رمان الفبای سکوت پارت 8 - رمان دونی

سامان روی کاناپه به سمتش چرخید و با اخم گفت:
_ چرا خودتو زدی به نفهمی؟ واقعا لیاقت دختر من اینه که بره با یه مشت کارگر که معلوم نیست از کجا اومدن و آدمای سالمین یا نه کار کنه؟

افرا دست از نوازش کردن اسکای کشید و با لبخندی از سر تمسخر به سامان نگاه کرد.
اگر موضوع تارخ نامدار نبود حتی امکان داشت عصبی شود، اما حالا همه چیز فرق می‌کرد. خودش دنبال بحث بود تا نگاه عصبی و بی انعطافی که عصر دیده بود را فراموش کند.

رو به سامان زمزمه کرد:
_ ببخش که همیشه باعث سرافکندگیت بودم. می‌دونم نمی‌تونی پیش همکارات پز دخترت رو بدی و خانم دکتر صداش کنی، ولی به هر حال تاسف من هم شرایط رو تغییر نمی‌ده چون من عاشق کشاورزی بودم و تا ابد عاشق همین رشته هم می‌مونم.

جمله‌ی پر طعنه و کنایه‌اش که تمام شد با بیخیالی خم شد و سومین نان خامه‌ای را هم از داخل جعبه‌ی شیرینی برداشت و با لذت گازی به آن زد.
شیرینی گاز زده را بالا آورد. باز هم مخاطبش سامان بود.
_ بابت شیرینی هم ممنون. خوشمزه‌س.

سامان بازویش را نرم گرفت و مجبورش کرد نگاهش کند.
_ اگه خواستم پزشکی بخونی بخاطر خودت و آینده‌ت بود افرا‌. نه پز دادن خودم. من نگران آینده‌تم.

افرا شیرینی گاز زده را داخل پیش دستی روی میز رها کرد و خمیازه‌ای کشید. سامان داشت طبق معمول حوصله‌اش را سر می‌برد.
ترجیح داد سکوت کند. نه بخاطر سامان که پدرش بود و اخلاق حکم می‌کرد در هر شرایطی احترام او را نگه دارد. در رابطه با سامان و آرزو هیچ وقت پابند اخلاقیات نبود. حداقل بعد از چیز هایی که دیده بود نبود. فقط بخاطر صحرا سکوت کرد.
صحرا حساس بود. به روی خودش نمی‌آورد، اما از بحث بین او و سامان همیشه غصه می‌خورد.
سرش را تکان داد که یعنی منظورش را فهمیده است‌.
سامان هم که دید افرا هیچ توجهی به او ندارد موقت بیخیال بحث شد.

صحرا با تاپ و شلوارکی که بجای لباس های بیرونش پوشیده بود کنارشان آمد.
رو به روی افرا روی زمین نشست و با هیجان پرسید:
_ فردا می‌ری مزرعه؟

افرا خونسرد جواب داد:
_ معلومه که می‌رم.

صحرا با شک پرسید:
_ دعوا راه نیوفته یه وقت؟

سامان میان بحثشان پرید.
_ چی دارین می‌گین شما دوتا؟ چه دعوایی؟

افرا پوفی کشید.
_ هیچی. شما خوشحال باش‌. جنگ تو راه دارم. این تارخ نامدار که حرفش رو می‌زدیم قبلا از مسافرت برگشته. امروزم گفت اخراجم و نیام مزرعه.

سامان پوزخندی زد.
_ چه عجب. یه آدم عاقل پیدا شده تا بفهمه اونجا جای یه دختر جوون نیست. بلکه همین جناب نامدار از پست بر بیاد‌.
دوباره و به سرعت سر بحثشان بازگشته بودند!

صحرا اخم کرد.
_ ای بابا. افرا الان نزدیک دوماهه داره می‌ره تو اون مزرعه. چی شده تا الان؟ ول کن دیگه سامان. می‌بینی که داره از درس و رشته‌ای که خونده لذت می‌بره. کارم که داره. واقعا دنبال چی هستی؟

سامان پوفی کشید.
_ خواهرت هیچ وقت به حرف من گوش نمی‌ده. گوش می‌داد خودم یه زمین می‌خریدم براش بره هر کاری دوست داره انجام بده. باغ درست کنه اصلا.

افرا که تا آن لحظه سکوت کرده بود جدی گفت:
_ سامان کاش بجای زمین خریدن یکم به من و خواسته هام احترام می‌ذاشتی. کار کردن تو مزرعه‌ی نامدار از دوران دانشجوییم آرزوی من بوده. چون همچین مجموعه‌ی بزرگ و کاملی تو کل کشور فقط واسه نامداراست. من اونجا احساس خوشبختی و مفید بودن دارم. از کارم لذت می‌برم. می‌خوای زمین بخری برام تا بعدش مجبورم کنی دوباره به خواست تو کنکور بدم؟
که بشم دکتر؟ چیزی که بهت غرور و سربلندی می‌ده؟

سامان خواست دهان باز کند که با التماس صحرا سکوت کرد.
_ توروخدا سامان. بذارین دو دقیقه کنار هم خوش باشیم. من همین یه ساعت وقت دارم. بعدش باید برگردم سر درس و کتاب.

افرا پوزخندی زد و از جایش برخاست. چقدر احمق بود که فکر می‌کرد می‌تواند لحظاتی در آرامش کنار سامان بنشیند. بدون بحث های تکراری و خسته کنده. پر تمسخر لب زد:
_ چه خیال خامی.

نگاهش را به سمت سامان دوخت.
_ غصه نخور باباجون. دختر کوچیکه‌ت باعث سر بلندیته. دو ماه دیگه که کنکور داد و رشته‌ی مورد علاقه‌ی جنابعالی قبول شد می‌تونی بهش افتخار کنی و پزش رو به بقیه بدی.

از کنارشان گذشت و به سمت اتاقش رفت.
_ من خسته‌م می‌رم بخوابم.

اسکای دنبالش رفت.
صحرا زانوهایش را با غصه در آغوش کشید و سامان خسته سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد و چشمانش را بست‌.
صحنه‌ای که همیشه در برخورد با افرا تکرار می‌شد باز هم تکرار شده بود، اما اینبار یک فرق اساسی با دفعات قبل داشت.
دلش برای بابا گفتن افرا ضعف کرده بود. حتی با اینکه بابا گفتنش پر بود از طعنه و کنایه و هزاران حرف ناگفته.

سال ها بود که برای افرا فقط سامان بود و بس.
صحرا گاهی بابا صدایش می‌زد، اما افرا هرگز.
طبیعی بود شنیدن بابا از زبان افرا حتی به کنایه، قلبش را بلرزاند.
***
پتو را روی علی که به اصرار بیش از حدش شب را کنار او خوابیده بود مرتب کرد و بعد از اینکه آرام پیشانی او را بوسید از تخت پایین آمد.
دیروز روز سختی را گذرانده بودند.
معلوم نبود در نبودش چگونه او را به کلینیک دندان پزشکی برده بودند که عصر دیروز با دیدن مطب دندان پزشکی کاملا بهم ریخته بود و به هیچ عنوان نتوانسته بودند دندانش را معاینه کنند.
از دکتر مرادی پرس و جو کرده و او سربسته اشاره کرده بود سری قبل که علی همراه مهران و لاله به کلینیک رفته بودند مهران رفتار درستی نداشته و باعث ترس علی شده بود.
بالاخره جای مهران را یافته بود. در یکی از ویلاهای شمال.
به سمت سرویس بهداشتی رفت و زیر لب غرید:
_ امشب که جرات نداری از مهمونی نامی خان جا بمونی. آدمت می‌کنم.
در حال شستن دست و صورتش بود که فکرش به سمت موضوعی دیگری کشیده شد. موضوعی که بخاطر علی آن را کوتاه به فراموشی سپرده بود. مهندس افرا ملک!

شیر آب را بست و حوله به دست از سرویس بهداشتی بیرون آمد.
به طبقه‌ی پایین رفت و شیرین را صدا کرد. خبری نبود.
خانه سوت و کور بود. به آشپزخانه رفت.
شیرین صبحانه را روی میز آشپزخانه چیده و برایشان یادداشت گذاشته بود.
دست خط کج و معوج شیرین را خواند.
” تارخ جان من رفتم خرید خونه همراه تینا. تینا هولم کرد نذاشت صبحونه رو ببرم تو پذیرایی بچینم واستون. بدون صبحونه جایی نرین مادر‌. کره هم داخل یخچاله. ترسیدم دیر بیدار شین آب شه بیرون یخچال”
یادداشت را روی میز انداخت و بدون اینکه اهمیتی به تاکید شیرین روی صبحانه خوردن بدهد به پذیرایی برگشت.
گوشی تلفن خانه را برداشت و با آرش تماس گرفت.
تقریبا داشت از جواب دادن آرش ناامید می‌شد و می‌خواست تماس را قطع کند که صدای خواب آلود آدرش در گوشش پیچید.

_ سر تخته بشورمت تارخ. صبح کله‌ی سحر زنگ زدی واسه چی؟

تارخ پوفی کشید.
_ ساعت یازده و نیمه. دیشب کدوم قبرستونی بودی؟

آرش خمیازه‌ای کشید.
_ مهمونی عارف دیگه. جات خالی…یه حال اساسی کردیم.

تارخ غرید:
_ احیانا بخاطر حال اساسیت تا الان خواب بودی؟

آرش باز هم خمیازه‌ای کشید و خواب آلود خندید.
_ از کجا فهمیدی کلک؟ نکنه دیشب خودتم برنامه داشتی؟

تارخ سرش را با افسوس تکان داد.
_ آرش عین آدم به حرفام گوش بده و عین آدم جوابمو بده. وگرنه بلایی سرت میارم اون سرش ناپیدا…

لحن جدی تارخ باعث شد آرش دست از شوخی بردارد. خواب از سرش پریده بود.
_ چی شده؟

تارخ با حرص پرسید:
_ تو خبر داشتی نامی خان مهندس زن استخدام کرده تو مزرعه مگه نه؟
نگذاشت آرش چیزی بگوید و غرید:
_ بخدا آرش دروغ بگی زنده‌ت نمی‌ذارم.
آرش با مکث جواب داد:
_ افرارو می‌گی؟

تارخ ناباور زمزمه کرد:
_ افرا؟ اونقدر باهاش صمیمی شدی با اسم کوچیک صداش می‌کنی؟

آرش جدی جواب داد:
_ آره. قبلا چون خوشش میومد خانم مهندس صداش می‌کردم از وقتی سگ هارش پاچه‌مو گرفت تو مزرعه، لج کردم افرا صداش می‌کنم.

تارخ با خشم دندان هایش را روی هم فشار داد.
_ چرا بهم نگفتی؟ اصلا این دختر تو مزرعه چه غلطی می‌کنه؟

آرش جدی جواب داد:
_ می‌گفتم چیکار می‌خواستی بکنی از اون سر دنیا؟ بعدشم واقعا تو نبودت همه چی رو داشت مدیریت می‌کرد. عملا افرا نبود مهران تر می‌زد تو همه چی.

تارخ نفسش را با بازدم عمیقی بیرون فرستاد.
_ ببین این دختر سر و کله‌ش از کجا پیدا شده؟ اطلاعاتش رو می‌خوام…ریز و درشت. باید بفهمم نامی خان چه خوابی واسم دیده که اینو راه داده تو مزرعه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه … آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه

  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان پرده از این راز بر می‌دارد مشهورترین اقتباس این اثر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنار نرگس ها جا ماندی pdf از مائده فلاح

  خلاصه رمان : یلدا پزشک ۲۶ ساله ایست که بخاطر مشکل ناگهانی که برای خانواده‌اش پیش آمده، ناخواسته مجبور به تغییر روش زندگی خودش می‌‌شود. در این بین به دور از چشم خانواده سعی دارد به نحوی مشکلات را حل کند، رویارویی او با مردی که در گذشته درگیری عاطفی با او داشته و حالا زن دیگری در زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد دوم

  دانلود رمان ماه مه آلود جلد دوم   خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاسمریم
یاسمریم
2 سال قبل

دوس دارم رمانتو😌

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x