افرا با جملهی آخرش غمگین شد. چرا باید شادی و خوشحالی از مردی مثل او تا این اندازه فاصله میگرفت؟ واقعا گوشی خریدن برای او خوشحالش میکرد؟
_ چرا باید همچین چیزی خوشحالت کنه؟
تارخ نگاهش را از او گرفت. یکی از گوشیها را برداشت و دکمهی کوچک کنارش را فشار داد تا صفحهاش روشن شود.
_ گوشی چیزیه که همیشه همراهته…
افرا گیج نگاهش کرد. منتظر ادامهی جملهی او بود، اما تارخ سکوت کرد.
_ یعنی چی؟
تارخ شانه بالا انداخت.
_ بقیهش رو خودت حدس بزن. خیلی راحته فهمیدنش خانم مهندس.
افرا اندکی مکث کرد و بعد از اینکه منظور او را از آن جمله فهمید با آشفتگی نفسش را بیرون داد.
_ یه چیزی بگم؟ یه جور عجیبی رفتار میکنی. چرا تکلیفت با خودت مشخص نیست تارخ؟ با دست پس میزنی با پا پیش میکشی! متوجهی؟
سکوت تارخ باعث شد مصرانه ادامه دهد.
_ اگه بخوای هدیهت رو قبول کنم باید بریم حرف بزنیم. باشه از چیزایی که دوست نداری نگو، اما میتونی که به بعضی از سوالام جواب بدی؟
تارخ نفسش را بیرون داد. افرا کاملا حق داشت چنین چیزی به او بگوید. دوست داشت این هدیه را برای او بگیرد. دلش میخواست هدیهاش همیشه مقابل چشم افرا باشد. اگر قرار بود دیگر همدیگر را نبینند و همه چیز در همین روزها تمام شود دلش میخواست در یاد افرا بماند. دوست نداشت از ذهن دخترک مو چتری حذف شود. برای همین سر تکان داد.
_ قبوله…
افرا با رضایت لبخندی زده و با شیطنت به گوشیها اشاره کرد.
_ پس یه خوبشو انتخاب کن. ترجیحا هم رنگش مشکی باشه!
دید که گوشهی لبهای تارخ بالا رفتند. همین لبخند تارخ کافی بود تا با رضایت روی یکی از صندلیهای گوشهی مغازه نشسته و به تارخی که در حال انتخاب گوشی بود خیره شود. تازه فهمیده بود داخل آن پاکت کوچک لاشهی گوشی قدیمیاش وجود داشت.
*
با لذت به افرا که با گوشی جدیدش مشغول بود نگاه کرد.
_ دوسش داری؟
افرا بدون اینکه نگاهش را از روی صفحهی گوشی بالا بیاورد زمزمه کرد:
_ وای دوربینش خداست! قشنگ میشه باهاش فیلم سینمایی ساخت.
ریز ریز خندید.
_ صحرا ببینتش غش میکنه.
تارخ نگاهش را روی منوی غذاها چرخاند.
_ مبارکت باشه، اما میشه دیگه بیخیالش شی ناهار بخوریم؟
افرا سرتقوار ابرو بالا انداخت.
_ نچ! نکنه فکر کردی من از اون دخترای با کلاسم که وانمود میکنن برای گرفتن همچین هدیهای ذوق ندارن؟ تا همه چیشو چک نکنم نمیشه! میخواستی یه گوشی سادهتر بگیری!
تارخ منو را به سمت او هول داد.
_ اگه خواهش کنم چی؟
بالاخره افرا نگاهش را از صفحهی گوشی جدا کرد. با شیطنت به تارخ چشم دوخت.
_ شرط داره!
تارخ یک تای ابرویش را بالا داد.
_ چه شرطی؟
افرا به دوربین گوشیاش اشاره کرد.
_ یه عکس سلفی باهم بگیریم!
قبل از اینکه تارخ موافقت یا مخالفتش را اعلام کند سریع اضافه کرد:
_ یه عکس تکی هم ازت لازم دارم.
تارخ دستانش را روی میز در هم حلقه کرده و به جلو خیره شد. گاهی وقتها کنترل شیطنتهای افرا برایش سخت میشد.
_ عکس تکی منو میخوای چیکار؟
افرا لبخندی زد.
_ برای پس زمینهی تماست.
نگاه صامت تارخ را که دید اخم کرد.
_ خدایی نرو تو فاز نصیحت. دوست نداری بگو نه. اصرار نمیکنم.
تارخ سرش را با افسوس تکان داد.
_ باشه قبوله.
افرا با ذوق دوربین گوشیاش را روی صورت تارخ تنظیم کرد.
_ ایول… به دوربین نگاه کن.
به تصویر تارخ در داخل صفحهی گوشیاش خیره شد. بدون اینکه به او بگوید چند عکس از او گرفت. صدای گوشی خاموش بود و تارخ متوجه عکس گرفتن او نشد.
_ طلبکار که نیستی ازم یه لبخند بزن.
تارخ چپچپ نگاهش کرد.
_ افرا…
افرا خندید و چند عکس دیگر از او با اخم روی پیشانیاش گرفت.
_ تا نخندی نمیتونم ازت عکس بگیرم عبوسخان.
تارخ پوفی کشید.
_ به چی بخندم؟
افرا چشمک ریزی زد.
_ یه جوک تعریف کنم برات؟
تارخ عاقل اندر سفیه نگاهش کرد.
_ اینقدر واجبه بخندم؟ باشه تعریف کن.
افرا با شیطنت زمزمه کرد:
_ خب اکثر جوکای خندهدار مثبت هجدهن به سن تو نمیخورن! بعدشم میترسم دعوام کنی…
همین جمله کافی بود تا تارخ بیاختیار لبخند بزند.
_ نمیخواد جوک بگی… همین مظلومنماییت کافیه.
افرا ابرو بالا انداخت. حداقل بیست عکس مختلف از تارخ گرفته بود. زاویهی دوربین را تغییر داد.
_ نه یه جوک سالم بلدم. حیفم میاد نشنوی…
تارخ منتظر نگاهش کرد.
_ خب بگو…
افرا با لبخند گفت:
_ یه کبریت سرشو میخارونه آتیش میگیره!
جوکی که تعریف کرده بود به قدری بیمزه بود که تارخ برای چند ثانیه شوکه شد! واقعا باید به این جملهی کوتاه و مسخره میخندید؟! همانطور که در فکر بود صدای خندهی از ته دل افرا حواسش را جمع کرد. گوشی را روی میز گذاشته بود و در حالیکه دستش را روی دلش گذاشته بود از ته دل میخندید.
دیدن خندهی دوست داشتنی او برای لبخند زدنی که افرا سراغش را میگشت کافی بود، اما دیگر دوربینی نبود که آن را ثبت کند.
_ خندهدارتر از این سراغ نداشتی؟
افرا به سختی خندهاش را کنترل کرد.
_ ندیدی قیافهت چقدر بامزه شده بود! وای خدا…
تارخ با لبخند از شیطنتهای او به منو اشاره کرد.
_ حالا میتونیم سفارش بدیم؟
افرا مصنوعی اخم ریزی کرد.
_ ای بابا سلفی نگرفتیم که…
تارخ اینبار واقعا کلافه شد.
_ به شرطی سلفی میگیرم که خنده و لبخند و این چیزا نخوای.
افرا دست از اذیت کردن او برداشته و سر تکان داد.
_ باشه جناب نامدار قبوله.
گوشی را از روی میز برداشته و دوربینش را روی سلفی تنظیم کرد. دست چپش را که گوشی داشت بالا برد و زاویهی نشستنش را جوری تغییر داد که تارخ نیز در عکس بیافتد. لبخند عمیقی زد، اما قبل از اینکه دکمهی عکس گرفتن را لمس کند نگاهش داخل صفحهی گوشی به سمت تارخ سر خورد. با دیدن تارخی که به جای دوربین به او نگاه میکرد دستپاچه شد. قلبش به تپش افتاده بود، اما سعی کرد بر خودش مسلط شود.
_ نامدارجان به دوربین نگاه کن نه من!
تارخ زیرلب به آرامترین شکل ممکن زمزمه کرد:
_ چال گونهت حواسمو پرت میکنه.
افرا که کامل متوجه زمزمهی تارخ نشده بود نگاهش را از دوربین جدا کرده و سرش را به سمت او چرخاند.
_ چیزی گفتی؟
تارخ اخمهایش را درهم کشید و با جدیت گفت:
_ افرا فقط سه ثانیه وقت داری سلفیت رو بگیری! شروع شد.
افرا با غر دوباره دوربین را تنظیم کرد.
_ ای بابا هولم نکن.
فهمید که تارخ کاملا جدی است و سریع چند عکس پشت سر هم گرفت و بعد با نارضایتی گوشی را روی میز گذاشت.
_ انگار سلبریتی چیزیه! با برد پیت میخواستم عکس بگیرم اینقدر خودش رو نمیگرفت.
تارخ حیرت زده به او نگاه کرد.
_ دو دقیقه آروم بگیر. اینجا رستورانه برای ناهار خوردن اومدیم. آتلیه عکاسی نیست که!
افرا ایشی گفت و نگاهش را به منو داد که باعث شد تارخ لبخند محوی زده و سرش را با افسوس برای او تکان دهد.
میخواست بپرسد غذای انتخابیاش چیست که گوشیاش زنگ خورد. بیمیل و با نارضایتی گوشی را از جیبش بیرون آورده و به صفحهاش نگاه کرد. شماره ناشناس بود. از خیر جواب دادن به آن گذشت و رد تماس داد. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که دوباره گوشیاش شروع به لرزیدن کرد طوریکه افرا نگاهش را از روی منو بالا آورد.
_ جواب بده خب… شاید کار واجب دارن!
همین جملهی افرا کافی بود تا کوتاه بیاید و علیرغم میل باطنیاش تماس را جواب دهد. صدای وحید را از پشت گوشی خیلی سریع شناخت. همان کسی که بخاطر لاله از مزرعه اخراج شده بود.
_ وحید تویی؟
وحید مضطرب جواب داد:
_ سلام تارخخان. بله خودمم.
تارخ متعجب یک تای ابرویش را بالا داد.
_ چیزی شده؟
میتوانست اضطراب وحید را کاملا از لحنش تشخیص دهد.
_ چرا صدات مضطربه؟
وحید با شک و تردید گفت:
_ تارخخان من باید یه چیزی بهتون بگم.
تارخ علیرغم کنجکاویاش، بخاطر حضور افرا و برای اینکه نمیخواست زمانی که کنار او بود مشغول کار دیگری باشد زمزمه کرد:
_ وحید اگه کارت واجب نیست بمونه بعدا خودم زنگ میزنم. سرم شلوغه.
نگاه پر شیطنت افرا و لب گزیدنش را که دید بیاختیار لبخند زد، اما لبخندش با صدای جدی وحید از بین رفت.
_ واجبه تارخخان… راجع به نامیخان و همون دختریه که اون روز تو مزرعه بود.
شنیدن نام لاله و نامیخان باعث شد چنان اخمهایش درهم بروند که حتی افرا هم شیطنت را کنار گذاشته و نگران نگاهش کرد.
نهایتا نتوانست کنجکاویاش را کنترل کند و آرام پرسید:
_ چی شده؟
تارخ سوال افرا را برای وحید تکرار کرد.
_ چی شده؟
وحید با ترسی که به وضوح از صدایش قابل لمس بود جواب داد:
_ اون روز تو مزرعه…
حرفش را قطع کرد.
_ تارخخان من شرمندهتونم. از نامیخان ترسیدم وگرنه…
تارخ با حرص میان حرفش پرید.
_ عین آدم بگو اون روز تو مزرعه چی شد؟
وحید با استرس گفت:
_ من با اون دختر کاری نداشتم. مشغول کار خودم بودم که اومد پیشم گوشیش رو داد دستم گفت با نامیخان حرف بزنم. نامیخانم یه کلمه گفت که هر چی اون دختره گفت بیچون و چرا بگم چشم. من اصلا نفهمیدم چرا اون کارو کرد. گفت به شما میگه که من اذیتش کردم. شوکه شدم بهش گفتم من به حرفت گوش نمیدم و به تارخخان میگم دوربینای مدار بسته رو چک کنه، اما گفت اگه نامیخان بفهمه حرفش رو گوش ندادم دودمانمو به باد میده.
تارخ دندانهایش را روی هم ساییده و چشمانش را از شدت عصبانیت روی هم گذاشت. لحنش به قدری خشمگین بود که افرا شوکه شده و از ترس اینکه مبادا بلایی سرش بیاید صندلیاش را عوض کرده و کنارش نشست.
_ الانم داری بقیهی نقشهتون رو از طرف نامیخان اجرا میکنی؟
وحید دستپاچه شد و به التماس افتاد.
_ نه به قرآن تارخخان. به جون مادرم من زنگ زدم واقعیت رو بگم بهتون. هیچکس خبر نداره. الانشم از نامیخان میترسم. میترسم بفهمه و یه بلایی سرم بیاره.
تارخ دستش را روی میز مشت کرده. رگهای پشت دستش مثل رگهای روی پیشانیاش از شدت عصبانیت و منقبض شدن عضلاتش برجسته شدند.
_ اگه میترسی پس چرا زنگ زدی؟
لحن وحید رنگ و بوی شرمندگی گرفت.
_ روم سیاه آقا… اون روز که اومدین دنبالم و گفتین برام کار پیدا کردین خیلی از خودم خجالت کشیدم. اون پولی هم که از طرف نامیخان زدن به حسابم هنوز دست نخوردهس. حلالم کنین آقا…
تارخ داشت از شدت حرص منفجر میشد، اما همین که گرمای دستی را روی دستش احساس کرد حواسش از عجز و نالهی پشت تلفن پرت شد. نگاهش به سمت افرا چرخید.
افرا دستش را روی دست مشت شدهی او گذاشته و با مردمکهایی نگران و غمگین نگاهش میکرد. امروز با افرا بیرون آمده بود تا هم او را ترغیب به بازگشتن به مزرعه کند و هم بخاطر اتفاقات دیشب که بین خودش و تینا رخ داده بود کمی حال و هوایش عوض شود. از طرفی میخواست افرا را هم خوشحال کند، اما با این تماس نابههنگام وحید تمام خوشیهایشان زهر شده بود. نمیدانست نامیخان چه نقشهی جدیدی برایش کشیده بود و همین قضیه روح و روانش را بهم میریخت. ظاهرا قرار نبود سایهی نحس عمویش از روی زندگیاش کنار رود، حتی برای لحظاتی کوتاه.
علیرغم تمام عصبانیت و ناراحتیاش سعی کرد بر خود مسلط شود. نمیخواست افرا را اذیت کند. انگشتانش را از زیر دست افرا بیرون آورده و دست او را محکم گرفت. گوشی را از گوشش فاصله داده و خیره به چشمان دخترک موچتری آرام نجوا کرد:
_ چیزی نیست. نگران نباش.
افرا لب برچید.
_ اگه کار واجب داری میتونم خودم با تاکسی برگردم.
تارخ دستش را فشار داد.
_ مگه قرار نیست حرف بزنیم؟ کاری ندارم. الان قطع میکنم تماسو.
مجدد گوشی را به گوشش نزدیک کرد.
_ وحید لازم شه خودم باهات تماس میگیرم. خداحافظ.
وحیده دستپاچه سعی کرد دوباره شرمندگیاش را بروز دهد.
_ تارخخان من واقعا قصد و نیت بدی نداشتم…
تارخ با حرصی که سعی در کنترلش داشت چشمانش را روی هم گذاشت و بدون گوش دادن به بقیهی حرفهای وحید تماس را قطع کرد. حقیقت این بود که به هیچکس اعتماد داشت. حتی نمیتوانست حرفهای وحید را باور کند. یادش آمد دیشب گلی در مهمانی گفته بود که کاری واجب با او دارد. تقریبا مطمئن بود که کار واجب او در رابطه با لاله است، اما همین تماس وحید باعث شده بود به شک و شبهه بیافتد. ممکن بود گلی هم به او دروغ بگوید و تابع دستورات نامیخان باشد؟
دست افرا را رها کرده و با هر دو دست پیشانیاش را گرفت. بعید هم نبود. گلی سالها بود که در آن عمارت کار میکرد. طبیعی بود که به نامیخان وفادار باشد بویژه که نامیخان هوای اهالی عمارت از فرزندان خود گرفته تا خدمتکارها را داشت. با این وجود باز هم باید با گلی حرف میزد. خودش باید سعی کرده و درست و غلط و راست و دروغ را از هم سوا میکرد.
صدای نرم افرا باعث شد دستانش را از روی پیشانی برداشته و نگاهش را به سمت صورت نگران افرا بچرخاند.
_ تارخ چیزی شده که حالت بد شد؟
روی صورت افرا دقیق شد. افرا که دروغ نمیگفت؟ افرا که با هدف و منظور از طرف نامیخان در مزرعه استخدام نشده بود؟ در دل لعنتی به وحید و وقت نشناسیاش فرستاد که همهی دلخوشیهای کوچکش را خراب کرده بود.
_ من خوبم افرا.
افرا با تردید نجوا کرد:
_ اسم وحید و نامیخان رو شنیدم. مطمئنی همه چی خوبه؟
تارخ تک خندهی بیجانی کرد. نگاهش را از افرا گرفت و به نقطهای نامعلوم خیره شد.
_ همه چی؟ خوب بودن همه چی تو زندگیم برا من خیلی زیادیه.
پوزخندی زد.
_ دلم به شیرین و تینا خوش بود که اونم تینا با گندی که زد همین دلخوشیرم ازم گرفت.
دوباره نگاهش را به سمت افرا چرخاند.
_ باورت میشه روش دست بلند کردم؟
فشار رویش به قدری زیاد بود که کاملا غیر ارادی به این موضوع اشاره کرده بود.
نگاه افرا رنگ حیرت گرفته و وایی از میان لبهایش خارج شد. چند ثانیه بعد گفت:
_ دوست ندارم از تینا دفاع کنم، اما کار درستی نکردی.
یک احساس بدی بابت شنیدن ماجرای دعوای تینا و تارخ احساس میکرد. میدانست مقصر نیست، اما بخاطر حال بد تارخ عذاب وجدان گرفته بود. نادم لب زد:
_ متاسفم تارخ… من تحریکت کردم با تینا دعوا کنی…
تارخ با اخم حرفش را قطع کرد.
_ اشتباه تینا به تو ارتباطی نداره. تو که از اولشم همه چی رو مخفی کردی!
افرا سکوت کرده و در فکر فرو رفت. تارخ از کجا ماجرای مسعود و تینا را فهمیده بود؟ آنهم در صورتیکه آرش تمام تلاشش را کرده بود تا او بویی از این ماجرا نبرد. نگاهش بیاختیار به گوشی جدیدش افتاد و حدسی که در ذهنش بود را بر زبان آورد.
_ وایستا ببینم… گوشی قدیمی من از دستت افتاد شکست یا…
نگاه تیزش را سمت تارخ چرخاند.
_ یا زدی شکوندیش؟
سکوت تارخ باعث شد اخم کند.
_ گوشی منو زیرو رو کردی؟ با آرش…
ناباور و با حرص خندید.
_ با آرش در رابطه با این موضوع حرف زدم. نکنه چتای من و آرش رو خوندی؟ ترجیح میدم فکر کنم تینارو تعقیب کردی و به مسعود رسیدی.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لامصب خیلی خوبه✨
حواستون هست دعواهاشونم رمانتیکه؟!
من مطمئنم وقتی تارخ بفهمه فرزین با افرا نسبتی داره یه دعوا بین اونو افرا راه میوفته چون به همه چی شک داره
مگه فرزین کیه🤔
صبح بخیر ایران
شوخر آرزو(مامان افرا)
قشنگ بود مرسی😘 طولانی هم بود🙏
کاش زود تر بری سر ماجرای لاله دارم از فوضولی میمیرم 🥲😂😂😂
خدایا تازه ب جاهای خوب رسیدیم باز داره دعوا راه میفته😭😤