خواست از کنار لاله عبور کند که صدای آرام او متوقفش کرد.
_ ناهار درست کنم؟

تارخ خم شد و گوشی‌اش را از روی میز برداشت.
_ نه. نمی‌خواد… سپردم به رحمان. حلش می‌کنه.
سریع گوشی‌اش را برداشت و از لاله فاصله گرفت.
همانطور که در حال خارج شدن از ساختمان بود گردنش را ماساژ داد. مطمئن بود لاله ریگی به کفش دارد. اصلا حس خوبی به او نداشت.

مقابل ساختمان ایستاد و سیگاری آتش زد. چند پک عمیق به سیگار زد و به رفتار های لاله اندیشید. بالاخره می‌فهمید او چه منظوری از این رفتار ها دارد.
با صدای ماشینی که شنید از فکر بیرون آمد.
وقتی ماشین افرا را دید که از حصار دور ساختمان پیچید سیگارش را روی زمین انداخت و بی اختیار لبخند کم رنگی زد.
افرا حکم آن بچه‌ای را داشت که وقتی در خانه بود انگار روح تازه‌ای در آنجا دمیده می‌شد.

چند قدم جلوتر رفت و منتظر ایستاد.
چند ثانیه بعد افرا ماشینش را با کمی فاصله از او پارک کرد‌.
تارخ با دیدن دختر دیگری که کنار افرا نشسته بود ابروهایش را بالا داد.

کوتاه به صورت دختر ناشناس نگاه کرد. موهای بلندش که بافته بود را روی شانه اش انداخته بود. طوریکه از زیر شالش کاملا مشخص بود. صورت گردی داشت و چشم و ابرویش درست شبیه چشم و ابروی افرا بود. صورتش بچگانه و مظلوم بنظر می‌آمد.

همچنان فکرش درگیر بود که اول افرا و بعد همان دختر ناشناس از ماشین پایین آمدند.
افرا دستش را برایش تکان داد.
_ چطورین جناب نامدار؟

تارخ در سکوت نگاهش کرد. واقعا دیگر نمی‌خواست تارخ صدایش کند؟

افرا در عقب را باز کرد و وقتی اسکای از ماشین پایین پرید، درهای ماشین را بست و سرش را به سمت راستش چرخاند‌.
_ چرا خشکت زده صحرا؟

صحرا به خودش تکان داد. با دیدن تارخ معذب شده بود.

افرا خودش را کنار صحرا رسانده و دست او را گرفت. آرام زمزمه کرد:
_ نگاه به اخماش نکن. اونقدرام بد نیست.

صحرا لب زد:
_ خیلی پر جذبه‌س.

افرا زیر لب غر زد:
_ حالا بلکه موقع عصبانیت ببینیش! اونوقت چی می‌گی؟

صحرا مثل خودش غر زد:
_ وای نگو استرس گرفتم نکنه عصبی شه بخاطر اومدن من؟

افرا قبل از اینکه کنار تارخ برسند سریع جواب داد:
_ نه بابا فکر نکنم. بیخیال بابا… استرست برا چیه مگه ناظم مدرسه‌س؟

سلام تارخ مانع از آن شد که صحرا جوابی در جمله‌ی افرا بگوید.
مضطرب آب دهانش را قورت داده و جواب سلام تارخ را داد.
_ سلام…

تارخ نگاهش را از صحرا گرفته و خطاب به افرا پرسید:
_ معرفی نمی‌کنی؟

افرا لبخند گل و گشادی زد.
_ خواهرم صحرا…‌ امروز که قرار نبود کار کنم. گفتم صحرا هم بیاد دور هم بیشتر خوش می‌گذره بهمون. تازه به علی هم گفته بودم.

تارخ سر تکان داد. سرش را سمت صحرا چرخاند و لبخند محوی زد.
_ خوش اومدی صحرا جان. من تارخم. فکر کنم بشناسی منو.

اضطراب صحرا با لحن تارخ از بین رفت که با هیجان گفت:
_ بله افرا زیاد ازتون حرف می‌زنه. راستی مزرعه‌تون خیلی قشنگه.

افرا که از لحن صمیمی تارخ متعجب بود با شنیدن جمله‌ی صحرا که از سر هیجان و بی فکر بیان شده و باعث تفریح تارخ شده بود سرش را به سمت صحرا چرخانده و غر زد:
_ من راجع به ایشون زیاد حرف می‌زنم؟ چرا جو می‌دی؟

صحرا لب گزید.
_ نه منظورم این بود که راجع به مزرعه زیاد حرف می‌زنی.

تارخ با لبخند به جدال آن ها خیره شد و بعد زمزمه کرد:
_ راحت باش. حدس می‌زنم خواهرت پشت سرم یا فحش داده یا ناله نفرینم کرده.

قبل از اینکه صحرا فرصتی پیدا کند تا حرف او را انکار کند افرا با پررویی گفت:
_ بله دقیقا همینطوره. نکنه انتظار داشتی ازت تعریف کنم جناب نامدار؟

صحرا تند زمزمه کرد:
_ داره شوخی می‌کنه.

تارخ از مقابل آن ها کنار رفت. تعارف کرد تا آن ها وارد ساختمان شوند.
_ راحت باش صحرا جان. من به بد اخلاقیای خواهرت عادت دارم. بفرمایین داخل. علی و لاله منتظرتونن. منم می‌رم به کارام برسم. راحت باشین پس.

منتظر ماند تا آن ها وارد ساختمان شوند و شنید که افرا غر زد:
_ ماشاءالله بزنم به تخته تو خیلی خوش اخلاقی.
با لبخند از شنیدن جمله‌ی افرا از آن ها فاصله گرفت.

صحرا که از رفتن تارخ مطمئن شد به افرا نگاه کرد.
باا ذوق گفت:
_ وای افرا… وای چقدر خفنه. وای خدایا… کجای این بد اخلاقه؟ خیلی جنتلمنه که.

افرا اخم کرد و خواست به جان صحرا غر بزند که تارخ صدایش کرد. انگار چیزی را فراموش کرده و مجدد مسیر رفته را بازگشته بود.

افرا صحرا را به داخل هول داد و خودش به سمت تارخ بازگشت.
_ برو تو منم میام.

صحرا در سکوت سر تکان داد.

افرا چرخید و مقابل تارخ ایستاد.
_ چی شده؟

تارخ به صورت افرا خیره شد.
_ مراقب خواهرت باش. نذار تنهایی بره بیرون خب؟ یادم رفت بگم…

افرا چشمانش را در کاسه چرخاند.
_ خیلی خب بابا… هر کی رو می‌بینی عین آقای ایمنی اینارو تکرار می‌کنی!

تارخ چپ چپ نگاهش کرد.
_ تو یخچال همه چی هست از خودتون پذیرایی کنین‌. راستی
خواهرت خوش اخلاق تره. دیدی چطوری ازم تعریف می‌کرد؟ جای غر زدن یاد بگیر.

افرا پوفی کشید.
_ شنیدی؟

تارخ سر تکان داد. شیطنت محوی که در لحنش بود باعث تعجب افرا شد.
_ همشو…اینکه خفنم… جنتلمنم!

افرا شیطنت او را به روی خودش نیاورد و اخم کرد.
_ بذار به پای اقتضای سنیش. نمی‌فهمه.

به جاده‌ی خاکی مقابلشان اشاره کرد.
_ حالا هم یه لطفی کن جای اینکه هوا برت داره واقعا خفن و باحالی برو سر کارت ما هم بریم سراغ کار و زندگیمون. خداروشکر امروز رییس نیستی نمی‌تونی امر و نهی کنی.

تارخ با اخم نگاهش کرد.
_ مهندس ملکی مراقب خودت و بقیه باش. فعلا.
منتظر غر زدن افرا نماند. سری تکان داد و دور شد.

گیتار را به دست علی داد‌.
_ خب حالا از بالا به پایین اسم سیما رو بگو. اسم هر کدوم رو که گفتی با انگشت شستت همونطوری که یادت دادم بزن رو سیم جوریکه انگشتتت تکیه داده شه به سیم پایین تر.

علی متفکر به سیم ها خیره شد. انگشت شستش را روی اولین سیم از بالا گذاشت و همانطور که افرا یادش داده بود ضربه‌ای به سیم زد.

افرا بلافاصله پرسید:
_ خب حالا بگو اسم این صدا چی بود؟

علی با شک لب زد:
_ م…ی…

صحرا با ذوق برایش کف زد طوریکه لاله با اخم سرش را از روی کتابی که در حال مطالعه‌اش بود بالا آورده و به آن ها نگاه کرد، اما کسی متوجه اخم و تخمش نشد. تمرکزش با کف زدن صحرا بهم ریخته بود.

افرا خندید.
_ ایول به تو داش علی… درسته. حالا بگو ببینم به این تکنیکی که رو سیم ضربه زدی چی می‌گن؟

علی گیج به افرا نگاه کرد طوریکه افرا غش غش خندید.
خنده‌ی افرا باعث شد تا علی با اخم بگوید:
_ اسم…ش…سخت…ه. یا…دم می…ره.

افرا شمرده شمرده لب زد:
_ آپویاندو… به این تکنیک می‌گن آپو…یا..ندو.

علی تکرار کرد.
_ آ…پو…یاندو.

افرا بشکنی زد.
_ درسته. حالا برو سیم بعدی. چیه اسمش؟

علی ضربه‌ای به سیم زد و در سکوت به آن خیره شد.
صحرا که مکث علی را دید آرام تقلب رساند.

_ لا…

افرا ضربه‌ای به پای صحرا زد.
_ تقلب نرسون.

علی جدی به افرا خیره شد‌.
_ لا… تقلب…م‌ نکر…دم.

افرا چپ چپ نگاهش کرد.
_ خیلی خب دروغ نگو دیگه قلقلی.

علی خندید. سرش را خاراند.
_ باشه.

صدای لاله میانشان فاصله انداخت.
_ علی جان بریم ناهار بخوریم؟ گشنه‌ت نیست؟ باید داروهاتم بخوری.

علی گیتار را روی زمین گذاشت و از جایش بلند شد. دستش را روی شکمش کشید. گرسنه‌اش بود و برای همین علیرغم ذوقی که به یادگیری گیتار آن هم با معلمی مثل افرا داشت به حرف لاله گوش داده بود.
_ بر…یم. افرا… صح…را شمام بیاین. آقا رحما…ن…کلی کبا…ب در…ست کرده.

افرا خمیازه‌ای کشیده و کش و قوسی به بدنش داد.
_ بذار زنگ‌ بزنم ببینم داداش تارخت میاد برا ناهار یا نه؟

لاله بلافاصله گفت:
_ ایشون با ما ناهار نمی‌خورن.

صحرا ابروهایش را بالا داد.
_ چرا؟

لاله بدون آنکه جواب صحرا را دهد دست علی را گرفت و با هم از اتاق نشیمن بیرون رفتند. صحرا با چشمانی گرد شده لب زد:
_ این دختر چشه؟

افرا شانه بالا انداخت.
_ عین تفلون می‌مونه!

صحرا گیج پرسید:
_ یعنی چی تارخ با ما ناهار نمی‌خوره؟

افرا پوزخندی زد.
_ احتمالا منظورش این بود ما در سطح اعلی حضرت تارخ نامدار نیستیم.

صحرا ناباور به خواهرش خیره شد.
_ واقعا اینطوریه؟

افرا گوشی‌اش را از روی میز چنگ زد.
_ صبر کن از خودش بپرسیم.

شماره‌ی تارخ را گرفت و روی بلندگو گذاشت. چند ثانیه بعد صدای تارخ میانشان پیچید‌.
_ بله خانم مهندس؟

افرا آرام زمزمه کرد:
_ می‌خوایم ناهار بخوریم. افتخار می‌دی بیای؟

تارخ مکثی کرد.
_ شما منتظر من نمونین. کارم زیاده. وقت ندارم الان. بعدا میام یه چیزی می‌خورم. نوش جونتون.

افرا لب هایش را به جلو داد.
_ پس افتخار نمی‌دی؟

تارخ متعجب پرسید:
_ چی؟ چیزی شده؟ چی می‌گی تو؟

افرا پوفی کشید.
_هیچی. چیزی نشده. به کارت برس جناب نامدار. فعلا.

تلفن را که قطع کرد صحرا زمزمه کرد:
_ الان حرف لاله درست بود؟

افرا خندید.
_ حالا چرا برات مهم شده؟

صحرا شانه بالا انداخت.
_ خب بنظرم تارخ اصلا شبیه اون هیولایی که ازش تعریف می‌کردین نیست.

افرا بلند شد و دست صحرا گرفت.
_ پاشو بریم ناهار‌. ول کن اینارو. نامدار اصل کاری علیه.

صحرا خندید.
_ عاشقش شدم. خیلی بامزه و مهربونه.

افرا حرفش را تایید کرد.
_ منم عاشقشم.
در حالیکه راجع به علی حرف می‌زدند دوشادوش یکدیگر به آشپزخانه رفتند‌.

دور میز که نشستند افرا متوجه شد که لبخند از روی لب های لاله کنار رفت.

اصلا رفتار های لاله را هضم نمی‌کرد. مطمئن بود او با علی یا تارخ اصلا اینگونه سرد و بی روح رفتار نمی‌کرد. نمی‌فهمید چه مشکلی با او یا صحرا داشت که به محض دیدنشان اخم هایش درهم می‌شدند.
جو میانشان سنگین بود. رفتار لاله باعث می‌شد نتواند مثل همیشه صمیمی برخورد کند.
اشتهایش کور شد. نتوانست چیزی بخورد. بشقابش را دست نخورده رها کرد و بی حرف از آشپزخانه بیرون آمد و به نشیمن بازگشت.

بی حوصله خودش را روی کاناپه انداخت. پاهایش را روی میز دراز کرد.
این خانواده چه مرگشان بود؟ هنوز در هضم رفتار های تینا عاجز بود که رفتار های عجیب و خصمانه لاله هم به آن اضافه شده بود.
گیج شده بود و واقعا نمی‌فهمید باید چه کند.

با حرص خندید.
_ حس می‌کنم این طایفه نقشه‌ی قتل منو کشیدن!

نفسش را بیرون داد و گیتار را از روی زمین برداشت. آرام شروع به نواختن کرد و ترانه‌ای را زیر لب زمزمه کرد.

” من به تو حق می‌دم از من دلخوری
من به تو حق می‌دم اینجوری بری
امشبو پیشم بمون طاقت بیار
زیر این بارون که سرما می‌خوری
از تمام آدمای روزگار
من پناه آورده بودم سمت تو
من تو رو از دست دادم عشق من
جا نداره واسه‌ی من قلب تو
دلت و زدم و دل بریدی از من
اشکامو دیدی دست کشیدی از من…”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۳.۹ / ۵. شمارش آرا ۷

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کام بک pdf از آنید ۸۰۸۰

  خلاصه رمان : کام_بک »جلد_دوم فلش_بک »جلد_اول       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تکتم ۲۱ تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی

    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم، انگشتان کوچکم زنجیر زنگ زده تاب را میچسبد و پاهایم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار به صورت pdf کامل از فرناز نخعی

    خلاصه رمان قرار ما پشت شالیزار :   تابان دخت با ناپدید شدن مادر و نامزدش متوجه میشه نامزدش بصورت غیابی طلاقش داده و در این بین عموش و برادر بزرگترش که قیم اون هستند تابان را مجبور به ازدواج با بهادر پسر عموش میکنند چند روز قبل از ازدواج تابان با پیدا کردن نامه ای رمزالود از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی

    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش نمیره که یه روز به خودش میاد و میبینه گرفتار

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ayeh
Ayeh
2 سال قبل

خیلی صحرا رو دوست دارم😁😁😍

Nazi
Nazi
2 سال قبل

یعنی یه قسمت از تینا حرص میخوریم یه قسمت لیلا..

Rom Rom
Rom Rom
2 سال قبل

چرا انقد کم 😓

بنی
بنی
2 سال قبل

,♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

مهشید
مهشید
2 سال قبل

خیلی خوبب بودد
ولی نویسنده جون هی داری یواش یواش حجم پارتا رو کم میکنیا فک نکنی حواسمون نیس

ارام
ارام
2 سال قبل

چرا انقد کمممممممممممم
کاش یکم هیجان اظافه کنه نویسنده ب داستان

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x