۲۷)
کف خونه پارکت طوسی روشن بود، یه دیوار کلا شیشه بود و منظره زیبای استانبول توی سالن جلوی چشمت بود..
یک دست مبل راحتی مشکی که جلوش میز مربع شکل بزرگی بود و مقابلش تلویزیون خیلی بزرگی که نصب شده بود به دیوار..
طرف دیگه یک دست مبل راحتی طوسی تیره و ست ناهارخوریش بود با صندلیهای پشت بلند طوسی، و یه طرف دیگه ی سالن یه شومینه مستطیل دیواری شیشه ای خیلی خوشگلی بود که من عاشقش شدم و جلوش سه تا بالش بزرگ قرمز رنگ روی زمین بود..
فضای خالی زیاد داشت، معلوم بود شلوغ پلوغ دوست نداره، روی دیواراش سه تا تابلو بود که به سبک خونه ش میومد، یکیش سبک کوبیسم بود دوتاش هم نئو کلاسیک..
برخلاف خونه ما که همه تابلوهامون سبک کلاسیک بودن و در و دیوار خونه و مبلا و پرده ها اکثرا طلایی و عنابی رنگ بودن و سلطنتی..
گفتم
_از خونه تون خیلی خوشم اومد مخصوصا شومینه
_پس یادتون باشه هوا که سرد شد بشینیم جلوش و قهوه بخوریم، میچسبه
چیزی که گفت رو تجسم کردم توی ذهنم..
من و مهراد جلوی شومینه روی اون پاف ها نشستیم و قهوه میخوریم و نور قرمز آتیش افتاده توی عسلی چشماش و غوغا کرده..
فکرشم لذتبخش بود..
گفتم
_قهوه خوریاا رئیس
با لبخند گفت
_آره، بخدا تنها خلافم همین اعتیادمه
خندیدیم، اینم یه وجه اشتراک دیگه مون بود..
_بریم آشپزخونه و اتاقها رو هم نشونتون بدم
آشپزخونه ش سبک آمریکایی بود و قاطی سالن بود، وسطش جزیره شیکی قرار داشت و همه چیز آشپزخونه نقره ای و سربی رنگ بود.. گفت
_بعدا آشپزخونه رو زیر و رو کنید و یاد بگیرید چی کجاست چون وقتی من نباشم ساعتهایی که اینجایید باید واسه خودتون چای و قهوه و خوردنی آماده کنید
لبخند زدم و گفتم
_اطاعت
خندید و منو طرف اتاقها هدایت کرد، سه تا اتاق داشت، اولی درش باز بود گفت
_اینجا اتاق منه
به اتاقش نگاه کردم، اتاق بزرگی بود.. مهراد من اینجا میخوابه، کاش میشد موقع خواب ببینمش، حتما موهای نازش میریزه روی پیشونیش..
تخت دونفره بدنه چرمی سفید پایه کوتاه که لحاف رویه ساتن مشکی روش بود و روی پاتختی های کنارش دوتا چراغ اسپورت خیلی شیک استیل گذاشته بود.. آینه و دراور که روی میز ادکلنهاش و دوتا قاب عکس بودن و روی یه دیوار یه عکس بزرگ بود که منظره خیابون و نور چراغ ماشینا توی زمستون بود، یه طرف میز کارش و یه گوشه اتاق هم یه گیتار بود.. یعنی گیتار میزد؟
چه صحنه ای میشد اگه با این قیافه و تیپش یه گیتارم میگرفت دستش و با احساس میزد، آخ خدا جون..
با صداش به خودم اومدم گفت
_اینجام اتاق مهمونه
اندازه اتاق خودش بود، با یه تخت دو نفره و آینه و دراور..
اتاق بعدی که از همه بزرگتر بود و مثل یه سالن کوچیک بود اتاق نقاشی بود، روشن و دلباز بود شبیه اتاق نقاشی خودم بود، همه جا رنگ و بوم و سه پایه پخش بود
گفتم
_شبیه اتاق نقاشی منه
با لبخندی گفت
_خوبه پس غریبی نمیکنید، بیایید لوازم رو ببینید
در کمدها رو باز کرد و دیدم یه عالمه لوازم نقاشی داره، با دقت همه چیزو نگاه کردم و گفتم
_به نظر میاد چیزی کم و کسر نیست میشه شروع کرد
_اگر هم بعدا چیزی لازم شد تهیه میکنیم
چیزی به ذهنم رسید و گفتم
_فقط یه چیز
سئوالی نگاهم کرد
گفتم
_من عادت دارم موقع نقاشی کردن موزیک گوش کنم، دستگاه پخش دارین؟
_بله دارم
_ممکنه بیاریمش اینجا؟
_البته که ممکنه، فکر کنین خونه خودتونه هر کاری دوست داشتین بکنین
_مرسی
_الان بیایید با من بریم شرکت یه کاری دارم بعد بریم باهم ناهار بخوریم
_من دیگه مزاحم شما نمیشم برمیگردم هتل
_شما مزاحم من نیستید دیگه م از این حرفا نزنید
_البته من الانم میتونم شروع به کار کنم شما برید شرکت
_نه هنوز حرفامون تموم نشده باید در مورد طرح و موضوع تابلوها صحبت کنیم
_هر ده تا تابلو رو طرح و سوژه ش رو خودتون میگین؟
_یه چندتا مورد هست که دوست دارم کار بشه ولی دو سه تاش رو میذارم به عهده خودتون
_باشه
_بریم؟
_بریم
وقتی سوار آسانسور شدیم گفت
_آخ حواسم پرت بود پذیرایی نکردم ازتون
با شیطونی گفتم
_حواستون پرت چی بود؟
خندید و هیچی نگفت.. یه لحظه یه جوری شدم، نکنه اونم حواسش پرت من میشد..
یعنی امکان داشت مهراد راستین بینهایت جذاب عاشق من شده باشه؟!.. چه خیالاتی !
دختره ساده مگه همه مثل توان که دو روزه دل و دینشون رو ببازن.. برای خودم متاسف شدم..
ولی بعد با نگاه کردن بهش به خودم حق دادم که عاشقش بشم، و رفتم دنبالش طرف ماشین..
وارد شرکت که شدیم یه خانم و دوتا آقا منتظرش بودن، گفتم
_وای جلسه داشتین؟ من مزاحمتون شدم
آروم طوری که اونا نشنون گفت
_عادت دارن همیشه منتظر من بمونن تقصیر شما نیست
با دیدن ما بلند شدن و با مهراد دست دادن و مهراد سرد و محکم بدون عذرخواهی بابت تاخیرش، با اون صدای بم جذابش گفت
_بفرمایید داخل مهندس
چه جذبه ای داشت..
اونا رفتن داخل اتاق و مهراد اومد سمت من و گفت
_خانم یگانه شما هم بیایید
_من ترجیح میدم بیرون باشم حوصله م سر میره
_باشه پس هر کار دوست دارین بکنین میخواین برین شرکتو یه گشتی بزنین
_باشه شما برید تو منتظرن
برگشت طرف منشیش و گفت
_از خانم یگانه پذیرایی کنید
منشیش گفت
_چشم
با دختر منشی سلام و علیکی کردم و نشستم روی مبل، مجله روی میز رو برداشتم و نگاهی کردم، مربوط به کارهای عمرانی و ساختمان بود.. دختره اومد پیشم و گفت
_چی میل دارین بیارم براتون خانم یگانه
_هیچی عزیزم ممنون
_نمیشه، مهندس منو توبیخ میکنن
به حرفش خندیدم و گفتم
_باشه هر چی میخوای بیار فرقی نمیکنه
رفت و با یه چای و یه کیک براونی برگشت، تشکر کردم و داشتم چای میخوردم که یه پسری اومد تو و با عجله رفت سمت منشی
_دنیز، مهراد اومده؟
_بله آقای سعیدی
کلافه یه دستشو گذاشت روی کمرش و یه دستشو گذاشت روی میز و گفت
_پدرمو درمیاره
در همین حین متوجه شد که کسی بغیر از خودشون توی دفتره، سرشو برگردوند و منو دید.. یه نگاه سرسری کرد و برگشت، بلافاصله دوباره برگشت و دقیق تر نگام کرد.. به ترکی سلامی کرد، جوابشو آروم دادم و سرمو انداختم پایین چاییمو خوردم.. بهش میخورد که همسن و سال مهراد باشه، تیپ و قیافه خوبی داشت، شنیدم که به منشی گفت
_این خانم کیه دنیز؟
_دوست آقای راستین هستن
_دوست آقای راستین؟؟
روی کلمه دوست تاکید کرد.. سرشو گردوند طرف اتاق مهراد و زیر لبی به فارسی گفت
_ای پدرسوخته ی زرنگ
خنده م گرفت ولی لبمو گزیدم که نفهمه، لابد فکر کرده بود ترکم..
متوجه نگاههاش بودم ولی وانمود میکردم که دارم مجله رو میخونم..
دنیز گفت
_نمیرین داخل؟
_نه دیگه دیره، اگه الان برم تو پاچه مو میگیره
معلوم بود که از اون بچه تخساست ولی از مهراد حساب میبره..
کمی بعد در اتاق باز شد و همشون اومدن بیرون، مهراد نگاه بدی به پسره انداخت و به مرد همراهش گفت
_اصرار نکنید مهندس، اخلاق منو که میدونید غیرممکنه نظرم عوض بشه، حتی اگه ضرر هم بکنم اگه سرمم بره کاری که بنظرم درست نیست رو انجام نمیدم
_ولی آقای مهندس…
نذاشت مرده حرفشو تموم کنه دستشو به علامت کافیه بلند کرد و با اخم گفت
_همین که گفتم.. روزتون بخیر
ابروهای بلند و خوشگلشو توی هم گره کرده بود، این روی جدی و بداخلاقشو ندیده بودم.. البته یادم اومد که قبل از آشناییمون توی تماس تلفنیمون هم همینطور بداخلاق و سرد بود..
اون پسره بی توجه به حضور بقیه سریع خودشو رسوند به مهراد و به فارسی گفت
_مهراد این حوری بهشتی کیه نشسته اینجا؟
_پیمااان !
داد مهراد خفه ش کرد.. مطمئن شدم که اصلا به این احتمال که ممکنه من ایرانی باشم و فارسی بلد باشم فکر نکرده
_چیه؟.. دیوونه
مهراد بهش چشم غره رفت، اومد طرف من و گفت
_ببخشید شمارو هم علاف کردم
رنگ پسره قرمز شد وقتی شنید که فارسی صحبت میکنیم
گفتم
_خواهش میکنم، اتفاقا خیلی زود تموم شد
پسره که فهمیده بودم اسمش پیمانه پررو تر از این حرفا بود که خجالت بکشه، اومد جلو و گفت
_مهراد، معرفی نمیکنی خانمو؟
_تو هنوز اینجایی؟
_نباشم؟
_نخیر
بی توجه به مهراد دستشو دراز کرد طرف من و گفت
_من پیمان هستم، بسی خوشحال شدم از زیارتتون خانوم
مهراد گفت
_آقای سعیدی دوست و شریک من هستن
دست توی هوا مونده آقای پیمانو گرفتم و گفتم
_یگانه هستم، خوشوقتم
مهراد رو کرد بهش و گفت
_خانم یگانه توی پروژه نمایشگاه همکار من هستن
_شما هم نقاشین؟
_بله
_به به، هم زیبا هم هنرمند
مهراد بازم چشم غره رفت بهش و اونم گفت
_مگه چیز بدی گفتم آخه؟
مهراد گفت
_اصلا تو کجایی، مگه من نگفتم ۱۲ شرکت باش
_شرمنده، ترافیک استانبولو که میدونی
_آره جون خودت، بهانه همیشگی
پسره حواسش به من بود نگاهشو ازم نمیگرفت، منم معذب این ور و اونورو نگاه میکردم
رو به مهراد گفتم
_اگه شما کار دارین من برگردم هتل شمام به کارتون برسین
_نه کارم تموم شد بریم
پیمان گفت
_کجا میرین؟ منم بیام؟
مهراد گفت
_شما میمونی اینجا یک ساعت بعد با آکارسو قرار ملاقات داری
_پس چرا من خبر ندارم؟
_الان باخبر شدی،خداحافظ
پسره رو به من گفت
_امیدوارم بازم ببینمتون خانم یگانه
به جای جواب بهش گفتم
_خداحافظ آقای سعیدی
با مهراد از شرکت خارج شدیم، توی ماشین گفت
_پیمان پسر خوبیه، همونی که میگفتم اونم خردادیه، دوست دوران بچگی هستیم، من ازش خواستم بیاد اینجا پیشم و قسمتی از سهام شرکت رو بخره چون بغیر از اون به کس دیگه ای اعتماد نداشتم اونم کار و زندگیشو، پدر و مادرشو توی شیراز ول کرد و با یه حرفم پاشد اومد.. از این به بعد زیاد میبینیدش وقتی که بشناسیدش ازش خوشتون میاد
گفتم
_وجود کسی که بشه بهش اعتماد کرد توی زندگی و کار واقعا نعمته، منم یه آقای کریمی دارم که اگه نباشه کارام لنگه
یه نگاه مشکوکی بهم کرد و گفت
_همکارتون هستن؟
_بله، در واقع دست راستمه
_چند سالشونه آقای کریمی؟
به سن کریمی چیکار داشت.. با کمی تعجب گفتم
_حدود ۴۰_۴۵
آهانی گفت و ساکت شد..
نمیدونستم کجا داره میره، گفتم
_کجا داریم میریم؟
_ناهار بخوریم دیگه
_باشه بریم ولی تا یادم نرفته بگم بعد از این خودم با تاکسی میام و میرم، ناهار و شامم خودم میخورم، شمام به کار و زندگیتون برسین
_چرا اونوقت؟
_چرا نداره مگه شما مسئول ایاب و ذهاب منید؟ شما رئیس منید منم به نوعی کارمندتون، دلیلی نداره منو بگردونید همه جا
_حضور من ناراحتتون میکنه؟
فدای تو بشم با اون چشمات که اینقدر مظلوم شدن.. این حرفو انقدر ناراحت و مظلوم زد که از حرفام پشیمون شدم، ولی نمیشد که هر روز سربارش باشم
گفتم
_این چه حرفیه آقای راستین؟ به من با شما خیلیم خوش میگذره، بالاخره هر مردی نمیتونه یه دختر چندشخصیتی رو بخوبی شما تحمل کنه
به شوخیم خندید و گفت
_پس مشکلتون چیه؟
_مشکلم اینه که بدم میاد سربار باشم، حتی هیچوقت دوست نداشتم سربار پدرم باشم با اینکه مسئولیت من قاعدتاً با اون بود ولی من کلا دختر مستقلی هستم
_سربار! هیچ میدونید این کلمه چقدر دوره به شما؟.. در ضمن من اگه خودم نخوام، کاری رو انجام نمیدم
_یعنی هر روز صبح اونهمه راهو میایین دنبال من تا هتل، بعدم میبرین بهم ناهار میدین، دوباره برم میگردونین خونه، شب میبریدم شام، بعدم هتل؟ پس کاراتونو کی انجام میدین؟ زندگی خصوصی خودتون چی؟
خندید و گفت
_چقدر پیچیده ش کردین
منم لبخندی زدم و گفتم
_پیچیده ش نکردم واقعیتو گفتم، اصلا باید یه ماشین بخرم
متعجب نگام کرد بعد گفت
_مگه گواهینامه بین المللی دارین؟
_بله دارم، انقدر عشق رانندگی بودم که بخاطر پرستیژش گرفتم، اصلا همین الان بریم هم ماشین هم خط موبایل ترکیه بخرم
_جدی هستین الان؟
_کاملا
_لجباز
_بگو باشه دیگه رئیس
خندید و گفت
_باشه حالا که اصرار دارید نمیام دنبالتون ولی ماشین هم نمیخرین من بی ام و رو میدم دست شما باشه، یا اگه این ماشینو دوست داشتین فرقی نمیکنه
گفتم
_نه ماشین امانتی قبول نمیکنم، آخه من بد رانندگی میکنم هر لحظه ممکنه ماشینتونو اوراقیش کنم
_اتفاقا به خاطر امانتی بودنش هم که شده مجبور میشین احتیاط کنین که در نتیجه به خودتونم صدمه نمیزنین
_آخه..
_بحث تمومه
_ای بابا
_ای بابا نداره، بریم یه خط بخریم براتون هربار که به مسئول پذیرش میگم زنگ بزنه بهتون کلی ضایع میشم که میفهمه شماره تونو ندارم
به حرفش خندیدیم و رفتیم یه خط تورکسل گرفتیم و شماره هامونو باهم رد و بدل کردیم، پرسید
_چی بخوریم؟
با شوق گفتم
_بریم ساحل از این ساندویچها که توی فولکس واگن میفروشن بخوریم
چشماش گرد شد و گفت
_شوخی میکنین؟
_شوخی چرا؟ مگه چه اشکالی داره
_آخه بهتون نمیاد اهل این جور جاها باشین
_یعنی ظاهرم انقدر سوسوله؟ من همه ساندویچ کثیف فروشیهای تهرانو بلدم
نگام کرد و بلند خندید، گفت
_هر روز یه خصوصیت عجیب و جالبتونو کشف میکنم
_البته شما انگار خیلی پاستوریزه اید بهتره بریم یه رستوران من خودم بعدا میرم ساحل و میخورم، قبلا رفتم بلدم
_نخیر من پاستوریزه نیستم فقط تعجب کردم، بریم
روی دوتا نیمکت چوبی کوچولو نشسته بودیم و ساندویچ سوسیس خوشمزه مونو گاز میزدیم، من با اشتها میخوردم و مهراد با خنده نگاهم میکرد..
گفتم
_رئیس یه ساندویچ ارزون دادی بهمون انقدر نگاه کردی موند تو گلوم
خندید و گفت
_چیکار کنم نگاه کردنی هستی با این وضع نون سق زدنت
گاهی بهمدیگه تو خطاب میکردیم و حواسمون نبود.. کاش میشد همیشه بهش بگم تو.. بگم مهراد.. بگم مهرادم..
بازم رفتم تو عالم خیال!
گفتم
_یه روزم ببرمتون یه جایی تو ساحل، ساندویچ ماهی بخوریم
_آخه ماهی چیه که ساندویچش چی باشه
_اشتباه میکنی رئیس معلومه نخوردی، گفتم که پاستوریزه ای، شما دو روز با من بگرد من از راه بدرت میکنم
خندید گفت
_من میخوام باهات بگردم خانم داش مشدی خودت نمیذاری
_منکه نگفتم اصلا باهم نمیگردیم بالاخره من اینجا بجز شما کسی رو ندارم بعضی روزا باهم میریم
از اون نگاههای معنادارش بهم کرد و گفت
_باشه
بعد از ناهار منو رسوند هتل و خودش رفت شرکت..
قرار شد فردا صبح بیاد دنبالم و بریم خونه ش که من کارمو شروع کنم، موقع برگشتن هم خودم با ماشینش برگردم..
سوار آسانسور شدم قبل از من سه تا مرد سوار شده بودن که من در آخرین لحظه قبل از بسته شدن در سریع سوار شدم..
دوتا مرد درشت هیکل بودن و مثل مجسمه وایساده بودن، مرد سومی مردی حدود ۴۰ ساله بود که خیلی شیک و پولدار بنظر میرسید، دکمه طبقه آخر هتل رو زده بودن که طبقه مخصوص سوئیت های خاص و لاکچری بود، مرده خیره شده بود بهم.. انگار اون دوتا اسکورتاش بودن، مرموز بودن همه شون..
بی تفاوت بهش منتظر موندم تا رسیدم طبقه چهارم و پیاده شدم..
بیکار بودم کلا، یه زنگ زدم به بابا و شماره جدیدمو بهش دادم، یه زنگ هم به کریمی زدم و در مورد کار طولانی صحبت کردیم و بعدش گرفتم خوابیدم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.