رمان الفبای سکوت پارت 6 - رمان دونی

تارخ حیرت زده و سردرگم از معرفی عجیب و غریب دختر به دنبالش از پله ها روانه گشت.
معلوم نبود در نبودش چه اتفاقاتی رخ داده بودند.
اصلا نمی‌فهمید این دختر برای چه در مزرعه بود؟
چگونه از جا به جایی فضولات مرغداری خبر داشت؟
فقط یک حدس وجود داشت. دخترک اینجا کار می‌کرد.
تنها چیزی که متوجه شده بود این بود که دخترک نه او را می‌شناخت و نه می‌دانست مالک اصلی مزرعه تارخ است. برای همین هم او را با کس دیگری اشتباه گرفته بود.

افرا از ساختمان خارج شد و تارخ به دنبالش رفت.
با دیدن افرا عصبانیتش هزار برابر قبل شده بود.
اینکه بدون مشورت او و بدون اینکه به او اطلاعی دهند پای یک دختر بچه را به آن مزرعه باز کرده بودند اعصابش را بیش از پیش تحت تاثیر قرار می‌داد.

دخترک بیرون از پرچین ها ایستاده و منتظر رسیدن او بود.
وقتی نزدیکش رسید و خواست چیزی بگوید مثل لحظات قبل که اجازه‌ی حرف زدن به او نمی‌داد دستش را به سمت چپ گرفت و با اشاره به جاده‌ای که به مرغداری منتهی می‌شد گفت:
_ همین جاده خاکی رو بگیر برو…یه چند صد متر…
باز هم دستش را تکان داد.
_ شایدم یکم بیشتر شد. خلاصه بری جلوتر بپیچی سمت راستت مرغداری اون سمته.

بعد بدون اینکه منتظر حرفی از جانب تارخ باشد سمت ۲۰۶ سفید رنگ رفت.
در های ماشینش را باز کرد و کوله‌اش را داخل ماشین انداخت، اما همین که خواست سوار شود تازه متوجه ماشین تارخ پشت سر ماشینش شد.

به سمت تارخ که تقریبا فاصله‌ای تا منفجر شدن نداشت چرخید و پرسید:
_ ندیدی کی این ماشین رو اینجا پارک کرده؟

باز هم اجازه نداد تارخ چیزی بگوید. زیر لب با حرص غر زد:
_ حتما مال نامداراست دیگه یا مال یکی از مشتریاشون. کارگرای این مزرعه ماشین میلیاردی سوار نمی‌شن که.
به تارخ خیره شد.
_ کاش صاحب ماشینش جای اینهمه پول یه ذره شعورم داشت.

به ماشین خودش اشاره کرد.
_ الان من چطوری ماشینمو از پارک در بیارم؟

سرش را با افسوس تکان داد.
_ حالا عیب نداره من یه کاریش می‌کنم. شما برو به کارت برس. مرغداری کارش زیاده.
در ماشینش را باز کرد و همانطور که می‌خواست سوار شود ادامه داد:
_ به آقا رحمان بگی شاید برات کمک فرستاد.

تارخ با دندان هایی که روی هم فشار می‌داد نزدیک ماشین افرا شد. دستش را به بالای در راننده گرفت و اجازه نداد افرا سوار ماشین شود.

افرا با تعجب به چشمان به خون نشسته‌ی تارخ زل زد و پرسید:
_ چی شده؟

تارخ شمرده شمرده لب زد:
_ کدوم آدم احمقی تو رو راه داده تو این خراب شده؟

افرا از لحن عصبی و کلمات تند تارخ شوکه شد.
_ این چه مدل صحبت کردنه؟ اصلا به شما چه ارتباطی داره این موضوع؟

تارخ خواست جواب دندان شکنی به او بدهد که صدای رحمان که بخاطر دویدن نفس نفس می‌زد میانشان فاصله انداخت.

_ تارخ خان…خوش برگشتین. جاتون حسابی خالی بود تو مزرعه.

مضطرب خودش را کنار تارخ و افرا رساند.
_ انشالله سفر خوش گذشته باشه آقا…

افرا مات شد و در جایش خشکش زد.
در یک کلام بزرگترین گند زندگی‌اش را بالا آورده بود.

مگر ممکن بود اسم تارخ به گوشش آشنا نباشد؟
تارخ نامدار را به قیافه خوب نمی‌شناخت، اما اسمش واقعا نامدار بود.
تنها تصویری که از او داشت مربوط می‌شد به سال ها قبل و دوران دانشجویی‌اش، که هر چه فکر می‌کرد نمی‌توانست شباهتی بین آن تصویر و مردی که حالا با خشم خیره‌اش بود پیدا کند.
این مرد هیچ رد و نشانی از خودش در هیچ جای عالم به جا نمی‌گذاشت. هر چه دنیای مجازی و واقعی را گشته بود نتوانسته بود راهی برای دیدن او بیابد.‌

پنج سال هر روز و هر ساعت حسرت خورده بود.
پنج سال تمام دویده بود برای رسیدن به چیزی که آرزویش را داشت.
پنج سال تمام هر چه التماس کرده بود تا تارخ نامدار قبول کند در حد چند دقیقه و کوتاه با او ملاقات کند فقط یک جواب قاطع از اهالی مزرعه شنیده بود. “محاله دخترجون. برو پی کارت.” و محترمانه او را از مزرعه بیرون کرده بودند.
حتی دکتر شایسته هم گفته بود به فکر کار کردن در مکان دیگری باشد. مزرعه‌ی نامدار جای او نیست.
گاهی ناامید شده بود. حتی چند ماه قید همه چیز را زده و تصمیم گرفته بود بیخیال همه چیز شود، اما باز هم نتوانسته بود.

مدت ها در پی راهی بود تا بلکه اجازه دادند در این مزرعه‌ی رویایی‌اش استخدام شود و هر بار دست از پا دراز سر نقطه‌ی اولش بازگشته بود.

اما بعد از پنج سال موفق شده بود. موفق شده بود چون مردی پیدا شده و او را به مزرعه‌ی نامدار ها راه داده بود که قدرتش به تارخ نامدار می‌چربید.
محمود نامدار یا به گفته‌ی کسانی که او را می‌شناختند نامی خان.

تارخ در ماشین را رها کرد و به سمت رحمان که با ترس و مضطرب خیره‌اش بود چرخید. با لحنی محکم اما تن صدایی که سعی می‌کرد بخاطر سن و سال رحمان تا حد امکان پایین نگه دارد غرید:
_ رحمان اینجا چخبره؟

افرا سعی کرد چیزی بگوید اما رحمان با هر بدبختی بود اشاره کرد که حرف نزند.
رحمان کمی جلوتر آمد و دستانش را بهم گره زد.
_ تارخ خان به لطف خانم مهندس همه چی تو مزرعه مرتبه.

تارخ عصبی پوزخندی زد. بدون اینکه حتی به افرا نیم نگاهی بیاندازد انگشت اشاره‌اش را به سمت او گرفت و رو به رحمان با تمسخر پرسید:
_ به لطف این؟

افرا از ماشینش فاصله گرفت. بخاطر اشاره و لفظ بی ادبانه‌ی تارخ عصبی شد، اما حالا وقت لجبازی نبود. بخصوص که چند لحظه قبل خودش هم غیر مستقیم به تارخ توهین کرده بود. هر چند بجا!
نفسش را بیرون داد و به تارخ نزدیک تر شد.
ترسیده بود. نه از عصبانیت تارخ که ترس از دست دادن آرزوهایش را داشت، اما قرار نبود دیگران از ترس ها و ضعف هایش بو ببرند.

در چند قدمی تارخ ایستاد و جدی گفت:
_ آقای نامدار عذر می‌خوام من شما رو نشناختم. اگه ممکنه حرف بزنیم تا توضیح بدم همه چی رو.

تارخ به گردنش حرکت داده و سرش را به سمت او چرخاند.
_ توضیح چی؟ بساطت رو جمع و جور کن. مرخصی. من اینجا مهندس لازم ندارم.

افرا با ابروهایی بالا رفته خواست اعتراضی کند که اینبار برخلاف دقایق قبل تارخ مانع از حرف زدن او شد.
_ تسویه حسابتم برو با همونی انجام بده که استخدامت کرده.

اصلا مجال نداد افرا چیزی بگوید سوار ماشینش شد تا آن را جا به جا کند.
افرا زیر لب برای خودش زمزمه کرد:
_ گاوت زایید افرا خانم. حالا بیا گندی که زدی رو جمعش کن.

سمت رحمان که دست به سینه ایستاده بود رفت و کنارش ایستاد.
_ آقا رحمان حالا چیکار کنم؟ اصلا چرا اینهمه عصبی بود؟

رحمان بدون اینکه به افرا نگاه کند جواب داد:
_ موقعی که اومدی واسه کار تو مزرعه گفتم تارخ خان راهت نمی‌ده اینجا. تازه کجای عصبانیتش رو دیدی!

افرا سرتق زمزمه کرد:
_ عمرا نمی‌تونه منو از اینجا بیرون کنه.

رحمان عاقل اندر سفیه به نیم رخش نگاه کرد.
_ خانم جان لازم باشه کولت می‌کنه می‌ندازتت بیرون‌.

نا امید به رحمان خیره شد و با صورتی آویزان پرسید:
_ یعنی در این حد؟

رحمان دستش را در هوا تکان داد.
_ بدتر از این حد خانم مهندس. بدتر.

افرا دندان هایش را با عصبانیت روی هم فشار داد و غرید:
_ اون اگه تارخ نامداره، منم افرا ملکم. پنج سال حسرت نخوردم تا این شازده خان از راه نرسیده بگه هری. اخراجی.

نگاه سختش را به رحمان که با تعجب خیره‌اش بود دوخت.
_ لازم باشه می‌رم با نامدار خان اعظم میام.

رحمان متوجه شد که منظور افرا به نامی خان است برای همین نفسش را آه مانند بیرون داد و گفت:
_ خانم مهندس نمی‌خوام ناامیدت کنما، اما یه نفر باشه که بتونه جلوی نامی خان وایسته اونم همین تارخ خانه. بگرد دنبال یکی قوی تر از نامی خان.

از کنار افرا گذشت و نگاه چپ چپ او را روی خودش ندید.

تارخ از ماشینش که حالا در گوشه‌ی جاده‌ی خاکی مزرعه پارک کرده بود پیاده شد و در حالیکه سیگار به دست بود رحمان را صدا زد.
رحمان با دو خودش را کنار تارخ رساند.
_ جونم تارخ خان؟

تارخ پک عمیقی به سیگارش زد.
_ مهران این اطراف نیومده؟

رحمان بدون تعلل جواب داد:
_ چرا آقا. اتفاقا از وقتی رفتین زیاد سر می‌زد به مزرعه. همین صبحم اینجا بود‌، ولی بعدش گذاشت رفت.

با جمله‌ی رحمان نگاهش را به سمت افرا دوخت.
دخترکی که در فکر فرو رفته و چتری های خرمایی‌اش را به بازی گرفته بود دلیل کافی بود تا مهران شب و روزش را اینجا بگذراند.

چشمانش را ریز کرد.
_ این دختره از کی تو مزرعه‌س؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن

    خلاصه رمان :     آیکان ، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش ، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد.در این راه رازهایی بر ملا میشود و در آتش انتقام آیکان ، فرین ، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی میشود . رمان لهیب انتقام ، عشق و نفرت را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ساقی شب به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

      خلاصه رمان :   الارا دختر تنها و بی کسی که توی چهار راه گل میفروشه زنی اون رو می بینه و سوار ماشیتش میکنه ازش میخواد بیاد عمارتش چون برای بازگشت پسرش از آمریکا جشنی گرفته الارا رو برای کمک به خدمتکار هاش می بره بجای کمک به خدمتکارهاش میشه دستیار شخصی پسرش در اون مهمونی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق ممنوعه pdf از زهرا قلنده

  خلاصه رمان:   این رمان در مورد پسری به اسم سپهراد که بعد ۸سال به ایران برمی گرده از وقتی برگشته خاطر خواهای زیادی داشته اما به هیچ‌کدوم توجهی نمیکنه.اما یه روز تو مهمونی عروسی بی نهایت جذب خواهرش رزا میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تمنای وجودم

  دانلود رمان تمنای وجودم خلاصه : مستانه دختر زیبا و حاضر جوابی است که ترم آخر رشته عمران را می خواند. او در این ترم باید در یکی از شرکتهای ساختمانی مشغول بکار شود. او و دوستش شیرین با بدبختی در شرکت یکی از آشنایان پدرش مشغول بکار میشوند. صاحب این شرکت امیر پسر جذابی است که از روز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بوی گندم pdf از لیلا مرادی

خلاصه رمان: یه کلمه ، یک انتخاب و یک مسیر میتواند گندمی را شکوفا کند یا از ریشه بخشکاند باید دید دختر این داستان شهامت این را دارد که قدم در این راه بگذارد قدم در یک دنیای پر از تناقض که مجبور است باهاش کنار بیاید در صورتی که این راه موجب آسیب های فراوانی برایش می‌شود و یا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه آگات pdf از زهرا بهرامی

  خلاصه رمان : زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید»   romanman_ir@ به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
‌
2 سال قبل

چارت گذاری کیاس؟!

Zariii
Zariii
2 سال قبل

پارت گذاری به چه صورته؟!

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x