تارخ گوشی را داخل جیبش سر داد دستش را به سمت مهستا دراز کرد و نرم بازوی او را گرفت. نگاه مهستا به سمتش چرخید. تارخ فشار کمی به بازوی او آورده و مجبورش کرد از جایش بلند شود. مهستا یک پله پایین تر از او ایستاده بود. برای اینکه اختلاف قدشان کم شود یک پله پایین تر رفت. مقابلش ایستاد و خیره به چشمان پرحرف مهستا زمزمه کرد:
_ مهستا زندگی من بیشتر از اونی که فکرشو کنی زیر و رو شده. شاید کم‌کم متوجه‌ش بشی. تو بچه نیستی که بخوام با سرهم کردن یه داستان دروغی وادارت کنم که از من فاصله بگیری.
مکث کرد. چند لحظه بعد وقتی از گفتن حرفی که در گلویش گیر کرده بود مطمئن شد گفت:
_ افرا برام مهمه، اما تو زندگیم نیست‌. تو هم برام مهمی برای همین باید از من دور بمونی.

یک موجی از آرامش به صورت مهستا دوید. لحن صادقانه‌ی تارخ کمی آرامش کرده بود. بی‌اختیار لبخندی زد. لبخندی که با فکر کردن به بخش دوم جمله‌ی او ناپدید شد.
_ چرا باید از کسی که دوسش دارم دور بمونم؟ مگه این ده سال بس نبود؟

تارخ دستش را از بازوی او سرد داد و انگشتانش را نوازش کرد.
_ مهستا یادت نره چی گفتم بهت. از اینجا به بعد فامیلیم و نهایتا دوست. دیگه گذشته رو پیش نکش. گذشته گذشته. توضیح دیگه‌ای هم نخواه.
سرش را جلو برد. چشمانش را بست و پیشانی او را کوتاه بوسید. عقب کشید.
_ بهتره بریم.
دیگر منتظر مهستا نماند و با قدم هایی بلند به عمارت برگشت.

مهستا به رفتنش خیره شد. با نوک انگشت پیشانی‌اش را لمس کرد. پیشانی‌اش نبض می‌زد. احساساتش درهم آمیخته بودند. احساساتی چون غم و شادی. از اینکه فهمیده بود رابطه‌ی تارخ با افرا به گفته‌ی خودش جدی نیست خوشحال بود چون در اینصورت اندک امیدی به بهبود رابطه‌شان داشت، اما از طرفی لحن نگران و صمیمی تارخ او را دچار یک شک و تردید می‌کرد.
و این بوسه..‌. بوسه‌ای عجیب که لذت بخش بود، اما تلخ! طعم خداحافظی داشت، اما او نمی‌خواست به این زودی تسلیم شود. باید از جریان سر در می‌آورد‌. باید می‌فهمید دلایل تارخ برای دوری گزیدن از او چیست. باید می‌فهمید در این سال‌ها چه اتفاقاتی رخ داده‌اند. نمی‌خواست بپذیرد همه چیز تمام شده است آن هم وقتی‌که رویاهایش با قدرت پا برجا بودند.
**
با پا محکم به زیر شکم تکتاز زد و بر سرعتش افزود. با سرعت و در برابر نگاه بی‌خیال کمال نگهبان مزرعه از مزرعه بیرون زد. سرعت تاختنش را بیشتر کرد و از کنار درخت‌های بلند‌ی که دورتادور مزرعه کشیده شده بود گذشت‌. چند کیلومتر جلوتر درست در جایی که زمین‌های مزرعه تمام می‌شد یک ویلا وجود داشت. ویلایی چسبیده به مزرعه که از داخل مزرعه هم به آنجا راه داشت، اما برای اینکه دیگران متوجه نشوند به ویلا می‌رود مسیر بیرون از مزرعه را انتخاب کرده بود.
خارج شدن از مزرعه با تکتاز چیز عجیبی نبود. اهالی مزرعه تقریبا همگی خبر داشتند که او گاهی اوقات برای سوار‌کاری با تکتاز در دشت‌های اطراف از مزرعه بیرون می‌زند.
شاید فقط افرا که تازه‌ کار بود از این موضوع خبر نداشت و او از این بابت راضی بود. برنامه‌ای که برای آن روز چیده بود باید از چشم افرا دور می‌ماند. می‌دانست او بسیار کنجکاو بود و در صورت حضور در مزرعه به احتمال زیاد متوجه می‌شد او قصد انجام چه کاری را دارد. برای همین از اینکه او امروز را مرخصی گرفته و به مزرعه نیامده بود با تمام وجود استقبال کرده بود.
بالاخره به مکان موردنظرش رسید. درِ ورودی ویلا داخل یک فرعی قرار داشت. به آن سمت رفت. درها باز بودند. تکتاز را به داخل حیاط ویلا که تازه تمیز شده بود برد و از روی آن پایین پرید. اسبش را با فاصله از استخر بزرگ و پر از آب حیاط ویلا به یک درخت بست.
از کنار استخر گذشت و به ساختمان ویلا که نمای روبه‌روی آن از شیشه ساخته شده بود نزدیک شد.
نمای شیشه‌ای به او اجازه داد تا سه نفری که در داخل ویلا پای بساط عیش و نوش و قلیان نشسته بودند‌ را ببیند.
اخم‌هایش را درهم کشیده و مشت‌هایش را گره کرد.
آنقدر غرق در خوشی خود بودند که حتی صدای کوبیده‌ شدن سم‌های تکتاز به سنگ‌فرش حیاط را نشنیده بودند.
با اخم وارد ویلا شد. اگر سهراب و مسعود را به این ویلا می‌کشاند برای ترساندنشان هم که شده به این قلچماق ها نیاز پیدا می‌کرد.

هر چند سه موجودی که فرا‌خوانده بود فقط ظاهر درشت و ترسناک داشتند وگرنه اگر کسی عاقل بود به سادگی از پس هر‌ سه‌ی‌ آن تنِ لش‌ها برمی‌آمد.
جلوتر رفت و با خشم رو به هر سه‌‌ی آن‌ها که کنار تلویزیون و مقابل راحتی‌های بنفش رنگ بساط کرده بود غرید:
_ دارین چه غلطی می‌کنین؟

هر سه مرد با شنیدن صدای تارخ تازه به خودشان آمده و از جا پریدند. شق و رق ایستاده و با ترس به او خیره شدند.
مرد وسطی که هیکل درشت‌تری از بقیه داشت و یک تیشرت گشاد مشکی با اشکال نامفهوم به تن کرده بود با تته پته گفت:
_ روم به دیوار تارخ خان… دیر کردین…

تارخ با حرص جمله‌اش را قطع کرد.
_ دیر کردم و شما با خودتون گفتین حالا که نیست یه عشق و حالی بکنیم.

مردی که در سمت چپ و نزدیک به دیوار شیشه‌ای ویلا ایستاده بود گفت:
_ ببخشید تارخ خان.
دو نفر دیگر به نیابت از او حرفش را تکرار کردند.

تارخ از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید.
_ این بساط‌ رو از جلو چشم من جمع کنین. یالا.

هر سه همزمان چشمی گفته و به تکاپو افتادند و بساط مفصلی که برای خود راه انداخته بودند را جمع کردند.
تارخ خودش را روی کاناپه مقابل تلویزیون انداخت و چشمانش را بست. همانطور که پلک‌هایش روی هم بود یکی از آن سه مرد را صدا زد.
_ میعاد خبری از بچه‌ها نشد. این دوتا نفله رو تعقیب کردن؟

میعاد سریع از رفقایش جدا شده و مقابل تارخ ایستاد. با شک به چشمان بسته‌ی تارخ خیره شد.
_ خیالتون راحت آقا. اگه دستور بدین همین الان می‌گم جفتشون رو بکنن تو گونی بیارن اینجا.

تارخ چشمانش را باز کرد. عاقل اندر سفیه به میعاد و کله‌ی بی‌مویش خیره شد.
_ میعاد من می‌خوام این دوتا احمق بترسن‌. تهش دوتا چک می‌خورن از ما. همین. قرار نیست آدم‌ربایی کنیم.
نیشخندی زد. چشمانش تاریک تر از هر زمان دیگری بنظر می‌آمدند.
_ خودشون با پای خودشون میان اینجا.

میعاد با کمی اضطراب آب دهانش را قورت داد.
_ هر چی شما بگین تارخ‌خان.

تارخ دستش را به سمت جیبش برد تا پاکت سیگارش را بیرون بیاورد. با دیدن جای خالی پا‌کت سیگار به میعاد خیره شد.
_ سیگار داری؟

میعاد با عجله و هول جیب های شلوارش را گشت. تارخ بی‌حوصله از رفتار های او غرید:
_ یه سیگار بیار برام. با یه سیمکارت اعتباریم که بعدا بشه دورش انداخت به این پسره مسعود زنگ بزن گوشی رو بیار برام. خوش ندارم بعدا دردسر شه برامون. بعد این ماجرا هم سیم‌کارت رو بنداز دور.

میعاد سریع اطلاعت کرد و از مقابل او دور شد. تارخ پاهایش را روی میز دراز کرد و از دیوار شیشه‌ای به حیاط و تکتاز خیره شد. اگر تارخ ده سال پیش بود باز هم دست به چنین کاری می‌زد؟ در آنصورت چگونه این مشکل را حل می‌کرد؟
پوزخندی زد. فکر کردن به گذشته چه فایده‌ای داشت؟ آب از سرش گذشته بود. دیگر یک وجب و چند وجبش فرق چندانی به حالش نداشت.

چند دقیقه بعد میعاد همراه دوستانش و در حالیکه سیگار روشنی در داشت و گوشی که شماره‌ی مسعود روی صفحه‌ی آن خودنمایی می‌کرد بازگشت. نزدیک تارخ شد و هر دوی آن ها را به سمت او دراز کرد.
_ بفرمایین آقا.

تارخ اول سیگار را گرفت و گوشه‌ی لبش گذاشت و بعد گوشی را از دست او گرفت‌. گزینه‌ی سبز رنگ تماس را لمس کرد و همانطور که گوشی را به گوشش چسبانده و به صدای بوق‌ها گوش سپرد کام عمیقی از سیگار گرفت.

چند ثانیه بعد صدای آشنای مسعود در گوشش پیچید. درست بود ‌که او را مدت‌ها قبل دیده بود، اما همچنان قیافه و صدای او را خوب به یاد داشت. نمی‌دانست چرا! شاید چون او دوست افرا بود!
_ بفرمایین.

سیگار را از لب‌هایش جدا کرد.
_ مسعودخان درسته؟

لحنش پرتمسخر بود، اما مسعود متوجه آن نشد که با تعجب جواب داد:
_ خودمم. بفرمایین.

تارخ تکیه از راحتی گرفته و به جلو خم شد. نگاه کوتاهی به میعاد انداخت و با سر به سیگاری که خاکستر‌ش در حال فرو ریختن بود اشاره کرد. میعاد سریع چرخید تا چیزی برای تکاندن خاکستر سیگار تارخ در آن پیدا کند. با دیدن پیش‌دستی‌های روی میز ناهارخوری نزدیکشان، سریع یکی از آن‌ها را برداشت و به سمت تارخ رفت.

تارخ با اخم به پیش دستی که مقابلش دراز شده بود نگاه کرد و بعد از چند ثانیه خاکستر سیگارش را در آن تکاند. میعاد با شک پیش‌دستی را روی میز مقابل او گذاشت و کمرش را که تا نصفه خم کرده بود صاف کرده و ایستاد.

صدای ناراضی مسعود که از سکوت طولانی تارخ خسته شده بود در گوشی پیچید.
_ الو؟ نمی‌خواین حرف بزنین قطع کنم.

تارخ پوزخندی زد.
_ خیلی عجله داری مهندس. خیلی. حرف می‌زنیم. منتها نه از پشت تلفن. رو در رو.

مسعود گیج زمزمه کرد:
_ شما کی هستین اصلا؟

تارخ نچ نچی کرد.
_ فکر می‌کردم باهوش باشی. صدام برات آشنا نیست؟
اجازه نداد مسعود چیزی بگوید. می‌خواست مکالمه را در چنگش داشته باشد‌.
_ تارخم. تارخ نامدار. برادر تینا.

از سکوت مسعود و صدای نفس‌هایش می‌توانست بفهمد خشکش زده است. از همین ترس و شوک زده شدن او بهره برد.
سیگار را از لب‌هایش فاصله داد و در حالیکه به خاکستر آن خیره بود قاطع گفت:
_ یه آدرس برات می‌فرستم. چهل دقیقه وقت داری خودتو برسونی اینجا. شنیدی که چی گفتم؟ فقط چهل دقیقه. خوب گوش کن پسر خوب اگه خودت با پای خودت نیای می‌گم بیارنت. پس مثل یه مرد متشخص تا چهل دقیقه‌ی بعد اینجا باش. اون دوستت سهرابم یادت نره‌.
پوزخند صدا داری زد.
_ مدیر برنامه‌هاته نه؟

مسعود با صدایی که به زور شنیده می‌شد زمزمه کرد:
_ چی می‌خوای از جونم؟

تارخ خونسرد جواب داد:
_ از جونت؟ با جونت کاری ندارم. با خودت کار دارم. می‌خوام حرف بزنم باهات. فقط جرات داری بعد از قطع کردن من زنگ بزن به تینا و عین یه موش ترسو گزارش بده بهش. اونوقت ببین فردا آدمام چه بلایی سر اون مغازه‌ی خوشگلت و اجناسش میارن! می‌دم دار و ندارت رو جلو چشات آتیش بزنن. پس مجبورم نکن به خشونت متوسل شم‌.
منتظر نماند مسعود چیزی بگوید و تماس را قطع کرد.
گوشی را روی میز پرت کرد و آخرین پک را به سیگار زد‌. با دیدن سه مردی که صامت مقابلش ایستاده بود غرید:
_ گروه سرود تشکیل دادین واسه من؟ چیه عین سیخ وایستادین؟
هر سه‌ی آن ها با ترس کمی جلو و عقب رفتند.

تارخ نفسش را بیرون داد.
_ تا چهل دقیقه‌ی دیگه این مردک میاد. جلو چشم نباشین‌ تا خودم اشاره بدم بهتون. درو خودم باز می‌کنم براش.

همان مردی که تیشرت گشاد به تن داشت با شک پرسید:
_ آقا اگه نیومد چی؟

تارخ مطمئن نگاهش کرد.
_ میاد. چاره‌ی دیگه‌ای نداره‌. باید بیاد.

میعاد و بقیه را نزدیکش فرا‌خواند. برنامه‌ای که در ذهن داشت را برای آن‌ها توضیح داد و تا وقتی که خودش صدایشان کند مرخصشان کرد.
وقتی آن‌ها رفتند مچ دستش را بالا آورده و به ساعت مچی‌اش نگاه کرد. فقط سی دقیقه مانده بود. لحظات برایش به کندی می‌گذشت. دلش می‌خواست این ماجرا سریع تمام شود. دلش می‌خواست فردا از راه برسد و دوباره تمام دغدغه‌اش بشود مزرعه و کار کردن کنار دخترکی که با اشتیاق وجب به وجب مزرعه را می‌گشت و با انرژی کارهایی که به او سپرده بود را انجام می‌داد.

دوباره به پشتی کاناپه تکیه داد و چشمانش را بست. مسعود را تهدید می‌کرد، تینا را چگونه باید تنبیه می‌کرد؟ چرا جریانات زندگی‌اش تا این اندازه پیچیده شده بودند. باید برای تینا پدری می‌‌کرد، اما پدر بودن را بلد نبود. باید مادرش می‌شد، اما این را هم بلد نبود. با اینکه بعد از رفتن مهستا به خودش قول داده بود که تمام زندگی‌اش را صرف تینا و محافظت از او کند، اما حالا می‌دید کم آورده است. قولی که به خودش داده بود داشت می‌شکست و فرو می‌پاشید.

از جایش بلند شد. فضای داخل ویلا خفقان آور بنظر می‌آمد. به حیاط رفت. ‌کنار تکتاز ایستاد و تکیه به درخت پیشانی اسبش را نوازش کرد.
برای اینکه زمان بگذرد شروع به قدم زدن در حیاط ویلا کرد. بالاخره بعد از هزار بار طی کردن طول و عرض حیاط سی دقیقه‌ی کشنده به پایان رسید. حالا دیگر باید می‌ایستاد تا مسعود در را به صدا دربیاورد. مطمئن بود که مسعود می‌آید. او دندان تیز کرده بود برای تینا. وقتی می‌خواست از افرا خواستگاری کند، قطعا این فکر در رابطه با تینا هم به ذهنش خطور می‌کرد چون مطمئن بود او افرا را هم بخاطر وضعیت خوب سامان انتخاب کرده است نه از سر دوست داشتن.
مسعود به سادگی بی‌خیال تینا نمی‌شد و می‌دانست نمی‌تواند از او فرار کند. اگر قصدی جدی در رابطه با تینا داشت قطعا باید با برادر تینا هم برخورد می‌کرد.
تمام آن حدس و گمان‌ها باعث شده بود از آمدن او مطمئن باشد.

فقط چند دقیقه طول کشید تا حدس و گمان‌هایش درست از آب در بیایند. چند دقیقه بعد درحالیکه او دستانش را داخل جیب شلوارش فرو کرده و کنار استخر و روبه‌روی در حیاط ایستاده بود صدای ضعیف آیفون را در سکوت اطرافش شنید‌.
لبخندی زد. لبخندی که نشانه‌‌ی خوشحالی نبود. نشانه‌ای از خشم درونش بود.
_ خوبه.

به قدم هایش حرکت داده و به سمت در رفت. در را باز کرد و با دیدن مسعود پشت در بدون اینکه احساساتش را در صورتش به نمایش بگذارد کنار رفت تا او وارد شود. وقتی مسعود با صورتی که ترس را کاملا مخابره می‌کرد وارد حیاط ویلا شد تارخ با اخم پرسید:
_ دوستت کو؟

مسعود تمام تلاشش را کرد تا لحنش محکم بنظر بیاید، اما دستان مشت شده‌اش گویای چیز دیگری بودند.
_ این ماجرا هیچ ربطی به دوستم نداره.

تارخ در را نیمه‌باز رها کرد و به مسعود نزدیک شد. مسعود تمام زورش را زد تا عقب نرود. در گوشش مدام صدای آرش و افرا که به او تذکر داده بودند مرد خشمگین مقابلش شوخی بردار نیست می‌پیچید و ترس بیشتر از قبل به وجودش رخنه می‌کرد.
_ ربطش رو من تعیین می‌کنم.

مسعود آب دهانش را قورت داد.
_ اومدم اینجا حرف بزنیم. نمی‌خوام دعوا کنم‌.

تارخ سر تکان داد.
_ اتفاقا منم دعوتت کردم حرف بزنیم.
با سر به ساختمان ویلا اشاره کرد.
_ منتها به روش خودم.

همین جمله‌ی کوتاهی که در تکمیل جمله‌ی اولش بیان کرد مسعود را چنان ترساند که برای لحظه‌ای خواست پا به فرار بگذارد. او هیچ چیز از تارخ نامدار نمی‌دانست جز اینکه او و عمویش بیش از حد تصورش پر نفوذ و قدرتمندند. تینا لقمه‌ی بزرگ‌تر از دهانش بود. این را خوب می‌دانست، اما نمی‌خواست از خیر آن بگذرد. برای همین هم قبل از اینکه به اینجا بیاید برای محافظت از خودش به یک نفر خبر داده بود. کسی که سهراب تاکید کرده بود از پس تارخ بر می‌آید.

سهراب برای مطرح کردن چنین حرفی دلایل منطقی خودش را داشت. دلایلی که قانعش کرده بودند و دعوت تارخ را اجابت کرده بود. با فکر اینکه در این میدان نبرد پر خطر تنها نیست به سمتی که تارخ اشاره کرده بود قدم برداشت.
ویلا سوت و کور بود. سکوت فضا با صدای سم اسبی که گاها پایش را به زمین می‌کوبید و صدای پای خودشان شکسته می‌شد. ظاهرا کسی جز تارخ در ویلا نبود و همین موضوع بیشتر از قبل آرامش می‌کرد.

این آرامش سریع‌تر از چیزی که فکرش را می‌کرد دود شد و به هوا رفت.
به محض اینکه وارد ویلا شد دو مرد عظیم‌الجثه به سمتش هجوم آوردند. قبل از اینکه فرصت کند داد و فریاد کند دستی جلوی دهانش را گرفت. به زور و در برابر چشمان خونسرد، اما ترسناک تارخ او را از ویلا بیرون برده و به سالن بزرگ سر‌‌ پوشیده‌ای در زیر زمین که یک استخر بزرگ، دو میز بیلیارد و یک میز تنیس در یک طرف آن بود کشاندند.
وحشت باعث شده بود تا توان هر عکس العملی از او گرفته شود. همان دو مرد او را کنار استخر روی یک صندلی نشاندند و با طناب او را به صندلی بستند.

تارخ با خونسردی ساختگی مقابلش ایستاد و خیره به چشمان وق زده از وحشت مسعود اشاره کرد تا دهانش را باز کنند.
به محض اینکه مرد دستش را از روی دهان مسعود برداشت او فریاد کشید.
_ چی از جونم می‌خواین؟ کمک کنین‌…

تارخ یک صندلی فلزی مقابل او گذاشت و خونسرد روی آن نشست. انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی سکوت به لب‌هایش چسباند.
_ جیغ و داد الکی نکن. اینجا عایق صدا داره. کسی صدات رو نمی‌شنوه فقط خودت خسته می‌شی.

همین حرف کافی بود تا مسعود ناامید به او خیره شود. اگر سهراب به دادش نمی‌رسید چه می‌شد. بریده بریده لب زد:
_ چی… از جونم می‌خوای؟

تارخ به سه مردی که دست به سینه پشت صندلی مسعود ایستاده بودند اشاره کرد.
_ یه سیگار بدین به من.
میعاد سریع تر از بقیه دست دست به کار شده و سیگاری را روشن کرده و به دست تارخ داد.
تارخ پکی به سیگار زد. دودش را به رو‌به‌رو که مسعود نشسته بود فوت کرد.
_ عجله نکن آقا مهندس. کلی کار داریم باهم. اینقدرم پای جونت رو به میون نکش. اگه قرار بود بکشمت الان خیلی وقت بود که صدات قطع شده بود. گفتم که قراره حرف بزنیم.

مسعود به دست و پای بسته‌اش اشاره کرد.
_ اینطوری؟

تارخ با تمسخر به دست و پای او خیره شد.
_ بدت میاد؟ نکنه چون تنهایی اذیتی؟ خیالت راحت… الان سهراب‌خان رو هم که که داره دم در کشیک می‌ده میارن پیشت تا از تنهایی دربیای.

رنگ از رخ مسعود پرید. اگر سهراب را هم می‌گرفتند ممکن بود تمام امید‌هایشان به باد رود. سهراب قرار بود وقتی او داخل رفت دوباره به کسی که مدنظرشان بود خبر دهد که به آدرس ارسالی تارخ رسیده‌اند. افکار درهمش با صدای خشن تارخ از هم گسیخت.

تارخ با خشمی که او را ترسناک تر از قبل می‌کرد به یکی از آن سه مرد اشاره کرد.
_ برو ببین دوست این شازده کجا موند.

مرد سریع چشمی گفت و با دو از آن‌ها فاصله گرفت.

مسعود که از شدت ترس وا داده بود با صدایی لرزان گفت:
_ بخدا من کاری با تینا نداشتم.

تارخ با حرص دندان‌هایش را روی هم فشرد. چشمانش را بست و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
_ اسم خواهر منو تو اون دهن نجست نچرخون.

سکوت کوتاهی برقرار شد، اما این سکوت بلافاصله با صدای داد یه مرد شکسته شد. سهراب بود که دو مرد دیگر او را به زور به داخل سالن کشاندند.

تارخ با لذت به دست و پا زدن سهراب نگاه کرد. وقتی سهراب را کنار مسعود و روی صندلی دیگری نشاندند آنقدر فریاد کشید که نهایتا با مشت محکمی که به گونه‌اش خورد ساکت شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۲ / ۵. شمارش آرا ۵

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قاصدک های سپید به صورت pdf کامل از حمیده منتظری

    خلاصه رمان:   رستا دختر بازیگوش و بی مسئولیتی که به پشتوانه وضع مالی پدرش فقط دنبال سرگرمی و شیطنت‌های خودشه. طی یکی از همین شیطنت ها هم جون خودش رو به خطر میندازه و هم رابطه تازه شکل گرفته دوستش سایه با رضا رو بهم میزنه. پدرش تصمیم میگیره که پول توجیبی اون رو قطع بکنه و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستاره های نیمه شب

    خلاصه رمان:   مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می گذارد.       به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سودا
دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم به رادمان بی حس نیست برای همین تصیمیم میگیره ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد

  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری داریا دامون ( عفریت). غافل از اینکه تمامی این جریانات

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای نمناک علفها به صورت pdf کامل از شکوفه شهبال

      خلاصه رمان:   صدای خواننده در فضای اتومبیل پیچیده بود: ((شهزاده ی آسمونی/گفتی که پیشم می مونی.. برایاین دل پر غم/ آواز شادی می خوانی عشق تو آتیش به پا کرد/ با من تو روآشنا کرد.. بی اونکه حرفی بگویم/راز منو بر ملا کرد.. یه لحظه بی تونبودم/ یه لحظه بی تو نزیستم.. یه روز سراغمو می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلبر طناز من
دانلود رمان دلبر طناز من به صورت pdf کامل از anahita99

      خلاصه رمان دلبر طناز من :   به نام الهه عشق و زیبایی یک هویت یک اصل و نسب نمی دانم؟ ولی این را میدانم عشق این هارا نمی داند او افسار گسیخته است روزی به دل می اید و کل عقل را دربر میگیرد اما عشق بهتر است؟ یا دوست داشتن؟ تپش قلب یا آرام زدن

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Rasha
Rasha
2 سال قبل

عجیب با کاری ک الان تارخ کرد موافقم

Rom Rom
Rom Rom
2 سال قبل

هیجان زیاد متن کم‌🤕🥺

ستایش
ستایش
2 سال قبل

وایووو چه خفن شد

مهشید
مهشید
2 سال قبل

ووواایی خیلی خوب بوددد فقط من بیشتر میخام

Parham
Parham
2 سال قبل

چقدر با کار تارخ حال کردم😉

مهشید
مهشید
پاسخ به  Parham
2 سال قبل

خدایی تارخ عجب کراشیههه😂

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x