دیوارهای خانه کاری که مستان نمی کرد را می کردند.
پا روی خر خره ام گذاشته و می فشردند.
بی تاب کمی در جایم جا به جا شدم.
فرش دست بافت خانه ی حاجیه خانم مثل همیشه لب هایم را کش نمی داد. حالا این خانه با تمام وسایل های قدیمی اش قصد دریدنم را داشتند.
از همه بدتر مستانه بود.
در اتاقی که من جرات پا گذاشتن در آن را نداشتم نشسته و صدای هق هقش می آمد.
خط و نشان های مهراب ساکتش کرده بود اما نمی دانم تا چه زمان این سکوت ادامه می یافت.
مستان را می شناختم، کم از خواهر برایم نداشت.
تکان تکان دادنم تنم آرامم نمی کرد.
شب ترسناکی بود درست شبیه روزی که بابا را به زندان انداختند. سردی هوا، باران و منی که مانده بودم برای کدام دردم گریه کنم.
– قرار بود بشی زنداداشم!
آخ!
حالا نه، کاش مستان ساکت می شد. به همان اتاق عقد باز می گشت و از حرص همه چیز را می شکست اما به سراغ من نمی آمد.
امشب تمام حرف های گفته و ناگفته ی اطرافیان را بر سر خودم کوبیده بودم.
او که می دانست من تبحر خاصی در آزردن خودم داشتم…
– البته زن داداش محمدم!
عصبانیتش مرا نمی ترساند. نه به اندازه ی عصبانیت مادرش…
واکنش همه را می توانستم حدس بزنم الی آن زن.
– م…مستان…
از چارچوب در کنده شد و جلو آمد. هنوز لباس های مجلسی اش را به تنش داشت.
تک خواهر داماد شب عروسی تمام خطوط قرمز ها را زیر پا گذاشته بود.
لباس کوتاه…
موهای رها شده…
رنگ و لعاب سرخ…
– چرا بهم نگفتی؟
چرا نگفتی دلت برای داداش مهرابم رفته؟
لرزشش وهم به جانم انداخته بود.
برای گرفتن شانه هایش قدم جلو گذاشتم که با پرخاشگری دست هایم را پس زد.
– حرف بزن ترمه! از کی؟
از کی تو چشم من و داداشم نگاه کردی و دروغ گفتی؟
چرا بد کردی ترمه؟ چرا؟
او را می شناختم اگر سکوت می کردم بیشتر دور بر می داشت.
– م…من دوسش دارم برای الان نیست دو…دو ساله!
با شنیدن حرفم بیشتر بهم ریخت.
– دوسال! پس… پس واسه همین بود.
چرخی دور خودش زد و با حالت تمسخر و ناباوری اضافه کرد.
– واسه همین بعد رفتنش تا حالت مردن رفتی. گفتما گفتم یه چیزیت شده، وای… وای…
حتی داداشمم نگرانت بود، وای!
به دیوار تکیه داده و شانه هایم تکان می خورد.
– می گفت بیام پیشت، تنها نذارمت، چیکار کردی تو ترمه؟
چجوری تونستی!
محکمه ی مستان دردناک نبود. کم کم در حال نرم شدن بود.
– نمی دونم چی شد، به خودم اومدم دیدم صبح تا شب می شینم لب پنجره تا بیاد بالا پشت بوم نفهمیدم مستان وقتی چشم باز کردم دچارش بودم.
حالا نوبت او بود گوش کند.
– حاج خانوم، حاج بابا، تو، همه و همه می گفتن مهراب ناخلفه و من دلم می رفت وقتی می دیدمش.
بغضم را به سختی قورت دادم. این شب لعنتی باید زودتر صبح می شد.
زبان تند و تیزش دوباره قلبم را فشرد.
– داداش محمدم چی؟ ما که مجبورت نکردیم، چجوری دلت اومد بازیش بدی، می دونی تموم مدتی که تو گم شده بودی چه حالی بود؟
توانایی بالا آوردن دستانم را نداشتم. شنیدن این حرف ها دردی را دوا نمی کرد.
– می ترسید بلایی سرت اومده باشه، خیلی بدی ترمه خیلی!
– آروم بگیر حاج خانوم، بابا چیزی نشده که…
صدای مهراب بود. گوش هایم را تیز کردم.
– حاجی گفت میارتش خونه میاره دیگه، کارهای قانونی داشت دیدی که اون سرباز فلک زده کل شبو جلو در پاسبونی داده.
خودش بود. با از جا پریدنم عضلاتم تیر کشید.
مستانه هم حال مرا داشت، با این تفاوت که او حالا آرایش روی صورتش نیز پخش شده بود.
زودتر از او در درگاه خانه حاضر شدم.
– سلام.
سر بالا آمده ی حاج خانم کافی بود برای عقب گردم.
مستانه از کنارم گذشت و زیر بازوی مادرش را گرفت.
– مامان چی شده به داداشم؟!
سنگینی آن نگاه نفسم را بند آورده بود.
– اومدی؟ بعد این که دردونم افتاد رو تخت بیمارستان؟
همین و می خواستی که ما هم مثل مادرت بی آبرو بشیم؟!
مهراب مشغول در آوردن کفشش بود و من جرات نگاه کردن چشمان زن مقابلم نداشتم.
راست می گفت دیگر…
– حاج خانوم الان وقتش نیست!
مستانه نیز حرف برادرش را تایید کرد. از قلب ناآرام حاج خانوم واهمه داشتم.
او نمی توانست این ماجرا را قبول کند.
– آره مامان بیار قرصات رو بیارم بعداً حرف می زنید.
مهراب کنارم ایستاد. در عجب بودم چگونه حاج خانوم در چند قدمی اش ایستاده و بوی سیگارش را نفهمیده بود.
– نمی دونه فعلا برو تو…
پس قضیه را فقط مستانه می دانست.
خجالت زده سرم را پایین انداختم و پشت سرش راهی شدم.
چگونه در چشم های زنی که مادر صدایش می زدم باید نگاه می کردم؟!
– زنگ بزن مهراب، بگیر شماره ی حاجی رو بگو به محمد بگه عروسش خوبه، کل شب رو خون جیگر خورده برای این دختر.
نه مثل این که پایان شب سیه سپید نبود.
محبت حاج خانوم حتی کم باز هم شامل حالم بود.
این زن عادتش بود، علایق محمد ابراهیم را دوست بدارد.
گوشه ای ترین قسمت پذیرایی را برای ایستادن انتخاب کرده بودم.
عطر نرگسی های حاج خانوم دیگر حال و هوایم را عوض نمی کرد.
به جز نگاه های چپکی مستانه و ناله های ریز حاج خانوم کسی چیزی نمی گفت.
– زنگ بزن خالت اینا بیان، با این حالم نمی تونم خونه جمع کنم، یه وقت مهمون بیاد زشته…
مضطرب و خجالت زده از روی صاحب خانه تکانی خوردم.
خواهر های حاج خانوم شبیه خودش نبودند. روز روزش هم کم از آن ها حرف نمی خوردم.
– کجا؟
بازخواست مهراب توجه مادر و اخم های خواهرش را در پی داشت.
– خونه، باید به عمه سر بزنم.
کسی به جز او پیگیرم نبود. با فاصله پشت سرم راه افتاد.
– پاشو سر و وضعتو درست کن. دیشبم بهت گفتم رنگ و لعابتو پاک کنی نگفتم؟!
تشرش به مستانه بود و من می دانستم از کم محلی او به من کفری شده بود.
دوستی که تا دیروز دلش نمی خواست از او دور باشم حالا حتی برای بدرقه ام نیز نمی آمد.
– در و باز بذار میام الان.
سر به زیر پا در کوچه گذاشتم.
کوچه ی سید آباد برخلاف همیشه پر رفت و آمد شده بود.
– وا عروس برگشته؟!
صدای گلناز خانوم را می شناختم. مگر می شد آن لهجه ی شیرین ترکی را نشناخت.
سلام آرامم را خودم نیز نشنیده بودم چه برسد به او که آمار مرا به فامیلشان می داد.
– آره دیگه همون عروسی که گفتم دیشب وسط مراسم غیبش زد، همین دختره بود.
موندم خانواده ی حاج آقا فیضی چرا باید برن سمت این دختر، وقتی مادر اون باشه دختر…
با کوبیده شدن در صدایش قطع شد.
بار اولم نبود توهین هایشان را می شنیدم.
من ترمه دختر اسد آقای سبزی فروش بودم، این اصل ماجرا بود.
حتی نام آن زن را در شناسنامه ام نیز خط خطی کرده بودم. من مادر نداشتم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اوکی 😂😂
تبریک بگید مت فعلا امضا امتحان کنم که برا مردن امضا بدمممم😐💝
سولومون اولین نفر منما🙋🏻♀️ 😂
بچهههه ها منم قاطی سلبریتی ها شدمممممم😂😂😂♥️♥️♥️♥️😐😐😐😐
رفتم زدم سولومون رمان دونی منو بالا اورد😘😘😘😘🥴🤣
😂😂😂
بچه یه سوال هم محمد ترمه رو میخواد هم مهراب یا محمد بزور داره میخواست با ترمه ازدواج کنه؟؟؟ من نفهمیدم بوخودا 😕😁
راستی سولون میگم کسی دیگه نموند تو روشون کراش بزنی ؟؟ 😂یه سوال دیگه عماد از لیست خط خورد ؟
آره عماد چوسو رف نفرینش کردم امروز فردا زندگیش سیاه میشههه
اوکی 😂😂
چقدر بده آدم مادر بدنام باشه حالا مامانش چیکار کرده که اینقدر در موردش بد میگن🤔
فکر کنم من نخونده ینی تو فکرم میگذره مادرش بد نام بوده بعد بالاش مادرشو میکشه و باباش راهی زندان میشه من همچین فکری مکنم
مامان بابای کی؟؟😐😩
ترمه
یکیم بیاد اون گرگ بدبخته زاده خون رو ببره😐
هر کی اونو ببره ی گونی برنجم سر میدم 😐
گرگ مال خودت منکه راهم ازون جدایه….
فاطی غول هندی گُه اومد عشق منو دامینیکو زددد🥺😡 دامینیکمم راهی بیمارستان شُدددد🥺🥺
خب چیه من نمی دونم فیلمه؟؟
تو گوگل دامینیک میستریو بزن برات میاره عشخمو وای خودت کشتی کجه😘❤️
☹️😂☹️
آهای دختر ک بابات کارخونه داره
عشق من و تو اینجوریا فایده نداره
ای دختر ک بابات کارخونههههه داره
بین و من و تو فاصله ها خعلی زیادهههه
اقا اصن فاطی رمانه غیاثو بذار غیات ماله من..جانه همه جذابا غیاث میزنه رو دیت همه کراشاتون ببینین کی گفتم..بعدش بذار ببینم یکی بگه غیاث ماله منه.. 😎
سولی جان حواستو جم کن غیاث ماله منه.. 😎😉🤨
ی امشب نبودما همه چی چه تغییر کرده همن اسما عوض شدن😥
مه هستوم
مخای برات اهونگ بخونم😘😘
تریاک فروش صدام کرد یواشکی نگام کرد تریاک فروش صدام کرد یواشکی نگام کرد میدونست که معتاد هستم تریاک و داد به دستم گذاشتمش رو سینه تریاک فروش ببینه تریاک خوب و نازیم هدیه برام بیاری
بیا اینم اونگ😘😘
🤣🤣🤣🤣🤣
یا خدا چه خبر شده
دامینیک کیه؟؟
اقا فاطی من اعتراض دارم.. رمان لاوندر ارمینو من پیسنهاد دادم.. بعد ببین همه بهش حمله ور شدن لت و پارش کردن 🤕
اعتراض وارد نیست
😂😂
غیاثم بزار کنار واسه خودت دیگه چی میخای
چیییییی😨
فاطی مگه اول من نگفتم تو همون پارتای اول؟
مهراب منه😂🥺
مهشید عزیزم بهتره اسمتو بنویسی..
مالک همه پسر خوشکل جذابا بجز غیاث. 😎😌
چقد کم 😩
وای خدا از این ور دلم برا مهراب میسوزه از اون ور دلم برا محمد میسوزه 😢
چقدر بدم میاد از این ادمای بیخود ک الوی برا خودشون پشت سر مردم زر زر میکنن
چطوری میشه دان کرد
به گفته اسیِ سولومون دلم برا محمد میسوزه خب ترمه با محمد بشه مهراب ک مال منه
اوه اوه سولومون حکم ر داد😂
نمیشه چون رمان کامل نیست و آنلاین هست(روزانه پارت گذاری میشه) اگر, میخواید کاملش رو دانلود کنید باید یه مدت صبر کنیدتا تموم بشه احتمالا پنج الی شش ماه بعد
آفرین الی توهم در آینده ادمین خوبی میشی 🙂
ی روز نبودم میسپرم بهت کارامو😂
😂رو منم حساب کن
به به باشه حتما😘♥️😂
قربانت😂❤چشم بنده در خدمتم استاد ولی من کجا شما کجا بنده فعلا در محضر شما شاگردی میکنم😉😁🙏
شکست نفسی نفرمایید 😘😂😂