نفس در سینهاش حبس شد. صدای جذاب و رسای افرا باعث شد تا مثل کسانی که انگار هیپنوتیزم شدهاند سر جایش ایستاده و مثل تمام کسانی که در سکوت و با لذت به او نگاه کرده و به صدایش گوش میدادند ایستاده و از دور به تماشای او بنشیند.
اصلا متوجه اطراف نبود. بدون پلک زدن فقط و فقط به افرا نگاه میکرد انگار که ورد یا جادویی در گوشش خوانده باشند، اما لحظاتی بعد و به محض اینکه صدای افرا قطع شد و بجایش صدای جیغ و سوت دیگران در گوشش پیچید انگار سحر و جادوی چند لحظه قبل اثرش را از دست داد.
دستانش مشت شدند و اخم هایش در هم پیچیدند. نمیفهمید برای چه عصبانی است. متوجه نبود اخم هایش برای چه درهم شدهاند. افرا هیچ نسبتی با او نداشت. هیچ حقی برای عصبانیتش نبود. هیچ دلیلی هم برای این حالش وجود نداشت.
افرا شاید سر به هوا بود، اما جرمی مرتکب نشده بود که بتوان ملامت یا تنبیهش کرد. سعی کرد خودش را کنترل کند. تمام تلاشش را به کار برد تا بی تفاوت باشد، اما با دیدن پسر جوان مو بوری که نزدیک افرا شد و با دیدن اینکه آن پسر بعد از تکان خوردن لب های افرا خندید، کنترل احساساتی که در وجودش قلیان پیدا کرده بودند را از دست داد.
با خشم نزدیک آن ها شد که صدای علی باعث شد تا چند قدم مانده به آن ها بایستد.
_ دا…داش تارو…ح… افر…ا کلی برا…مون خو…ند و گیتا…ر زد.
با صدای علی نگاه افرا به سمتش چرخید و با قفل شدن چشمانش در چشمان او لبخند از روی صورتش محو شد. چند ثانیه در سکوت بهم نگاه کردند و لحظهای که افرا به تنش حرکت داد تا به سمتش بیاید صدای پسر جوان مانعش شد.
_ چه اسم قشنگی داری… افرا میتونم شمارهت رو داشته باشم؟
تارخ با خشم فاصلهی کوتاه بین خودش و افرا را پر کرد و دست او را محکم گرفت و فشار داد طوریکه اخم های افرا درهم شدند. بعد با خشم به جوانک مو بور خیره شد و شمرده شمرده و آرام، اما تهدید وار زمزمه کرد:
_ جرات داری یه بار دیگه جملهت رو تکرار کن.
افرا حیرت زده از عصبانیت تارخ صدایش زد.
_ تارخ…
تارخ سرش را سمت افرا چرخاند و با نگاهش چنان برایش خط و نشان کشید که افرا حرفش را از یاد برد.
با حرص گیتار را از دست افرا گرفت و آن را تقریبا به سینهی پسر کوبید.
_ به سلامت.
پسر جوان حیرت زده از رفتار تارخ آرام زمزمه کرد:
_ ببخشید من منظور بدی نداشتم.
تارخ غرید:
_ کسی توضیح نخواست ازت. مرخصی.
پسر با تعجب شانه بالا انداخت و بعد بدون گفتن حرف دیگری از آن ها دور شد.
افرا رفتن پسر را نظاره کرد و بعد از اینکه مطمئن شد همه از اطراف پراکنده شدهاند و حواس کسی به آن ها نیست دستش را با شدت از دست تارخ بیرون کشید و با عصبانیت گفت:
_ هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟ این رفتارای مسخره برای چیه؟
تارخ پوزخند صدا داری زد.
_ من چیکار میکنم؟ تو داری چیکار میکنی؟ اینجا کنسرت برگزار کردی؟ از جلب توجه خوشت میاد، نه؟ یا شایدم از این ناراحتی که نتونستی از اون پسر شماره بگیری!
افرا حیرت زده نگاهش کرد. باورش نمیشد این حرف ها را از تارخ شنیده باشد.
دستانش را مشت کرده و دندان هایش را روی هم فشرد. از لای دندان های کلید شدهاش غرید:
_ تارخ نامدار اگه یه چک نمیخوابونم زیر گوشت نه بخاطر اینه که ازت میترسم و نه بخاطر اینه که خدایی نکرده احترامی برات قائلم بلکه فقط و فقط بخاطر علیه، اما وجودش رو داری یه بار دیگه با من اینطوری حرف بزن ببین چطوری میشونمت سر جات!
انگشت اشارهاش را تهدید وار جلوی صورت تارخ تکان داد.
_ حدت خودت رو بدون.
تارخ در سکوت به چشمان مشکی و خشمگین افرا خیره شد.
خودش هم نمیفهمید برای چه تا این اندازه بی فکر و نسنجیده حرف زده بود. به افرا حق میداد از دستش عصبی باشد، اما با این وجود خودش را از تک و تا نیانداخت.
_ به پدرت قول دادم مراقبت باشم.
افرا در چشمانش زل زد.
_ بیخود قول دادی! من بادیگارد لازم ندارم.
منتظر واکنش تارخ نماند و سریع از روی تخت کیفش را چنگ زد تا برود که علی مضطرب و با نگرانی پرسید:
_ افر…ا با دا…داش … تارو…ح دعوا کر…دی؟
بغضش را فرو خورد. از جملات آخر تارخ که پر بود از قضاوت های نابجا بغضش گرفته بود.
نکند تارخ نامدار فکر میکرد چون او فرزند طلاق است اهل بی بند و باری است؟
اولین بار نبود که از طرف اطرافیان اینگونه بی رحمانه قضاوت میشد، حتی دیده بود خیلی از مادر و پدر های دوستانش فرزندانشان را از ارتباط با او منع میکردند، اما جملات تارخ برایش سنگین تر از هر برخوردی تمام شده بودند چون همین چند دقیقه قبل موقع شام خوردن راجع به طلاق مادر و پدرش با او درد و دل کرده بود.
تمام حس و حال خوب آواز خواندنش دود شده و به هوا رفت.
با اینکه حالش بد و بود و گریهاش را به سختی کنترل میکرد، اما باز هم نتوانست علی را ناراحت کند.
با بغض خم شد و روی موهای علی را بوسید. صدایش دو رگه شده بود.
_ نه دورت بگردم. دعوا برای چی؟ پنجشنبه میبینمت.
احساس بی پناه بودن عمیقی میکرد و انگار دستی داخل سینهاش داشت قلبش را فشار میداد.
خواست از علی فاصله بگیرد که دست تارخ را روی کمرش احساس کرد.
_ افرا…
با خشم به سمت تارخ چرخید. طوریکه دست تارخ از دور کمرش باز شد.
_ بار آخرته به من دست میزنی… من اون دختر بی بند و باری که تو ذهنت برا خودت مجسم کردی نیستم. فقط بقول خودت احمقم که زود به آدما اعتماد میکنم.
خواست از مقابل تارخ بگذرد، اما او راهش را سد کرد.
_ افرا من همچین منظوری نداشتم.
افرا پوزخندی زد.
_ منظورت هر چی که بوده دیگه برام اهمیت نداره. خداحافظ.
تارخ بازویش را سریع گرفت و قبل از اینکه جیغ افرا بلند شود زیر گوشش گفت:
_ بخاطر علی وایستا… غصه میخوره… بذار برسونمت خونهتون.
افرا بغضش را همراه با آب دهانش قورت داد. علی برایش بی اندازه با اهمیت و دوست داشتنی بود. نمیخواست او را ناراحت کند. برای همین بدون لجبازی به سمت علی چرخید. دست تارخ از بازویش رها شد.
لبخند بی جانی به علی که با ترس به آن ها نگاه میکرد زد و گفت:
_ بلند شو بریم علی… من خوابم میاد.
علی با لب هایی آویزان سر تکان داد و بی مخالفت از جایش برخاست.
تارخ با دیدن صورت آویزان هر دوی آن ها کلافه پوفی کشید و پشیمان شد از رفتار تند و بی ملاحظهاش، اما چیزی نگفت و در سکوت پشت سر آن ها راه افتاد تا کنار ماشین بروند.
وقتی کنار ماشین رسیدند در سمت شاگرد را باز کرد تا علی سوار شود، اما علی با اخم گفت:
_ با…هات… قهر….م افر…ارو دعو…ا کر…دی.
بی توجه به تارخ و پشت سر افرا روی صندلی عقب نشست.
تارخ کلافه در ماشین را بهم کوبید. گند زده بود. شب دوست داشتنی علی و افرا را با حرف های بی فکرش خراب کرده بود.
با خداحافظی از علی و بدون اینکه توجهی به صدا زدن های تارخ داشته باشد از ماشین پیاده شده و به سمت خانهشان رفت.
بغض داشت و میل شدیدی به گریه کردن. فکر اینکه تارخ او را هم سطح چه کسانی دیده و راجع به او چه فکری کرده بود داشت دیوانهاش میکرد.
با چشمانی خیس وارد آسانسور شد و دکمهی طبقهی مورد نظرش را فشار داد.
نتوانست خودش را کنترل کند و اشک هایش شدت گرفتند. حالا صورتش کاملا خیس شده بود.
بی توجه به اطراف و با غمی که روی دلش سنگینی میکرد در را باز کرد و وارد خانه شد.
فضای خانه تاریک بود. حتی یادش نمیآمد صحرا در خانه مانده یا پیش سامان رفته است.
کلید برق را زد. کیفش را در ورودی روی زمین انداخت و با گریه خودش را به آشپزخانه رساند. بدون اینکه چراغ آشپزخانه را روشن کند به طرف یخچال رفت.
یک بطری کوچک آب از یخچال برداشت و آن را یک نفس سر کشید.
با حرص بطری خالی را روی زمین انداخت که برخوردش با سرامیک های کف آشپزخانه صدای بدی تولید کرد، اما حرصش خالی نشد.
دستانش را روی صورتش گذاشت و خواست بلند زیر گریه بزند که با صدای متعجب سامان از جا پرید.
_ افرا... تویی؟
هنوز صورت گریان افرا را ندیده بود که توپید:
_ هیچ به ساعتت نگاه کردی؟ تا این موقع شب کجا بودی؟ گوشیت چرا خاموشه؟
افرا با حرص دستانش را مشت کرد. عصبی بود و ناراحت. شاید تارخ با حرف هایش ناراحتش کرده بود، اما دلیل اصلی این غم سامان و آرزو بودند. نمیدانست سامان آنجا چه میکرد، اما او وقت مناسبی را برای جر و بحث انتخاب نکرده بود.
با حرص به سمت سامان چرخید.
_ به تو ربطی نداره کجا بودم. تو هیچ نسبتی با من نداری. من بابا ندارم. الکی ادای پدرای نگران و دلسوز رو در نیار.
سامان اخم کرد.
_ افرا مراقب حرف زدنت باش.
افرا بی توجه به تشر زدن سامان داد زد.
_ مراقب نباشم چیکار میکنی؟ منو کتک میزنی؟ یا ولم میکنی میری؟ هان؟ چیکار میکنی؟ به جهنم هیچی برام مهم نیست.
صدای گریه ها و فریاد هایش در هم آمیخته شدند، طوریکه حتی صدایش صحرا را که خواب بود از جا پراند و باعث شد او هم ترسان به پذیرایی بیاید.
سامان شوکه از حال بد افرا وارد آشپزخانه شد و نگران گفت:
_ افرا چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟
افرا با مشت روی سینهی سامان کوبید.
_ تو اذیتم کردی… آرزو اذیتم کرده. از جفتتون متنفرم. حالم از هر دوتون بهم میخوره. کاش بمیرم راحت شم از دستتون.
صحرا ترسیده و نگران افرا را صدا زد و با دیدن حال خراب او به گریه افتاد.
_ توروخدا افرا… چی شده؟ نگو اینطوری.
سامان متوجه وخامت اوضاع شد که سریع به سمت صحرا که وارد آشپزخانه شده و پشتش ایستاده بود چرخید. او را در آغوش گرفت و روی موهایش را بوسید. زیر گوشش گفت:
_ عزیزم تو برو بخواب. من با خواهرت حرف میزنم خب؟
صحرا بی اعتماد به پدرش نگاه کرد و سامان شرمنده شد از اینکه کاری کرده بود که دخترانش به او اعتماد و باور نداشتند.
با این حال سعی کرد نگاه صحرا را نادیده بگیرد و او را به سمتش اتاقش هول داد.
صحرا بدون اینکه وارد اتاقش شود کنار در ایستاد و سامان کلافه و درمانده به آشپزخانه بازگشت. چراغ آشپرخانه را روشن کرد و بازوی افرا را گرفت.
افرا دستش را با شدت پس زد و محکم گفت:
_ به من دست نزن. برو بیرون.
بخاطر صحرا و با شنیدن صدای ترسیدهی او فریاد نزده بود.
سامان سعی کرد بر خودش مسلط باشد. در گذشته به اندازهی کافی گند زده بود. به روح و روان دخترانش به اندازهی کافی آسیب رسانده بود بخصوص افرا که بزرگتر بود و درکش از مسائل بیشتر. حتی اگر نمیتوانست جبران گذشته را بکند حداقل باید در برابر آن ها صبوری میکرد و تلاشش را به کار میبرد تا مراقبشان باشد.
آرام و با احتیاط زمزمه کرد:
_ باشه افرا جان… من بابات نیستم… اصلا فکر کن یه غریبهم، اما بذار کمکت کنم. بهم بگو چی شده؟ بذار حرف بزنیم عزیزم.
افرا شالش را از دور گردنش باز کرد و آن را کف آشپزخانه انداخت.
با بغض به سامان خیره شد.
_ من غریبه نمیخوام… من بابا میخوام برا حرف زدن… مامان میخوام… چیزی که هیچ وقت نداشتم. آرزویی که هیچ وقتم برآورده نمیشه.
سامان با ملایمت دست او را گرفت. دیدن چشمان خیس افرا و شنیدن صدای بغض آلود و مظلومش قلبش را به درد میآورد.
_ افرا من میدونم….
افرا دستش را از دست او بیرون کشید و حرف او را قطع کرد.
_ تو هیچی نمیدونی سامان… اگه واقعا برات مهمم برگرد خونهی خودت. نمیخوام ببینمت.
سامان را جا گذاشت و از آشپزخانه بیرون آمد. بی توجه به صحرا به سمت اتاقش رفت و در را پشت سرش قفل کرد.
خودش را روی تخت خوابش انداخت و چشمانش را بست.
چرا به این حال و روز افتاده بود؟
مگر بار اولی بود که از این طعنه و کنایه ها میشنید؟ حتی در دعواهایش با مسعود هم گاهی چنین بحث هایی پیش میآمد و مسعود غیر مستقیم به فرزند طلاق بودنش اشاره میکرد، اما او وانمود میکرد برایش اهمیتی ندارد.
مگر فکر نمیکرد فولاد آب دیده شده است؟ پس چه شده بود؟ چرا با جملهی تارخ این چنین بهم ریخته بود؟
غلت زد و روی شکم خوابید. سرش را در بالش پنهان کرد و زار زد. حالش بد بود. خیلی بد. دلیلش را نمیدانست. خودش هم نمیتوانست بفهمد برای چه اینهمه غمگین است.
انگار که تارخ نامدار و نظرش با کل آدم های دنیا برایش فرق داشت. فرقی که نمیفهمید سرچشمهاش از کجاست.
**
به صفحهی گوشیاش خیره شد. آنقدر به شمارهی روی صفحه خیره شده بود که تقریبا آن را حفظ کرده بود.
خواست شماره را لمس کند که لحظهی آخر پشیمان شد. گوشی را روی تخت پرت کرد و پاکت سیگار و فندکش را از روی عسلی کنار تخت برداشت و با همان نیم تنهی لخت به حیاط رفت.
همانطور که داشت طول و عرض حیاط را طی میکرد چند سیگار پشت سر هم کشید و در آخر کلافه مشتش را به دیوار سیمانی حیاط کوبید و غرید:
_ آخه چه مرگت بود احمق؟ برای چی اون حرفای مزخرف رو بهش گفتی؟
سیگار را بی توجه به اینکه شیرین چقدر از این کار بدش میآمد داخل باغچه پرت کرد و هر دو دستش را لای موهای کوتاهش برد و محکم آن ها را کشید.
تمام فکر و ذکرش در پی افرا و چشمان غمگینش بود. برخلاف شیطنت هایی که موقع رفتن به رستوران در ماشین میکرد موقع برگشتن لام تا کام حرف نزده بود و فقط با غم به بیرون خیره بود.
حتی علی هم متوجه ناراحتی افرا شده و سکوت کرده بود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عااالی
ممنون از نویسنده
افرا چن سالش بود؟!
بعد ۵۰ و خورده ای پارت ی تکونی ب خودش داد این پسره ایشش
داستان داره جالب میشه
تنکیو 💜
این پارت رو انگار که نویسنده با احساس نوشته بود و من دوست داشتم👌🙏
عالی بودا
من که تا فردا خفه میشم😣
ولی در عوض اول شدی تبریک میگم🙂😂
راس میگیااا😂😂😂😂…. مرسی😝