رمان این من بی تو پارت 4 - رمان دونی

 

بعید بود نداند با یادآوری گذشته هر لحظه قلبم را می فشرد.
خاطرات خوشی که در این چند روز گذشته حسابی پا روی خر خره ام گذاشته بودند.

– نبودی، ول کردی رفتی یادته؟
ا…اون روز، اون روز صبح تا شب تو همین خیابون پشت اون پل منتظر اومدنت بودم، نیومدی.
دو سال نیومدی مهراب…

با کلافگی تشر زد.

– گریه ت از چیه مگه مرده بودم؟
گفتم اکبر خبر بیاره واسه حاجی که گرفتنم.

پشت آستین کاپشنش را روی صورتم کشیدم.
قبلا از این کار چندشش می شد اما حالا نوعی دلتنگی در چشمانش بیداد می کرد.

– حاجی گفت رفتی سربازی بعداً فهمیدم افتادی زندان…

بی هوا صدای خنده اش در ماشین پیچید.

– زا…رت حاجی و باش چه کج و کوله دروغ گفته من برم سربازی آخه!
به عقل سگی خودت چی اومده بود؟

شانه بالا انداختم و برای بار دوم آستین کاپشن را روی صورتم کشیدم.
با دقت ریز به ریز حرکاتم را دنبال می کرد.

– ناراحت بودم بی خبر رفتی…

هومی کرد.

– الان یچی بگم باز لب آویزون می کنی دیگه جهنم…
اینو بگو کی تصمیم گرفتی عروس شی؟

با نشستن راننده سر به زیر انداختم و آرام تر جواب دادم:

– یکی دو ماهی هست.

شیشه را پایین کشید و دستش را بیرون برد.

– عمو ساعت داری؟

راننده بی اعصاب جواب داد:

– ده و نیمه.

با نیشخند سر تکان داد.

– خب حتماً تا الان پسر بزرگه حاجی رو پلیسا بردن دور بزن برگردیم سید آباد. خسته راهم بریم بخوابیم…

قصد اعتراض داشتم که انگشتش را روی دماغش گذاشت.

– هیس! الان نه سرم سنگینه حرفاتو نمی فهمم بذار صبح.

با اجبار لب هایم را روی هم فشردم.
هر خیابانی که رد می شدیم بیشتر نفسم می گرفت.
رو در رویی سخت بود.
آن هم با حاج خانوم که بی شک حالا اسپند روی آتش شده و بالا و پایین می پرید.

-‌ نَکَن!

با صدایش سر بلند کردم.
به دستانم زل زده بود.
گوشب بی جانی که از کنار ناخنم کنده بودم را دوباره در جایش فشردم.

– چیه؟

راننده از لجش صدای آهنگ را باز کرده بود.
آهنگ قدیمیی که غم عالم را به دلم می ریخت.

– نمی شه نریم خونه؟

نگاه بد و عصبیی حواله ی راننده کرد و جلوتر خم شد.

– می خوای تو خیابون بکپیم؟ با این لباس؟

حالا نوبت لب های بیچاره ام بود که تاوان استرسم را بدهند.

– خب…خب آخه الان عصبین، محم…

دو لبه ی کاپشن را کیپ کرد و بیشتر روی صورتم خم شد.

– مِن بعد برات آقا محمده.

مکثی کرد و با بی اعصابی ادامه داد:

-نه… اصلاً هیچیت نیست. کلاً باهاش حرف نزن!

راننده که انگار باز هم حواسش به پشت بود صدای آهنگ را کم کرد و با حرص نفسش را بیرون داد.
او از جلو آمدن سر مهراب برداشت غلط کرده بود.

– حاج آقا سلامت باشه با پسر بزرگ کردنش.

سکوت مهراب سنگین بود. گاهی از این که پدرش به جای کارهای او حرف می شنید، ناراحت می شد اما فقط گاهی…

با ورود ماشین به داخل کوچه نفس در سینه ام حبس شد.
هیچ خبری از آن هیاهو نبود.
از آن بساط عروسی تنها ریسه های مانده بودند که در نم نم ریز باران خاموش و روشن می شدند.

راننده که از خدایش بود هر چه زودتر ما را پیاده کند ماشین را کنار در خانه مان متوقف کرد.

– بسلامت!

مهراب اسکناس هایی که دسته کرده بود را عقب کشید و چندتایی برداشت.

– این کسری رو زدم که سری بعد مسافرا رو دم مقصد پیاده کنی.

مرد با حرص پول را گرفت و روی داشبورد انداخت.

– خدایا این چه امتحانیه امشب!

دست به دستگیره بردم. خوب می دانستم پسر کناری امشب سرش برای دعوا درد می کرد.

– امتحان شب اوله قبره عمو، بعد یه عمر دو دره بازی امشب عزرائیل اومده دنبالت.

مرد یکه خورده بود. این حد از گستاخی را در باورش نمی گنجید.
به عقب خم شد و در سمت مهراب را باز کرد.

– پیاده شو.

صدای خنده ی سرخوشش مرا بیشتر می ترساند. با دور شدن ماشین نگاه نگرانم را به خانه ی حاج آقا دوختم.
به فاصله ی کشیدن یک لی لی با دستان کودکانه ی من و مستان خانه هایمان فاصله داشت.
آن ها سمت چپ و ما سمت راست…

– چیکار کنمت؟

نه، کار من نبود داخل رفتن و نگاه کردن در چشم آن آدم ها…

– برم خونمون؟ فردا باهاشون حرف بزنیم؟

چند باری با کف دست پشت گردنش کشید.
سایه اش روی تنم افتاده و من مجنون شده
اعتراف می کردم هنوز هم مهراب ترسناک بود.
با آن قد و قواره و چهره ی همیشه پر اخم مرا می ترساند.‌

– پای کاری که کردی واینمیسی؟

مضطرب بودم. هر آن ممکن بود کسی سر برسد و ما را ببیند.

– فردا. الان خیلی ناراحتن، فردا میام و بهشون می گم‌ نتونستم فراموشت کنم.

کج خندی زد و بالاتنه اش را کمی بیشتر روی رو به پایین خم کرد.
عادتش بود مانند گرگ روی شکارش خیمه بزند.

– مگه می دونستن تو فکرتم که حالا نتونی فراموشم کنی؟

سرم را به طرفین تکان دادم.

– هیچکس نمی دونست، همه اون مدت که نبودی فکر می کردن مریض شدم.

مردانه خندید. از همان ها که در تولد مستانه می خندید و من در این دوسال ده ها بار آن قسمت را نگاه کرده بودم.

– برو تو خونه جواب هیچ ننه قمری هم نده همش با خودم.

لبخند به لب قدمی عقب گذاشتم.
در حیاط با هلی محکم به دیوار کوبیده شد.

– میرم مستان و بفرستم بیاد پیشت تنها نمونی.

با لبخند نیم بندی بدرقه اش کردم.
جز خود دیوانه ام بعید بود کسی باور کند دل مهراب را دخترک شانزده ساله ای برده که هیچ رقمه هم صنفش نبود.

با بسته شدن در حیاط نگاه لرزانم در حیاط چرخ خورد.
عمه همه جا را آب و جارو کرده بود که ردی از شکوفه ی درخت زردآلو به چشم نمی خورد.
در خانه را به زحمت باز کردم و قبل از آن که نگاهی به اطراف بیندازم به سوی اتاقم رفتم. چند دست لباس در کمد گذاشته بودم که وقتی بابا آمد، بیایم و پیش او باشم.
محمد ابراهیم می گفت همین روزها با سند او را بیرون می آورد نمی دانم با کار امشبم همچنان پای قرارش می ماند یا نه…
سرمای کم جان خانه از بسته بودن در و پنجره ها بود.
لباس هایم را برداشته و به سوی حمام رفتم. قبل از آمدن مستان تجدید قوا می کردم.
او هم مثل مهراب زبان تند و تیزی داشت.

– داری می شی زنداداشم!

صدای پر ذوقش در گوشم می پیچید.
همین دو ماه پیش این کلمه را با هیجان در حیاط مدرسه جیغ جیغ کرده بود.
زیر آب داغ می لرزیدم و با خودم امشب مرور می کردم.
چه کرده بودم من!
با آمدن مهراب پشت پا به همه چیز زده و به طرفش رفتم؟
خیلی سریع از حمام بیرون زدم. شب ترسناکی بود و تنهایی قصد دیوانه کردنم را داشت.
دلم در هم پیچ می خورد و با هر سر و صدای از جا می پریدم.
قرار بود مستانه بیاید تنها نمانم اما نیامد.
ساعت از سه نیمه شب گذشته بود.
چراغ های پذیرایی و تنها اتاق خواب خانه روشن بود.
لبه ی پنجره نشسته و دست زیر قطرات باران گرفته بودم.

– ترمه خانوم، من… من بهتون علاقه دارم.

نگاهم به درخت زرد آلو بود و افکارم در آن روزها…
زمستان بود و هوا سرد.
آمده بود خبری از کارهای بابا بدهد و آن میان حرف دلش را نیز گفته بود.
با حرص دستانم را روی صورتم کشیدم.
کاش این شب شوم زودتر به صبح می رسید. حسی بی رحمانه گلویم را می فشرد.

– گربه باز شدی؟

با شنیدن صدایش از جا پریدم. روی دیوار نشسته بود.

– اومدی!

تنش را کش داد و با یک حرکت روی زمین پرید.

– چشم به راه بودی؟

خودم را جمع و‌ جور کردم.
ناز در آغوشم بود. گربه ی سیاه و دلربایم که به چشم همه زشت و ترسناک می آمد.

– گفتی مستان میاد.

لبه ی‌ پنجره نشست.

– نمیاد.

با ناراحتی به طرفش نگاه کردم.
عصبانی بود. همیشه هنگام عصبانیت گوش هایش سرخ می شد.

– گفتی بهشون؟

سر تکان داد. یک چیزی این وسط نادرست بود.
بی توجه به این که باران بر سر و صورتش می زد پاکت سیگار را از جیبش بیرون کشید.

– یچی بپوش می ری خونه ی ما پیش مستان تنها‌ نمونید.

چرا جمع می بست؟ مگر خودش نمی ماند؟

– تو چی؟ چیشده مهراب چرا یجوریی؟

از جا بلند شد و پک عمیقی به سیگارش زد.

– بپوش ترمه امشب پُر پُرم. می ری میشینی اونجا تا خودم بیام.

بی طاقت از جا بلند شدم.

– خب کجا می ری؟ نکنه می ری باز نیای؟

سر بالا انداخت و موهای بلندش را خاراند.

– میرم بیمارستان، محمد اتاق عمله…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا

  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر اسپانیایی اصیل است، با شیطنت هایی خاص و البته، کمی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ایست قلبی pdf از مریم چاهی

  خلاصه رمان:     داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش بده و با آقای دکتری که تا حالا ندیده ازدواج کنه   از طرفی شروین با نقشه ی همسر اولش فاطی مجبور میشه برای درمان خواهرش نقش پزشکی رو بازی کنه که از خارج از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی و….، به اسم گروه آفتاب به سرپرستی سید علی، در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طعم جنون pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :     نیاز دختر شرو شیطونیه که مدرک هتل داری خونده تا وقتی کار براش پیدا بشه تفریحی جیب بری میکنه اما کیف و به صاحباشون برمیگردونه ( دیوانس) ازطریق یه دوست کار پیدا میکنه تو هتل تهران سر یه اتفاقاتی میشه مدیراجرایی هتل دستشه تا زمانیه که صاحب هتل ک پسر جونیه برگرده از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوگار

    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده…!   اون لعنتی از مَـن یه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
18 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهشید مالک همه پسر خوشکل جذابااا
مهشید مالک همه پسر خوشکل جذابااا
2 سال قبل

اقا از این ب بعد هرچی بسر جذتب و خوشکله برا منهههه گفته باشم آرمین ساواش مهرابببب همش مال خودمه سندشون رو هم دارم

نفس دامینیک و مخراب(سولومون)
نفس دامینیک و مخراب(سولومون)
2 سال قبل

طوری نیس مهشیِ سولومون از جونش سیر شده حتما امشب ی چیزی زده

نفس دامینیک و مهراب(سولومون)
نفس دامینیک و مهراب(سولومون)
2 سال قبل

***مهراب

آذرخش
آذرخش
2 سال قبل

محمد نکبت چرا رف بیمارستان؟

الهام
الهام
2 سال قبل
پاسخ به  آذرخش

احتمالا از دست شرخر فرار میکنه ماشین میزنه بهش یادم وسط دعوا سرش میخوره به جایی من اینجوری حدس میزنم!!!!

لولو
لولو
2 سال قبل

دوسش دارم
ولی ترمه ر.. د
نباید این کار و با خانوده حاجی می‌کرد

آذرخش
آذرخش
2 سال قبل
پاسخ به  لولو

اون عاشقه مهراب عشق که درست و غلط حالیش نیس

عشق مهراب ساواش آرمین و عشق سابق عماد
عشق مهراب ساواش آرمین و عشق سابق عماد
2 سال قبل

اوخییی کاش میگف مهراب چندساشع🥺😘❤️

باران
باران
2 سال قبل

28 رو میخوره فوق فوقش 26

Sad
Sad
2 سال قبل

چرا من په هیچی اع این رمانت نمیفهمم خوبه تو پارت قبل ترمه گف هیچیش شبیهه پسرای تو رمان نیس همین هیچیش یه پا دافه چ برسه بخاد شبیه این پسرای رمانا باشه:/

الهام
الهام
2 سال قبل

فاطمه خانوم پارت بعدی رو بزار لطفا😟🥺🥺🥺چون اولای رمانه یه ارفاق بکن پارت بعدی رو بزار امشب🤕🙏🙏باشع؟!!!

الهام
الهام
2 سال قبل

باشه عزیزم ان شاءالله🙏♥مرسی

asma
2 سال قبل

لطفا فاطمه پارت بعدیش رو بزار خیلی کم بود بد جایی تموم شد بزار
بزار پارت بعدی رو

ha
ha
2 سال قبل

پارت بعدیش رو بزار

asma
2 سال قبل

فاطمه لطفا پارت بعدیش رو بزار این کامل نگفت واقعا تا فردا ذهنم درگیر میشه

دسته‌ها
18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x