رمان الفبای سکوت پارت 97 - رمان دونی

 

تارخ با تردید پرسید:
_ دوست داشتی بازم با هم ازدواج کنن و…

افرا تند حرفش را قطع کرد.
_ معلومه که نه… آزموده را آزمون خطاست! چند تا زوج تو دنیا هستن که بعد از طلاق دوباره بتونن ازدواج کنن و اینبار کاملا خوشبخت باشن؟ روزیکه تو دادگاه داشتم بین سامان و آرزو پاس‌کاری می‌شدم از یه جهت خیلی خوشحال بودم. دیگه قرار نبود شاهد دعواها و جنجالای اون دوتا باشم. با اینکه مضطرب بودم شدیدا و دلم می‌خواست از ته دل بزنم زیر گریه و جیغ و داد کنم، اما از یه طرفم واقعا دوست داشتم دیگه هیچ‌‌کدومشون رو نبینم.

تارخ با مهربانی و جدیت زمزمه کرد:
_ تو دختر قوی و شجاعی هستی افرا. باید به خودت افتخار کنی که تونستی رو پای خودت وایستی.

افرا لبخند تلخی زد. زیر‌لب به آرامی گفت:
_ کسی چه می‌دونه… شایدم دارم تظاهر می‌کنم.
سکوت و نگاه سنگین تارخ را که روی خودش احساس کرد سریع بحث را تغییر داد.
_ بهتره برگردیم دیگه…

تارخ بی‌میل پرسید:
_ خسته شدی؟

افرا از جایش بلند شده و مقابل او ایستاد‌.
_ آقابزرگ درسته اهل نصیحت و غر زدنین، اما بودن در محضرتون خیلی هم دلچسبه. ولی از اونجاییکه ممکنه تا برسیم وسط شهر و شما بتونین دسته گلی کادویی چیزی برای خواهرتون بخرین دیر بشه درنتیجه بهتره پاشیم بریم.

تارخ پوفی کشید.
_ حالا واقعا مجبورم با دسته‌گل از تینا عذرخواهی کنم. رفتار دیشبش جالب نبود.

افرا دست تارخ را عین بچه‌های لجباز گرفته و با کشیدنش مجبورش کرد از جایش بلند شود.
_ تینا بهت احتیاج داره. همه‌ی ما ممکنه گاهی بدرفتاری کنیم. مطمئن باش الان حال اونم خوش نیست‌. با بحث و دعوا به جایی نمی‌رسی. احتمالا تینا به مسعود دلبسته شده. طبیعیه الان ازت حرف شنوی نداشته باشه. بجای دعوا بشین پای حرفا و درد و دلش. اعتمادش رو بهت از دست بده همه چی بدتر می‌شه و تهش خودش ضربه می‌خوره. باهاش مهربون باش. هیچی تو این دنیا مثل محبت نمی‌تونه رو آدما تاثیر بذاره.

تارخ با شیفتگی که سعی در پنهان کردنش داشت به افرا خیره شد. دختربچه گاهی بهتر از هزار بزرگتر حرف زده و عمل می‌کرد. نتوانست خودش را کنترل کند و نوک بینی او را فشار داد.
_ خانم مهندس ملکی شما هم خوب منبر می‌رینا.

افرا با خنده دست او را پس زد.
_ با همدیگه می‌تونیم یه ‌‌کانال مشاوره راه بندازیم.

تارخ خندید. حالش به طرز عجیبی خوب بود. افرا حق داشت انگار واقعا حرف زدن باعث شده بود اندکی احساس سبک بودن داشته باشد. حتی با وجود اینکه گوشه‌ای از ذهنش مشغول حرف‌های وحید بود. با قدردانی به صورت افرا نگاه کرد.
_ ممنون که به حرفام گوش دادی.

افرا گوشی‌ جدیدش را بالا آورد.
_ بخاطر این می‌تونم تا چند سال دیگه‌م به حرفات گوش بدم.

تارخ چپ‌چپ نگاهش کرده و دست او را گرفت.
_ بیا بریم بچه‌جون. کم آتیش بسوزون. احتمالا زحمت گل انتخاب کردن برای تینا هم گردن خودت باشه.

افرا لبخند عمیقی زد. کاش لحظاتی که امروز کنار تارخ گذرانده بود در آینده باز هم تکرار می‌شدند.

دسته‌گل را از روی صندلی شاگرد برداشت و نگاهی به آن انداخت. سلیقه‌ی افرا را دوست داشت. گل‌های نرگسی به شدت زیبا و دلربا بنظر می‌آمدند. عطر ملایم اما خوشی هم از آن‌ها بلند شده بود. لبخند بی‌حالی زد. روز خوبی را با افرا گذرانده بودند، البته اگر تماس بی‌هنگام وحید و سکوت افرا را وقتی‌که او را در مقابل آپارتمانش پیاده کرده و از او پرسیده بود که فردا به مزرعه باز خواهد گشت یا نه را نادیده می‌گرفت. سکوت افرا آزارش داده بود. ممکن بود واقعا قید مزرعه را زده باشد؟ ته دلش امیدوار بود با بازگو کردن قسمتی از خاطرات گذشته‌اش او را مجاب کرده باشد تا به بازگشت به مزرعه بیاندیشد.
نفسش را بیرون داد. خیلی بیشتر از آنچه که فکرش را می‌‌کرد درگیر افرا شده بود‌. گاهی احساس می‌کرد به نقطه‌ی خطرناکی در ارتباط با او رسیده است. جایی که دیگر کنترلی روی حرکاتش و خواسته‌هایش نبود. مثل همین تمایل وحشتناکش برای بازگشت او.
پاکت هدیه‌ی روی صندلی شاگرد را هم برداشته و از ماشین پیاده شد.
می‌دانست شیرین منتظرش است. تینا هم احتمالا منتظرش بود. شاید هم نه!
در رابطه با انتظار شیرین درست فکر می‌کرد. چون به محض پا گذاشتن در خانه مقابلش ظاهر شد. سعی می‌کرد آرام باشد، اما اضطرابش از خطوط چهره‌اش کاملا نمایان بود. نگاهش که به گل‌های دستش افتاد انگار اندکی از اضطرابش کاسته شد.
_ سلام مادر خسته نباشی.

تارخ لبخندی خسته‌ای به رویش پاشید. پاکت هدیه را بالا آورده و به سمتش گرفت.
_ سلام شیرین خانم. بفرمایین این مال شماست.
برق خوشحالی را که در نگاه شیرین دید از خودش خجالت کشید. یادش نمی‌آمد بی‌دلیل و بی‌مناسبت برای شیرین کادو گرفته باشد. انگار امروز و با یادآوری گذشته‌ها تازه اهمیت حضور شیرین در زندگی‌شان برایش پررنگ شده بود.

شیرین با قدردانی پاکت را از دستش گرفت.
_ چرا زحمت کشیدی؟
با لبخند شال سبک و طرح پاییزی را از پاکت بیرون آورد.
_ چقدر قشنگه.
شیطنت قاطی کلامش شد.
_ سلیقه‌ی خودت نیست نه؟

تارخ پوفی از شیطنت او کشید‌.
_ آدرس و شماره‌ی سالن آرایشی که می‌خواستی رو انداخته تو پاکت.

شیرین با لبخند از اعتراف غیرمستقیم او دستش را داخل پاکت برده و چرخاند. با لمس کردن کاغذ داخل پاکت لبخندش عمق گرفته و آن را بیرون آورد. سرسری نگاهی به آن انداخته و گفت:
_ برمی‌گرده مزرعه؟

تارخ کلافه به گل‌های دستش نگاه کرد.
_ نمی‌دونم شیرین. چیزی نگفت. گوشیش رو شکسته بودم. بردم تا گوشی جدید بگیرم براش.
سعی کرد بحث را عوض کند.
_ تینا کجاست؟

شیرین کوتاه آمد.
_ تو اتاقش.
با سر به دسته گل اشاره کرد.
_ خیالم راحت باشه؟
می‌ترسید مثل دیشب بین خواهر و برادر تنشی ایجاد شود.

تارخ سر تکان داد.
_ آره.

شیرین با لبخند شال را بالا آورد.
_ ممنونم. خیلی قشنگه.

تارخ دستش را روی شانه‌ی او گذاشت.

_ مبارکت باشه شیرین‌جان. من برم یه سر به تینا بزنم.
شیرین که سر تکان داد از کنار او گذشت و به سمت اتاق تینا رفت. مقابل در قهوه‌ای رنگ اتاق او که رسید ایستاد و چند تقه به در وارد کرد. صدای ضعیف و گرفته‌ی تینا را که شنید قلبش مچاله شد.

_ شیرین من شام نمی‌خورم.

پوفی کشید. دستش را به سمت دستگیره‌ی در برده و در را باز کرد. تینا روی تخت‌خوابش به سمت پنجره‌ی اتاق و پشت به او دراز کشیده و جنین‌وار در خودش جمع شده بود. باز هم فکر می‌کرد کسی که در را باز کرده شیرین است.

_ شیرین تارخ اومد مگه نه؟ صدای ماشینش رو شنیدم.

تارخ لبخند غمگینی زد. حالا دیگر مطمئن بود شیرین در رابطه با اینکه گفته بود تینا از رفتارش پشیمان است دروغ نگفته.
آرام به سمت تخت او نزدیک شد. لبه‌ی تخت نشسته و دسته‌گل را از بالای تن او عبور داده و آن را روی بالش و کنارش سرش گذاشت.
_ حالت خوبه؟

تینا قبل از شنیدن صدای تارخ هم متوجه شده بود کسی که روی تخت نشسته است شیرین نیست. عطر تلخ و غلیظ تارخ را خوب می‌شناخت. اشک‌هایش روی گونه‌هایش سر خوردند، اما نتوانست چیزی بگوید. خجالت زده بود.

تارخ با دیدن سکوت او از پشت سر خم شد و روی شقیقه‌اش را بوسید.
_ متاسفم. نمی‌خواستم اذیتت کنم. فقط نگرانت بودم.

گریه‌ی تینا شدت گرفت. با دست صورتش را پوشاند. هق زد:
_ تارخ…

تارخ دستش را زیر گردن او برده و مجبورش کرد از جایش بلند شود. تینا را سمت خودش چرخانده و او را سخت در آغوش گرفت.
_ می‌دونی تو همه دارایی منی؟
تینا سرش را در گودی گردن او پنهان کرد.
_ تینا تو تنها کسی هستی که از خانواده‌م برام مونده. تنها کسی هستی که انگیزه می‌ده بهم تا این جهنم رو زندگی کنم.
بغض خفه شده در گلویش را پس راند.
_ اون پسر… من مخالف این نیستم که کسی رو دوست داشته باشی. مخالف این نیستم که عاشق شی و یه همدم برای خودت پیدا کنی. می‌‌دونم تو هم حق داشتن تمام اینارو داری. ولی دلم می‌خواد با کسی باشی که بتونه تمام اون حسایی که دنبالشی رو برآورده کنه برات. کسی که لایق علاقه‌ت باشه. مسعود اون آدم نیست.

تینا میان گریه‌‌هایش زار زد:
_ بهم گفت با افرا بهم زده. یهو جلو راهم سبز شد. تو راه باشگاه. یه مدت بعد از وقتی بود که تو مزرعه دیده بودمش.

تارخ به نوازش موهای او ادامه داد.
_ می‌دونم عزیزم. همه چی‌رو می‌دونم، اما کاش از من می‌پرسیدی. می‌پرسیدی که راست می‌گه یا دروغ…
حرفش را قطع کرد و با تردید پرسید:
_ دوسش داری؟

همین سوال برای بهم ریختن تینا کافی بود. طوریکه که بی‌اختیار به بازوی تارخ چنگ انداخت.
_ تارخ من حالم خیلی بده.

تارخ با غصه چشمانش را بست. دوست داشتن احساسی بود که خودش هم تجربه‌اش کرده بود. فراموشی مثل یک کلید نبود که آن را فشار دهی تا احساست خاموش شود و همه چیز را از خاطر ببری. اگر واقعا کسی را دوست داشتی فراموش کردن یا کنار گذاشتن او به همین سادگی‌ها نبود. اینکار سخت می‌شد و طاقت‌فرسا. طوریکه گاها این فراموشی روح و جانت را نیز مطالبه می‌کرد. نمی‌توانست به تینا بگوید مسعود را فراموش کن و او با سرعت کاری که از او خواسته بود را انجام دهد.
زمان لازم داشت و صبر… قسمت تلخ ماجرا هم این بود که بعضی وقت‌ها با گذشت سالها باز هم این فراموشی حاصل نمی‌شد.
واقعا درمانده شده بود. چگونه باید به خواهرش کمک می‌کرد آن‌هم وقتی خودش احساس می‌کرد در تله‌ی یک چال گونه‌ی عمیق افتاده است؟ خودش می‌توانست افرا را فراموش کند؟

کلافه و ناامید تینا را در آغوشش فشار داد.
_ درست می‌شه. تا من هستم نباید غصه بخوری.
تینا سکوت کرد. او اعتقاد چندانی به حرف برادرش نداشت. درگیر احساس به مسعود شده بود. احساسی که بنظر می‌آمد آنچنان هم سطحی نیست که بتواند فراموشش کند. از طرفی احساس حماقت هم می‌کرد. هنوز فرصت نکرده بود با مسعود تماس گرفته و با او حرف بزند. نه اینکه فرصت نداشته باشد. جرات نداشت. می‌ترسید تمام حرف‌هایی که در رابطه با دروغ‌های او شنیده بود درست از آب درآید‌.
وقتی ماشینش جلوی باشگاه پنچر شده بود؛ وقتی کاملا اتفاقی با مسعود همان پسری که برخورد کوتاهی با او در مزرعه داشت رو‌به‌رو شده بود؛ وقتی او داوطلبانه کمکش کرده و بعد همان کمک کردن بهانه‌ای شده بود تا رابطه‌شان صمیمی شود هرگز به چنین روزی نیاندیشیده بود. هر روزی که با مسعود گذرانده بود و بیشتر درگیر احساسات و علاقه به او شده بود تصویر یک زندگی رویایی در ذهن داشت. تصویری که حالا انگار به طور کامل در حال فروپاشی بود.
تارخ بعد از مدتی سکوت کردن زمزمه کرد:
_ بریم شام بخور یکم.
تینا از آغوش او جدا شده و دوباره روی تخت دراز کشید. پشت به برادرش.
_ خجالت می‌کشم بهت نگاه کنم. بابت دیشب متاسفم. الان میل ندارم می‌خوام بخوابم.
تارخ نگران بازوی او را فشار داد.
_ مریض می‌شی تینا.

اشک‌های تینا از گوشه‌ی چشمانش سر خورده و روی بالش ریختند. تارخ همیشه و حتی در اوج ناراحتی و عصبانیتش به فکر او بود.
_ چیزیم نمی‌شه. نگران نباش. خوابم میاد. فقط می‌خوام یکم بخوابم‌.
تارخ دیگر بیش از آن اصرار نکرد کنار او بماند. بنظرش تینا لازم داشت کمی تنها بماند. تجربه‌ی مشابه تینا را داشت هر چند شرایط او به مراتب در آن زمان بدتر بود. وقتی نامی‌خان مجبورش کرده بود از مهستا جدا شود خودش هم می‌خواست تنها باشد. تنها و بدور از حضور هر کسی.
نفسش را آرام بیرون فرستاد و با ناراحتی اتاق تینا را ترک کرده و به اتاق خودش بازگشت.
دیدن ناراحتی تینا اشتهایش را کور کرده بود. دیگر میلی به خوردن غذا نداشت‌. روی تختش نشست؛ پاهایش را دراز کرده و به تاج تخت تکیه داد. سیگاری آتش زد و با ذهنی مشوش چند پک عمیق به سیگار زد. هر روز که می‌گذشت انگار مشکلات هم بیشتر می‌شدند. واقعا نمی‌دانست چگونه باید تینا را به آرامش دعوت می‌کرد. گاهی افسار زندگی‌اش از دستش خارج می‌شد. حالا هم چنین احساسی داشت. دور کردن مسعود از خواهرش سخت نبود. با یک تهدید کوتاه هم می‌توانست دم او را قیچی کند، اما نگران تینا و آسیب رسیدن به او بود. ممکن بود دور کردن مسعود از تینا خواهرش را رنجور و افسرده کند و همین فکر باعث می‌شد نتواند تصمیم قاطعی در این رابطه بگیرد. تنها چیزی که در مغزش جولان می‌داد این بود که باید کمی دست نگه داشته و به تینا فرصت می‌داد.
درگیر افکار و نگرانی‌های ریز و درشتش بود که صدای دینگ پیامک گوشی‌اش بلند شد. بی‌حوصله گوشی را از جیبش بیرون آورد و با دیدن نام افرا در صفحه‌ی گوشی‌اش انگار برای لحظاتی کوتاه تمام آن فکر و خیالات کنار رفتند. با انرژی که از دیدن نام او در وجودش جریان پیدا کرده بود پیامک را باز کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.9 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی

            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر برنامه هاش سر یه هفته فرار می کنن و خودشونو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی چهرگان به صورت pdf کامل از الناز دادخواه

    خلاصه رمان:   رویا برای طرح کارورزی پرستاری از تبریز راهی یکی از شهرهای جنوبی می‌شه تا دو سال طرحش رو بگذرونه. با مشغول شدن در بخش اطفال رویا فرار کرده از گذشته و خانواده‌اش، داره زندگی جدیدی رو برای خودش رقم می‌زنه تا اینکه بچه‌ای عجیب پا به بیمارستان می‌ذاره. بچه‌ای که پدرومادرش به دلایل نامشخص کشته

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هیچکی مثل تو نبود

  دانلود رمان هیچکی مث تو نبود خلاصه : آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار. یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و نظرات خانواده اش گاهی با اون یکی نیستن مجبوره زیر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان 365 روز
دانلود رمان 365 روز به صورت pdf کامل از گل اندام شاهکار

    خلاصه رمان 365 روز :   در اوایل سال ۱۳۹۷ گل اندام شاهکار شروع  به نوشتن نامه‌هایی کرد که هیچ وقت به دست صاحبش نرسید. این مجموعه شامل ۲۹ عدد عشق نامه است که در ۳۶۵ روز  نوشته شده است. وی در نامه‌هایش خودش را کنار معشوق‌اش تصور می‌کند. گاهی آنقدر خودش را نزدیک به او احساس می‌کند که می‌تواند خانواده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دانشجوهای شیطون

  دانلود رمان دانشجوهای شیطون خلاصه: آقا اینجا سه تا دخترا داریم … اینا همين چلغوزا سه تا پسرم داریم … که متاسفانه ازشون رونمایی نمیشه اینا درسته ظاهری شبیه انسان دارم … ولی سه نمونه موجودات ما قبل تاریخن که با یه سری آزمایشاته درونی و بیرونی این شکلی شدن… خب… اینا طی اتفاقاتی تو دانشگاهشون با هم به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردا زنده میشوم pdf از نرگس نجمی

  خلاصه رمان:     وارد باغ بزرگ که بشید دختری رو میبینید که با موهای گندمی و چشمهای یشمی روی درخت نشسته ، خورشید دختری از جنس سادگی ، پای حرفهاش بشینید برای شما میگه که پا به زندگی بهمن میذاره . بهمن هم با هزار و یک دلیل که عشق به خورشید هیچ جایی در آن نداره با

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

وااای چقدر جای حساس تموم شد . چقد این رمان خوشگله عالیه عالی.

Masal Hidary
Masal Hidary
2 سال قبل

حداقل کلمات پشت سرهم زیبا چیده شده و یه مشت چرت وپرت نیست
موفق باشی ✌

Masal Hidary
Masal Hidary
2 سال قبل

حداقل کلمات پشت سرهم زیبا چیده شده و یه مشت دری وری نیست
مو فق یاشی ✌

Masal
Masal
2 سال قبل

حداقل کلمات پشت سرهم زیبا چیده شده و یه مشت دری وری نیست
مو فق یاشی ✌

neda
neda
2 سال قبل

چقد تارخ دوست داشتینه…
چقد دلم براش میسوزه، همیشه تکیه گاه باشی، و ب وقت نیاز خودت تنها باشی 😪

دورناز
دورناز
2 سال قبل

چرا این همه کمممممم شد این سرییییییییی
ولی بازم عالی بود دستت درد نکنه

Rom Rom
Rom Rom
2 سال قبل

چقد خوبن آدمایی ک وقتی پیام میدن حال آدمو دگرگون میکنن👌🤍

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x