تارخ با رضایت سیگار دیگری از داخل پاکت کنار دستش بیرون آورد، اما قبل از اینکه آن را روشن کند. قسمت توتون دار آن را از وسط نصف کرد و قسمت غیرقابل استفاده‌ی آن را جلوی چشم افرا گرفت.
_ حرص نخور نصفش کردم.

افرا خندید! این هم در نوع خودش یک مدل توجه بود.
_ داری خودتو گول می‌زنی یا منو؟

تارخ نصف باقی‌‌مانده‌ی سیگار را آتش زده و کامی از آن گرفت.
_ دارم بهت نشون می‌دم که حرفت برام اهمیت داره.

افرا آهی کشید. چه می‌شد اگر آن دلیل بزرگی که باعث می‌شد تارخ از او دوری بگزیند نبود؟
_ دادگاه حکم قصاص پدرت رو داد؟

تارخ سر تکان داد.
_ اوهوم. با گوشای خودم حکمش رو شنیدم. دیگه تقریبا مطمئن شده بودم قراره پدرم رو برای همیشه از دست بدم.
خانواده‌ی مقتولی که من دیدم حتی حاضر نبودن صدامو بشنون، اما خب من نمی‌تونستم وایستم و مرگ پدرم رو تماشا کنم. پدرم شاید اونطور که باید و شاید برای من و خواهرم پدری نکرده بود، اما اون تنها کسی بود که برای من و تینا باقی مونده بود. هیچ‌کس حتی شیرین نمی‌تونست جاشو برامون پر کنه. پدرمون خاطرات روزایی که مادرم زنده بود رو برامون تداعی می‌کرد. سخت بود جلو چشممون اونو ازمون بگیرنش…
مکث کرد. انگار کامل کردن ادامه‌ی توضیحاتش کمی سخت شده بود. پک عمیق‌تری به سیگار زد. سیگار نصف شده داشت به انتهایش نزدیک می‌شد. همانطور که نگاهش به خاکستر در حال سوختن سیگار بود با غم سنگینی جمله اش را کامل کرد.
_ اونم با اعدام…

افرا به نیم‌رخ مردانه و اخم‌آلود او خیره شد. در زندگی هیچ‌وقت یاد نگرفته بود کسی را دلداری دهد. حالا هم نمی‌دانست چگونه باید تارخ را دلداری داده و از اون
می‌خواست که بخشی از این خاطرات و غم و غصه‌ها را خاک کند. بعضی از خاطره‌ها و دردها از بین رفتنی نبودند. بیخیال سعی کردن برای دلداری دادن او شد چون فایده نداشت و سوالی که ذهنش را مشغول کرده بود پرسید:
_ مگه نمی‌گی خانواده‌ی مقتول به هیچ عنوان حاضر به رضایت دادن نبودن؟ پس بعدش چطور شد؟ پدرت رو که اعدام نکردن؟

تارخ با یادآوری روزهایی که شبانه‌روز اطراف خانه‌ی مقتول و خانواده‌اش پرسه زده و التماسشان می‌کرد تا رضایت دهند در جواب افرا زمزمه کرد:
_ یک ماه تمام التماسشون کردم‌‌. شبانه‌روز. روزی نبود که از خونه نیان بیرون و منو جلوی خونه‌شون نبینن.
لبخند تلخی زد.
_ هزار بار تو همون کوچه‌ی قدیمی کتک خوردم، فحش شنیدم. غرورم له شد، اما کوتاه نیومدم.

افرا حیرت زده دستش را روی دهانش گذاشت.
_ وای خدای من! چطور دلشون اومد کتکت بزنن؟

تارخ سرش را به سمت او چرخاند.
_ نمی‌تونستم بهشون حق ندم. عزیزشون کشته شده بود. شاید اگه من جای اونا بودم بدتر می‌کردم. همین فکرا باعث شد هر طور که شده اون شرایط رو تحمل کنم.

افرا با صورتی آویزان زمزمه کرد:
_ پس عموت چیکار می‌کرد این وسط؟ مگه نگفتی نامی‌خان بهتون توجه داشت؟

تارخ پوزخندی زد.
_ برای نامی‌خان اهمیت نداشت داداش همیشه خمارش اعدام شه‌. تا قبل از اینکه مجبور شم برم سراغش اصلا به این ماجرا واکنشی نشون نداده بود. تنها کسی که داشت پا به پای منو و تینا غصه می‌خورد و تمام زورش رو می‌زد تا کمکمون کنه شیرین بود، اما یه زن تنها و بی‌پناه چه کاری می‌تونست برامون انجام بده؟

افرا با غصه زمزمه کرد:
_ می‌گن آدما تو روزای سختت چهره‌ی واقعیشون رو نشون می‌دن! اولین باری که نامی‌خان رو دیدم حس می‌کردم یه آدم خیرخواه و مهربونه…

تارخ سیگارش را خاموش کرد. از اینکه آن را نصف کرده بود پشیمان بود‌. زودتر از چیزی که انتظارش را داشت تمام شده بود. افرا که متوجه اخم‌های او موقع خاموش کردن سیگار شد برای عوض کردن حال و هوایش گفت:
_ می‌خواستی جوگیر نشی و نصفش کنی!
خم شد از پشت تارخ پاکت سیگار را برداشت.
_ دیگه سهمیه‌ت تموم شد.

گوشه‌ی چشمان تارخ چین خوردند، اما سریع‌تر سراغ ادامه‌ی قصه رفت تا این ماجرا را تمام کند.‌
_ منم یه زمانی مثل تو فکر می‌‌کردم. عموم یه اسطوره بود برام. اسطوره‌ی موفقیت، خاص بودن، پر ابهت بودن… همه چی از دور قشنگه تو این دنیا… حتی آدما…
بی‌اختیار به نیم‌رخ افرا و چتری‌هایش خیره شد و زیر لب
نجوا کرد:
_ اما شاید گاهی وقتا بعضیا استثناء باشن!
افرا لبخندی زد. نگاه تارخ روی چال گونه‌ی زیبای او خیره ماند.

افرا منظور تارخ را خوب فهمیده بود، اما خودش را به کوچه‌ی علی چپ زد. می‌ترسید از شدت ذوق چنین تعریفی کنترل رفتارهای درست و عاقلانه‌اش را از دست دهد.
_ مثل شیرین‌جون.

تارخ سر تکان داد. در بازی او شریک شد.
_ آره شیرین حرف نداره‌. یه مادر تمام عیار بوده برام. به کمک شیرین بود که تونستم هر طور شده یه وقت چند دقیقه‌ای از پدر مقتول بگیرم تا حرف بزنیم. شرایط سختی بود. من باید برای نجات دادن جون پدرم هر شرطی رو قبول می‌کردم و اونا تو موقعیت من سخت‌ترین چیز رو ازم خواستن.

افرا تند پرسید:
_ چی؟

تارخ نفس سنگین شده‌اش را بیرون فرستاد.
_ پول… منتها نه قد دیه‌ی بچه‌شون‌. ده بیست برابر دیه‌ی اصلی. عملا این شرط رو گذاشتن تا نتونم از عهده‌ی انجامش بربیام و پدرم مجازات شه.

افرا گیج نگاهش کرد.
_ آخه مگه همچین چیزی می‌شه؟ اینکه باج گرفتنه!

تارخ سرش را به سمت او چرخاند طوریکه نگاه‌هایشان درهم گره خورد.
_ می‌شه. خانواده‌ی مقتول می‌تونن همچین درخواستی برای رضایت دادن داشته باشن. از شانس منم دقیقا چیزی می‌خواستن که من نداشتم. پول! اونم نه یه میلیون دو میلیون. پولی که من حتی نمی‌تونستم صفراش رو بشمرم.

حدس بقیه‌ی ماجرا برای افرا سخت نبود، تارخ برای نجات پدرش از عمویش کمک خواسته و احتمالا او هم پذیرفته بود. تنها چیزی که متوجه‌ش نمی‌شد ریشه‌ی این نفرت بود.
_ رفتی سراغ عموت؟

تارخ سر تکان داد.
_ نامی‌خان تنها راه‌حل مشکلم بود. می‌دونستم پولی که خانواده‌ی مقتول ازم خواسته بودن برای نامی‌خان رقم خیلی درشتی هم نبود. قبل از اینکه برم سراغش هزار تا فکر تو سرم بود. اینکه براش کار می‌کنم. خرد خرد پولشو برمی‌گردونم. چه بدونم. حتی به ذهنم زده بود برم سراغ قاچاق عتیقه… همون کاری که بابام بخاطرش با دوستش درگیر شد و باعث مرگش شد. راستش دیگه راه‌حل اینکه چطوری باید با نامی‌خان تسویه حساب کنم برام اهمیتی نداشت. حتی حاضر بودم بخاطر بدهی به عموم تا آخر عمر گوشه‌ی زندان بمونم، اما جلوی چشم خودم و خواهرم پدرم رو اعدام نکنن.

افرا آه غلیظی کشید. با شنیدن خاطرات تارخ از ته قلبش احساس غم و ناراحتی میکرد.

_ متاسفم واقعا…
فرصت نداد تارخ چیزی بگوید دوست داشت از قصه‌ی اصلی سر دربیاورد. قصه‌ی همان نفرت عمیق و ریشه دار.
_ عموت پول رو بهت داد؟ در مقابل ازت چی خواست؟

تارخ دستی پشت گردنش کشید. تا همین‌جا بس بود. دیگر نمی‌خواست از لجن‌زاری که نامی‌خان پایش را به آن باز کرده بود صحبت کند. عمویش او را در مسیری قرار داده و کاری کرده بود که هر کلمه‌ای جز اطاعت گفتن خواهرش را آواره می‌‌کرد و او را نابود. آن زمان قدرتی برای مقابله هم نداشت. حالا شاید می‌توانست در خیلی از موارد جلوی نامی‌خان بایستد، اما آن زمان نه قدرتی داشت و نه حتی درک درستی از کارهایی که میکرد. پوفی کشید:
_ آره پولو داد ولی بسه دیگه خانم مهندس. تا همین‌جاشم تو خاطره گفتن زیاده‌روی کردم.

افرا ناامید نگاهش کرد.
_ وای نه… این دیگه ته نامردیه! عین اینه که فصل اول سریال رو تو حساس‌ترین نقطه قطع کنن و بعد بگن فصل بعدیش چند سال دیگه ساخته می‌شه.

تارخ به صورت آویزان او نگاه کرد.
_ اگه بفهمی فصل جدید فیلم تمام اون هیجان و علاقه‌ای که بهش داشتی رو خراب می‌کنه؛ مطمئنا ترجیح می‌دی اصلا بقیه‌ش رو نبینی.

افرا متوجه منظور او شد.
_ می‌ترسی ذهنیتم راجع بهت عوض شه؟ چرا باید همچین فکری کنی آخه؟ هر کار اشتباهی که کردی مقصرش عموت بوده. اون مجبورت کرده.

تارخ آرام دست او را گرفت.
_ افرا هرکس مسئول رفتارا و اشتباهای خودشه.
پوفی کشید.
_ بیخیال… این اولین بار بود که بخشی از گذشته‌م رو برای یکی تعریف کردم. دیگه بیشتر از این نخواه.

افرا کوتاه آمد. تا همین‌جا هم خوب پیش رفته بودند. تارخی که به هیچ‌عنوان حرفی از گذشته نمی‌زد. دقایق طولانی را با او به گفت‌وگو نشسته بود. باید به او فرصت می‌داد.اعتمادش را بیش از این جلب کرده و به او اطمینان کافی برای حرف زدن از رازها و واقعیت‌های زندگی‌اش را می‌داد. نمی‌خواست با اصرار بیش‌ از اندازه او را معذب کند. برای همین لبخندی زد و انگشتانش را لای انگشتان کشیده و مردانه‌ی او برد.
_ مرسی که به بخشی از کنجکاوی من پاسخ دادی.

تارخ نگاهش را به انگشتان گره‌خورده‌شان دوخت. یاد آغوش گرم و لذت‌بخش افرا در ماشین افتاد. قرار بود انتهای این ارتباط به کجا ختم شود؟ چرا داشت بی‌پروا و احساساتی عمل می‌کرد؟ انگار که در برابر دختر بچه‌ی کنار دستش هیچ مقاومتی نداشت. آرام انگشتانش را از میان انگشتان افرا جدا کرد.
_ بچه‌ی فضول!

افرا بی‌خیال خندید. شوخی تارخ باعث شده بود عقب کشیدن دستش چندان در مرکز توجه افرا نباشد. برعکس افرا این شوخی را به پای تعریف گذاشته بود!
_ این بچه‌ی فضول دوست داره یه سوال دیگه‌م بپرسه.
قبل از اینکه تارخ مخالفت کند اضافه کرد:
_ راجع به دیشب.

با یادآوری دیشب اخم‌های تارخ درهم شدند.
_ چه سوالی؟

افرا با تردید پرسید:
_ با تینا خیلی بد دعوا کردی؟ گناه داره اذیتش نکن.

تارخ متعجب نگاهش کرد.
_ تو از دست تینا عصبی نیستی؟

افرا شانه بالا انداخت.
_ اوایل چرا… اونم چون رفتارش دور از انتظارم بود، اما عصبانیتم زود خوابید.

تارخ به‌اندازه‌ی کافی مشکلات داشت. نمی‌خواست او را ناراحت‌تر و نگران‌تر از قبل کند. پوفی کشید:
_ البته از اولش هم بیشتر از دست مسعود عصبی بودم نه تینا… اونم نه بخاطر اینکه کشته مرده‌شم. بخاطر اینکه این‌همه وقت عین یه آشغال به تمام معنا بازیم داده بود.

تارخ معنادار و البته با اخم‌وتخم پرسید:
_ فهمیدم می‌خواست برات حلقه بخره. اگه این اتفاقا نیوفتاده بودن و ازت خواستگاری می‌‌کرد چه جوابی بهش می‌دادی؟

افرا با شیطنتی که سعی در پنهان کردنش داشت و تلاش می‌کرد تا کاملا جدی بنظر بیاید جواب داد:
_ خب معلومه! بله می‌گفتم…

تارخ عصبی از جواب او غرید:
_ بیجا می‌کردی! تو اون سرت چیزی به اسم مغز وجود داره؟ آخه مسعود در حد و اندازه‌ی توئه؟ تینارو سرزنش کردم تو که بدتری!

افرا که از حسادت کاملا آشکار او غرق لذت شده بود غش‌غش خندید. میان خنده‌هایش به سختی گفت:
_ وای… مسعود… اینجا بود قیمه‌قیمه‌ش می‌کردی!

تارخ پوفی از شیطنت او کشید. فهمیده بود که افرا سر کارش گذاشته است. غر زد:
_ خجالت بکش از رفتارات. بیست و پنج سالته! بچه که نیستی!

افرا به سختی خنده‌اش را کنترل کرد.
_ وا مگه چی گفتم؟ جون من از منبر بیا پایین. بجای این حرفا رفتار خودت رو اصلاح کن. برای تینا یه هدیه بخر بشین باهاش حرف بزن. مسعود رو من می‌شناسم. یه زبون چرب و نرمی داره نگم برات. مارو از لونه‌ش می‌کشونه بیرون. من بیشتر از اینکه از دست تینا عصبی باشم براش ناراحتم. مسعود واقعا بی‌لیاقته. لایق عشق و علاقه‌ی تینا نیست. اگه عین آدم میومد می‌گفت دلش با یکی دیگه‌ست و باهام تموم می‌کرد مشکلی با این قضیه نداشتم، اما مسعود رسما داره از تینا سوءاستفاده می‌کنه.
با فهمیدن وضعیت کودکی تینا می‌توانست خلاء‌های احساسی او را درک کند. کمبودی که مسعود از آن سوءاستفاده کرده بود. پوفی از سر عصبانیت کشید.
_ در مورد خواستگاریشم باید بگم غلط کرده! احتمالا بیشتر بخاطر وضعیت مالی سامان همچین تصمیمی گرفته. به هر حال حتی اگه مسعود آدم حسابی بود بازم من ردش می‌کردم!

تارخ چشمانش را ریز کرد.
_ چرا اونوقت؟

افرا شانه بالا انداخت.
_ من نه علاقه‌ای به ازدواج کردن دارم و نه شرایطش رو. خواهرم فقط منو داره. بعدشم اسم ازدواج میاد فقط یاد زندگی مفتضحانه‌ی سامان و آرزو میوفتم. انگار آدما تا قبل از ازدواج بیشتر عاشق همن. بعد از ازدواج همه چی یادشون می‌ره. البته طبیعی هم هست. آدمی که تا دیروز پر پر می‌زدی ببینیش بیست و چهار ساعته چسبیده بهت. عادت می‌کنی دلت رو می‌زنه دیگه.

تارخ به تحلیل‌های که او قطعا ارتباط تنگاتنگی با کودکی و رفتار‌هایی که از پدر و مادرش دیده بود داشت لبخند تلخی زد. روح افرا هم مثل خودش آسیب دیده بود.
_ الان که شبانه‌روز با صحرا یه جا زندگی می‌کنی بهش عادت کردی و دلت رو زده؟

افرا اخم کرد.
_ صحرا فرق داره.

تارخ پا روی پا انداخت و هوای اطرافش را داخل ریه‌هایش کشید.
_ شاید سامان و آرزو اونطور که ادعا کردن عاشق هم نبودن. آدما گاهی تو درک احساساتشون اشتباه می‌کنن…

افرا با لب‌هایی آویزان زمزمه کرد:
_ شایدم عشق به تنهایی برای ساختن یه زندگی کافی نباشه.
آدما باید اهداف مشترکی هم تو زندگی داشته باشن.
پوزخندی زد.
_ عجیبه واقعا! سامان و آرزو از هر نظر شبیه‌ن بهم. از نظر زیاده‌خواهی، بی‌مسئولیتی، عشق تجملات بودن و چشم و هم‌چشمی. عجیبه که با هم نساختن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۳.۷ / ۵. شمارش آرا ۷

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش به صورت pdf کامل از مهرنوش صفایی

        خلاصه رمان اتاق خواب های خاموش :   حوری مقابل آیینه ایستاده بود و به خودش در آیینه نگاه می‌کرد. چهره‌اش زیر آن تاج با شکوه و آن تور زیبا، تجلی شکوهمندی از زیبایی و جوانی بود.   یک قدم رو به عقب برداشت و یکبار دیگر به خودش در آیینه قدی نگاه کرد. هنر دست آرایشگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سردرد
دانلود رمان سردرد به صورت pdf کامل از زهرا بیگدلی

    خلاصه رمان سردرد:   مثل یه ارایش نظامی برای حمله اس..چیزی که زندگی سه تا دخترو ساخته و داره شکل میده.. دردایی که جدا از درد عشقه… دردای واقعی… دردناک… مثل شطرنج باید عمل کرد.. باید جنگید… باید مهره هارو بیرون بندازی… تا ببری… اما واسه بردن خیلی از مهره ها بیرون افتادند… ولی باید دردسرهارو به جون

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اوج لذت
دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته که نباید ، اتفاقی که زندگی پروا رو زیر رو

جهت دانلود کلیک کنید
رمان گرگها
رمان گرگها

  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۲ تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روزگار جوانی

    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه نیاره. _جون رز عاطییی! ببین من حال این رو نگرفتم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تاونهان pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :           پندار فروتن، مردی سیو سه ساله که رو پای خودش ایستاد قدرتمند شد، اما پندار به خاطر بلاهایی که خانوادش سرش اوردن نسبت به همه بی اعتماده، و فقط بعضی وقتا برای نیاز های… اونم خیلی کوتاه با کسی کنار میاد. گلبرگ صالحی، بهتره بگیم سونامی جوری سونامی وار وارد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مانلی
مانلی
2 سال قبل

خیلی خوبه این رمان مثل بقیه کوتاه نیست و خیلی هم خوشگل نوشته دست نویسنده طلا
خدایا تورو خدا این تارخ رو مثل عماد و ارسلان نکننننن

Yashar
Yashar
2 سال قبل

آخخخ میشه پارتای ببشتری بزاری

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

خداوندا ب من صبر ایوب و عمر‌نوح را عطا فرما ک تا فردا شب از فضولی سکته نکنمممم😤☹نویسنده جان مرسی رمان عالیه❤فاطمه گل مرسی😘

N.Sh
N.Sh
2 سال قبل

This is a great 👌👌🌺

Rom Rom
Rom Rom
2 سال قبل

میشه داستان یهویی بره یه سمت دیگ‌خسته شدم 😂😂😂

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x