با سردرد قدم در ساختمان گذاشت. کابوسی که دیده بود به اندازهی کافی قدرت داشت تا روزش را خراب کرده و او را کسل و بی حال کند. حواسش پرت بود. دلش جایی را میخواست که در سکوت و بدون نگاه نگران شیرین یا تینا در حال خودش غرق باشد.
وارد ورودی شد و پلههایی که به طبقهی دوم وصل میشد را با بی حالی بالا رفت. به محض وارد شدن به سالن نشیمن با دیدن افرا که یک تاپ بندی سفید به تن داشت و حین اینکه آرام مشغول آواز خواندن بود داشت موهایش را بالای سرش جمع میکرد متوقف شد. تاپش به قدری کوتاه بود که نافش را هم میشد دید. نفسش را کلافه بیرون داد و اخم هایش را درهم کشید.
صدای قدم هایش افرا را هم متوجهاش کرد. افرا با دیدن تارخ هینی کشید و سریع روپوش سفید رنگش را از روی زمین چنگ زد و به تن کرد.
_ وای کی اومدی؟
تارخ در سکوت نگاهش کرد.
افرا با دیدن چشمان قرمز و موهای پریشان تارخ و صورت بی حوصلهی او نگران شد. بستن دکمه هایش را نیمه تمام گذاشت و جلوتر رفت.
مقابل تارخ ایستاد و به صورت او دقیق شد.
_ حالت خوبه؟ چت شده؟
تارخ نگاهش را تا روی سینهی او پایین کشید. بی اختیار دستانش را بالا برد و دکمه های بالایی مانتوی او را بست.
افرا مات حرکات او و سکوت آزار دهندهاش حس کرد نفس کشیدن را فراموش کرده است.
گر گرفته بود، اما نمیخواست عقب بکشد. این نزدیکی را دوست داشت. با تردید دستش را بالا آورد تا دست تارخ را لمس کند. مردد بود، میترسید او را عصبی کند، اما دل را به دریا زد و انگشتانش آرام پشت دست تارخ را کوتاه و برای چند ثانیه لمس کرد. وقتی تارخ نگاهش را بالا آورد افرا دستش را عقب کشیده و دوباره سوالش را تکرار کرد.
_ حالت خوبه؟
تارخ بدون جواب دادن به سوال افرا پرسید:
_ چرا اینهمه سر به هوایی؟ اتاق رو ول کردی داری وسط نشیمن لباس عوض میکنی؟
افرا یک قدم عقب رفت. آرامش تارخ طوری بنظر میآمد که انگار آرامش قبل از طوفان بود.
_ خب آخه مگه نگفتی کسی حق نداره اینجا پا بذاره؟
تارخ عاقل اندر سفیه به او نگاه کرد.
_ من اینجا سیب زمینی محسوب میشم؟ نکنه فکر کردی من مشکلی چیزی دارم؟
افرا همانطور که نگاهش را از او میدزدید شانه بالا انداخت.
_ خب تو که اذیتم نمیکنی…
تارخ خشمگین دستانش را مشت کرد.
_ کی همچین حرفی زده؟ کی گفته من بهتر از بقیهی آدمای اینجام؟ اصلا کی بهت گفته کنار من اینهمه احساس امنیت کنی و بهم اعتماد داشته باشی؟
افرا شوکه چشمانش را درشت کرد. مطمئن بود اتفاقی برای تارخ افتاده است. بی هوا عصبانی شده و حرف هایی زده بود که عجیب و غریب بنظر میآمدند. مثل کودکی که بهانه گیر میشود و دلش میخواد غر بزند و سر هر کسی که از راه رسید داد بکشد.
شوکه داشت رفتار های تارخ را در ذهنش تحلیل میکرد که او محکم بازویش را گرفت و از لای دندان های کلید شدهاش غرید:
_ خیلی باید احمق باشی که به آدمی مثل من اعتماد کنی.
افرا اخم کرد. با اخم در چشمان تارخ زل زد و بی آنکه واکنشی به فشار دست او دهد با گستاخی گفت:
_ من خودم تصمیم میگیرم به کی اعتماد کنم به کی نه. حالت از کجا خرابه نمیدونم، اما این حرفا و مزخرفاتت هم باعث نمیشه احساس امنیتی که کنارت احساس میکنم رو از دست بدم. تو نمیتونی به من آسیب بزنی، اگه غیر اینه نشونم بده.
حالا نوبت تارخ بود از جسارت و کله خرابی افرا شوکه شود.
این دختر یک تختهاش کم بود!
تارخ اندکی در سکوت به چشمان جدی افرا خیره شد، افرا که نگاه او را دید ادامه داد:
_ بد اخلاقی، آبمون تو یه جوب نمیره. گیری…گاهی بی منطقی، اما آدم قابل اعتمادی هستی!
تارخ هیستریک خندید. افرا از حالت های او کمی ترسید، اما برای اینکه ثابت کند حرف هایش دروغ نبودهاند سر جایش ثابت ایستاد. واقعا کنار تارخ احساس امنیت داشت. مطمئن بود نمیتوانست آسیبی به او برساند.
تارخ با خنده انگشت اشارهاش را جلوی صورت افرا تکان داد.
_ پس بذار یه داستان برات تعریف کنم. مال همین چند ماه پیش… مال وقتیکه نبودم و تو برای کار اومده بودی اینجا. میدونی تو استرالیا چیکار داشتم؟
افرا خونسرد جواب داد:
_ نه بگو تا بدونم.
تارخ خندهاش را جمع و دستانش را مشت کرد. نمیفهمید داشت چه میکرد؟ اصلا نمیدانست چرا داشت برای دختر بچهی مقابلش چنین چیزی را تعریف میکرد، اما با این حال بدون ذرهای تعلل گفت:
_ رفته بودم تا مهم ترین دارایی یه آدمو از چنگش در بیارم. میدونی بخاطر اینکه اون آدم راضی شه سهامش رو بفروشه به عموم چیکار کردم؟
نگاه مضطرب افرا را که دید غرید:
_ دیگه باید تا تهش رو بشنوی. تا بترسی از آدمی مثل من. باید بدونی من دختر اون مرد رو کردم بازیچهی دست خودم تا پدرش رو راضی کنه سهامش رو بفروشه.
دستش را لای موهایش برد و تا میتوانست آن ها را کشید. انگار به مرز جنون رسیده بود. آن کابوس تمام روح و روانش را بهم ریخته بود.
_ اون دختر امیدوار شده بود. که من دوسش دارم که بهش اهمیت میدم. کلی تو ذهنش رویا پردازی کرده بود. راجع به من…
دستانش از لای موهایش رها شدند.
_ اما من لعنتی نابودش کردم. وقتی باباش سهام رو به عموم انتقال داد گفتم بره به جهنم.
یقهی مانتو افرا را گرفت. روی صورتش خم شد.
_ این یکی از کوچکترین گناهای زندگی منه. چشاتو باز کن بچه جون. ببین چه هیولایی جلوت وایستاده.
بقیهی جملهاش اگرچه با عصبانیت بیان شده بود، اما پر بود از غم.
_ اگه جای تو باشم هیچ وقت پامو تو این مزرعه نمیذارم. هیچ وقت به آدمی مثل تارخ نامدار اعتماد نمیکنم.
افرا شوکه شده بود. تارخ حرف های سنگینی زده بود، اما میفهمید او حالت عادی ندارد. غم و غصه از نگاهش بیرون میجهید، چشمانش پر از درد بودند و از تک تک خط و خطوط صورتش میتوانست بفهمد رنجی عظیم او را درگیر کرده است. دوست داشت بیشتر راجع به مرد مقابلش بداند، اما حالا وقت سوال پرسیدن یا شوکه شدن نبود. بعدا میتوانست به حرف های او دقیق بیاندیشد. تمام آدم های دنیا حتی بد خلق ترینشان گاهی نیاز داشتند کسی پای حرف هایشان بنشیند. نمیدانست چه بلایی سر تارخ نامدار آمده بود که جلوی او طغیان کرده و از درد ها و گناهانش گفته بود، اما به هر حال دیگر نمیتوانست به او بی توجه باشد.
نفسش را بیرون داد و مطمئن دست تارخ را گرفت.
_ میخوای بشینی تا منم یه داستان برات بگم؟
تارخ سرش را عقب برد و با شک به او و دستانشان که در همدیگر قفل شده بود نگاه کرد. سکوت کرد و جواب او را نداد، اما افرا او را دنبال خودش کشید. مجبورش کرد گوشهی نشیمن روی کاناپهی زهوار در رفتهای که مدت ها در آن گوشه خاک میخورد بنشینند.
تارخ مثل کودکی مطیع افرا را اطاعت کرد. میخواست قصهی او را بشنود. حکایتش مثل کسانی بود که سر جلسهی امتحان درس نمیخواندند و وقتی میدیدند دوستشان وضعیتی مشابه آن ها دارد خیالشان آسوده میشد.
دلش میخواست بشنود که تنها نبود، که کسانی بودند که شبیه او بودند. که عذاب وجدان شبانه روز رهایشان نمیکرد.
وقتی نشستند افرا دستش را رها کرد. موهایش را از زیر روپوش سفید رنگش که گیر کرده بود آزاد کرد و همانطور که داشت با نوک موهایش بازی میکرد گفت:
_ من عاشق شیرینیام.
تک خندهای کرد.
_ با یه بشقاب شیرینی به همهی گناهای نکردهم اعتراف میکنم.
نگاهش را به سمت تارخ دوخت.
_روزای اولی بود که بعد از طلاق سامان و آرزو مامان بزرگم مارو همراه خودش برده بود خونهش. غصه میخوردم. مامان بزرگم پیر بود. ناز و نوازشمون میکرد، اما حوصلهی این رو نداشت که غر زدنا و درد و دل مارو بشنوه. همین که میتونست از پس تر و خشک کردنمون بر بیاد راضی بود، اما خب من سنم کم بود و این چیزا حالیم نمیشد. خیلی بهانه گیر شده بودم. یه بار که از خرید بر میگشتیم از مامان بزرگم خواستم برام شیرینی بخره. میدونست دندون درد دارم. گفت نه.
لبخندی زد.
_ خب من قرار نبود به این سادگی تسلیم شم. لجباز بودم و سرتق. وقتی دیدم راضی نمیشه رفتم سر کیف پولش. از لجم کلی پول برداشتم و رفتم واسه خودم شیرینی خریدم. تو کوچه همشو خوردم و دهنمو پاک کردم تا مامان بزرگم نفهمه. برگشتم خونه و خودمو زدم به خواب…
خیره به تارخ که داشت با دقت به حرف هایش گوش میداد گفت:
_ باورت میشه اولین شبی بود که نتونستم بخوابم. اونقدر عذاب وجدان داشتم که…
پوفی کشید.
_ دیگه نتونستم تحمل کنم. صبح قبل از رفتن به مدرسه با چشایی که از شدت بی خوابی پف کرده بودن رفتم پیش مامان بزرگم و با پشیمونی همه چی رو براش تعریف کردم.
سرش را پایین انداخت و خندید.
_ خدا بیامرز یکم چپ چپ نگام کرد و تهش گفت عذاب وجدان که باشه پشیمون که باشی از کار اشتباهت یعنی روحت زندهس یعنی خدا فرصت داده که از اون اشتباهت برگردی…یعنی هنوز اونقدرا بد نشدی که اشتباه کنی و به روی خودت نیاری…یعنی هنوز خوبی تو وجودت جریان داره.
آهی کشید و سرش را بالا آورد.
_ دلم براش تنگ شده. با مرگش خیلی تنها شدیم.
احساساتش به غلیان افتادند. مادر بزرگش را با جان و دل میپرستید چون پناهش بود، چون تنها کسی بود که نگذاشته بود آواره شوند. تنها کسی که او و صحرا را زیر بال و پرش گرفته بود. درست بود که سامان و آرزو نبودند، ولی مامان جانش بود تا به او تکیه کند، اما درست روز سوم دانشگاه وقتیکه با ذوق و شوق میخواست پیش او بازگشته و موفقیتش در پاسخ دادن به سوالات استاد را با غرور به او توضیح دهد با یک پارچهی بزرگ مشکی رنگ رو به رو شده بود. پارچهای که انگار در هیبت یک هیولا ظاهر شده و دست برده و روح او را از تنش بیرون کشیده بود. باور نمیکرد، اما سامان که سیاه پوش مقابل در ایستاده و گریه میکرد مجبورش کرده بود تا باور کند.
تنها بودند تنها تر شده بودند.
اشک هایش گوشهی چشمانش را خیس کردند، اما دست برد و خیسی زیر چشمانش را پاک کرد. خودش پر از درد بود، چگونه میخواست مرد کنار دستش را آرام کند؟ با اینکه سخت بود، اما جا نزند. دوباره به تارخ خیره شد.
_ همین عذاب وجدانی که داری تورو قابل اعتماد میکنه. تارخ نامدار تو هیچ وقت نمیتونی خود خواسته به من یا کس دیگهای صدمه بزنی…
تارخ با چشمانی که کاسهی خون بودند به چشمان سیاه افرا خیره شد. دلش میخواست افرا بیشتر حرف بزند. دلش میخواست کمی بیشتر به او امید دهد. که بالاخره یک روز میتواند با آرامش چشمانش را روی هم بگذارد.
دلش شنیدن میخواست. از آن دست حرف های قشنگ که سال ها بود فراموشش کرده بود. نالید:
_ افرا حالم خوب نیست.
افرا با دقت به اعضای چهرهاش نگاه کرد. لب های تارخ تکان خوردند.
_ یه روز میاد که حالم خوب شه؟
افرا نمیدانست چه مرگش شده است، از لحن سنگین و پر از غم تارخ بود یا مرور خاطراتش با مادربزرگی که دیگر نبود، به هر حال نتوانست اشک هایش را کنترل کند. صورتش خیس شد.
نگاهش را از تارخی که منتظر پاسخش ایستاده بود گرفت و به جلو خیره شد.
_ اوهوم… یه روز میاد که حالت خوب خوب باشه.
صدایش بغض داشت.
_ رها باشی…
تکه تکه حرف میزد.
_ همهی غم هات تموم شن. بالاخره میاد….
تارخ به آرزوهایی که افرا از آن حرف میزد و محال بنظر میرسیدند خندید. تلخ خندید. آنقدر تلخ که گریهی افرا هم شدت گرفت.
_ امیدوارم اون روز قبل از مرگم برسه.
افرا اشک هایش را پاک کرد.
_ میرسه. اگه اشتباهی کرده جبران کن. اگه کارت اشتباهه تکرارش ن…
تارخ بی هوا میان حرفش پرید. انگار پشت جملهای که بر زبان آورده بود هیچ فکری نبود.
_ افرا همیشه کنارم احساس امنیت داشته باش… اعتماد کن بهم. حس خوبی میده بهم…
افرا با حالی عجیب از شنیدن جملهی عجیب تر تارخ از جایش بلند شد. قصد فرار داشت. با لبخند به سمت مقنعهاش که روی کولهاش انداخته بود رفت. آن را برداشت و روی سرش کشید.
همانطور که داشت مقنعهاش را مرتب میکرد و طوریکه انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش داشت گریه میکرد با بیخیالی رو به تارخ که خیره نگاهش میکرد، اما انگار در عالم دیگری بود گفت:
_ بهت اعتماد میکنم، اما چون خیلی وقتا کج خلقی و زور میگی به حرفت گوش نمیدم.
جملهی کودکانه و تا حدودی لجبازانهاش تارخ را از افکارش جدا کرد. لازم نبود افرا مستقیم بگوید، نگفته هم متوجه بود که دخترک مو چتری سرکش تر از آن بود که بی چون و چرا به حرف کسی گوش دهد. بحث میانشان که عمق گرفته بود را عوض کرده و با اخم پرسید:
_ فایلای حسابرسی که برات فرستادم مرتب کردی؟
افرا خونسرد نزدیکش شد. دستانش را به کمر زد.
_ نه.
تارخ چپ چپ نگاهش کرد.
_ دیروز بجز ول گشتن با آرش کار دیگهای هم کردی؟ اصلا تو چرا با آرش بیرون میری؟
افرا دست به کمر جواب داد:
_ بله دیروز بعد از بیرون رفتن با آرش اومدم تو خونه کتاب خوندم و ساز تمرین کردم. تازه صبحشم رفته بودم ورزش.
تارخ پوفی کشید.
_ فایلارو کی مرتب کنه؟
افرا لبخند عریضی زد.
_ کسی که وظیفشه. جناب نامدار من زیر بار حرف زور نمیرم. بنده حساب دار این مجموعه نیستم. دلمم نمیخواد باشم. اون چند باری هم که حسابارو مرتب کردم از سر لطفم بوده. دیگه سوء استفاده نکن.
تارخ خندهاش را مهار کرد. به قدری بامزه مقابلش ایستاده و برایش خط و نشان میکشید که میتوانست در وضعیت اسفناکی که قرار داشت قهقه بزند. عامدانه حالت جدی به خود گرفت.
_ اگه بگم با این وضع نمیتونی اینجا کار کنی چی؟
افرا چپ چپ نگاهش کرد.
_ برو بابا… اگه فکر میکنی میتونی از نقطه ضعفم که علاقه به این مزرعهس سوء استفاده کنی باید بگم سخت در اشتباهی. اصلا تو اخراج کن کیه که بره. فکر کردی من وحیدم.
تارخ نفسش را با بازدم عمیقی بیرون فرستاد. روی کاناپه دراز کشید و پشت دستش را روی چشمانش گذاشت. بی ربط پرسید:
_ با آرش میری بیرون دوست پسرت اذیت نمیشه؟ گیر نمیده بهت؟
صدای افرا را که شنید دستش را از روی چشمانش برداشت.
_ اونقدری که تو اذیت میشی و گیر میدی نه! بعدشم اگه منظورت مسعوده باید بگم کات کردیم باهم.
میخواست وانمود کند برایش اهمیتی ندارد، اما موفق نشد.
_ چرا؟
افرا یک تای ابرویش را بالا داد.
_ چی چرا؟
تارخ سر جایش نیم خیز شد.
_ چرا کات کردی؟
افرا با ترس آب دهانش را قورت داد. فکر اینکه تارخ متوجه همه چیز شود مضطربش میکرد. باید فرار میکرد. چرخید و مسیر خروج را در پیش گرفت.
_ چون انتخابم اشتباه بود! وقتی فهمیدم باید تموم میشد.
کپی و فوروارد و ذخیرهی پارتا حتی برای خودتون حرامه.
این رمان فایل نخواهد شد.
به پسر بچهی ده دوازده سالهای که عرق ریزان مشغول کمک کردن به پدرش برای جا به جا کردن جعبههای میوه بود خیره شد و لبخندی زد.
لبخند به لب لیست کود هایی که باید تهیه میشد را یادداشت کرد و به سمت رحمان گرفت.
_ آقا رحمان این طفل معصوم هلاک شد تو گرما، از بچه های مزرعه کسی این دور و بر نیست کمکشون کنه؟
رحمان کاغذ را از دست افرا گرفت و نگاهش را میان نام کود هایی که از آن ها سر در نمیآورد و پسر بچهای که یک دستمال دور سرش بسته بود تا آفتاب کلهاش را نسوزاند چرخاند.
_ حرفا میزنیا خانم مهندس! پول گرفتن که این میوه هارو ببرن میدون تره بار دیگه. کمک میخواستن باید خودشون میآوردن.
افرا چپ چپ به رحمان نگاه کرد. هر چند رحمان حواسش نبود و با دقت داشت به لیست کود ها نگاه میکرد. با اخم پرسید:
_ آقا رحمان تو از کود و این چیزا سر درمیاری که اینطوری داری به اون لیست نگاه میکنی؟
رحمان بی توجه به سوال افرا کاغذ را به سمت او گرفت و به گوشهای از آن اشاره کرد.
_ خانم مهندس این چیه نوشتی؟
افرا پوفی کشید.
_ فسفات آمونیوم.
رحمان سرتکان داد.
_ ماشاءالله بد خط هستینا! حالا این کود به چه دردی میخوره؟
افرا کاغذ را از دست رحمان گرفت آن را تا کرد و داخل جیب پیراهن او گذاشت.
_ فسفات آمونیوم واسه خاک ایران در حالت کلی مفیده. چون خاک محدودهی کشور ما اکثرا قلیایی هست. این کود اسیده داره که یه بالانسی ایجاد میکنه...حالا تو اینارو ول کن. لیستی که گفتم رو بده تهیه کنن. بعدا خودم طرز استفادهش میگم که چطوری و چه مقدار باشه.
رحمان با اخم سر تکان داد.
_ خانم مهندس بنظر من که همین پهن گاوای خودمون از این چیز میزای شیمیایی بهترن…
شانه بالا انداخت.
_ حالا شما درس خوندین. چه بدونم… میگم بخرن.
افرا لبخندی زد.
_ آقا رحمان حالشو داری به این بنده های خدا کمک کنیم؟
رحمان سریع دستش را به کمرش گرفت.
_ خانم مهندس من پارسال کمرمو عمل کردم. آقا تارخ میدونن اصلا نمیتونم چیز سنگین بلند کنم.
افرا عاقل اندر سفیه به رحمان نگاه کرد. برخی از جعبه ها بخاطر نوع خاص میوه ها که هم مرغوب بودند و هم بافت نرمی داشتند کوچک انتخاب شده بودند تا میوه ها له نشوند و تعداد کمی میوه داخل آن جعبه ها چیده شده بود. بهانه گیری رحمان برای در رفتن از زیر کار اصلا هوشمندانه نبود، اما دق میکرد اگر بی حرف و به تنهایی به کمک آن بچهی بی نوا میرفت.
کاملا جدی به رحمان خیره شد.
_ آقا رحمان تو خونه خواستی لیوان آبی یا قاشق چنگالی چیزی جا به جا کنی حتما بگو خانمت یا بچه هات کمکت کن. شنیدم این چیزام برا کمر ضرر داره.
رحمان که هاج و واج تماشایش میکرد را جا گذاشت و به سمت آن پسر کوچک و لاغر اندام رفت.
نگاهی به پدر همان پسر که صورتش غرق عرق بود کرد و سلام داد.
_ سلام. خسته نباشین.
مرد با خجالت جعبهی دستش را جا به جا کرد و با لهجهی خاصی که افرا تشخیص نداد مال کدام شهرستان است گفت:
_ سلام. ممنونم خانم مهندس.
افرا لبخندی زد.
_ ناهار خوردین؟
مرد سرش را تکان داد.
_ بله قبل از اومدن صرف شده.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقدر تارخ و افرا کیوتن این پارت هم عالی بود معرکه👌🏻👌🏻👌🏻
میشه امروز دو تا پارت بزاری بهمون عیدی بدی ؟!لطفاااا🥺🙏🙏
از افرا خوشم میاد عالی
از افرا خوشم میاد قشنگ بود
وای چگد گشنگ بود این پارت 😍🥺
دلم برا تارخ میسوزه خیلی سختی کشیده بیچارع 🥺
افرا هم خیلی دختر خوبیه خیلی دوسش دارم
قشنگ بود
قشنگ بود دوست داشتم🤩
قشنگ بود دوست داشتم🤩
آره واقعا خوب بود💏👩❤️💋👨👨❤️💋👨👩❤️💋👩
افرا با اینکه بچه طلاقه و از یه سنی به بعد زیر تربیت مامان بابا نبوده، ولی رفتار و اخلاقیات معرکه ای داره..
خیلی شخصیتش رو دوس دارم.
ای خدا امیدوارم قبل مرگم ببینم حال تارخ نامدار خوب شده😢
خیلی این رمان قشنگه
این پارت خیلی دلنشین بود:)♡
آره واقعا خوب بود💏👩❤️💋👨👨❤️💋👨👩❤️💋👩