از آرایشگاه که بیرون زدند آرزو با ملایمت از آنها خواست شام را کنار هم بگذرانند. صحرا در حال نق زدن بود، اما با شنیدن اینکه مادرش برای قبولیاش کادو گرفته است نق زدن را فراموش کرد.
رستورانی انتخاب کردند و وقتی به رستوران مدنظرشان رسیدند که هوا هم تاریک شده بود.
وقتی غذا سفارش دادند آرزو از کیفش چند بستهی کادوپیچ شده بیرون آورد. نگاهی به بستههای کادو شده انداخت و بعد آنها را میان دخترانش تقسیم کرد.
_ بفرمایین… مبارکتون باشه.
صحرا ذوق زده به بستههای کادو نگاه کرد و افرا بیمیل بستهها را کنار زد.
نگاه آرزو روی حرکت افرا قفل شد.
_ نمیخوای بازشون کنی؟
افرا خونسرد جواب داد:
_ من تو کنکور قبول نشدم که… به خواست شمام دکترم نشدم.
آرزو اخم کرد.
_ من مثل سامان نمیخواستم شما دکتر شین. همین که زندگی خوبی داشته باشین برام کافی بوده و هست.
افرا پرتمسخر خندید.
_ چقدرم برای اینکه ما زندگی خوبی داشته باشیم تلاش کردین!
آرزو خواست جوابش را دهد که افرا دستش را بالا آورده و مانع شد.
_ بیخیال آرزو… بذار بیجروبحث شاممون رو بخوریم.
صدای ذوق زدهی صحرا به کمکشان آمد و بحث شروع نشده تمام شد.
_ وای خدای من…
افرا نگاهش را به سمت او چرخاند و با دیدن اسمارت واچ و ایرپادی که آخرین مدل موجود در بازار بود پوزخندش را کنترل کرد! آرزو و سامان عادتشان بود کم کاریهایشان را با کادوهای گران قیمت جبران کنند. با این حال از خوشحالی صحرا خوشحال بود. خیلی دلش میخواست به آرزو بابت این هدیهها طعنه بزند. طعنه زدن باعث میشد خودش را خالی کند، اما هم صدای تلفن آرزو و هم خوشحالی صحرا اجازه نداد چیزی بگوید.
آرزو با عذرخواهی کوتاهی از آنها فاصله گرفت. به محض رفتنش صحرا با ذوق گفت:
_ وای ببین افرا… چقدر قشنگن. باز کن ببینیم برای تو چیا گرفته؟
افرا به صندلیاش تکیه داد.
_ بیخیال صحرا…
صحرا اخمی کرد و کادوهای او را جلوی خودش کشید. بستهها را باز کرد. دقیقا مشابه کادوهایی که برای او گرفته بود برای افرا هم خریده بود.
_ ست شدیم خواهری.
افرا بخاطر ذوق او دیگر نتوانست اخم و تخم و نارضایتیاش را ادامه دهد لبخندی زد، اما با اینحال گفت:
_ امروز آرزوجون رو حسابی تو خرج انداختیم.
صحرا آه پرحسرتی کشید.
_ چی میشد اگه زندگی ما هم مثل بقیه بود؟
افرا دستش را گرفت. نمیتوانست ناراحتی خواهرش را ببیند.
_ خیلیا حسرت همین زندگی نصف و نیمهی مارو دارن… میدونم سختته صحرا، اما زندگی خودت رو بساز… کار کن مستقل شو… با عشق ازدواج کن و بچهدار شو. اینجوری این خلاءهات دیگه اذیتت نمیکنن.
صحرا لبخند تلخی زد.
_ هیچوقت بچه دار نمیشم. فکر نکنم مادر خوبی بشم. مادر نداشتم که یاد بگیرم!
افرا به شدت غمگین شد، زود بود خواهر کوچکش به چنین چیزهایی فکر کند، اما چه باید میگفت وقتی خودش هم خیلی از مواقع به چنین مسائلی میاندیشید؟ علیرغم ناراحتیاش برای تغییر دادن جو با اخم غر زد:
_ غلط میکنی… من دوست دارم خاله شم.
صحرا خندید.
_ بنظرم بحث رو ببندیم به صلاحه…
افرا سر تکان داد.
_ درسته چون خالهی بچه فعلا تو این سن سینگله…
صحرا غشغش خندید.
_ یه جوری میگی انگار چند سالته!
افرا با هیجان زمزمه کرد:
_ وای صحرا… یه چی بگم پرات بریزه… همکلاسیم مائده… یه دختر دوساله داره. عکساشو تو اینستا دیدم. چقدرم خوردنی بود. این نشون میده همچینم کوچیک نیستم.
صحرا لب برچید.
_ ازدواج کنی من تنها میمونم.
صحرا چپچپ نگاهش کرد.
_ دلت خوشهها… ازدواج کجا بود؟ دارم میگم یه پیشنهادم ندارم دختر… نترس من قراره تو عروسی تو مرد سوار بر اسب سفید رویاهامو پیدا کنم…
صحرا خواست چیزی بگوید که حضور آرزو مانعش شد. آرزو مضطرب و دستپاچه بنظر میآمد. طوریکه حتی صحرا هم به سادگی متوجه این موضوع شد. وقتی پشت میز نشست صحرا پرسید:
_ چی شده؟
افرا ابروهایش را بالا داد.
_ پشت تلفن چی گفتن بهت؟
آرزو انگشتانش را به بازی گرفت.
_ فرزین بود. وقتی فهمید اومدیم رستوران گفت این اطرافه میاد باهامون شام بخوره.
صحرا با حرص از جایش بلند شد.
_ باشه… شما شامتون رو بخورین ما میریم.
آرزو مستاصل نالید:
_ صحرا چرا اینطوری میکنی؟ گناه که نکردم ازدواج کردم.
صحرا کیفش را برداشت.
_ ازدواج کردی به من چه… اما من مجبور نیستم با شوهر تو شام بخورم.
آرزو نگاه ملتمسش را به افرا دوخت و افرا از سر حرص و بیچارگی پوفی کشید.
اینکه میگفت پدر و مادرش در رفتارشان نقص دارند همین بود. مثلا آرزو نمیتوانست به فرزین بگوید امشب را میخواهد با دخترانش تنهایی شام بخورد؟
با اینحال نمیدانست چرا دلش برای آرزو سوخت.
دست صحرا را گرفت و کشید.
_ بشین صحرا…
صحرا ناباور به افرا خیره شد. افرا چشمکی زد. چشمک افرا باعث شد صحرا با تردید سرجایش بنشیند. به محض نشستنش افرا سرش را زیر گوش او برد.
_ بذار بیاد… قول میدم یه جوری حالشو بگیرم که رستوران رفتن یادش بره.
انگار صحرا منتظر همین اتفاق بود. که کنف شدن فرزین را به چشم ببیند. پیشنهاد افرا به مذاقش خوش آمد که چیزی نگفت و در کمال تعجب ساکت سرجایش نشست.
آرزو خوشحال از این وضعیت خندید.
_ بخدا فرزین خیلی دوستتون داره.
قبل از اینکه اوضاع بینشان باز خراب شود افرا بحث را تغییر داد و غر زد:
_ من گرسنمه… بیشتر از پنج دقیقه منتظر فرزین خانتون نمیشما…
آرزو با هیجان گفت:
_ الان میرسه.
فرزین خیلی زودتر از چیزی که آنها انتظارش را داشتند از راه رسید. طوریکه حتی خود آرزو هم متعجب شد.
افرا نگاهی به کت و شلوار رسمی و اتو شدهی او و صورت اصلاح شدهاش انداخت و وقتی او با لبخند و خوشرویی سلام داد و پشت میز نشست نتوانست خودش را کنترل کند و پرسید:
_ فرزین داشتی مارو تعقیب میکردی؟ بال در میآوردی و پر میزدی هم با این ترافیک نمیتونستی به این سرعت خودتو برسونی.
فرزین خندید. با لبخند نگاهش را بین هر سهی آنها چرخاند و بعد بدون اینکه جواب سوال و طعنهی افرا را دهد با خنده گفت:
_ خانوما چقدر خوشگل شدین.
آرزو خندید و با ناز تشکر کرد. تشکری که لبخند و نگاه عمیق فرزین را روی صورتش را بدنبال داشت. صحرا اخم کرد و افرا چپچپ به فرزین خیره شد.
_ جوابمو ندادی؟!
فرزین به صورت دخترخواندهاش که با جدیت در انتظار جوابش به او نگاه میکرد خیره شد.
_ راستشو بگم یا بپیچونمت؟
افرا عاقل اندر سفیه نگاهش کرد.
_ کم دلبری کن واسمون.
آرزو تشر زد.
_ افرا… این چه طرز حرف زدنه؟
فرزین دست همسرش را گرفت.
_ کوتاه بیا عزیزم. میدونی که من و افرا رفیقیم باهم. شوخی داریم بین خودمون.
به صورت اخمآلود افرا که کاملا جملات آخرش را رد میکرد خیره شد.
_ دلم براتون تنگ شده بود. حدس میزدم برای شام بیاین رستوران محبوب مادرت. اینه که زودتر از سرکار برگشتم. حالا تو جواب بده ببینم. تارخ نامدار چطوری با این زبون تند و تیز تو سر میکنه؟
شنیدن نام تارخ چنان افرا را دلتنگ کرد که صورتش آویزان شد. چیزی که از دید چشمان تیزبین فرزین دور نماند.
_ چیزی شده افرا؟
افرا شانه بالا انداخت.
_ نه با زبون تند و تیزم باهاش دعوا کردم.
فرزین ابروهایش را بالا داد.
_ با تارخ؟ چه دل و جراتی داری! خود نامیخانم با تارخ درگیر نمیشه. حالا سر چی دعوا کردین؟
خیلی دوست داشت با فرزین در این مورد حرف بزند، اما حضور صحرا مانعش میشد. نمیخواست دروغهایی که جلوی او سرهم کرده بود برملا شوند. با یادآوری صحرا نگاهش را به سمت او که با حرص و عصبانیت و صورتی پر از اخم و نفرت به بشقابش خیره بود چرخاند. یادش آمد به او قولی داده است.
با اینکه ذاتا مشکلی با فرزین نداشت و مشکل اصلیاش سامان و آرزو بودند، اما برای اینکه خواهرش احساس تنهایی و بیپناهی نکند سعی کرد به قولش وفادار باشد.
_ سر کار دیگه… حالا اینارو ول کن. ما میخواستیم سهتایی خلوت کنیم. جنابعالی نمیتونستی مزاحم جمعمون نشی؟
زیر چشمی به صحرا خیره شد. دید که اخمهایش باز شدند و سرش را بالا آورد و به فرزین نگاه کرد تا کنف شدن او را ببیند.
مطمئن بود سامان مواقعی که با صحرا بود تا میتوانست سعی میکرد آرزو و فرزین را در نگاه او خراب کند. وگرنه صحرا دختر مهربانی بود و عادت نداشت از کسی متنفر باشد.
صحرا سن زیادی نداشت. دنبال محبت بود و هر کسی که اندکی به او محبت میکرد به سادگی حرفهای او را میپذیرفت. سامان هم از این مسئله سوءاستفاده میکرد.
نمیخواست ذهنیت خواهرش را نسبت به سامان خرابتر از قبل کند، وگرنه به او میگفت که سامان چندان هم آدم سر به زیر و اهل خانوادهای که او فکر میکند نیست
یادش نمیآمد فرزین در برابر تلخ زبانیهای او و صحرا تا به حال اخم و تخم کرده باشد. واقعا نمیفهمید دلیل این صبور بودن او چه بود؟ آنها را دوست داشت؟ آرزو را دوست داشت و بخاطر او کوتاه میآمد یا چه؟
همانطور که انتظار داشت فرزین با خوشرویی نگاهش کرد. با دست مانع از تشر زدن آرزو و تذکر دادنش شده و بعد از کمی مکث روی صورت او نگاهش را به طرف صحرا چرخاند. انگار که از نگاه زیرچشمی افرا به خواهرش متوجه شده بود جریان کلی از چه قرار است.
_ صحراجان خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم تو کنکور قبول شدی. راستش فکر کردم دیگه فرصتی پیش نیاد تا کادومو بدم. شما که به خونهی ما نمیاین. اینه که که ظهر که فهمیدم قرار دارین گفتم بیام و مزاحم این جمعتون بشم.
دهان افرا از حیرت باز ماند. این لحن ملایم... این سیاست عجیب غریبی که در کلامش بود سرسختترین آدمها را هم رام میکرد. صحرا که جای خود داشت.
صحرا بلد نبود مثل او تند و تیز و شاید بیملاحظه حرف بزند. با اینکه قبل از آمدن فرزین عصبی شده بود، اما حالا فقط آرام و با اخم ریزی گفت:
_ نیازی به کادو دادن شما نیست. آرزو زحمتش رو کشید.
فرزین خندید.
_ آرزو جای خود داره منم جای خود…
دستش را داخل جیب کتش برد و جعبهی کادوپیچ شدهی کوچکی از آن بیرون آورد و جلوی صحرا گذاشت.
_ بفرمایین خانم دکتر… بد سلیقگی کرده باشمم ببخشید. من زیاد تو کادو خریدن ماهر نیستم.
صحرا نه به کادو دست زد و نه چیزی گفت. جالب اینکه فرزین هم اصراری به باز کردن کادو یا ادامهی صحبت نکرده و رو به افرا با شیطنت گفت:
_ و اما جنابعالی... خود تو بخاطر ملاقاتی که با نامیخان برات جور کردم یه شام بهم بدهکار بودی! پس غر زدن ممنوع خانم مهندس بداخلاق.
افرا نمایشی خمیازهای کشید. یعنی حوصلهی حرف زدن با او را ندارد!
_ چقدرم این نامیخان به درد خورد! شبیه مترسک سر جالیز میمونه. اونهمه ابهت… بعد از برادرزادهی خودش حساب میبره.
گارسون که کنارشان آمده بود سفارششان را گرفت و بعد از رفتنش فرزین مرموز وار زمزمه کرد:
_ پس با این اوصاف بعید میدونم تو تارخ نامدار رو خوب بشناسی. کافیه یه ساعت بالاسر دم و دستگاه و امپراطوری نامیخان نباشه. اونوقت یه شبه تمام حکومتش از هم میپاشه. رفتارای نامیخان که الکی نیست.
دستانش را روی میز قفل کرد و با لبخندی که مبهم بنظر میآمد پرسید:
_ خبر داری دخترش مهستا از آمریکا برگشته؟ احتمالا تارخ بخواد عقب بکشه این خانم دکتر کنترل امور رو بدست بگیره. هر چند مثل تارخ باتجربه نیست، اما شنیدم خیلی باهوشه.
لبخندش به خنده تبدیل شد.
_ من جای نامیخان باشم خودم عقد بین تارخ و دخترم رو میخونم. اینطوری همهچی بهتر از قبل میشه. بخصوص که آوازهی عشق این دو نفر رو هم کمتر کسی هست که نشنیده باشه.
افرا برای یک لحظه احساس خفگی کرد. دستش زیر میز مشت شد و احساس کرد دلش میخواهد مشتش را مستقیم وی صورت فرزین فرود بیاورد. فرزین چرا داشت این حرفها را به میان میآورد؟ اصلا چرا باید همه چیز کاملا شانسی به سمت تارخ و عشق دیرینهاش کشیده میشد؟ بغض به گلویش فشار آورد. داشت از شدت دلتنگی برای تارخ تلف میشد. لازم میشد فردا به مزرعه رفته و بیخیال اتفاقات چند روز قبل میشد.
پوفی کشید. افکار نابسامانش آزارش میدادند. دوست داشت در صورت فرزین داد زده و بگوید که به گفتهی آرش که دوست صمیمی تارخ است این عشق مربوط به گذشته بود، اما خودش را کنترل کرد و بجایش با تمسخر زمزمه کرد:
_ هه… ازدواج فامیلی و نگه داشتن ثروت تو خانواده. روشات خیلی قدیمیه فرزین. قطعا جای نامیخان بودی گند میزدی به همه چی.
قبل از اینکه فرزین چیزی بگوید آرزو این بحث را خاتمه داد.
_ ول کنین نامیخان و طایفهشرو… مثلا دور هم جمع شدیم از خودمون حرف بزنیم.
فرزین دستهایش را به نشانهی تسلیم بالا برد و از جایش بلند شد.
_ عذر میخوام خانوما… من دستامو بشورم برگردم.
افرا لبش را جوید. کاش به حرف صحرا گوش داده و قبل از آمدن فرزین آنجا را ترک میکردند. با اینکه موضوعی که فرزین مطرح کرده بود برایش تازگی نداشت، اما یک چیز میان صحبتهای او آزارش میداد و آن این بود که این عشق عمیقتر از چیزی بود که او فکرش را میکرد. او دلبستهی تارخ شده بود و یک ثانیه از فکر او بیرون نمیرفت. چگونه باید از تارخ انتظار داشت که عشقی که به مهستا داشت را فراموش میکرد؟ حماقت نبود اگر خودش را با چنین جملات و حرفهای احمقانهای آرام میکرد؟
میل به گریه کردن داشت، اما خودش را کنترل کرد و در تمام طول شام خوردن سعی کرد خودش را با غذایش مشغول کند، حتی دیگر نمیتوانست روی صحرا و احوالش متمرکز باشد.
شامشان که تمام شد خستگی و اسکای که پیش هلیا بود را بهانه کرد و خیلی سریع از فرزین و آرزو خداحافظی کردند. با اینکه میخواست با فرزین حرف زده و بیشتر راجع به نامدارها و کسب و کارشان و بهویژه تارخ بداند، اما بعد از شنیدن صحبتهای فرزین پشیمان شده بود. این توانایی را در خود نمیدید که چیز جدیدتری راجع به تارخ کشف کند. میترسید حالش بدتر از اینی که بود بشود.
وقتی داخل ماشین نشستند و حرکت کردند صحرا سریع دستش را داخل کیفش برده و کادوی فرزین را از آن بیرون کشید.
_ باورم نمیشه رفته برام کادو خریده! زیادی چاپلوسه.
افکار افرا درهمتر از آن بود که بتواند روی حرفهای صحرا تمرکز کند. اوهوم کوتاهی زمزمه کرد و صحرا با ذوق کادواش را باز کرد. با دیدن زنجیر و پلاک طلایی که سال پیش آن را در یک پیج جواهرات در اینستاگرام دیده بود چشمانش از تعجب گشاد شدند. خریدن چنین کادویی میتوانست اتفاقی باشد؟
_ افرا… فرزین اینو از کجا پیدا کرده؟
افرا بیحواس به زنجیر در دست او و آویز قلبی شکل بسیار ظریفی که مشخص بود بخاطر ریزهکاریهایش هدیهی گران قیمتی است خیره شد.
_ از تو خیابون؟ خب بابا این از ده فرسخی مشخصه مارکه…
صحرا تند جواب داد:
_ میدونم اینو… فقط فرزین از کجا فهمیده من دنبال همین زنجیر و آویز بودم؟ دارم میترسم ازش… این همون زنجیریه که یه سال تو اینستا زل میزنم بهش!
اینبار افرا هم متعجب شد. ولی با کمی فکر به جواب رسید.
_ به آرزو چیزی در موردش نگفتی؟
صحرا گیج سرش را خاراند.
_ چرا خیلی وقت پیش. ولی آرزو گفت قشنگ نیست.
افرا اخم کرد.
_ حتما فرزین پیشش بوده دیده یادش مونده.
صحرا به زنجیر خیره شد.
_ آخه چرا فرزین باید همچین چیزی تو یادش بمونه؟ حتی سامانم به آدم اینهمه اهمیت نمیده.
افرا کلافه از سوالهای صحرا شانه بالا انداخت.
_ چه بدونم بابا… فرزینه دیگه… شاید خواسته تو دلت جا باز کنه و این حرفا… سر تا پا سیاسته.
صحرا متعجب از لحن افرا با نگرانی پرسید:
_ افرا حالت خوبه؟ چیزی شده؟
افرا خواست جوابی دهد که با بلند شدن صدای گوشیاش حرف در دهانش ماسید.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
توروخدا فردا تارخ و افرا باهم آشتی کنن و باهم حرف بزنن. به نظرم این فرزینم خییییلی مشکوکه چقدم همه جلوی افرا هی مهستا مهستا میکنن بدم ازش میاد.
این فرزین مشکوک میزنه😒
موافقم
۲شبه بحث پیش نمیره… گناه داریم والا😖
انقد کشش نده🙏🥺
چرا جای حساس پارت رو تموم میکنی؟
کمتر کرم بریزین بابا این چه وضعیه اه💔😭
این رمان عالیهههه
کاش یکم بیشتر بود 😕