افرا کلافه چشمانش را روی هم گذاشت.
_ آرزو میشه دست از سر من برداری؟ مشکلت با صحرا به من چه؟ من اعصاب ندارم. با شوهر سابقت مشکل داری زنگ بزن به خودش دردت رو به خودش بگو.
خواست تماس را قطع کند که صدای عصبی آرزو مانعش شد.
_ خیلی گستاخ و بی ادب شدی افرا. این چه طرز حرف زدنه؟ نا سلامتی من مادرتم!
افرا با خشم از جا پرید. از وقتی از مزرعه بازگشته بود حالش خوب نبود. دوش گرفته بود، ساز زده بود تا بلکه فکرش منحرف شود، اما تصویر تارخ و حرف های مهران یک ثانیه هم رهایش نمیکردند. با این وجود این مسئله، قسمت ترسناک ماجرا نبود. قسمت ترسناک ماجرا احساسات عجیب و غریبش بودند.
احساساتی که به تارخ مربوط میشدند. داشت نسبت به مرموز ترین مردی که در کل زندگیاش دیده بود احساس پیدا میکرد و این موضوع انگار برایش زنگ خطر بود. با این وجود تارخ و رفتار هایش در عین خشک و جدی بودن بگونهای بودند که او را پر از حس خوب میکردند. حس هایی چون حمایت، تکیه گاه داشتن، حس داشتن کسی که بتواند روی او حساب باز کند. تارخ با همان توجه اندکش توانسته بود روی گوشهای از خلاء هایش سرپوش بگذارد و این حس کششی که به او داشت شاید از همین منشاء سرچشمه میگرفت، اما با این وجود باعث ترس و وحشتش نیز بود و عجیب تر که اولین بار بود که دچار چنین رعب و وحشتی میشد.
حتی در ارتباط با مسعود هم چنین چیزی را تجربه نکرده بود.
از آخر و عاقبت این حالت هایش ترس داشت و برای همین هم از وقتیکه از مزرعه برگشته بود سعی کرده بود خودش را قانع کند که احساساتش گذرا بودند. حتی خودش را اینگونه توجیه کرده بود که این احوالات مربوط به تغییرات هورمونی میشود که در یک هفته مانده به سیکل عادت ماهانه به سراغش آمدهاند، اما ته دلش میدانست این فرضیه ها همگی غلط اند.
درگیر احوالات خودش بود که با دیدن شمارهی آرزو روی صفحهی گوشیاش بعد از ساعت ها لبخندی روی گوشهی لبش جا خوش کرده بود، اما احمق بود که فکر میکرد آرزو بخاطر پرس و جو از احوالش با او تماس گرفته است.
درد آرزو چیز دیگری بود. شاکی بود از اینکه چرا دختر کوچکش به او کمی محلی میکند، اما رابطهاش با پدرش خوب است! منتها آرزو نمیدانست اصلا وقت مناسبی برای مطرح کردن چنین حرف هایی که از نظر افرا کاملا گستاخانه بودند انتخاب نکرده است.
با حرصی که بعد از شنیدن جملهی آرزو در تک تک سلول هایش احساس میکرد چرخی در خانه زد و بدون اینکه کنترلی روی صدایش داشته باشد غرید:
_ چیه؟ سرت خلوت شده؟ کاشت ناخن و لایت کردن موهات و لیفت مژه و ابرو و هزار تا کوفت و زهرمارت تموم شده؟
هیستریک خندید.
_ حتما تموم شده که یادت اومده چند سال قبل دوتا بچه زاییدی!
آرزو حیرت زده صدایش زد:
_ افرا! تو چت شده؟
افرا بی توجه به اینکه ممکن است صدایش به گوش همسایه ها هم برسد داد زد.
_ مگه برات مهمه چم شده؟ افرا مرد. تو برو با خیال راحت به عشق و حالت برس. گور بابای دخترات. اونام بالاخره یه غلطی میکنن دیگه.
تنش به لرزه افتاد. دستش را به سرش گرفت و روی کاناپه فرود آمد. چشمانش را بست و گوشی را در دستش فشار داد.
_ دیگه به من زنگ نزن. من نه بابا دارم نه مامان. ترجیح میدم فکر کنم بچهی پرورشگاهیم…
بجای آرزو صدای فرزین گوشش را پر کرد.
_ افرا جان… عزیزم خوبی؟
دردناک بود، اما اعتراف میکرد محبتی که از جانب ناپدریاش دیده بود بسیار بیشتر از احساسی بود که سامان و آرزو از لحظهی تولد تا به امروز خرجش کرده بودند. گونه هایش خیس شدند.
با صدایی که میلرزید گفت:
_ فرزین بهش بگو به من زنگ نزنه. بهش بگو ازش بدم میاد.
بگو بار آخرشه که میگه مادر منه. من یتیمم. کسی رو ندارم. بگو اون تهش برا من یه غریبهس که آرزو صداش میکنم. بگو دست از سرم برداره.
فرزین منتظر ماند تا جملات افرا تمام شوند بعد با لحنی آرام و نوازش گونه گفت:
_ باشه عزیزم. هر چی تو بگی. نمیذارم دیگه بهت زنگ بزنه. حالت خوبه؟ بیام دنبالت یکم بریم بیرون؟ دوتایی با هم. قول میدم آرزو نیاد.
افرا دستی به گونه های خیسش کشید و زار زد:
_ من نمیخوام هیچ کدومتون رو ببینم. ترحم تورو هم نمیخوام.
اجازه نداد فرزین چیزی بگوید.
_ به اون زنتم بگو اتفاقا صحرا همین الانم با سامان رفته بیرون. به کوری چشمش کاری میکنم که روز به روز بیشتر به پدرش وابسته شه و از اون متنفر! یادت نره چیزایی که گفتم رو بهش بگی.
خودش هم خوب میدانست حرف هایش یک مشت چرت و پرت محض بودند. سامان هم فرق چندانی با آرزو نداشت. فقط این چند وقت اخیر انگار عذاب وجدان یقهاش را گرفته بود که بیشتر سراغ دختر هایش را میگرفت، اما از نظر افرا کار های سامان مثل نوش دارو بعد از مرگ سهراب بود. زمانی که به او نیاز داشتند نبود، حالا هم بود و نبودش برایشان فرقی نمیکرد.
برای همین هم از اینکه صحرا بیش از حد با او رفت و آمد کند خوشش نمیآمد، اما چون صحرا فشار زیادی را در این مدت متحمل شده بود کاری به رفت و آمد های اخیر او با سامان نداشت.
فرزین سعی کرد افرا را آرام کند.
_ باشه عزیزم. همهشو به آرزو میگم. تو فقط ناراحت نباش. فقط لطفا اجازه بده بیام دنبالت.
حوصلهی مهربانی های فرزین که به نوعی انگار برایش دهن کجی بودند را هم نداشت که خداحافظی سرسری کرده و بدون گوش سپردن به بقیهی حرف های او تماس را قطع کرد.
روی کاناپه دراز کشید و گوشی را روی میز مقابل آن انداخت. چشمانش را بست، اما همچنان قطرات اشک از گوشهی چشمانش سر خورده و لای موهایش گم میشدند.
از آن لحظاتی بود که دلش واقعا مردن میخواست. چند دقیقه به همان حالت ماند. آنقدر گریه کرده بود که چشمانش خسته شده بودند و بسته بودنشان باعث میشد تا خواب آرام آرام به سراغش بیاید. خوشحال بود از اینکه میتواند کمی خوابیده و آسوده باشد، اما وقتی گوشیاش روی میز لرزید و صدای زنگ خوردنش در گوشش پیچید فهمید خوشحالیاش دوام چندانی ندارد. خواب از سرش پریده بود.
خشمگین شد. مطمئن بود مجدد آرزوست. لجبازی را از آرزو به ارث برده بود!
چشمانش را باز نکرد. نمیخواست تماس را جواب دهد، اما او ول کن نبود. برای همین هم نهایتا تسلیم شد. با خشم دستش را به سمت میز برد و گوشی را از روی آن برداشت روی کاناپه نشست و بدون نگاه کردن به صفحهی گوشی تماس را وصل کرد و تقریبا جیغ کشید.
_ چی میخوای از جونم آرزو؟ از خدا میخوام همین امشب بمیرم تا تو و سامان خلاص شین از دستم.
وقتی سکوت پشت خط را دید با عصبانیت خواست تماس را قطع کند، اما صدای تارخ باعث شد تا گوشی به دست خشکش بزند.
_ خیلی بیجا میکنی که همچین چیزی از خدا میخوای!
***
بی حوصله از حمام بیرون آمد. موهایش را سرسری خشک کرد و آرام از اتاقش بیرون آمد. میخواست برای خوردن آب به آشپزخانه برود، اما صدای پچ پچ های شیرین و تینا که از داخل آشپزخانه به گوش میرسید متوقفش کرده و مجابش کرد کنار دیوار آشپزخانه ایستاده و استراق سمع کند!
_ از لاله شنیدم که میگفت مهستا تا آخر هفتهی بعد میرسه. شیرین چه بلایی سر تارخ میاد؟
لحن تینا دلهره را مخابره میکرد.
شیرین آهی کشید.
_ نمیدونم. بچهم چند ساله رنگ آسایش ندیده تو زندگیش. دعا دعا میکردم مهستا رو فراموش کرده باشه، اما انگار چیزی عوض نشده.
تینا غر زد:
_ دیدی امروز زودتر از مزرعه اومد؟ حوصله هم نداشت. مطمئنم اون سارای عفریته برای حرص دادنش هم که شده یه جوری به گوشش رسونده که مهستا تا هفتهی بعد میاد.
ندیده هم میتوانست بفهمد شیرین در واکنش به صفتی که تینا کنار اسم سارا چسبانده بود اخم کرده و لب گزیده بود.
_ اینطوری نگو تینا… مقصر سارا نیست. مقصر بزرگ اون خونهس. من نمیفهمم برای چی گذاشته مهستا دوباره برگرده؟ اگه قرار بود برگرده چرا این دوتا رو اینهمه مدت از هم جداشون کرده و عذابشون داده؟
تینا پوزخندی زد.
_ شیرین حرفا میزنیا. مگه حال و احوال داداش تارخ واسه عمو مهمه؟ اون تو ظاهر شاید بگه مارو دوست داره، اما اولویت اول و آخرش بچه های خودشه و صد البته موفقیتشون.
دیگر نایستاد تا بقیهی حرف های آن ها را بشنود. آن ها دچار اشتباه شده بودند او بی حوصله بود. فکرش درگیر بود، اما درگیری های ذهنش ربطی به مهستا نداشتند هر چه که بود به چشمان خیس دختر مو چتری مزرعهاش مربوط میشد.
افرا ذهنش را به شدت درگیر کرده بود و به طرز عجیبی نگران او بود. به اتاقش باز گشت. بدون اینکه آب بخورد!
با اینکه برگشت مهستا موضوع سادهای بنظر نمیآمد، اما انگار باز هم قدرت لازم برای این را نداشت که جای افرا را در ذهنش بگیرد. همین موضوع برایش عجیب تر از هر چیزی بود.
اینکه افرا در طبقه بندی درگیری های ذهنش در بالاترین مکان قرار گرفته و انگار نسبت به تمام نگرانی ها و افکارش در موضوعات مختلف اولویت داشت.
واقعا داشت چه اتفاقی رخ میداد؟
بی حوصله خودش را روی تختش پرت کرده و کولر اتاق را روشن کرد.
گوشی اش را برداشت و بی هدف چرخی در پیام رسان هایش زد. چند بار صفحهی چتش با افرا را در واتساپ باز و بسته کرد. پیام های اندکی که در صفحهی واتساپشان رد و بدل شده بود را مرور کرد.
ته دلش میخواست برای افرا پیام بفرستد،، اما نمیدانست چه باید بگوید، یا به چه بهانهای این کار را انجام دهد. نگرانیاش برای کسی که به نوعی کارمندش محسوب میشد بیش از حد نبود؟
اما مگر خود افرا وقتی حالش بد بود شب تا صبح را کنارش نمانده بود؟ یعنی او هم زیاده روی کرده بود؟
پوفی کشید. از افکار بی سر و ته ذهنش و مغزی که گیر داده بود به افرا و ول نمیکرد خسته شده بود.
نهایتا تسلیم شد. قطعا با یک پیام نمیمرد!
کوتاه نوشت:
” سلام…”
سعیاش را کرد تا طوری وانمود کند که انگار فقط نگران رانندگیاش بوده است!
پیام بعدی را اینگونه تایپ کرده و فرستاد.
” با اون حالت سالم رسیدی خونه؟”
کمی در جایش جا به جا شد و منتظر ماند تا بلکه افرا آنلاین شده و جوابش را بدهد، اما فایده نداشت.
با اخم گوشی را روی تخت پرت کرده و دراز کشید. داشت حدسیات ذهنش را کنار هم میچید تا بفهمد دلیل حال بد افرا چه بوده است که گوشیاش زنگ خورد.
با این فکر که فرد پشت خط میتواند افرا باشد لبخندی روی لب هایش نشست. سریع بلند شد تا تماس را جواب دهد، اما با دیدن شمارهی عمویش مجدد اخم هایش درهم رفتند.
به هیچ عنوان حال و حوصلهی حرف زدن با نامی خان و اجرای اوامرش را نداشت برای همین با اخم رد تماس داد.
میدانست نامی خان با رد تماسش دیگر تماس نگرفته و منتظر میماند تا خودش شخصا با او تماس بگیرد. حداقل از بابت این قضیه خوشحال بود.
مجدد صفحهی چتش با افرا را باز کرد. وقتی دید پیام هایش خوانده نشدهاند در یک لحظه بدون اینکه فکر کند که اصلا چرا تا این اندازه مشتاق شنیدن صدا و حرف زدن با افراست شمارهی او را گرفت.
لحظه به لحظه که داشت بر تعداد بوق ها افزوده میشد نگرانی او هم بی اختیار شدت میگرفت و داشت به این فکر میکرد که نکند واقعا موقع برگشت از مزرعه با آن حال بدی که پشت فرمان نشسته بود بلایی بر سرش آمده باشد. دستش را لای موهایش برد و کشید که ناگهان صدای عصبی و جیغ مانند افرا در گوشش پیچید.
_ چی میخوای از جونم آرزو؟ از خدا میخوام همین امشب بمیرم تا تو و سامان خلاص شین از دستم.
از شنیدن صدای گرفتهی افرا که کاملا مشخص بود گریه کرده و جیغ داد کشیده است حیرت کرد، اما حیرتش بیشتر از صدای گرفتهی او از لحن خسته و رنجور و صد البته ناامیدش بود و جملهای که حالش از شنیدنش بی اختیار بد شد.
دخترک او را با آرزو یا بهتر بگوید مادرش اشتباه گرفته بود.
آرزو را دورادور و با اطلاعاتی که آرش راجع به او جمع کرده بود میشناخت.
دستش ملافهی روی تخت را چنگ زد و با حرص لب هایش را تکان داد:
_ خیلی بیجا میکنی که همچین چیزی از خدا میخوای!
یک ذره هم از تشری که زده بود پشیمان نبود.
طول کشید تا افرا به خودش آمده و بعد از فهمیدن اینکه تارخ را با مادرش اشتباه گرفته است جوابش را بدهد.
_ ببخشید. من فکر کردم…
تارخ بلافاصله جملهاش را کامل کرد.
_ تو فکر کردی آرزوئه! چت شده بچه جون؟
صدای بغض آلود افرا را که شنید دلش زیر و رو شد.
_ میشه لطفا دیگه به من نگی بچه جون؟
تارخ از روی تخت بلند شد. کلافه شده بود.
_ چی شده افرا؟ میخوای به من بگی؟
آب دهانش را قورت داد. رفتارهایش داشت ترسناک میشد. اصلا چرا به افرا زنگ زده بود؟ دلهرهای کم رنگی که در وجودش جولان میداد برای چه بود؟
تمام افکاری که حس میکرد مانعی برای حرف زدن با افرا باشد را کنار زد. افرا کمک لازم بود.
_ حرف بزنیم؟
اشک روی گونه های افرا سر خورد.
_ من حالم خوب نیست. نمیتونم حرف بزنم.
دلش نمیآمد تماس را قطع کند. دروغ گفته بود. اتفاقا دلش کسی را میخواست که کنارش درد و دل کند.
نفهمید چرا صدای جدی تارخ بغضش را چند برابر کرد.
_ صحرا خونه نیست؟
آب دهانش را قورت داد تا بلکه بغض لعنتیاش همراه آن گم و گور شده و دست از سرش بردارد.
_ نه. با سامانه.
تارخ همانطور که کلافه داشت طول و عرض اتاق را طی میکرد با جدیت و آمرانه زمزمه کرد.
_ پاشو لباس بپوش میام دنبالت. یه ربع دیگه دم در آپارتمانتم.
افرا شوکه پرسید:
_ برای چی؟
با سادگی که لبخند روی لب های تارخ نشاند ادامه داد:
_ نکنه میخوای منو ببری پیش سامان و صحرا؟ نمیخوام سامان رو ببینم.
تارخ نفس عمیقی کشید.
_ من گفتم میخوام ببرمت پیش سامان؟ پاشو حاضر شو. یه ربع دیگه میفهمی کجا میریم.
این حرف ها را در حالی به افرا میزد که خودش هم نمیدانست قصد دارد او را کجا ببرد و اصلا برای چه چنین پیشنهادی به او داده است!
فقط این را میدانست که نمیتواند نسبت به حال افرا بی تفاوت بوده و او را به حال خودش رها کند.
دیگر فرصت نداد افرا چیزی گفته یا مخالفتی کند. عامدانه تماس را قطع کرد و مجدد برای اینکه از کاری که کرده بود پشیمان نشود سریع سراغ کمد لباس هایش رفت.
پیراهن اسپورت سفید رنگ و یک شلوار جین تیره از کمدش بیرون کشید.
لباس هایش را عوض کرد و بعد از برداشتن گوشی و سوییچش در حالیکه به این موضوع میاندیشید که قرار است افرا را کجا ببرد از از اتاقش بیرون آمده و به طبقهی پایین رفت.
شیرین و تینا که در پذیرایی نشسته بودند با دیدنش متعجب نگاهش کردند. تارخ عادت نداشت بعد از مزرعه به جایی برود، اما حالا نه تنها آماده بود که بلکه بی حوصلگی زمانی که به خانه رسیده بود هم در صورتش دیده نمیشد و برعکس انگار یک انرژی خاص هم در چهرهاش نمایان بود.
تینا زود از شیرین به حرف آمد. به پیراهن سفید و شیک او که آستین هایش را تا آرنج تا کرده بود اشاره کرد.
_ خوشتیپ کردی. کجا میری؟
تارخ با شوخی جوابش را داد.
_ فضولیش به شما نیومده.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۳.۳ / ۵. شمارش آرا ۷
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نت من ضعیفه؟؟ یا پارتی نیس؟؟🚶♂️
تارخ پدسگ خ کراشه 🚶♂️🧸
هیچکی هم نداریم مث این تارخ خان جذاااابب و جنتلمن باشه پدسگ
دیگه این دنیا بدرد نمیخوره🤧
اره خدایی
میشه لطفنی یه پارت ویژهی دیگم امشب داشته باشیم؟!🥺♥️
خواهششششششششششششششششششششششششششششششششششششَشششش
عالی بود نویسنده جان ولی پارت رو طولانی تر کن خواهشا 👌👌🌸😘
آخ از دست بعضی پدرمادرای خودخواه
چقدر تنهاس افرای طفلکیم:(
و وویی چقده محبت کردنای زوری تارخ گشنگه*~*
رمانت خیلی قشنگه😍😍
آییییی چه خوب بود این پارت🙂🥺
میشه امشب ی پارت دیگه هم بزاری؟ ما تا فردا میمیریم 🥺😭💔
هعی
این تارج چقدر جُنتلمنه.
ولی خدایی از الانم به اون مهستا خوش بین نیستم
ساچ وایی عجب چیزی تو ذهنم از تارخ ساختم عجب کراشیهههه
خیلی قشنگه ممنون از رمان عالیت👌🏻👌🏻
وای خدا من چجوری تا فردا صبر کنم 🥴🤒
کاشکی امشب دوتا پارت بود وایی رمانت خیلی جذابه 🤩
ناز بشی نویسنده جونی که چنگده این رمان قیشنگه😻🥺💋
دمت گرم تارخ خان خیلی آقایی😉
ماچ بهت😘