حیاط عمارت خلوت بود، اما نه آنطور که تارخ میخواست. در نتیجه همانطور که دست افرا را محکم گرفته بود مسیرش را از همان ابتدای پلههای ورودی کج کرد و به سمتی که بنظرش کمی تاریک تر و خلوتتر از بقیهی قسمتها بود رفت، اما افرا وسط راه کنار یک درخت تنومند ایستاد طوریکه تارخ هم مجبور شد قدمهایش را متوقف کرده و به سمت او بچرخد.
_ چی شده؟
افرا بیمیل دستش را از دست گرم او جدا و به پایش اشاره کرد.
_ بند کفشم باز شده. صبر کن ببندمش بعد بریم.
خواست خم شود که تارخ سریع کمرش را گرفت و غر زد:
_ لازم نکرده جنابعالی خم شی. خودم میبندم!
ابروهای افرا بالا رفتند.
_ وا چرا؟
تارخ جلوی پای او زانو زد و به بندهای بلند کفش افرا خیره شد.
_ چون لباست به حدی تنگه که ممکنه موقع خم شدن از وسط جر بخوره.
افرا حیرت زده لب زد:
_ چرا بزرگنمایی میکنی؟ مدلش تنگه، اما نه دیگه اینقدر که تو میگی!
تارخ پوفی کشید دستش را دراز کرد و بند کفشهای او را در دست گرفت. برخورد نوک انگشتش با مچ پای افرا باعث شد قلب او دچار هیجان شده و با فشار و سرعت بیشتری وظیفهی پمپاژ خون را به انجام برساند. با بدبختی خودش را کنترل کرد تا پایش را عقب نکشد.
تارخ هاج و واج به بندهای کفش نگاه کرد.
_ کفشات دفترچه راهنما نداره؟ چطوری باید ببندمش؟
افرا از حالت بامزهی او به خنده افتاد و وقتی تارخ سرش را بالا آورد و چپچپ نگاهش کرد خندهاش شدت گرفت.
تارخ چشم غرهای به سمتش رفت. هر چند آنقدر دلتنگ این صدای خندهی بلند و بیمهابا بود که لبخند ریزی گوشهی لبش جاخوش کرد. لبخندی که از چشم افرا دور ماند.
_ برای چی میخندی؟
افرا سرتقوار شانه بالا انداخت و با شیطنت مثل خود او جواب داد:
_ خوب تو هم میتونی بخندی!
تارخ سرش را پایین انداخت و لبخندش عمق گرفت. به پای چپ او نگاه کرد و گفت:
_ نخواستیم توضیح بدی خانم مهندس… از رو این یکی پات تقلب میکنم.
صدای خندهی افرا اوج گرفت و تارخ هم که با خندهی عمیق او لبخند کشداری روی لب داشت؛ با دقت و کندی و بدون اینکه اندکی ظرافت داشته باشد بند کفش او را محکم بست طوریکه افرا با خنده گفت:
_ چخبره بابا؟ یکم شل کند بندارو… اینطوری خون به پام نمیرسه و به طور کل پامو از دست میدم.
تارخ از حرف او اطاعت کرد، اما زیر لب غر زد:
_ حالا انگار کفش ساده بپوشه آسمون به زمین میاد.
کارش که تمام شد عرقی که روی پیشانیاش نشسته بود را پاک کرد و پوفی کشید.
_ تموم شد!
افرا با لبخند زمزمه کرد:
_ خسته نباشی جناب نامدار…
تارخ از جایش بلند شد، اما با رد شدن نگاهش از روی زانوهای افرا که زیر دامن پیراهن پنهان شده بودند یاد زمین خوردن سخت او در مزرعه افتاد. بیهوا دستش را بند بازوی لخت او کرد و با نگرانی و خیره در چشمان سیاه او پرسید:
_ زانوهات چطورن؟
افرا که لبخند زد نگاه تارخ از چشمان او روی چال عمیق گونهاش سر خورد.
میل شدیدی داشت تا سرش را پایین برده و لبهایش را روی آن چال زیبا بچسباند، اما صدای افرا باعث شد روی رفتارش تمرکز کرده و اخم کند.
_ خوبه نسبتا…ولی هنوز زخمن وگرنه میخواستم پیرهن کوتاه بپوشم!
تارخ بازوی او را اندکی فشار داد.
_ پس باید خداروشکر کنم که زمین خوردی!
افرا با لحنی خاص طوریکه باعث شد تارخ عمیق و بدون پلک زدن خیرهاش شود پرسید:
_ یعنی اینهمه بدجنس شدی؟
قبل از اینکه بتواند جواب افرا را دهد صدای مهستا میانشان پیچید و باعث شد نگاهش از افرا جدا شده و به سمت مهستا بچرخد.
_ تارخجان…
به نگاه لرزان مهستا که روی بازوی لخت افرا که در محاصره دستش بود مات شده بود خیره شد، اما قبل از اینکه بتواند دست افرا را رها کند این خود افرا بود که با جدیت عقب کشید و او را متعجب ساخت. واقعا نمیفهمید چرا مهستا و مهران امشب رهایشان نمیکردند؟ به سختی سعی کرد نسبت به واکنش افرا بیتوجه باشد و با علامت سوال به مهستا خیره شد تا حرفش را بزند.
_ چیزی شده؟
مهستا لبخندی زد. لبخندی که مصنوعی بودنش از ده فرسخی هم معلوم بود.
_ ببخشید نمیخواستم مزاحمتون بشم. علی دنبالت میگشت… شامم داشت سرو میشد گفتم بیام صدات کنم.
تارخ یک تای ابرویش را بالا داد. حضور افرا باعث شده بود متوجه اطرافش نباشد، اما حسی به او میگفت که مهستا تمام اتفاقاتی که بین او و افرا رخ داده بود را دیده است. نمیخواست مهستا را ناراحت کند، اما واقعا نمیتوانست با او رفتاری داشته باشد که به ترمیم رابطهشان امیدوار شود.
با ملایمت زمزمه کرد:
_ مهستا من با افرا یه کار کوچیک دارم. واجبه… تو برو داخل ما هم میایم. به شامم نرسیم میگم گلی همینجا یه چیزی بیاره بخوریم.
مهستا بیمیل سر تکان داد و افرا که دمغ شدن او را دید نتوانست تاب بیاورد و سریع رو به تارخ گفت:
_ میخوای تو برو داخل بعدا حرف میزنیم.
تارخ نگاه جدیاش را به سمت افرا چرخاند. نمیفهمید چرا حضور مهستا باعث شده بود او محافظهکارانهتر عمل کند، اما این دوری و فرار کردن را از جانب او نمیپسندید.
مهستا با امید اندکی به تارخ نگاه کرد تا بلکه پیشنهاد افرا را پذیرفته و با او همراه شد، اما تارخ با همان جدیتی که به افرا زل زده بود لب زد:
_ نه… کارم خیلی مهمه. نمیتونم صبر کنم.
جملهی تارخ برای مهستا تیر خلاص به حساب میآمد که سر تکان داد و بدون گفتن حرفی از آنها فاصله گرفت. به محض رفتنش افرا با اخم به تارخ توپید:
_ واقعا کارت اینهمه واجبه؟ ناراحتش کردی!
تارخ با چشمانی ریز به افرا نگاه کرد.
_ از کی تا حالا ناراحتی مهستا تا این اندازه برات مهم شده؟
افرا در جواب دادن مکث کرد. با اینکه دلش میخواست تارخ احساسی به مهستا نداشته باشد و وقتی رد کردن پیشنهاد مهستا را از جانب او دیده بود بخشی از قلبش غرق رضایت شده بود، اما از طرفی هم برای مهستا ناراحت شده بود. اگر عشقی که از آن صحبت میشد واقعی بود میتوانست عمق ناراحتی مهستا را درک کند و همین اذیتش میکرد. مثل گیر افتادن در یک برزخ بود.
سوال کوتاه تارخ باعث شد تا سکوتش را بشکند.
_ نگفتی؟
موهایش را دور انگشتش پیچاند.
_ گناه داره خب… ناسلامتی عشقش بودی!
تارخ دندانهایش را روی هم فشار داد. خوشش نمیآمد کسی به این عشق قدیمی اشاره کند. دوست نداشت افرا از رابطهاش با مهستا سوال کند. دلش میخواست خرخرهی مهران را بجود که در رابطه با مهستا به او گفته بود. از لای دندانهای کلید شدهاش غرید:
_ کی گفته من عشق مهستا بودم؟ یا برعکسش؟
افرا لبش را به دندان گرفته و با تردید به چشمان او خیره شد.
_ نبودی؟
تارخ مچ دست او را اسیر کرد و مجبورش کرد حرکت کند. وقتی به فضایی میان درختان که خلوت بود رسیدند دست او را رها کرد. سیگاری از جیبش بیرون آورده و آن را آتش زد.
افرا کلافه به درخت تکیه داده و با حالی عجیب به سیگار کشیدن او خیره شد. نهایتا هم نتوانست سکوت کند.
_ تو چته تارخ؟
تارخ که پشت به او داشت به سمتش چرخید. نفسش را کلافه بیرون داد.
_ تو چت بود که اومدی وسط زندگیم؟
نگاه افرا لرزید. دلیلش را نمیدانست، اما بغض کرد.
_ سوالمو با سوال جواب نده. فرار نکن اینطوری.
تارخ لبخند تلخی زد.
_ من خوب نیستم افرا… اصلا خوب نیستم.
چرای کوتاه افرا را که شنید آرام جواب داد:
_ از کدوم دلیل برات حرف بزنم؟ آدمی که تو لجنزار گیر کرده باشه هر جا بچرخه بازم اطرافش پر لجن و کثافته…
افرا نگاهش را پایین انداخت. به بند کفشی که تارخ بسته بود نگاه کرد.
_ حرفای مهمت چی بودن؟ چرا هیچی رو واضح نمیگی؟
تارخی حرفی که قلبا میخواست به زبان بیاورد را کنار زد و پرسید:
_ بریم از اینجا؟ من از این عمارت متنفرم.
افرا نگاهش را بالا آورد.
_ به علی قول دادم امشب رو پیشش باشم. اگه نمیخوای حرف بزنی برگردم پیشش.
تارخ با حرص سیگار نیمهسوختهاش را روی زمین پرت کرد.
_ چرا نمیای مزرعه؟
افرا مطمئن بود این سوال آن حرف مهمی نبود که تارخ قصد گفتنش را داشت. از طفره رفتن او برای گفتن حرف اصلیاش عصبی شد و پوزخندی زد.
_ مگه تو مزرعه بودی که بفهمی من میام یا نه؟
تارخ از عصبانیت ناگهانی او شوکه شد طوریکه نگاهش را روی چشمان عصبی او متوقف کرد، اما افرا برای اینکه اعصاب او را قلقلک دهد تا بلکه تحت تاثیر حرص چیزی بگوید با همان پوزخند و پرتمسخر ادامه داد:
_ شنیدم کل این مدت با علی و مهستا تو گشت و گذار بودی! چی شده که یاد مزرعه و بچهی سر به هوای تو مزرعه افتادی اصلا؟
میخواست باز هم ادامه دهد، اما تارخ نزدیکش شد دستش را روی سینهی او گذاشته و با هول دادنش او را کامل به تنهی درخت پشت سرش چسباند و با حرص پرسید:
_ کی بهت گفته من با مهستا و علی پی خوش گذرونی بودم؟
افرا با اینکه از آن همه نزدیکی احساس ضعف میکرد، اما به روی خوش نیاورد.
_ مگه فرقی میکنه؟
تارخ غرید:
_ معلومه که فرق میکنه. اون مهران نشسته زیر گوشت یه مشت مزخرف بهم بافته تو هم مثل احمقا باور کردی!
افرا دستش را بالا آورد و مشتش را به بازوی او کوبید.
_ مراقب حرف زدنت باش! کی از مهران حرف زد؟ عالم و آدم دارن از این عشق اسطورهای تو میگن. خودتو زدی به نفهمی؟
با دستش او را به عقب هول داد. زورش به او نچربید، اما تارخ برای اینکه افرا احساس ناامنی نداشته باشد عامدانه یک قدم به عقب رفت.
هرچند وقتی جملهی افرا را شنید پشیمان شد از عقب رفتنش و دوباره همان فاصله را پر کرده و مانع از رفتن او شد و باز هم او را به درخت چسباند.
_ هر چند اصلا به من چه… من سر پیازم یا تهش که بخوای به من توضیح بدی… میرم گورمو گم میکنم.
وقتی دید تارخ مانع از رفتنش شد غرید:
_ چی میخوای از جونم؟ ولم کن. منو نگه داشتی اینجا که چی بگی؟
تارخ چشمانش را کوتاه روی هم گذاشت. چه کسی چنین مزخرفاتی را راجع به او و مهستا به افرا گفته بود؟
_ کی بهت گفته من با علی و مهستا رفتم گردش؟
افرا حس کرد قفل زبان او باز شده است که از نقش بازی کردن برای تحریک عصبانیت او کوتاه آمده و لجبازی را کنار گذاشت.
_ لاله…
تارخ در چشمان او زل زد.
_ لاله غلط کرده با هفت جد و آبادش… د اگه ثابت نکنه من با مهستا رفتم گشت و گذار که میدم پدرش رو دربیارن!
افرا با تردید پرسید:
_ پس یعنی هر کی گفته بین تو و دخترعموت چیزی هست دروغ گفته؟
تارخ دستش را لای موهایش فرو برد.
_ بین من و دختر نامیخان در حال حاضر هیچ ارتباطی وجود نداره. هر چی بوده مال ده سال قبل بوده.
چانهی افرا را آرام میان انگشتانش گرفت.
_ دقت کن… نه ماه و سال قبل... ده سال قبل.
افرا سکوت کرد. خیالش آسوده شده بود. وقتی تارخ با آن جدیت جواب داده بود یعنی واقعا به مهستا فکر نمیکرد، اما با این وجود یک بلاتکلیفی عجیب میانشان وجود داشت. بلاتکلیفی که کاملا در رفتارشان مشهود بود. اگر احساسی میانشان نبود برای چه داشتند سر چنین موضوعی با یکدیگر بحث میکردند؟ اگر احساسی هم بود چرا بجای معترف شدن به آن اینگونه روی آن سرپوش میگذاشتند؟ انگار که بحث اصلیشان چیز دیگریست؟
افرایی که سکوت کرده بود دستش را آرام بالا آورد و با انگشت یقهی پیراهن او را لمس کرد. بعد از چند ثانیه سکوتش را با بغض شکست.
_ چمون شده؟ چرا داری اینارو به من توضیح میدی؟ چرا دارم میپرسم ازت؟
تارخ چانهی او را رها کرده و دستهای از موهایش را که روی شانهاش ریخته بود میان انگشتانش گرفته و نوازشش کرد. چشمانش را بست.
_ میترسم جوابت رو بدم.
افرا آرام گفت:
_ جواب ندیم بهتره دیگه همدیگه رو نبینیم.
تارخ به سرعت چشمانش را باز کرد. مگر این چیزی نبود که از اول دنبالش بود؟ پس چرا بی هوا زبانش به چیزی غیر از آنچه که میخواست باز شد؟
_ آسونه برات مگه نه؟
افرا اینبار بدون هیچ نقش بازی کردنی با عصبانیت او را پس زد.
_ آسونه؟ من پنج سال خودمو به در و دیوار کوبیدم تا پا بذارم تو اون مزرعه. جون کندم تا بالاخره به چیزی که میخوام برسم. حالا همهی دغدغهم فقط مزرعه نیست. اونوقت تو از آسون بودن حرف میزنی؟ معلومه که آسون نیست.
تارخ کوتاه و با جدیت دستور داد:
_ پس برگرد مزرعه.
عقلش نهیب میزد که دارد راه را خطا میرود، اما امشب دلش حرف شنوی نداشت و راه خودش را میرفت. افرا به مزرعه باز میگشت… کارش را ادامه میداد. قرار نبود چیزی عوض شود. فقط به او کمک میکرد. این دقیقا جملاتی بود که در ذهنش رژه رفته و سعی میکرد با آنها خودش را گول بزند! عقلش داشت گول میخورد اما با این حال خوب میدانست اینها یک مشت خیال پوچ هستند.
افرا او را کنار زده و از درخت پشت سرش فاصله گرفت. تارخ را دور زد طوریکه او مجبور شد به سمتش بچرخد.
_ الان این سکوت یعنی چی؟ یعنی نمیخوای برگردی؟
افرا کلافه موهایی که روی شانهاش ریخته بود را به عقب فرستاد و نگاه تارخ را روی دستش کشاند.
_ میفهمی هیچی مثل سابق نیست؟
تارخ جدی لب زد:
_ علاقهی تو به مزرعه چی؟
افرا از سر ناچاری خندید. در خواب هم نمیدید روزی برسد که تارخ نامدار برای حضور او در مزرعه اصرار بورزد.
_ چند ماه پیش نمیخواستی اونجا کار کنم. همه زورت رو زدی که دکم کنی و حالا…
تارخ جملهاش را کامل کرد.
_ حالا میخوام که برگردی… حتی اگه این تصمیم تصمیم درستی نباشه بازم این چیزیه که میخوام. به بودنت و کمکات تو مزرعه عادت کردم. حالا دیگه انجام دادن کارای مزرعه اونم تنهایی خیلی سختتر از قبل بنظر میاد.
افرا دستانش را روی سینهاش جمع کرد.
_ باید خوشحال باشم از اینکه تارخ نامدار داره همچین چیزی رو ازم میخواد، اما تا جواب سوالامو نگیرم نمیتونم کار کنم.
نیاز نبود افرا مستقیم سوالاتش را بپرسد تا او متوجه شود منظورش چه سوالاتی است! او در رابطه با کار او و اتفاقاتی که در ویلای کنار مزرعه رخ داده بود کنجکاو بود. حق هم داشت، اما با این وجود نمیخواست افرا با هیولایی که در درونش زندگی میکرد بیش از آن آشنا شود.
_ در این حد بدون که او مزرعه حسابش از بقیهی کارای من جداست. اونجا خبری از کار غیرقانونی نیست. درست کار میکنیم… همون رزق و روزی حلال که همه صحبتش رو میکنن.
افرا مستقیم در چشمان تارخ نگاه کرد. رگههای طوسی مردمکهایش امشب راحتتر از روزهای دیگر دیده میشدند. رگههایی که انگار با درخششان به بقیه میگفتند تارخ نامدار علیرغم تمام سرسختی که از خود نشان میداد رنج دیده و مهربان است. این رگهها از وحشت چشمان او میکاست و همین باعث میشد افرا جرات بیشتری برای حرف زدن و سوال پرسیدن بیابد.
_ ویلای کنار مزرعه چی؟ اونجام درست کار میکنین؟
سکوت تارخ باعث شد نزدیکش شود. وقتی در یک قدمی او ایستاد تارخ نفسش را بیرون داد.
_ افرا نپرس ازم. نمیخوام جوابت رو بدم. نمیتونم جوابت رو بدم.
افرا آرام دستش را روی بازوی او گذاشت. نگاه تارخ روی دست او چرخید.
_ چرا؟
تارخ دستش را بالا آورده و روی دست او که بازویش را گرفته بود گذاشت.
_ چون نمیخوام ذهنیتت راجع بهم خرابتر از اینی که هست بشه. چون نظرت، ذهنیتت راجع به خودم برام مهمه. نمیخوام ازم متنفر شی.
افرا آب دهانش را قورت داد. جواب محکم تارخ روح و روانش را به بازی گرفته بود. قلبش هیجان زده شده و تنش گر گرفته بود. حالا دیگر میتوانست مطمئن شود همانقدر که او به تارخ اهمیت میداد به همان اندازه نیز تارخ به او اهمیت میداد. ولی واقعا نیاز داشت جواب سوالاتش را پیدا کند. احساس میکرد تارخ به کمک احتیاج داشت.
_ ذهنیت من راجع به تو خراب نیست. هیچ وقتم ازت متنفر نمیشم. تو طول مدتی که تو مزرعه بودم هر چی از تو دیدم مسئولیت پذیری و مهربونی بوده. منتها به سبک و سیاق خودت. بذار حرف بزنیم تارخ… بهم بگو تو زندگیت چخبره. بگو چرا با عموت لجی.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وایی عالی😍
به نسبت بیقه رمانا هم پارتاش طولانی تره هم موضوعش جذاب تره😍😍
خسته نباشید میگم به نویسنده عزیز😍❤️
آها اینه!! چین این رمان ها که کلا شخصیت ها دنبال بچه بازی و کل کل و کارای کلیشه ایه دیگن…
قشنگ مثل دو انسان بزرگسال اختلاف رو با درک و صحبت حل میکنن..
میگم که این نویسنده رمان دیگه ای هم داره؟
آره دارن می پرسم بهتون میگم
رمان به این میگن عالی دمت گرم نويسنده عزیز.
سلام !
بچه ها پارت ها کوتاه نیست 😃
از بس رمان قشنگه سریع میخونیم فکر میکنیم کمه 😂🤩
عالییییییییی بود جیگرررررر
عالی بود مرسی نویسنده عزیز
از دیروز تا امروز هزار بار بریدم و دوختم ،
تهش این پارت کوتاه بازم تو خماری گذاشتتم😐💔
چی میشه یه پارت دیگه ام بزاری🥺
تورووووخداااااا🧑🏻
چی میشه یکی دیگه بزاری🥺
توروخداااااا🧑🏻
وای این رمان خیلییی خوبه خیلیی🤧🥲❤❤❤
عالییییی 😘😘
ولی کوتاه بود یکم😶
خیلی خوب بود 😍😍😍😍