندی زد. نگاهش را سمت علی چرخاند و با دیدن رقص سر و گردن او اینبار به خنده افتاد!
خندهاش قطع شد وقتی که نفس های افرا را کنار گوشش احساس کرد و صدای او را از میان آهنگ بلند و شاد به سختی شنید.
_ گفته بودم خنده بیشتر بهت میاد جناب نامدار! خندیدن که مالیات نداره. بیخیال مهران و هر دعوایی که کردی. سخت نگیر بذار بهت خوش بگذره.
تارخ نفس حبس شده در سینهاش را بیرون فرستاد.
افرا از او و مشکلاتش چه میدانست؟ چه میدانست احساس گناه در وجود او چقدر عظیم الجثه بود؟ چه میدانست از بار سنگینی که روی دوش میکشید؟
چه میدانست که مرد کنار دستش حسرت همین رها بودن و خنده های بی حساب و کتاب او را داشت؟
لب هایش تکان خوردند. فکر نمیکرد افرا صدایش را بشنود.
_ تو هیچی نمیدونی!
برخلاف فکرش افرا صدایش را شنید و درست زمانی که پاسخ جملهاش را داد آهنگ تمام شد و تارخ توانست صدای او را واضح بشنود.
_ مگه تو از من و زندگیم میدونی؟ برا منم راحت نیست.
تارخ به علی نگاهی انداخت که بی توجه به آن ها مشغول ور رفتن با پخش ماشین بود و بعد جدی گفت:
_ قدر زندگیتو بدون. خیلیا حسرتشو دارن.
افرا خندهی تلخی کرد.
_ تو فکر میکنی بزرگترین آسیبی که دیدم طلاق مامان بابام بوده؟ آقای نامدار همونطور که من راجع به زندگیت نمیدونم تو هم راجع به زندگی من نمیدونی. به هر حال این بچه به خودش جرات میده و بزرگتر از سنش حرف میزنه و نصیحتت میکنه که وقتایی که فرصت خندیدن داری رو مفت از دست نده. تو هم خیلی چیزا داری که خیلیا حسرتش رو میخورن… مثل علی، مادرت شیرین جون، خواهرت… اینقدر بند نکن به کمبودا و ضعفات!
ابروهای تارخ بالا رفتند. افرا به نکتهی مهمی اشاره کرده بود. داشته هایش! اما باز هم دخترک خبر نداشت اگر او وانمود به زندگی کردن میکرد بخاطر همین داشته هایش بود. بخاطر شیرین و تینا و علی.
در جواب افرا با لبخند محوی گفت:
_ خانم مهندس… چند تا نصیحت اینطوری هم بکنی ممکنه از بچه خطاب کردنت صرف نظر کنم.
افرا با اخم نگاهش کرد.
_ لوس! حیف من که علی رو ول کردم با تو حرف میزنم.
علی با شنیدن اسمش گوش هایش تیز شد. بی هوا گفت:
_ افر…ا به حرف دا…داش تار…وح گو…ش بده. صا…ف بشین… پلیس گی…ر می…ده!
تارخ اینبار از ته دل و بلند قهقه زد! ظاهرا امشب قرار نبود چندان هم بد بگذراند!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارتا خیلی کوتاهه خیلیییییی
لطفا بیشترش کن نویسنده جون🐻🤎
پارتا خیلی کوتاهه
لطفا بیشترش کن نویسنده جون🐻🤎
کلا رمان آبکی ای نیست و خیلی قویه آدم لذت میبره از دنبال کردنش❤️
دومین نفر
عااشق این رمان شدممم
عااالی عااااااالیییی😍😍😍
چقدر خشگله رمانش عالیه👌🏻
چرا انقدر پارتا کوتاهن بیشترشون کن نویسنده جان
داستان هم به خوبی پیش میره ولی رابطه زوج داستان خیلی کند پیش میره به مراتب هیجانی ترش کن 😘
اولین نفر 😊
مث همیشه عالی بود 😍