تارخ بی تعارف لقمه را از دست افرا گرفته و تشکری کرد.
نگاهی به علی که دو لپی داشت غذایش را میخورد انداخت و گفت:
_ امشب نگران جفتتونم. سنگین تر از آبگوشت نبود برا شام؟
علی بیخیال لقمهی دهانش را قورت داد و گفت:
_ خو... شمزه…س! کبا…ب رو نمی…خوام.
تارخ با لبخند سرتکان داد. وقتی لقمهای که افرا برایش گرفته بود را داخل دهانش گذاشت تازه فهمید چرا علی برخلاف همیشه با لذت مشغول خوردن آبگوشت بود و قید کباب محبوبش را زده بود.
دیزی سفارشیشان طعم فوق العادهای داشت. طوریکه متعجب شد.
بارها به این رستوران آمده بود، اما هرگز آبگوشت سفارش نداده بود.
صدای افرا بلند شد.
_ ول کن داداشت رو… سوسوله… بذار با تیغای ماهیش بازی کنه.
علی با خونسردی سر تکان داد و تارخ با لبخند و در سکوت مشغول خوردن غذایش شد.
غذا خوردن افرا هم برایش جالب بود. تمیز و با سلیقه غذا میخورد. لقمه های کوچک میگرفت، اما در عین حال موقع غذا خوردن راحت بود. بدون هیچ گونه نمایشی.
گاهی با چشم و ابرو با علی شیطنت میکرد یا حتی لپ هایش را هم باد میکرد و آرام میخندید، اما اصلا حرف نمیزد.
غذایشان که تمام شد هر سه به پشتی ها تکیه دادند. افرا دستش را روی شکمش کشید و علی به نیابت از افرا حرکت او را تکرار کرد. طوریکه تارخ با افسوس گفت:
_ تعارف نکنین. میخواین آروغم بزنین حالمون حسابی جا بیاد.
علی با جدیت سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ من ندا…رم!
افرا با خنده لپ علی را کشید.
_ چقدر تو نمکی آخه.
یکی از پیشخدمت ها در حالیکه تبلتی در دست داشت کنارشان آمد. انگار که منتظر بود تا شام خوردنشان تمام شود.
لبخند موقری زد و گفت:
_ چیزی کم و کسر نیست؟ سفارش دیگهای که ندارین؟
تارخ تشکر کوتاهی کرد.
_ ممنون ترجیح میدیم یکمم بریم تو فضای بیرون بشینیم.
پسر جوان که جلیقهی ترمه دوزی شدهای به تن داشت با خوشرویی لبخندی زد.
_ خوش بگذره.
قبل از اینکه از کنارشان بگذرد افرا سریع گفت:
_ ببخشید میشه یه ظرف یکبار مصرف بیارین. ممنون میشم.
پسر جوان لبخندی زد و با گفتن حتما از کنار آن ها گذشت.
تارخ به باقی ماندهی غذاها که کم هم نبودند نگاهی انداخت.
درست در همان لحظه پسر جوان دیگری نزدیکشان شد و ظرف یکبار مصرفی را به سمت افرا گرفت.
افرا تشکری کرد و بعد از باز کردن در ظرف، باسلیقه باقی ماندهی غذا ها را در آن ریخت و زمزمه کرد:
_ اینم غذای گربه هایی که سر راهمون دیدیم.
ابروهای تارخ بالا رفتند. با تحسین به افرا نگاه کرد. دخترک ذاتا مهربان و بی ریا بود و البته مسئولیت پذیر.
علی با ذوق به افرا نگاه کرد.
_ می…تونیم برای…موکا…ژل…ه هم بب…ریم؟
افرا در ظرف را بست و آن را کنار گذاشت.
_ علی فکر نکنم این غذا اونارو سیر کنه، برای موکا و داداشاش غذا میگیریم بعدا. اینو بذاریم برای گربه های اولین کوچهای که دیدیم. قبول؟
علی کمی فکر کرد و بعد جواب داد:
_ به شر…طی که… منو هم ببر…ین مز….رعه!
تارخ به طرف علی خم شد. نگاهش را در چشمان بادامی علی دوخت و با مهربانی که هر وقت با علی حرف میزد از وجودش سر بر میآورد گفت:
_ پنج شنبه ها میتونی با من بیای مزرعه و با افرا موسیقی تمرین کنی.
علی هیجان زده از جا پرید. هیکل تپلش را به سختی و با خوشحالی تکان داد و فاصلهی خودش تا تارخ را چهار دست و پا طی کرد و از گردن او آویزان شد.
_ عاشک…تم… دادا...ش تارو…ح.
افرا با لبخند به آن ها نگاه کرد. تارخ با محبت دستانش را دور علی حلقه کرد و سرش را بوسید.
_منم عاشقتم. تو نبودی انگیزه نداشتم حتی زندگی کنم.
این جمله را آرام زمزمه کرده بود، اما افرا آن را شنید و با حس خاصی به تارخ خیره شد.
تارخ نامدار تنها بود. علیرغم حضور مادر و خواهرش و حتی علی میتوانست تنهایی را از لحن صدا و عمق چشمانش بخواند، اما چرا؟ چه شده بود که او به چنین نقطهای رسیده بود؟
احساس عجیبی داشت. کنجکاو بود بیشتر راجع به تارخ بداند و از طرفی از نگاه کردن به او سیر نمیشد.
موهای کوتاه و ته ریش چند روزهاش…فک زاویه دار، بینی استخوانی، ابرو های پر و کشیده و چشمان مشکی نافذش با آن رگه های محو طوسی که به سختی قابل تشخیص بودند، همه و همه برایش جذاب بنظر میآمدند. تمام معیار های یک مرد جذاب را دارا بود. قد و هیکل درشتی داشت و همیشه مرتب و مردانه لباس میپوشید، اما آن اخم همیشگی مابین ابروهایش که انگار جزء جدا نشدنی صورتش بود و جدیتی که در لحن و رفتارش بود باعث میشد آدم نتواند نزدیکش شود.
رفتار های سرد و خشکش کمی آدم را وحشت زده میکرد.
حس میکرد تمام این رفتار ها دلیل خاصی داشتند. تارخی که با علی تا آن اندازه مهربان بود نمیتوانست اینهمه عبوس و خشک باشد.
صدای تارخ و نگاه معنادارش باعث شد تا دست از نگاه خیرهاش بردارد.
_ افرا با توام؟ چیزی شده؟
افرا هول شده و بی حواس زمزمه کرد:
_ هان؟ چی شده؟
تارخ با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد.
_ تو باید بگی چی شده که زل زدی به من؟
افرا مصنوعی خندید.
_ ول کن نامدار جان! کی به تو نگاه کرد آخه؟ تو فکر بودم. حواسم جای دیگه بود.
تارخ سرش را تکان داد و بعد از جایش بلند شد و به سمت کفش هایش رفت.
_ پس عاشقی که اینطوری تو فکر میری!
دستش را سمت علی دراز کرد و ادامه داد:
_ بریم بیرون بشینیم یکم. بعدشم کم کم باید برگردیم خونه.
افرا چیزی نگفت و بعد از برداشتن وسایلش بی صدا تارخ و علی را دنبال کرد.
وقتی پا در فضای زیبا و دلپذیر بیرون که به لطف اسپلیت های بزرگ اطراف خنک هم شده بود گذاشتند، صدای رقص و شادی مردم باعث شد تا حواسش پرت شود و با ذوق به جمع پر شور پسر ها و دختر های جوانی که در یک سمت باغ نشسته و مشغول بزن و بکوب و بگو و بخند بودند نگاه کند.
تارخ درست به سمت تخت خالی که رو به روی همان اکیپ شلوغ بود رفت و وقتی علی و افرا کنارش رسیدند گفت:
_ بشینید من برم سرویس بهداشتی بیام. چیزی خواستین سفارش بدین تا برگردم.
علی بلافاصله گفت:
_ من بستن…ی می…خوام.
تارخ سر تکان داد.
_ باشه پیشخدمت اومد هر چی دوست داشتی سفارش بده.
از آن ها فاصله گرفت و آرام دور شد.
وقتی تارخ تنهایشان گذاشت افرا با ذوق به جمع مقابلشان اشاره کرد و گفت:
_ علی ببین اون پسره داره گیتار میزنه. سال بعد بهتر از اون گیتار میزنی. قول میدم بهت.
سکوت کسانی که دور آن پسر گیتار به دست نشسته بودند باعث شد تا صدای گیتارش واضح به گوشش برسد.
داشت آهنگ ترانهی جان مریم را مینواخت.
افرا با لذت چشمانش را بست و مثل همیشه بی اختیار با ریتم آهنگ شروع به خواندن کرد.
” جان مریم چشماتو واکن، منو صدا کن
شد هوا سفید، در اومد خورشید
وقت اون رسید که بریم به صحرا
وای نازنین مریم
جان مریم چشماتو واکن منو صدا کن
بشیم روونه، بریم از خونه
شونه به شونه، به یاد اون روزها
وای نازنین مریم….”
صدایش داشت لحظه به لحظه اوج میگرفت. هر وقت غرق گوش دادن به آهنگی میشد اینگونه از زمین و زمان جدا شده و کنترل اوج گرفتن صدایش را از دست میداد.
“باز دوباره صبح شد، من هنوز بیدارم
کاش میخوابیدم، تو رو خواب میدیدم
خوشه غم توی دلم زده جوونه دونه به دونه
دل نمیدونه چه کنه با این غم
وای نازنین مریم…”
چنان پر احساس و زیبا میخواند و صدایش به قدری رسا دلنواز بود که کم کم توجه همه مثل علی که خیره نگاهش میکرد به سمت او جلب شد. حالا تمام کسانی که روی تخت روبه رویی نشسته بودند بجای توجه به پسری که گیتار میزد خیره و با حیرت از صدای روح نوازی که میشنیدند به دختر جوانی خیره شدند که چشمانش را بسته و انگار در عالم دیگری سیر کرده و میخواند.
صدایش، مدل ادا کردن کلماتش، هماهنگیاش با ریتم آهنگی که آن پسر میزد همه و همه طوری بود که انگار ساعت ها با نوازندهی آهنگ برای خواندن تمرین کرده بود.
وقتی خواندن ترانه تمام شد و صدای گیتاز زدن فرو نشست آرام لای پلک هایش را باز کرد.
به محض گشودن چشم هایش صدای جیغ و سوت بلند شد و از دیدن کسانی که دورش جمع شده بودند حیرت کرد.
حتی تعداد زیادی از پیشخدمت های رستوران مشغول تشویقش بودند.
هنوز حیرتش پا برجا بود که صدای بلند پسری توجهاش را جلب کرد.
_ ناز نفست دختر…
صدای دختر جوانی آمد که پشت بند آن پسر بلافاصله گفت:
_ بابا دمت گرم. عالی بود . یه دهن دیگهم مهمونمون کن. هر کی موافقه دست بزنه.
صدای دست زدن جمعیت بلند شد و علی که با ذوق دست میزد با هیجان گفت:
_ بخو….ن افر…ا…
افرا لبخندی به روی علی پاشید.
_ فقط بخاطر تو خوشتیپ جذاب.
به پسری که گیتار به دست داشت نگاه کرد.
_ چی میزنی؟
پسر از جایش بلند شد. از تخت پایین آمد و گیتار را به سمتش گرفت.
_ بلدی خودت بزنی؟
افرا سر تکان داد.
از جایش بلند شد و گیتار را از دست او گرفت و مجدد سر جایش نشست.
دستش را روی سیم های گیتار لغزاند و صدای آن ها را امتحان کرد و وقتی از کوک بودنشان اطمینان حاصل کرد با ریتم آرامی شروع به نواختن کرد.
تنها آهنگی که در ذهنش جولان میداد ترانهی عاشقانه از فرزاد فرزین بود.
آرام آرام ریتمش را تند تر کرده و شروع به خواندن کرد.
” وقتی یاد تو میافتم
بایدم تو هر نفس بغضم بگیره
من فراموشی بگیرم
اون همه خاطره رو یادم نمیره
نمیره
همه جا با توام عشقم
همه جا کنارمی واسه همیشه
هر جای دنیا که باشیم
ما که حسمون به هم عوض نمیشه
نمیشه
میدونی دوست دارم هر جا باشی
حتی از من اگه جداشی
بازم بغضت تو صدامه و
عشقت تنها تکیه گامه
دوست دارم آرزومی
هر جا میرم روبرومی
حسم با تو عاشقونهست
و این حال من یه نشونهست”
کم کم چند دختر و پسر جوان هم همراهش خواندند.
“من که زندگی ندارم
واسه من درد نبود تو کم نیست
آره زنده موندم اما
زندگی نکردنم دست خودم نیست
شاید از خودت بپرسی
عشق دیوونهم چرا آدم نمیشه
چرا بعد این همه سال
حتی یک شب به تو حسم کم نمیشه
نمیشه….”
آهنگ تمام شد انگشت شستش را آرام از بالا ترین سیم تا روی پایین ترین سیم سر داد و لبخندی زد.
دوباره صدای کف زدن آمد و افرا با لذت از مورد توجه قرار گرفتن ساز زدن و آهنگ خواندنش بلند شد تا گیتار را به صاحبش بازگرداند.
صدای چند پسر و دختر جوان بلند شد.
_ دوباره… دوباره…. یه بار فایده نداره.
صاحب گیتار که پسر مو بور جوانی بود نزدیکش شد و قبل از اینکه گیتار را از دستش بگیرد گفت:
_ اومم… خانم…
افرا جملهاش را کامل کرد.
_ خانم ملک!
پسر خندید.
_ بله سرکار خانم ملک… افتخار نمیدین یه دهن دیگه برامون بخونین؟
افرا با لبخند خواست جواب پسر را بدهد که صدای پر ذوق علی باعث شد بی اختیار سرش را به سمت راستش بچرخاند.
_ دا…داش تارو…ح… افر…ا کلی برا…مون خو…ند و گیتا…ر زد.
وقتی نگاهش در چشمان عصبی تارخ و اخم عمیقی که مابین دو ابرویش جا خوش کرده بود قفل شد لبخند از روی لب هایش پر کشید.
*
از سرویس بهداشتی بیرون آمد. پاکت سیگار را از جیب شلوارش بیرون کشیده و نخی از آن بیرون آورد.
سیگار را گوشهی لب هایش گذاشت و آن را آتش زد. چند پک عمیق به آن زد و با خودآزاری دود را داخل سینهاش حبس کرد. سینهاش سوخت، اما اهمیتی نداد.
یادآوری برخوردش با شایلی اعصابش را بهم ریخته بود. یاد حرف شایلی افتاد که فکر کرده بود خبری بین او و افرا هست. تصور اینکه با افرا در رابطه باشد باعث شد تا خندهاش بگیرد. آن دخترک پر شر و شور درست در نقطهی مقابل خودش ایستاده بود. پک دیگری به سیگار زد و همین که خواست خاکستر سیگارش را روی زمین بتکاند صدای جیغ و سوتی که گوشش را پر کرد باعث شد تا ابروهایش بالا بروند.
متعجب صدا را دنبال کرد و هر چه به تختی که افرا و علی آنجا نشسته بودند نزدیک شد بر تعجبش اضافه گشت، اما ناگهان با شنیدن صدای فوق العاده جذاب و آشنای یک زن قدم هایش متوقف شدند و شوکه با نگاهش به دنبال صاحب صدا گشت. با دیدن افرا که گیتاری در آغوش داشت و با زیبایی هر چه تمام تر آهنگی را مینواخت و ترانهای را بلند زمزمه میکرد سیگار نیمه سوختهاش از لای دستانش سر خورد و میان سنگ ریزه های زیر پایش افتاد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیه🥰
خدایی سلیقه نویسنده خیلی باحاله همه آهنگاشو دانلود کردم😂😂😂😍
چه جالب و قشنگبود خیلی دوسش دارم عالیههه خیلی ممنون
ولی خوب حالا اصلا چرا تارخ باید روی آواز خوندن افرا حساس باشه اگه از بودن با اون خنده اش میگیره اینم تکلیفش با خودش روشن نیست
این پارت هم جذابیت خاصی داشت اما واقعا خیلی کوتاه بود کاش کمی به فکر خماری خواننده هم باشی نویسنده جان از بس که موقعه خوندن رمان لذت میبریم دوست داریم بازم ادامه داشته باشه اونم قبل از خواب اما چه میشه کرد پارتا خیلی کم هستن
خواهشا طولاااااانی ترش کن عزیزم💖🌸
وای خدا چقدر این پارت رو دوست داشتم خیلی باهاش حال کردم😍🤩
خوب اولی
عر همیشه تو رمانا پسرا میخوندن الان دختررر😂😂🥲