رمان الفبای سکوت پارت 60 - رمان دونی

 

صحرا هم با کنجکاوی به دهان تارخ چشم دوخت.
تارخ دستی روی صورتش کشید.
_ خورده زمین. چیزی نیست.

صحرا با تردید زمزمه کرد:
_ افرا کو؟

تارخ با نگاهی پر از اطمینان به چشمان صحرا که کپی چشمان افرا بودند خیره شد.
_ الان میاد. اسکای پیششه. نگران نباش.

آن ها را تنها گذاشت و به آشپزخانه رفت. سیگاری آتش زد و منتظر ماند تا لاله پایش را پانسمان کند. وقتی سیگارش تمام شد از آشپزخانه بیرون آمد تا به نشیمن باز گردد که با افرا مواجه شد.

بلافاصله با دیدنش به او اشاره کرد تا کنارش بیاید. افرا متعجب مقابلش ایستاد.
_ چی شده؟

تارخ با جدیت، اما تن صدایی آرام و پچ‌پچ گونه پرسید:
_ چیزی پیدا کردی؟

افرا سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ نه. حالش خوبه؟

تارخ نگاهش را از افرا گرفت و پوفی کشید.
_ خوب می‌شه. خوبش می‌کنم.

زمزمه‌ی زیر لبی تارخ افرا را متعجب ساخت. لحن تارخ عصبی و تا حدودی تهدید گونه بود. با این وجود افرا چیزی نگفت و به دنبال او کنار بقیه بازگشتند.

تارخ روی راحتی مقابل لاله نشست و با جدیت خطاب به او گفت:
_ لاله حالت خوبه؟

لاله لیوان آب قند را روی میز گذاشت. دستش را روی شلوار پاره‌اش کشید.
_ بهترم ممنون.

تارخ به سمتش خم شد.
_ خب الان بگو چی شد دقیقا؟ از دست کی داشتی فرار می‌کردی که خوردی زمین؟

لاله آب دهانش را قورت داد. سرش پایین بود و داشت با انگشتانش بازی می‌کرد‌.
_ من داشتم قدم می‌‌زدم… حواسم نبود از اینجا دور شدم…
یهو یه مرد چهارشونه جلوم ظاهر شد. ترسیدم… نگاهش یه جوری بود… جیغ زدم و فرار کردم که خوردم زمین پام زخم شد.

تارخ چشمانش را ریز کرد.
_ دنبالت کرد؟ می‌خواست اذیتت کنه؟

لاله کوتاه جواب داد:
_ آره.‌ دنبالم اومد اون سگ همون نزدیکیا بود…پارس کرد‌. فراریش داد.

تارخ بعد از چند ثانیه سکوت پرسید:
_ چه شکلی بود مرده؟ چند سالش بود؟ ببینیش می‌شناسیش؟

لاله مضطرب جواب داد:
_ فقط یه ثانیه دیدمش. کلاه سرش بود. ریش و سیبیل داشت. بعد که از ترس فرار کردم. چیز زیادی یادم نیست.

تارخ از جایش بلند شد.
_ پس ببینیش می‌شناسی. اینجا چند تا آدم هیکلی ریش و سیبیل دار بیشتر نداریم.

لاله مضطرب گفت:
_ من خوبم آقا تارخ… نمی‌خواد خودتون رو واسه پیدا کردنش اذیت کنین.

تارخ پوزخندی زد.
_ مزخرف نگو لاله. یه آدم عوضی تو مزرعه‌ی من داره راست راست برا خودش می‌چرخه. مگه شهر هرته؟ یا اینجا بی صاحبه که هر کی هر غلطی خواست بکنه. باید گورشو از اینجا گم کنه. وایستین بر‌می‌گردم.

قبل از اینکه از نشیمن خارج شود افرا پرسید:
_ ما می‌تونیم بریم؟

تارخ به افرا نگاه کرد.
_ نه صبر کنین تکلیف این قضیه رو روشن کنم. همگی با هم می‌ریم. فعلا بمونین تا لاله و علی تنها نباشن. رحمان رو پیدا کنم میام.

تارخ که رفت صحرا آرام از جایش بلند شد و کنار خواهرش رفت. علی هم‌ کنار لاله نشست و سعی کرد او را دلداری دهد.

افرا دست خواهرش را گرفت.
_ نترسیا… چیزی نیست.

صحرا آرام گفت:
_ دوست ندارم دیگه اینجا کار کنی. اگه بلایی سرت بیاد چی می‌شه؟

افرا لبخندی زد.
_ دیوونه شدی؟ من الان چند ماهه اینجام. اتفاقی نمیوفته بابا… اصلا شاید لاله ترسیده و اون طرف کاریش نداشته.

صحرا چانه‌اش را به شانه‌ی افرا تکیه داد.
_ قسم بخور مراقب خودت هستی.

افرا پیشانی صحرا را بوسید.
_ هستم.

صحرا سرش را به شانه‌اش تکیه داد و دیگر چیزی نگفت. در فضای میانشان سکوت سنگینی حکم فرما بود. افرا چند بار خواست دهان باز کرده و چیزی از لاله بپرسد، اما هر بار پشیمان شد. رفتار لاله به قدری سرد بود که ترجیح می‌داد به سکوتش ادامه دهد، اما این سکوت کلافه‌اش کرده بود.
پا روی پا انداخته و منتظر بود تارخ باز گردد تا بلکه توانستند آنجا را ترک کنند. واقعا داشت حوصله‌اش سر می‌رفت.

صدای باز شدن در باعث شد صحرا سرش را از روی شانه‌اش بردارد. افرا گفت:
_ تارخ اومد. پاشو وسایلت رو جمع کن…

هنوز جمله‌اش تکمیل نشده بود که صدای آرش گوشش را پر کرد.
_ تارخ‌.‌.. افرا… هستین؟

افرا متعجب از جایش برخاست. آرش آنجا چه می‌کرد؟
فرصت نکرد جواب دهد چون آرش وارد نشیمن شد و او را دید.

به سمتشان آمد که علی فورا سلام داد و باعث شد نگاه آرش به سمت او و لاله بچرخد.
_ به به… علی هم که اینجاست؟ چطوری خوشتیپ؟
با دیدن وضعیت لاله و چشمان پف کرده‌اش ابروهایش بالا رفتند.
_ چی شده لاله؟

لاله آرام زمزمه کرد:
_ چیزی نیست.

آرش متعجب به سمت افرا و صحرا چرخاند. اول با نگاهی موشکافانه به صحرا خیره شد و بعد خطاب به افرا پرسید:
_ اینجا خبریه؟

افرا بجای جواب دادن گفت:
_ تو اینجا چیکار می‌کنی؟

آرش جلوتر رفت‌. به صحرا اشاره کرد.
_ معرفی نمی‌کنی؟

افرا با اخم جواب داد:
_ خواهرم صحرا.

آرش لبخند گل و گشادی زد و دستش را سمت صحرا دراز کرد.
_ خوشبختم صحرا جان … من آرشم. دوست جون جونی تارخ.

صحرا یک تای ابرویش را بالا داد و به دست آرش که به سمتش دراز شده بود نگاهی انداخت، اما قبل از اینکه واکنشی نشان دهد افرا با پشت دست محکم روی دست آرش کوبید.
_ صحرا جان و زهرمار. چه زودم پسر خاله می‌شه. آرش تا اسکای رو به جونت ننداختم برو بشین.

آرش چپ چپ نگاهش کرد.
_ بد اخلاق… با این اخلاقت کسی سمتت نمیادا.

افرا اخم کرد.
_ بهتر!

آرش پوفی کشید:
_ خیلی خب حالا… باید با هم بریم یه جایی افرا… کار…

جمله‌ی آرش با صدای تارخ قطع شد. همه سرشان را به سمت او چرخاندند.
_ اینجا چخبره؟ آرش تو اینجا چیکار می‌کنی؟

آرش گوشی دستش را داخل جیبش سر داد.
_ سلام عرض شد. هیچی بخاطر افرا اومدم. گوشیش رو جواب نداد مجبور شدم بیام مزرعه دنبالش. اینجا چخبره؟

تارخ با اخم و بدون اینکه جواب آرش را دهد لاله را صدا زد.
_ لاله پاشو بیا بیرون ببین کدوم یکی از این آدماس. جلوی ساختمون منتظر توان.

آرش به طرف تارخ رفته و مجدد سوالش را تکرار کرد.
_ با توام تارخ. می‌گم اینجا چخبره؟

تارخ غرید:
_ بجنب لاله.

آرش هاج و واج به تارخ خیره ماند. از آن موقعیت ها بود که به هیچ عنوان نمی‌شد با تارخ شوخی کرد.
می‌توانست سینه‌‌ی او که در اثر عصبانیت بالا و پایین می‌شد را تشخیص دهد. ترجیح داد موقت سکوت کرده و چیزی نگوید.
وقتی تارخ آرام می‌شد می‌توانست با او صحبت کند.

تارخ با خشم به لاله خیره شد که با پای زخمی‌اش آرام به سمتش می‌آمد. وقتی لاله کنارش رسید چرخید و جلوتر از او از ساختمان بیرون رفت. لاله و بقیه‌ی افراد حاضر نیز دنبالش کردند. تارخ وسط راه ایستاد. به علی و صحرا نگاه کرد و دستوری گفت:
_ شما دوتا همینجا بمونین‌. علی تو هم برو بالا لباساتو عوض کن. صداتون کردم بیاین بریم.

افرا به صحرا اشاره کرد تا از حرف تارخ اطاعت کند. علی هم علیرغم میل باطنی‌اش دوباره به ساختمان بازگشت.

وقتی از ساختمان بیرون زدند رحمان مضطرب به تارخ نزدیک شد.
_ تارخ خان چیزی عصبیتون کرده؟

تارخ با اخم دست لاله را گرفت و جلو کشید. با دست دیگرش به چهار مرد درشت اندام و ریش دار مقابلشان که با اضطراب مقابلشان و کمی عقب تر از رحمان ایستاده بودند اشاره کرد.
_ کدوم یکیشون بود؟ کدومشون دنبالت کرد؟

افرا نگاهش را بین آن چهار مرد چرخاند‌. هر چهار تای آن ها را خوب می‌شناخت. کنار تارخ رفت و کنار او آرام زمزمه کرد:
_ الان عصبی هستی. بذار برای یه وقت دیگه. اصلا شاید جریان اونطوری نیست که فکر می‌کنی.

تارخ سرش را سمت افرا چرخاند. اخم عمیقی روی پیشانی‌اش بود.
_ برو تو. از تو نظر نخواستم.

آرش دست افرا را از پشت گرفت و کشید.
_ بیا افرا…

با صدای آرش تارخ سرش را به عقب چرخاند‌. با دیدن دست آرش که دور مچ دست افرا حلقه شده بود اخم هایش عمق بیشتری گرفتند.
کلافه نگاهش را از آن دو گرفت و به لاله خیره شد.
_ خب بگو ببینم کدوم یکی از اینا بود.

یکی از آن چهار مرد جوان که ریش کم پشت قهوه‌ای رنگی داشت با صدایی که خونسرد بنظر می‌آمد گفت:
_ آقا تارخ مشکل چیه؟ مارو برای چی جمع کردین اینجا؟

تارخ سفت و سخت نگاهش کرد.
_ الان معلوم می‌شه.

نگاهش را سمت لاله چرخاند و به نیم رخ ترسیده و مضطرب او خیره شد.

لاله که سنگینی نگاه تارخ را احساس کرد دست از سکوت کردن برداشت. آب دهانش را قورت داد و انگشت اشاره‌اش را به سمت یکی از آن چهار مرد گرفت.

افرا که این صحنه را دید حیرت کرد. لاله به وحید اشاره کرده بود. وحید در مرغ داری کار می‌کرد و آنقدر بی سر و صدا و متشخص بود که افرا باور نمی‌کرد او لاله را اذیت کرده باشد.‌
دوباره خواست کنار تارخ برود که آرش نگذاشت و سرش را زیر گوش افرا برد.
_ وایستا افرا… الان به حرفت گوش نمی‌ده. عصبیه. بذار بعدا خودم باهاش حرف می‌زنم.

افرا معترض شد.
_ اما آخه…

با شنیدن صدای عصبی تارخ حرف در دهانش ماسید.
_ می‌ری وسایلت رو جمع می‌کنی و گورتو از این مزرعه گم می‌کنی. دیگه این ورا نبینمت.

افرا حیرت زده به تارخ خیره شد. چگونه به این آسودگی یک نفر را از نان خوردن می‌انداخت بدون آنکه از اصل ماجرا دقیق و کامل با خبر باشد؟ باورش نمی‌شد.

وحید ناباور زمزمه کرد:
_ تارخ خان چی شده؟ مگه من چیکار کردم؟

تارخ سیگاری از جیبش بیرون کشید و گوشه‌ی لبش گذاشت.
_ الان دیگه از کار بی کاری می‌تونی بری تا آخر عمرت فکر کنی ببینی چه گهی خوردی.

وحید خواست چیزی بگوید که تارخ سیگار را از گوشه‌ی لبش برداشت و روی زمین کوبید.
_ یه کلمه دیگه بگو تا بگم اونقدر بزننت که صدای سگ بدی. بند و بساطت رو جمع کن. دیگه این ورا نبینمت.
دستش را در هوا تکان داد.
_ مرخصین.

صورت افرا از حرص قرمز شد‌. دستانش را مشت کرد و از کنار آرش گذشت. اینبار آرش نتوانست جلویش را بگیرد.

نزدیک تارخ شد، اما وقتی دید تارخ دست لاله را گرفت و به سمت ساختمان رفت وسط راه ایستاد‌. نگاهش را روی دست مردانه تارخ که دست لاله را گرفته بود قفل شد. پوزخندی زد.
ظاهرا بیشتر از لاله تارخ عاشق بود.
نمی‌دانست چرا احساس بدی از دیدن این صحنه گرفت. به روی خودش نیاورد و وقتی تارخ و لاله وارد ساختمان شدند به سمت وحید که سر جایش خشکش زده بود رفت. مقابلش ایستاد و پرسید:
_ آقا وحید جریان چیه؟

وحید نالید:
_ خانم مهندس تورو خدا یه کاری کنین. بخدا من کاری نکردم. من اخراج شم بدبخت می‌شم. چشم کل خانواده‌م به منه.

افرا به سه مرد دیگر اشاره کرد.
_ شما برین سر کارتون.

رحمان به افرا نزدیک شد.
_ خانم مهندس سوء تفاهم شده. وحید اصلا اهل این کارا نیست. شما با تارخ خان صحبت کنین. شاید به حرف شما گوش داد.

افرا سر تکان داد. به وحید نگاه کرد.
_ نگران نباش. شماره‌ت رو بده من. باهات تماس می‌گیرم.

وحید ناچار سر تکان داد.‌ شماره‌اش را به افرا داد و همراه رحمان و با حالی خراب آنجا را ترک کردند.

افرا به رفتن آن ها خیره شد و بعد با عصبانیت چرخید که به ساختمان بازگردد، اما آرش جلویش را گرفت.
_ خل نشو افرا… تارخ عصبی باشه هیچی سرش نمی‌شه. الان وقت دعوا نیست. تعریف کن ببینم چی شده اصلا.

افرا با حرص آرش را به کنار هول داد:
_ به جهنم که عصبیه. می‌خواد چیکار کنه؟ منم اخراج کنه؟ مرتیکه‌ی روانی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مگس

    خلاصه رمان:         یه پسر نابغه شیطون داریم به اسم ساتیار،طبق محاسباتش از طریق فرمول هاش به این نتیجه رسیده که پانیذ دختر دست و پا چلفتی دانشگاه مخرج مشترکش باهاش میشه: «بی نهایت» در نتیجه پانیذ باید مال اون باشه. اولش به زور وسط دانشگاه ماچش می کنه تا نامزد دختره رو دک کنه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش به صورت pdf کامل از مهرنوش صفایی

        خلاصه رمان اتاق خواب های خاموش :   حوری مقابل آیینه ایستاده بود و به خودش در آیینه نگاه می‌کرد. چهره‌اش زیر آن تاج با شکوه و آن تور زیبا، تجلی شکوهمندی از زیبایی و جوانی بود.   یک قدم رو به عقب برداشت و یکبار دیگر به خودش در آیینة قدی نگاه کرد. هنر دست آرایشگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از هم گسیخته

    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می شه و همه چیز در مسیر جدید و تازه ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلبه های طوفان زده به صورت pdf کامل از زینب عامل

      خلاصه رمان:   افسون با تماس خواهر بزرگش که ساکن تهرانه و کلی حرف پشت خودش و زندگی مرموز و مبهمش هست از همدان به تهران میاد و با یک نوزاد نارس که فوت شده مواجه می‌شه. نوزادی که بچه‌ی خواهرشه در حالیکه خواهرش مجرده و هرگز ازدواج نکرده. همین اتفاق پای افسون رو به جریانات و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یغمای بهار

    خلاصه رمان:       دلارای ایلیاتی با فرار از بند اسارت، خود را به بهشت شانه های مردی رساند که خان بود و سیبی ممنوعه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریا پرست
دانلود رمان دریا پرست به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

      خلاصه رمان دریا پرست :   ترمه، از خانواده‌‌ی خود و طایفه‌ای که برای بُریدن سرش متفق‌القول شده و بر سر ‌کشتن او تاس انداخته بودند، می‌گریزد؛ اما پس از سال‌ها، درحالی که همه او را مُرده و در خاک می‌پندارند، با هویتی جدید و چهره‌ای ناشناس به شهر آباءواجدادی‌اش بازمی‌گردد تا تهمت‌ها و افتراهای مردم را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
نیوشا
1 سال قبل

سلام ببخشید کاور رمان که برفرض افرا و تارخ هستند
اسم واقعیشون چیه؟

یلدا
یلدا
2 سال قبل

اخ من عاشق این رمانم واقعغ خیلی قشنگه
تارخم مث اینکه خل شده ها ، اخه مگه ب لاله شک نداشت اه
ولی پارتاش کمه یه کوچولو بیشترش کن ک ما هم اینجوری تو خماری نمونیم
مرسییییی❤❤❤

sahar
sahar
2 سال قبل

اوف تارخ خل شده خودش به لاله شک داره بعد میاد وحید رو اخراج میکنه ؟؟ خدایا تارخ رو تو صف شفا دهنده ها بزار .اوممممم شاید نقشه اش باشه 😐خیلی این رمان قشنگه ❤

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

پس چرااا تارخ خل شد طفلک وحید مگه تارخ به لاله چشم سفید شک نداشت که الان سریع دروغشو باور کرد هر چند فکر کنم نقششه.

Miss flower
Miss flower
2 سال قبل

اوووف خیلی پارتا کمن خواهشا بیشترشون کن نویسنده عزیز حیف انقدر داستان رو خوب پیش میبری ولی پارتا رو کوتاه میکنی و مزه خوندن رمان رو به کل از بین میبیری 😕😕
ولی بازم دمت گرم پر قدرت و البته با پارت بیشتر ادامه بده 😉😘منتظر پارت بعدی هستم 😁👌

بنی
بنی
2 سال قبل

خیلی کم بود
آخه چراااا
شکنجه میدی

Nazi
Nazi
2 سال قبل

وای واقعا چراا؟ بیچاره وحید:(

ستایش
ستایش
2 سال قبل

پوووووففف😥😥😥 من تا آخر این داستان کلی سکته ریز و درشت میزنم😖😖

Rom Rom
Rom Rom
2 سال قبل

چرا انقد کم اخه 😓

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x