رمان الفبای سکوت پارت 9 - رمان دونی

صدای باز و بسته شدن در آمد و پشت بندش آرش گفت:
_ از نوزادیش تا همین امروز هر چی تو زندگیش اتفاق افتاده رو از حفظم. خیالت راحت…

تارخ مشکوک پرسید:
_ برای چی اونوقت؟

آرش خندید.
_ اول اینکه می‌دونستم برسی دنبال اطلاعاتش می‌گردی. دوم اینکه چشام به چشاش اتصالی کرده بود. البته سگ هارش اتصال مربوطه رو پاره کرد.

تارخ پوفی کشید.
_ تو و مهران آدم نمی‌شین.

_ من که آدم شدم. مهران ولی آدم نشده. هنور تو نخشه. عین یه کارگر خوب و مفید صبح تا شب از مو به موی دستورات خانم مهندس اطاعت می‌کنه.

چنین چیزی از مهران اصلا بعید نبود. به پشه‌ی ماده هم رحم نمی‌کرد. چه رسد به دختر زبان درازی که وسط مزرعه پیدایش شده بود.

_ اطلاعت دختره رو از کجا درآوردی؟

آرش با شیطنت جواب داد:
_ خودش سرسخته رو نمی‌ده به آدم. دوستاش که اینطوری نیستن. بزنم به تخته همشون دنبال یه پسر با یه شاسی بلندن که خرش کنن واسشون گل بخره. منم اون وسط یکم خر شدم دیگه…خدا شاهده همش بخاطر تو بوده و رضایت خدا. نه هوی و هوس!

بی حوصله غر زد:
_ خفه شو آرش. من علی رو بیدار می‌کنم بیایم مزرعه. پاشو بیا مزرعه ببینم چی می‌دونی از این دختر. به اون مهران زبون نفهمم بگو تارخ گفت هر چی می‌تونی تلفنمو جواب نده. بگو بره گم و گور شه چون پیداش کنم گردنش رو می‌شکنم.

منتظر مزه پرانی های آرش نماند و تماس را قطع کرد.
برای بیدار کردن علی به طبقه‌ی بالا رفت.
می‌دانست به محض شنیدن اسم مزرعه قید خواب را خواهد زد.
***
باز هم بخاطر علی مجبور شد ماشین را جلوی ساختمان مزرعه پارک کند.
با دیدن ۲۰۶ سفید رنگی که دیروز دیده بود، فهمید دخترک به حرفش گوش نداده است.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد بخاطر حضور علی عصبانیتش را کنترل کند.
اینبار ماشینش را کنار ماشین افرا پارک کرد و پیاده شد.
علی هم پشت سرش پیاده شد و زمزمه کرد:
_ بر…ریم…پی..یش…ژله…

نگاهش را به علی دوخت و با تعجب پرسید:
_ ژله کیه علی؟

علی کنارش آمد و دستش را گرفت و کشید.
_ برر..یم…نشو..نت…بدم.

متعجب علی را دنبال کرد. از کنار پرچین ها گذشتند و به پشت ساختمان خانه رفتند.
علی از کنار درختان تنومند گردو که پشت ساختمان بود گذشت و تارخ را هم دنبال خود کشاند.

با نزدیک شدن به درخت سیبی که تنها در گوشه‌ای قامت افراشته بود علی به کلبه‌ی چوبی شکل و کوچکی که زیر سایه‌ی درخت سیب ساخته شده بود اشاره کرد و سر جایش ایستاد.

تارخ با صدای ضعیف پارس سگی جلوتر رفت و با دیدن سه توله سگ کوچک لبخندی زد.

علی هم با احتیاط کنارش آمد و با انگشت به یکی از توله سگ ها اشاره کرد. لحنش پر از عشق و هیجان بود.
_ او..ن…ژل..له‌ست…با افرا…اس..م…انتخاب کردیم…برا..ش!

ابروهای تارخ بالا پریدند. حتی علی هم این دختر را می‌شناخت و افرا گفتنش نشان می‌داد که با او صمیمی هم شده است.

رفته رفته داشت کنترل اعصابش را از دست می‌داد.
چرا باید نامی خان یک زن را به مزرعه‌ راه می‌داد؟
او که خبر داشت تارخ از اینکه بی اجازه‌ او برای مزرعه‌ی محبوبش تصمیم بگیرند متنفر بود.

لبخندی که با دیدن توله های سگ رو لب هایش شکل گرفته بود محو شده و جایش را به اخم غلیظی داد.
سمت علی که دور تر از او ایستاده بود برگشت. علی برخلاف عشق عمیقی که به حیوانات داشت از نزدیک شدن زیاد به آن ها می‌ترسید، مگر اینکه کسی در کنارش بود که به او احساس امنیت می‌داد.
برخلاف همیشه اینبار با دل علی راه نیامد. بدون اینکه کنارش بایستد تا علی با خیالی راحت کنار توله سگ ها برود نزدیک او شد و دستش را گرفت.
_ بریم تو ساختمون…

علی متعجب از رفتار تارخ با انگشت سبابه‌اش به توله سگ ها اشاره کرد.
_ بر..یم…پی..ش…ژله…

تارخ جدی گفت:
_ اون توله ها کثیفن. مریض می‌شی.

علی سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ نه…کثییی‌..ف…نیستن.

تارخ پوفی کشید و خواست از راه دیگری علی را مجاب کند که صدای ظریف و زنانه‌ای مانعش شد.
صدا پر از هیجان و محبت بود.
_ علی…چطوری پسر؟ دلم واست تنگ شده بود.

علی با شنیدن صدای افرا دستش را از دست تارخ بیرون کشید و به سمت او پر کشید.
هیکل چاق و تپلش باعث می‌شد سرعت دویدنش کم باشد، اما افرا جبران سرعت کم او را کرد و خودش را به علی رساند و او را در آغوش گرفت.

تارخ با ناباوری به آن دو نگاه کرد. باید باور می‌کرد آن ها فقط کمی بیشتر از یک ماه است که همدیگر را می‌شناسند؟
نگاهش را روی افرا زوم کرد. چکمه های پلاستیکی سفید رنگی به پا داشت و یک روپوش پزشکی گشاد و کوتاه پوشیده بود. با یک روسری کوچک موهایش را پوشانده بود و یک کلاه لبه دار برای در امان ماندن از نور شدید خورشید روی سرش گذاشته بود.
لباس هایش که نشان می‌داد کاملا برای کار کردن در مزرعه آماده است لبخند هیستریکی روی لب های تارخ نشاند.
احساسش می‌گفت با یک دختر سرتق و تا حدودی سرسخت طرف است.

افرا از آغوش علی بیرون آمد و پاکت غذای دستش که برای مادر توله سگ ها بود را نشان علی داد.
_ بریم به مامان بچه ها غذا بدیم.

علی با ذوق خندید و افرا به عقب چرخید.
_ اسکای بدو بیا…

علی با دیدن اسکای که نزدیکشان شد با ترس خودش را به افرا چسباند، اما افرا دست علی را محکم گرفت و با محبت گفت:
_ نترس علی. اسکای دوستمونه.
مابین علی و اسکای ایستاد تا علی احساس امنیت بیشتری کند.

هر سه با هم به سمت توله سگ ها رفتند.
وسط راه افرا خونسرد و بیخیال دستش را برای تارخ تکان داد و بلند گفت:
_ سلام جناب نامدار. حالتون چطوره؟

تارخ با خشم دندان هایش را روی هم‌ فشار داد و کنار آن ها رفت.

مادر توله سگ ها که کنار کلبه‌ی چوبی نشسته بود با دیدن افرا و اشاره‌ی او از جایش بلند شد و کنار توله هایش رفت تا غذا بخورد.

افرا به اسکای اشاره کرد تا دور تر بایستد تا مادر توله ها با دیدن اسکای نهراسد.

برای اسکای هم کمی غذا ریخت تا مشغول شود و
بعد انگار نه انگار که تارخ بالا سرش ایستاده است غذای سگ ها را داد و نوازششان کرد.

علی هم کنارش روی دو پا نشست و با خنده به یکی از توله ها که تلاش می‌کرد از غذای مادرش بخورد اشاره کرد.
_ ژله خی..لی…گشنه…س.

افرا به علی خیره شد.
_ علی اون‌ رولته… ژله اون یکیه…

توله سگ کنار پای تارخ را نشان داد.
_ اونم موکاست.

علی با دقت به توله ها نگاه کرده و سعی کرد تا اسم توله ها را بخاطر بسپارد.

تارخ حرصی از بیخیالی افرا غرید:
_ هی دختر پاشو ببینم.

افرا از جایش بلند شد و دست به سینه گفت:
_ اسم من هی دختر نیست. خانم مهندس افرا ملک هستم.

تارخ با خشم و تمسخر، اما بخاطر حضور علی با تن صدایی پایین لب زد:
_ خانم مهندس افرا ملک مگه دیروز بهتون نگفتم اخراجین و دیگه این طرفا پیداتون نشه؟

افرا لبخندی زد که حرص تارخ را چند برابر کرد و بدون جواب دادن به سوال تارخ خونسرد پرسید:
_ جناب آقای تارخ نامدار آیا شما منو تو این مزرعه استخدام کردین؟

تارخ گیج نگاهش کرد، اما قبل از اینکه فرصت کند چیزی بگوید افرا ادامه داد:
_ جواب واضحه…نه… پس وقتی استخدامم نکردین نمی‌تونین اخراجم کنین.

تارخ با حرص زیر خنده زد.
_ دختر تو مشکل روانی داری؟

خنده‌اش را ناگهانی قطع کرد و با چشمانش خیره در چشمان افرایی شد که بنظر می‌آمد کمی از رفتار تارخ شوکه شده است.
_ اگه مخت کار کنه یه دقیقه هم اینجا نمی‌مونی.

افرا پوفی کشید.
_ من برای دعوا اینجا نیومدم. فرصت بدین عین دوتا آدم بالغ حرف بزنیم. من…

تارخ حرفش را قطع کرد.
_ من واسه حرف زدن با تو وقت ندارم. کاسه کوزه‌ت رو جمع کن. وگرنه یه جوری پشیمونت می‌کنم که تا آخر عمرت هر وقت اسم مزرعه‌ی نامدارو شنیدی تن و بدنت بلرزه.

افرا ناباور به تارخ خیره شد.
_ شنیده بودم تارخ نامدار یه مرد سرسخت و خشنه، اما نشنیده بودم زنارو هم تهدید می‌کنه و زور می‌گه بهشون.

تارخ پوزخندی زد و سرش را کنار گوش افرا برد. با لحنی آرام و وهم انگیز کنار گوش افرا زمزمه کرد:
_ تو هیچی از تارخ نامدار نمی‌دونی دختر. هیچی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بید بی مجنون به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

    خلاصه رمان: سید آرمین راد بازیگر و مدل معروف فرانسوی بعد از دوسال دوری به همراه دوست عکاسش بیخبر از خانواده وارد ایران میشه و وارد جمع خانواده‌‌ش میشه که برای تحویل سال نو دور هم جمع شدن ….خانواده ای که خیلی‌هاشون امیدی با آینده روشن آرمین نداشتن و …آرمین برگشته تا زندگی و آینده شو اینجا بسازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی

          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع که فهمیدم این پسر با کسی رابطه داشته که…! باورش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلنجار

    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به چالش میکشد و هرکدام به نحوی با این مسئله و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو را با گریه بخشیدم به صورت pdf کامل از سید بهشاد زهرایی

        خلاصه رمان:   داستان دختری به نام نیوشا ک عاشق پدرش است اما یکباره متوجه میشود اسمش از معشوقه قبلی پدرش گرفته شده ، پدری ک هیچوقت نتوانست عشقش را فراموش کند و نیوشا وقتی درک میکند ک خودش دچار عشق ممنوعه‌ای میشود ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آنی
آنی
2 سال قبل

داره یواش یواش جذاب میشه

;Virgol
;Virgol
2 سال قبل

وای که چنگده رمانش قیشنگه😻
ممنون بابت قلم زیبات😌💕

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x