رمان الفبای سکوت پارت 67 - رمان دونی

 

افرا هم بی اختیار اخم کرد. هم از حضور مهران ناراضی بود. هم از لحن بی ادبانه و پر تمسخر او حرصی شده بود.

مهران در حالیکه به صورت اخم آلود افرا خیره بود جواب تارخ را داد.
_ بهرام از کارخونه اومده کارت داره. راجع به مواد اولیه‌ای که باید بخرین … تو ساختمون پایینی منتظرته‌. چند روز منتظر بوده بیای عمارت خبری ازت نشد.

تارخ کف یک دستش را به زمین چسباند و از جایش بلند شد.
_ و تو چیکار داری اینجا؟

مهران شانه بالا انداخت.
_ بهرام رو رسوندم. از خونه سفارش کرده بودن بیام از مزرعه شیر ببرم.

تارخ عاقل اندر سفیه سر تا پای او را برانداز کرد.
_ آفرین. از کی تا حالا به حرف اهالی خونه گوش می‌دی؟

مهران در سکوت دستانش را مشت کرد. از اینکه تارخ حرفش را باور نکرده و او را به سخره گرفته بود عصبی شده بود.
با این وجود چیزی نگفت و صامت به تارخ نگاه کرد.

تارخ قبل از رفتن نگاه کوتاهی به افرا انداخت و افرا انگار از نگاه او خواند باید از جایش بلند شده و آنجا را ترک کند که به تنش حرکت داد. بلند شد و پشت مانتو‌اش را تکاند و کیفش را روی دوشش انداخت.

تارخ راضی از بلند شدن او آرام به قدم هایش حرکت داده و به سمت تکتاز رفت. دوست نداشت مهران و افرا را تنها بگذارد، اما چاره‌ای نبود باید برای دیدن بهرام می‌رفت. حین رفتن به مهران اشاره کرد.
_ تو چرا وایستادی اینجا؟ برو هر چی می‌خوای به رحمان بگو بهت بده‌.

مهران بی مخالفت سرش را تکان داد.
_ دارم می‌رم.

جواب قاطع و خونسردانه‌ی مهران تارخ را مجبور کرد تا به قدم هایش سرعت بیشتری داده و به سمت اسبش برود.

با رفتن تارخ افرا خم شد تا لیوان شربت را بردارد و مهران که زیر چشمی از رفتن تارخ مطمئن شده بود گفت:
_ افرا باید حرف بزنیم.

افرا شربت داخل لیوان را که گرم شده بود و دیگر قابل خوردن نبود روی زمین ریخت.
_ فکر نکنم ما صحبتی با هم داشته باشیم.

مهران نزدیکش شد و پوزخندی زد.
_ چی شد؟ چطور با تارخ صحبتای مشترک داری که لم دادی باهاش زیر درخت و براش کرم ضدآفتاب تجویز می‌کنی، به ما که رسید می‌شی دوست پسر دار و متعهد و این مسخره بازیا؟

افرا خونسرد به صورت مهران نگاه کرد. مهران همین را می‌خواست که اعصابش را تحریک کند، اما او نمی‌خواست پسر گستاخ مقابلش را به آنچه که می‌خواست برساند.
با خونسردی نگاهش را در صورت مهران چرخاند‌. چشمان قهوه‌ای، بینی قلمی که مطمئن بود جراحی شده است و موهایی که با ژل کاملا به عقب شانه شده و برق می‌زدند.
لب ها و فرم چشمانش شبیه تارخ بودند، اما ابهت تارخ کجا و ابهت مهران کجا.
خوب که به صورت مهران نگاه کرد خونسردانه پرسید:
_ واقعا دنبال جواب سوالتی؟

مهران با جدیت سر تکان داد.
_ آره می‌خوام بدونم چطور به تارخ می‌رسی دوست پسرت از یادت می‌ره؟

افرا لبخندی زد. برای حرص دادن مهران به دروغ، اما با جدیت جواب داد:
_ چون بخاطر پسر عموت با مسعود بهم زدم. چون ازش خوشم میاد.
شانه بالا انداخت.
_ بر خلاف تو.

مهران پر حرص خندید.
_ مزخرف می‌گی!

افرا شانه بالا انداخت و از کنارش گذشت.
_ هر طور دوست داری فکر کن.

مهران سریع دنبالش کرد و با ایستادن در برابرش راه رفتنش را سد کرد.
_ حتی اگه واسه تارخ بمیری هم نمی‌تونی وارد زندگیش بشی. عشق چندین و چند ساله‌ش همین روزا از آمریکا می‌رسه. تارخ بعد از اینهمه سال یه ثانیه هم مهستارو فراموش نکرده. تو هیچی نیستی براش. الکی دست و پا نزن.

افرا شوکه شده بود.‌ از شنیدن عشقی که مهران از آن صحبت می‌‌کرد، از شنیدن نام زنی به اسم مهستا. حس بدی در دلش جریان پیدا کرده بود. آن مرد سرسخت و عبوس کسی را در قلبش داشت. کسی که مهران می‌گفت سال هاست او را فراموش نکرده است. ممکن بود مهران دروغ گفته باشد؟ امکان داشت این حرف ها را از سر حرصش زده باشد؟
می‌خواست امیدوار شود، اما حرف آرش که که در ذهنش تداعی شد این امید را سوزاند و خاکستر کرد. آرش قبلا گفته بود که تارخ زنی را در زندگی‌اش دارد، زنی که بر خلاف ذهنیت او لاله نبود!

در یک کلام حالش با حرف مهران بد شده بود، حتی با وجود اینکه برای حرص دادن مهران آن دروغ را سر هم کرده بود، اما خب قضیه برعکس شده و حال خودش بد شده بود.
هر چند این حال بد را به روی خودش نیاورد و عادی گفت:
_ خب که چی؟

مهران پوزخندی زد.
_ واضحه.‌‌.. تارخ تورو بجز یه بچه که خودشو به زور تو مزرعه‌ش جا کرده نمی‌بینه.

افرا لبخند زورکی زده و دستش را مشت کرد. مهران چندان بی راه هم نمی‌گفت تارخ او را به چشم یک دختر بچه می‌دید. نه تنها او را بچه صدا می‌زد که خودش هم چند بار مستقیم به او گفته بود که او مثل بچه ها سر به هوا و حواس پرت است.

از این بابت دلخور بود و از اینکه مهران این موضوع را به رویش می‌آورد عصبی بنظر می‌رسید. خسته بود و حرف های مهران خستگی‌اش را تشدید می‌کردند.‌ چند ماه بود که تارخ را می‌شناخت… واقعا چند ماه برای شکل گیری احساسی که این ناراحتی را در وجودش بوجود آورد کافی بود؟ خودش هم نمی‌دانست.‌ از احوالاتش چندان سر در نمیاورد.
بی حوصله دستش را در هوا تکان داد.
_ باشه… تو راست می‌گی. من واسه تارخ مثل یه بچه‌م. که چی تهش؟ اصلا می‌خوای به چی برسی؟

مهران کمی کلافه شد. قبلا مستقیم و غیر مستقیم سعی کرده بود توجه افرا را به سمت خودش جلب کند. تلاشی که همیشه بی نتیجه مانده بود. احتمال اینکه حالا هم با بیان خواسته‌‌اش از طرف او طرد شود زیاد بود، اما کوتاه نیامد.
_ ببین آره… تو درست فکر می‌کنی… اولش می‌خواستم فقط محض تفریح و خوش گذرونی باهات وقت بگذرونم، اما حالا…

افرا بی حوصله حرفش را قطع کرد.
_ الانم همینه مهران… تورو خدا ولم کن. حتی اگه بقول خودت اینبار جدی باشی هم که مطمئنم نیستی فرقی به حال من نمی‌کنه. جواب من همونیه که قبلا بود. دور منو خط بزن.
ما به درد رفاقت با هم نمی‌خوریم. بگرد دنبال یکی که واقعا دوستت داشته باشه. پیداش کردی هم دو دستی بچسب بهش.

مهران با تمسخر خندید.
_ حتما تو هم می‌خوای بچسبی به تارخ؟

افرا خشمگین و با عصبانیت از زبان نفهمی او غرید:
_ اینش دیگه به تو ربطی نداره.

مهران خشمگین بازویش را کشید.
_ بدبخت فکر می‌کنی من دروغ گفتم بهت؟ فکر کردی قصه‌ی مهستا رو از خودم درآوردم. احمق مهستا خواهرمه… می‌فهمی؟ خواهرم! یعنی دختر عموی تارخ. تارخ می‌مرد براش. مهستا می‌گفت جونتو می‌خوام دو دستی تقدیمش می‌‌کرد. الانم همینطوره. همین چند هفته پیش وقتی فهمید عشقش قراره برگرده ایران حال و احوالش بهم ریخت. نبودی که ببینی…می‌دیدی عشق و عاشقی از سرت می‌پرید می‌فهمیدی تارخ تا هزار سالم تو رو نمی‌بینه.

افرا خشمگین بازویش را از دست او بیرون کشید.
_ چشم اسکای رو دور دیدی واسه من قلدر بازی در نیار. بعدشم خودتو به آب و آتیش نزن تا تارخ رو از چشم من بندازی. حتی اگه موفق بشی بازم با این شعور نداشته‌ت من حتی داخل آدمم حسابت نمی‌کنم. چه رسه به اینکه بهت فرصت بدم.
مهران را جا گذاشت و با قدم هایی بلند از او دور شد. مهران تا یک مسیری دنبالش کرده و صدایش کرد، اما وقتی دید افرا محلش نمی‌گذارد و از طرفی با دیدن اسکای که پیدایش شده بود بیخیال دنبال کردن او شد.
گند زده بود.‌ بجای به دست آوردن دل افرا بدتر او را از خودش زده کرده بود.

افرا زیر گرمای آفتاب به سمت ساختمان قدم برداشت. مسیر طولانی بود و گرما طاقت فرسا، اما با این وجود تا می‌توانست به قدم هایش سرعت داد تا سریع تر به ماشینش رسیده و آنجا را ترک کند.
تمام انرژی مثبت و خوبی که از کمک کردن به مهیار در وجودش احساس میکرد از بین رفته و جایش را به عصبانیتی بی اندازه داده بود. عصبانیتی که می‌دانست ریشه‌اش در حرف های مهران بود، اما نمی‌خواست باور کند.

احوالش طوری بود که حتی اسکای هم متوجه آن شده و با پارس های کوتاه و بالا و پایین پریدن قصد داشت توجه افرا به خود جلب کند، اما افرا محلش نمی‌داد.

وقتی کنار ماشینش که مقابل ساختمان پارک بود رسید پاهایش از درد ذق ذق می‌کردند.
اهمیتی نداد و با همان سرعت وارد ساختمان شد. به طبقه‌ی بالا پا تند کرده و مانتواش را عوض کرد‌. بدون اینکه مقنعه‌اش را با شالش تعویض کند کوله‌اش را روی دوشش انداخت‌ و با همان سرعتی که به طبقه‌ی بالا آمده بود دوباره به طبقه‌ی پایین رفت.
درست زمانی که می‌خواست از ساختمان خارج شود با تارخ که همان لحظه از آشپزخانه بیرون آمد رو به رو شد.

تارخ شوکه از دیدن افرا پرسید:
_ کی اومدی؟ کجا داری می‌ری؟

افرا کلافه کوله پشتی‌اش را روی دوشش جا به جا کرد. بدون نگاه کردن به صورت تارخ جواب داد:
_ باید برم. خیلی خسته‌م.

تارخ بدون اینکه از مقابل او تکان بخورد اخم هایش را در هم کشید.
_ چی شده؟

افرا شانه بالا انداخته و خودش را به کوچه‌ی علی چپ زد. همچنان مستقیم به تارخ نگاه نمی‌کرد.
_ هیچی. چی می‌خواستی بشه؟

تارخ سرش را به او نزدیک کرد.
_ افرا من بچه نیستم. یه…

همان کلمه‌ی بچه کافی بود تا افرا کنترلش را از دست بدهد. اصلا نفهمید چه توضیحی باید برای این عصبانیت بدهد فقط بدون فکر حرف تارخ را قطع کرد.
_ آره تو بچه نیستی! اونی که بچه و احمقه منم. اونقدر گفتی دیگه حفظم شده.

تارخ حیرت زده به افرا خیره شد. چانه‌اش می‌لرزید و مردمک های چشمانش دو دو می‌زدند. با حیرتی که به لحنش سرایت کرده بود زمزمه کرد:
_ می‌خوای حرف بزنیم؟ چت شده؟

افرا پشیمان از عصبانیتی که هیچ توضیحی برای آن نداشت کوتاه چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:
_ من خیلی خسته‌م. می‌خوام برگردم خونه‌مون.

تارخ پوفی کشید.
_ تو بیشتر عصبی هستی تا خسته. منو نگاه کن.

افرا آرام لای چشمانش را گشود. وقتی در چشمان تاریک تارخ خیره شد بغض کرد. لب گزید. نمی‌دانست چه مرگش شده است. شاید هم می‌دانست و نمی‌خواست آن را بپذیرد.
از خودش پرسید که آیا واقعا این مرد دلباخته‌ی دختر عمویش بوده است؟
کنترل اشکی که روی گونه‌اش سر خورد اصلا تحت کنترل و اختیارش نبود. جایی در درونش، جایی که شاید نه به قلب که به مغزش مربوط می‌شد خودش را، احساساتش را برای لحظه‌ی گذرایی بر باد رفته دید.

تارخ ابتدا با حیرت و سپس با اخم هایی درهم که حکایت نگرانی‌اش بودند به صورت افرا و اشکی که روی گونه‌اش چکید خیره شد.
قطره اشک راه خودش را کشید و از روی چاله‌ی گونه‌ی دخترک که حالا پیدا نبود، اما تارخ محل آن را خوب می‌شناخت گذشت و زیر چانه‌اش جایی در میان تار و پود مقنعه‌اش حل شد.
دستش را بالا آورد و روی شانه‌ی افرا گذاشت. لحن نوازش گونه‌اش حال افرا را بدتر کرد.
_ چت شده دختر خوب؟
انگشتانش بی اختیار و با فکری که به ذهنش خطور کرد فشار کمی به شانه‌ی افرا وارد کردند.
_ مهران اذیتت کرده؟
خشم به لحنش راه یافته بود.
_ چیزی بهت گفته؟ مزاحمت شده؟
سکوت افرا جری ترش کرد.
_ واسه چی جواب نمی‌دی؟ گریه هات برای چیه؟

افرا دستش را بالا آورد. خیسی گونه‌اش را گرفت و بعد با همان دست، دست تارخ را از روی شانه‌اش پس زد.
_ چیزی نشده. من خودم قاطی کردم. حالم خوب نیست.

خواست تارخ را کنار بزند، اما او با هیکل ورزیده‌اش مقابلش را گرفت.
_ افرا حال هیچ کس تو فاصله‌ی زمانی چند دقیقه اونم بی دلیل بد نمی‌شه.

افرا سر تکان داد. زور بازویش حریف او نبود، اما زبانش از پس او بر می‌‌آمد.
_ آره یه اتفاقی افتاده. منتها تو اونقدر بهم نزدیک نیستی که بهت بگم. ماجرا به مهرانم ربطی نداره. الانم برو کنار می‌خوام برم. نمی‌تونم بمونم.

تارخ قبل از اینکه راهش را باز کند کمی مکث کرد و با شک پرسید:
_ حالت خوب نیست. می‌تونی رانندگی کنی؟

افرا سر تکان داد با دستش تارخ را کنار زد. تارخ اینبار مقاومت نکرد و از مقابلش کنار رفت، اما با نگاهش افرا را بدرقه کرد.
آنقدر در راهرو ایستاد تا افرا از مقابل چشمانش محو شد.‌
چه بلایی بر سرش آمده بود؟ تصویر چشمان مشکی‌اش که پر از آب بود از جلوی چشمانش کنار نمی‌رفت.
چه کسی افرا را اذیت کرده بود؟
به دیوار تکیه داد و متفکر سیگاری آتش زد.
مطمئن بود گوشه‌ای از این ماجرا به مهران مربوط است.
افرا بعد از او با مهران تنها شده بود.
اما نمی‌فهمید مهران چه کرده است که اشک او را درآورده.
با خشم و سیگار به دست از ساختمان بیرون زد.
بی ام دبیلیو مهران مقابل ساختمان پارک بود.
به ماشین او تکیه داده و منتظر ایستاد تا از راه برسد.
می‌خواست بفهمد موضوع چیست.
چند دقیقه به همان حالت ماند. داشت از رسیدن مهران ناامید می‌شد که بالاخره او را از دور تشخیص داد که همراه بهرام به سمت ساختمان می‌‌آیند. در همان حالت ماند.
قبل از اینکه افرا به ساختمان برسد بهرام را سراغ رحمان فرستاده بود تا لیست چیز هایی که لازم بود از مزرعه به کارخانه ببرد را به او دهد. ظاهرا کارش تمام شده بود که با صورتی بشاش کنار مهران داشت به سمتش می‌آمد.
منتظر ایستاد تا آن ها کنارشان برسند.

بهرام با دیدن تارخ به قدم هایش سرعت داد و وقتی به چند قدمی او رسید با چاپلوسی گفت:
_ ماشاءالله تارخ خان… ماشاءالله به درایت و مدیریت شما. اداره‌ی مزرعه‌ای به این بزرگی کار هر کسی نیست. ماشاءالله بازدهیش داره هر روز بیشتر از دیروز می‌شه. چقدر وضعیت شیردهی گاوا خوب شده…اصلا در کل وضعیت اینجا خیلی بهتر شده.

تارخ بی حوصله سر تکان داد. می‌دانست بهرام بخاطر به چنگ آوردن مدیریت کارخانه داشت تا آن اندازه چاپلوسی می‌کرد، اما بخشی از حرف هایش نیز درست بودند. از وقتی افرا در مزرعه کار کرده و کمک حالش بود اوضاع بهتر شده بود. افرا شاید کم تجربه بود، اما سواد بالایی در این زمینه داشت و از همه مهم تر عشق شدیدی به این کار داشت. با تمام وجودش کار می‌کرد و با گذشت همین زمان کوتاه تارخ می‌توانست نتیجه‌ی حضور او در مزرعه را به وضوح ببیند و بخاطر درایت او هر روز بیشتر از قبل به او اعتماد پیدا می‌کرد.

بهرام خواست به چاپلوسی‌اش ادامه دهد که تارخ بی حوصله گفت:
_ بهرام الکی زور نزن… تعریف و تمجیدت تغییری تو نظر من نمی‌ده.

بهرام دستپاچه شد.
_ نه تارخ… منظورم اصلا به مدیریت کارخونه…
فهمید سوتی داده است که مکث کرد، اما وقتی نگاه جدی تارخ را دید خواست چیز دیگری بگوید که تارخ دستش را بالا آورد و اجازه نداد.

مهران همان لحظه کنارشان رسید، حضور مهران باعث شد تا بهرام به کل حرفش را فراموش کند.

مهران بی توجه به تارخ رو به بهرام گفت:
_ کارت تموم شد بریم.

تارخ فرصت نداد بهرام چیزی بگوید و خیره به او با جدیت گفت:
_ بهرام می‌خوام با مهران چند کلمه خصوصی حرف بزنم. برو تو ساختمون صدات می‌کنم.

بهرام کنجکاو نگاهش را بین مهران و تارخ چرخاند و بعد از چند ثانیه مکث با نارضایتی آن ها را ترک کرد.

تارخ وقتی از رفتن بهرام مطمئن شد بلافاصله خطاب به مهران زمزمه کرد:
_ به افرا چی گفتی؟ با چه جراتی اذیتش کردی؟

مهران با تعجب ابرو بالا انداخت.
_ افرا گفت من اذیتش کردم؟

تارخ بی حوصله تکیه از ماشین گرفته و یک قدم به مهران نزدیک شد.
_ لازم نبود بگه. از ظاهرش معلوم بود.

مهران با دیدن نگاه جدی تارخ از بحث کردن با او منصرف شد.
شانه بالا انداخت و بیخیال گفت:
_ من نمی‌دونم چش شده من کاریش نداشتم.
ریموت ماشینش را از جیبش درآورده و زیر لب ادامه داد:
_ بعدشم من دوسش دارم، نمی‌تونم اذیتش کنم اصلا.

تارخ هیستریک خندید و دستی به شانه‌ی او زد.
_ مهران آخرین باریه که بهت تذکر می‌دم. دور و بر افرا نباش. گوش دادی که دادی ندادی بعدش یه کاری می‌‌کنم که به غلط کردن بیوفتی.
لگدی به لاستیک ماشین مهران زد.
_ این ماشین، اون کارت بانکی که تو جیبته و راه به راه واسه عشقای مختلفت خرج می‌کنی. اون پنت هاوسی که سر و تهت رو می‌زنن اونجا با رفقای الدنگت پارتی برگزار می‌کنی. یا اون ویلای شمال که هر غلطی خواستی بکنی می‌ری اونجا…
انگشت اشاره‌اش را تهدید وار جلوی صورت مهران تکان داد.
_ مهران به روح مامان ثریام قسم تک تکشو ازت می‌گیرم. یه کاری می‌کنم روزی هزار بار به غلط کردن بیوفتی.

مهران خشمگین دندان هایش را روی هم فشار داد، اما باز هم جرات نکرد چیزی بگوید. تارخ می‌توانست تک تک تهدید هایش را عملی کند. مقصر این جریان که پسر عمویش اینگونه می‌توانست تهدیدش کند پدرش بود. نامی خان بود که تا این اندازه به او اختیار عمل داده بود. می‌دانست تارخ کسی بود که قدرت پدرش را تقویت و حفظ می‌کرد و برای همین هم پدرش در خیلی از مواقع روی حرف او حرف نمی‌زد. با دانستن چنین چیزی نمی‌خواست ریسک کند.
افرا را به دست می‌آورد. بدون آنکه با تارخ درگیر شود. این فکری بود که در ذهنش جولان می‌داد.
در برابر تارخ فقط می‌توانست سکوت کند.

تارخ سکوت او را که دید راضی از کنارش گذشت.
_ وایستا بهرام رو صدا کنم.

مهران با نگاهی پر از خشم پشت فرمان ماشینش نشست و منتظر ماند تا شوهر خواهرش بهرام از راه برسد.
*
بی حوصله به صدای آرزو گوش سپرد.
_ صحرا با سامان مشکلی نداره فقط مشکلش با من و فرزینه؟ ولش کردی به امون خدا هر دم به دقیقه با سامان می‌ره بیرون. اون باباتم پرش می‌کنه. الان یه ماهه حتی درست و حسابی به تلفن من جواب نداده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قصه موج به صورت pdf کامل از خورشید _ شمس

            خلاصه رمان:   موج به اجبار پدربزرگش مجبور است با فریاد، هم بازی بچگی اش ازدواج کند. تا اینکه با دکتر نیک آشنا شده و در ادامه حقایقی را در مورد زندگی همسرش می‌فهمد…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نت های هوس از مسیحه زادخو

    خلاصه رمان :   ارکین ( آزاد) یه پدیده ناشناخته است که صدای معرکه و مخملی داره. ویه گیتاریست ماهر، که میتونه دل هر شنونده ای و ببره.! روزی به همراه دوستش ایرج به مهمونی تولدی دعوت میشه. که میزبانش دو دختر پولدار و مغرور هستن.‌! ارکین در نگاه پریا و سرور یه فرد خیلی سطح پایین جلوه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن

    خلاصه رمان :     آیکان ، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش ، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد.در این راه رازهایی بر ملا میشود و در آتش انتقام آیکان ، فرین ، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی میشود . رمان لهیب انتقام ، عشق و نفرت را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا
سارا
2 سال قبل

پس چرا آرش کاری نمیکنه😕 پسر اقلا تو یه غلطی بکن😖

Popk
Popk
2 سال قبل

عسیسم^_^🥺😻

Nazi
Nazi
2 سال قبل

عزیزم افرا*^*

ستایش
ستایش
2 سال قبل

طفلک افرا… طفلک تارخ💔🤕

sahar
sahar
2 سال قبل
پاسخ به  ستایش

همه طفلک جز مهران و نامی خان و سارا و شوهرش و لاله او مسعود تینا و دیگه یادم نیس 😁اها مهستا

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x