۳۰)
مهراد
بودن با نفس برام لذتبخش تر از هر چیزی بود.. وقتی برای اولین بار اومد توی خونه م، حضورش بهم آرامش داد..
هیچوقت دوست نداشتم کسی بیاد تو خونه م موندگار بشه و تنهاییمو ازم بگیره..
حتی دوست دخترم اِسین وقتی بعد از یکسال رابطه پیشنهاد داد که بیاد خونه ی من و باهم زندگی کنیم قبول نکردم چون اصلا دوست نداشتم آرامش و آزادی کاملم رو توی خونه م از دست بدم..
ولی این دختر.. این پری.. همه معادلاتم رو بهم ریخته بود..
دلم میخواست میتونستم توی خونه م نگهش دارم.. مثل یه عروسک بذارمش توی ویترین و نذارم کسی بهش دست بزنه.. و هر روز نگاهش کنم.. دل سیر..
ولی مگه میشد؟ به چه عنوانی میگفتم تو خونه م بمون، به چه بهانه ای؟.. فردا پس فردا که اِسین از سوئیس برمیگشت با دیدن یه دختر فوق العاده زیبا توی خونه م چی میگفت.. خود نفس هم عمرا قبول نمیکرد.. باید به چند ساعت دیدنش در طول روز قانع میشدم، همینکه تونسته بودم توی استانبول نگهش دارم کار شاقی کرده بودم..
نیازم دیدنش بود.. میخواستم فقط با اون باشم، ولی اون میخواست که مستقل باشه و من به پر و پاش نپیچم، چاره ای جز قبول نداشتم اگه زیاد اصرار میکردم مشکوک میشد، وقتی گفت بعضی وقتها میتونیم باهم بریم بیاییم و غذا بخوریم خواستم بگم من عاشق اون بعضی وقتهام..
چه دختری بود.. دختر شیک و باکلاسی که معلوم بود وضع مالیش خوبه ولی عاشق ساندویچ کثیف بود، هم تخس و شیطون بود، هم خانمترین خانمی که تا حالا دیده بودم..
حق داشتم که عاشقش بشم.. اُففف نه.. عاشق نبودم..
وقتی این فکر میومد به ذهنم اذیت میشدم و ازش فرار میکردم.. من مرد عشق و این حرفا نبودم..
اصلا عشق مال کتابها و افسانه ها بود، من عاقل و منطقی بودم و میدونستم این حس غریبه ای که این روزها به نفس پیدا کردم، حس شیفتگی و تحسین در مقابل زیباییش و شخصیت جالبشه..
عشق کار من نبود..
تفس
صبح که بیدار شدم سرشار از یه حس قشنگ و شیرین بودم.. طوری که نمیتونستم از رختخواب جدا بشم.. شب خواب مهرادو دیده بودم..
چه خوابی.. چقدر واقعی و ملموس بود.. حتی الانم که بهش فکر میکنم لبریز از خوشی میشم.. دیدم که مقابلم نشسته و عاشقانه نگاهم میکنه و من انگشتمو آروم میکشم به ابروهای خوشگل و بلندش..
بعد انگشتامو لای موهاش فرو کردم.. موهای پرپشت و حالت دارش که بدجور ازم دلبری میکرد و لمس کردنشون آرزوم شده بود..
با حس لذت ناشی از خوابی که دیده بودم مست بلند شدم.. باید حاضر میشدم برای اولین روز کار.. رفتم توی رستوران صبحونمو خوردم و رفتم توی لابی که یه بارم من منتظر مهراد بشم..
بیکار نشسته بودم که دیدم همون مرد دیروزی با دوتا بادیگاردش اومدن، منو که دید یه چیزی به بادیگاردش گفت و اومد نشست روی مبلی با فاصله از من.. بوی ادکلن گرونقیمتش کل لابی رو گرفته بود، زیر زیرکی یه نگاهی بهش کردم، کت و شلوار مشکی، پیرهن مشکی با کراوات طلایی.. کی بود؟ مافیایی بود؟..
نگاهمو گردوندم سمت در.. متوجه سنگینی نگاهش روی خودم بودم.. ولی اصلا به روی خودم نمیاوردم.. دو تا مرد همراهش پشت سرش با فاصله ایستاده بودن، اصلا انگار بخاطر من اومد نشست اونجا وگرنه میخواستن خارج بشن.. فقط نگاهم میکرد چیزی نمیگفت.. خواستم پاشم برم ولی اگه میرفتم جلوی در می ایستادم خوب نمیشد باید منتظر میشدم تا مهراد بیاد..
تا اینکه دیدم یه خورشید از درب هتل طلوع کرد.. دیدم که چندتا زنی که دورتر از من نشسته بودن یه گوشه، بدجور خریدارانه نگاهش کردن.. نگاه کردنی بود دیگه، مگه میشد نگاهش نکرد.. از دور که میومد چشم و ابروش به چشم میزد، ابروهاش انقدر سیاه و مشخص بود که از یه کیلومتری هم دیده میشد..
شلوار جین مشکی با پیرهن اسپورت آبی و یه بارونی بلند سرمه ای پوشیده بود که با اون قدش انقدر بهش میومد که دلم ضعف رفت براش.. و موهای پریشونش که اگه سفت میکشیدی از پشت میشد یه دم اسبی بست.. پوتینای ساق بلند مشکیش خیلی باکلاس بود، چقدر خوش تیپ بود ای خدااا..
بلند شدم و دست دادیم
_صبح بخیر
_صبح شما هم بخیر خانوم، چرا اومدین پایین؟ دیر کردم؟
_نه، خواستم یه بارم من منتظرتون باشم
لبخندی زد و گفت
_بفرمایید
لحظه آخر دیدم که نگاهی کرد به مرد مافیا و حتما متوجه نگاه خیره ی مرد به من شد.. چیزی نگفت..
سوار ماشین که شدیم گفت
_کاری خریدی دارین یا مستقیم بریم خونه؟
_نه بریم خونه که شروع بکار کنیم
کمی بعد گفت
_اون مردی که نشسته بود توی لابی، میشناسینش؟
_نه، دیروز تو آسانسور دیدمش.. مرموزه بادیگارد داره
_عجب..
رسیدیم خونه ش، وقتی رفتیم داخل یه کلید داد بهم و گفت
_اینم کلیدتون، فکر کنم اینروزا شما بیشتر از من تو این خونه وقت بگذرونید
گرفتم و گذاشتم توی کیفم.. گفت
_صبحونه خوردین؟
_بله خوردم
رفتم تو آتلیه، نگاهی به دور و بر کردم و بوم نقاشی رو گذاشتم روی سه پایه و صندلیمو تنظیم کردم
اومد تو.. گفتم
_خوب طرح اولین تابلو رو میدید؟
_من دوست دارم از روی مدل زنده نقاشی کنیم ولی برای اولین تابلو فعلا از روی عکس بکشید تا بعدا برنامه ریزی کنیم برای جاهایی که باید بریم
_باشه
از داخل یه پوشه چندتا عکس درآورد و گفت
_این اولین طرحمونه
نگاه کردم، عکسی از تابلوی بر دروازه ابدیت اثر ونگوگ بود، طرحی از پیرمردی که روی صندلی نشسته بود و صورتشو بین دستاش پنهان کرده بود..
گفتم
_این نقاشی رو دوست دارم، قبلا کار کردم اتفاقا
_چه خوب
اومد نشست روبه روم روی یه صندلی که درست مقابلم پشت بوم نقاشیم بود..
گفتم
_شما نمیرید شرکت؟
_برم؟
_نمیدونم، کاری ندارین؟
_دارم
خندیدم
_پس چرا نشستین اینجا؟
_خوب روز اوله گفتم شاید چیزی لازم داشته باشین نتونین پیدا کنین یا راحت نباشین تو خونه
_من دختر راحتیم اگه چیزی لازم داشتم خونه تونو میریزم بهم و پیداش میکنم شما برید به کاراتون برسید اینطوری من معذب میشم
با بی میلی بلند شد و گفت
_پس برم
_راستی دستگاه پخشو نیاوردیم
_آخ فراموش کردم الان میارم
رفت و با یه ضبط بزرگ برگشت، روی یه میز گذاشت و زد به برق، گوشیمو وصل کردم به دستگاه و آهنگی رو پلی کردم..
آهنگ هوای گریه از همایون شجریان بود.. ولومشو دادم بالا، صدای روحنواز همایون پیچید توی آتلیه..
چشمامو بستم و سرمو کج کردم ناخودآگاه.. داشتم لذت میبردم از آهنگ..
نه بسته ام به کس دل
نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج.. رها رها رها من
چشمامو باز کردم دیدم نشسته روی همون صندلی و نگام میکنه.. چند لحظه همونطور همدیگه رو نگاه کردیم.. موسیقی و شعر متن، حال و هوارو عاشقانه کرده بود..
ضستاره ها نهفته در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست… هوای گریه با من
در کنار مردی که عاشقش بودم تاثیر نت ها و شعرها بیشتر بود..
هنوز غرق هم بودیم، با نگاه کردن به چشم و ابروی مینیاتوریش یاد خواب دیشبم افتادم.. با یادآوریش و حس لمس ابروها و موهاش یه چیزی از قلبم کنده شد.. شایدم گونه هام قرمز شد که دیگه تاب نیاوردم و نگاهمو ازش گرفتم..
سرمو انداختم پایین و موزیکو قطع کردم.. اگه از روز اول من اینطوری رفتار میکردم که بعد از یکماه باید مثل مجنون سر به بیابون میذاشتم..
با قطع شدن آهنگ اونم انگار به خودش اومد.. اصلا اون چرا میرفت تو هپروت؟ اونیکه اینجا عاشق بود من بودم، اون دیگه چرا میرفت تو عالم خیال..
چرا نمیره شرکتش اصلا؟ میخواد چیکارم کنه با اون چشمای خمارش، که وقتی میره تو هپروت خمارترم میشه.. ای بابا عقل و دل و دینمو به تاراج بردی مهراد راستین..
ناخودآگاه گفتم
_پاشو برو دیگه
جا خورد، دستپاچه گفت
_باشه
و پاشد بدون خداحافظی رفت.. خندیدم، این ضکه از منم مشنگ تر بود.. وقتی رفت با خیال راحت شروع کردم به کشیدن طرح، دیگه حواسم پرت نمیشد بهش و انقدر کارمو ادامه دادم که نفهمیدم چند ساعت گذشت.. احساس گرسنگی کردم، رفتم تو آشپزخونه، نمیدونستم کار درستیه یخچالشو باز کنم و چیزی بخورم یا نه، خودش گفته بود باید واسه خودم یه چیزایی برای خوردن آماده کنم ولی مستقیما حرفی در مورد ناهار نزده بودیم..
روی کابینت کنار چای ساز یه بسته بیسکوئیت دیدم بهترین چیز بود، یه چایی درست کردم و با بیسکوئیتا خوردم.. سیر شدم و برگشتم اتاق در واقع آتلیه مون، میخواستم قلمو رو داخل رنگ بزنم که موبایلم زنگ زد، مهراد بود، اسمشو رئیس سیو کرده بودم..
صدای ضبطو کم کردم و جواب دادم
_الو
_خسته نباشین خانوم
_مرسی شمام خسته نباشین
_راحتید تو خونه؟مشکلی ندارید؟
_نه انقدر مشغول کار بودم که نفهمیدم کی اینهمه زمان گذشت
_یعنی میخواین بگین ناهار هم نخوردین؟
_چرا الان بیسکوئیت و چای خوردم
صداش رفت بالا
_بیسکوئیت و چااای؟!!
_اوهوم
_من براتون پیتزا خریدم گذاشتم توی یخچال، یعنی شما حتی یخچالو باز نکردی؟
_آخه بیسکوئیتو دوست داشتم، چرا زحمت کشیدین؟
_این بود اون راحتی که میگفتین خونه رو زیر و رو میکنین؟ منم چه ساده باور کردم
_خوب خوردم دیگه گرسنه که نموندم
_هیچی نگو خانم یگانه الان میام خونه
_باشه بابا همین الان میرم اون پیتزا رو میخورم
_مطمئن باشم؟
_ بله
_پس قطع میکنم برید بخورید راجع به برنامه ناهارتونم باید صحبت کنیم نباید بهتون اعتماد میکردم
_باااشه بابا
_فعلا خدافظ
_خدافظ
برام پیتزا خریده بود، ای جااانم فداش بشم الهی.. رفتم در یخچالو باز کردم یه عالمه خوردنی بود توی یخچالش که بیشترشون دربسته بودن و مصرف نشده بودن، شاید به خاطر من خریده بود مرد مهربون من..
جعبه پیتزا رو برداشتم، روش یه یادداشت بود.. با تعجب خوندمش، با یه خط خیلی زیبایی نوشته بود “اگه واقعا شعبون استخونی هستی همه شو باید بخوریا”
بلند خندیدم و ته دلم قربون صدقه ش رفتم.. یادداشتش رو برداشتم و تا کردم و گذاشتمش توی جیبم..
میخواستم نگهش دارم، بعد از مسیح یاد گرفته بودم که خاطره جمع کنم..
بزرگترین افسوسم این بود که چرا چیزهایی رو که با مسیح خاطره داشتم باهاشون نگه نداشته بودم یا چرا عکس و فیلم بیشتری باهاش نگرفته بودم، نمیدونستم که فرصت بودن با برادرم فقط نوزده سال بود..
بعد از اون هر چیزی رو که برام ارزش داشت بعنوان خاطره نگه میداشتم..
پیتزا رو گرم کردم و خوردم چقدرم چسبید، تکه های آخرشو به خاطر نوشته مهراد به زور و با خنده خوردم.. رفتم سراغ تابلو، عصر شده بود و برای امروز خوب کار کرده بودم، کم کم مهراد پیداش میشد، دقایقی بعد زنگ در زده شد خواستم برم باز کنم که با کلید باز کرد و وارد شد..
با دیدنم مکثی کرد سر جاش و نگاهم کرد..
گفتم
_سلام.. خسته نباشین
_سلام
لبخند زد و کلیدشو انداخت روی کنسول نزدیک در
_شمام خسته نباشین چیکارا کردین؟
_نقاشی کشیدم و یه پیتزا زدم تو رگ
_همشو دیگه؟
با خنده گفتم
_همشو
خندید و اومد طرفم
_نوش جان، پس بریم تابلو رو ببینم
از دیدن پیشرفت کار تعجب کرد و گفت
_چرا اینقدر خودتونو خسته کردین خانم یگانه؟ نکنه میخواین دو روزه تمومش کنین؟
_نه اصلا نفهمیدم چطوری اینقدر زیاد جلو رفتم
_یعنی اینقدر عجله دارید که کارو تموم کنید و برگردید؟
_نه بخدا
_از فردا اینقدر زیاد کار نکنید، اصلا من تابلویی رو که اینقدر سریع تموم بشه قبول نمیکنم
_بدجنسی نکنید دیگه منکه خوب کشیدم، بد شده؟
_خیلیم خوب شده ولی همین که گفتم، عجله نمیکنید، بحث تمومه
_چشممم رییس
_آفرین، قهوه ای چایی ای دارین تو بساطتون؟
_چایی داریم
_از هیچی بهتره.. واسه شمام بیارم؟
_من میارم رئیس شما بفرمایید
_آخ جون چه حالی میده رئیس بازی تو خونه
خندیدم و گفتم
_همیشه از این خبرا نیستا
_شوخی کردم بابا
_منم شوخی کردم
چایی آوردم با چندتا از همون بیسکوئیتا..
_این بیسکوئیت ها ناهارتون بودن دیگه نه؟
_بله، مگه چشونه
_حتما باید زور بالای سرتون باشه خانم یگانه، از فردا راس ساعت ۱ از رستوران ناهار میارن براتون
_نه نیاز نیست، من برای شما باعث دردسر شدم
_اگه بیشتر تعارف کنید مجبورتون میکنم هر شب شام رو هم اینجا با من بخورید
به تهدیدش خندیدم، خبر نداشت آرزومه ۲۴ ساعت کنارش باشم..
با خنده گفتم
_نه دیگه شاممو توی هتل میخورم قرارمون که یادتونه
_بله یادمه خانم لجباز
_شما که از منم لجبازترین
چاییمونو خوردیم و من گفتم
_من دیگه برم کمی خسته م
_باشه بریم پایین ماشینو بدم بهتون
رفتیم توی پارکینگ و بی ام و سفیدش رو تحویل من داد
_نمیترسین ماشین عروسکتونو بکوبم؟
_ماشین فدای سرتون فقط قول بدید با سرعت بالا نرونید، اگه بلایی سرتون بیاد مقصر منم که اینجا نگهتون داشتم
_آخه خیابونای استانبول جون میده واسه سرعت
_بیخیال نمیشین نه؟
_قول نمیدم ولی از بابت ماشینتون خیالتون راحت باشه من راننده خوبیم
_اگه قول بدین توی شهر بالای سرعت مجاز رانندگی نکنین یکشنبه میبرمتون جایی که بتونین هر چقدر خواستین گاز بدین
_وااای راست میگین؟
از خوشحالی بالا و پایین پریدم و دستامو کوبیدم به هم..
آخرین بار دو سال پیش رفته بودم پیست و بعدش دیگه بخاطر حجم زیاد کاری نتونسته بودم برم..
مهراد
نفس توی خونه ی من بود و به من میگفت که برم شرکت و به کارام برسم.. نمیدونست چقدر دلم میخواست همونجا پشت سه پایه ش بشینم و موقع نقاشی کردن وقتی چشماشو میدوزه به بوم منم از اون زاویه چشمهای زیباشو یه دل سیر دید بزنم..
ولی شک میکرد اگه نمیرفتم، شایدم اگه احساسمو میفهمید مثل یه آهوی ترسیده احساس ناامنی میکرد و فرار میکرد.. باید میرفتم شرکت..
وقتی با نوای موسیقی رفت تو حس، حالتش دیدنی بود.. چشمای سیاه افسونگرش از لذت موسیقی بسته شد و یه حالت خاصی اومد تو چهره ش.. مقابلم نشسته بود و انگار زیباترین تابلوی دنیا بود..
نمیتونستم ازش چشم بردارم..
نمیخواستم برم شرکت، میخواستم بشینم یه گوشه، اون موزیک گوش بده، نقاشی بکشه، راه بره، بخنده.. و من فقط نگاهش کنم..
یهویی گفت پاشو برو دیگه، و من به خودم اومدم و با فکر اینکه انقدر نگاهش کردم که رسوا شدم و از نگاهم کلافه شده، هول هولکی پاشدم و از خونه زدم بیرون..
اولین بار بود که از کسی حساب میبردم، منی که نه از بابام نه از استادام و نه هیچ کس دیگه ای تو زندگیم حساب نبرده بودم و حرف شنوی نداشتم، مقابل این دختر ضعف داشتم..
رفتم شرکت ولی فکر و حواسم تو خونه جا مونده بود.. چه حالی داشتم، چرا اینطوری شده بودم، حال خودم عجیب بود برام..
نشستم پشت میزم و خواستم کار نقشه هایی رو که باید بررسی میکردم و بعد از تایید تحویل پیمان میدادم رو شروع کنم ولی نمیشد که نمیشد.. بیحوصله نشسته بودم که پیمان اومد تو
_سلام علیکم مهندس
_علیک
_چطور مطوری؟
_بازم دیر اومدی
_مهراد گیر نده دیگه
_خجالتم خوب چیزیه
_ناقلا بگو ببینم اون عروسک که باهاش رفتی کیه
_همکاره
_بخدا مهراد از دیروز تا حالا همش فکرم پیش اون دختره ست.. خیلی خوشگله، شبیه مونیکا بلوچی یه، جورش میکنی جی اف من بشه؟
راست میگفت، هم صورتش هم هیکلش شبیه مونیکا بلوچیِ افسانه ای بود..
_بتمرگ سر جات پیمان
_نکنه اون زیبارو رو واسه خودت میخوای هان؟ چندتا چندتا زرنگ؟ هم اِسین هم یگانه؟ رودل نکنی
عصبی گفتم
_زر مفت نزن پیمان
_اصلا نمیتونم بیخیالش بشم نوکرتم یه کاری بکن دیگه
نمیتونستم حرفای پیمانو در مورد نفس تحمل کنم، داد زدم
_پیمااان.. خفه میشی یا خفه ت کنم
_چیه؟ افسار پاره کردی چته؟
_فقط حرف نزن
_یه چیزیت هست چرا حوصله نداری؟ دلت واسه اِسین تنگ شده؟ اونکه همش سفره توام که عادت داری، دردت چیه پس؟
_هیچی، بیا این نقشه ها رو بررسی کن
_من؟
_آره من نمیتونم
_چرا نمیتونی؟
_حالا هی کارآگاه بازی دربیار، سرم درد میکنه
_باشه بدش من ببینم
وقتی پیمان رفت فکر کردم که چرا حرفاش در مورد نفس اینقدر اذیتم کرد.. چرا از فکر باهم بودنشون ناراحت شدم، چرا حتی به کریمی که نمیشناختمش هم حسودیم شده بود، یا اون مردی که توی لابی بدجور نگاهش میکرد، چرا خواستم یقه شو بگیرم؟..
منی که حتی برای مادرم و خواهرم و یا اِسین یک بار هم غیرتی نشده بودم، همیشه فکر میکردم راحت و روشنفکرم چرا الان در مورد نفس غیرتی دو آتیشه شده بودم.. این حالمو دوست نداشتم..
وقتی عصری درو باز کردم و تو خونه م دیدمش، وقتی گفت خسته نباشی احساس کردم زنمه و من خوشبختترین مرد روی زمینم، دلم خواست بغلش کنم و ببوسمش، مثل همه زن و شوهرا..
برای اولین بار توی زندگیم فکر کردم که ازدواج قشنگه..
وقتی دیدم تابلو رو خیلی پیش برده ترسیدم، اگه اینطوری پیش میرفت زود تموم میکرد کار تابلوها رو و برمیگشت ایران.. نباید به این زودیا برمیگشت، باید انقدر زیاد میدیدمش که سیر میشدم ازش، مگه نه اینکه حسم فقط شیفتگی برای زیباییش بود؟
شیفتگیم با زیاد دیدنش و عادی شدنش از بین میرفت و میشدم مهراد سابق.. نباید میذاشتم تابلوها رو زود تموم کنه..
نفس
دیشب قرار گذاشتیم امروز ساعت ۱۲ بیاد دنبالم و بریم پیست اتومبیلرانی.. یکشنبه بود و مهراد شرکت نمیرفت، هیجانزده بودم هم هیجان سرعت هم هیجان بودن با مهراد..
وقتی توی خونه ش بودم زیاد نمیدیدمش، فقط عصر که از شرکت میومد حدود نیم ساعت یه قهوه ای چایی باهم میخوردیم و من میرفتم هتل، ولی امروز چندساعتی رو باهم میگذروندیم..
شلوار جین کشی با پلیور مشکی یقه هفت گشاد و یه شال طوسی کوچک حالت دستمال گردن بستم دور گردنم، موهامو یه دم اسبی شل انداختم پشتم و پوتینای زرد تیمبرلندمو پام کردم و رفتم طرف آسانسور..
قبل از اینکه من دکمه پایینو فشار بدم چراغ دکمه طبقه آخر روشن شد و مجبور شدم برم بالا، در باز شد و اون یارو مافیایی و آدماش سوار شدن، مرده به ترکی سلام کرد بهم، نمیشد جواب سلامشو ندم، سلام آرومی دادم و به دیوار آسانسور خیره شدم.. صدای مرد دوباره به گوشم رسید
_ببخشید خانم شما ترک هستین؟
منظورش این بود که اهل ترکیه هستم یا نه.. گفتم
_نه
_ممکنه بپرسم اهل کجایید؟
اولش خواستم جواب ندم ولی سکوت محض هم ضایع میشد سرد گفتم
_ایرانیم
_شنیده بودم خانمای ایرانی اکثرا زیبا هستن ولی تا این حد فکر نمیکردم
دیگه الان میشد جوابشو ندم چون داشت هرز میرفت..
هیچی نگفتم، چرا نمیرسیدیم پایین..
_خانم من قصد مزاحمت ندارم
نگاهش کردم
گفت
_من اردوان ایپلیکچی هستم
باید میشناختم؟ به من چه آخه.. ولی بعدش وقتی اسم کازینویی که صاحبش بود رو گفت کفم برید، کازینوی خیلی معروف و زنجیره ای توی ترکیه بود که همه میشناختنش و هر کسی هم نمیتونست بره اونجا.. پس برای همین بادیگارد داشت، طبیعی بود..
گفتم
_اسمشو شنیدم
چشماش یه برقی زد انگار خوشحال شد که میدونم چقدر پولداره.. آسانسور رسید پایین.. خارج شدم و اونام دنبالم اومدن بیرون.. مرد کنارم راه افتاد
_خانم ممکنه چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟
ای بابا الان باید چی میگفتم بهش؟!
گفتم
_میبخشید من باید برم جایی
_باشه مزاحمتون نمیشم، ولی ممکنه افتخار بدین امشب باهم شام بخوریم؟
چشمام گرد شد.. گفتم
_متاسفم من نمیتونم
بدجور جا خورد اصلا انتظار جواب منفیم رو نداشت.. حق داشت هر دختری بود خودشو مینداخت بغلش، با لحن دلخوری گفت
_من میخواستم با شما بیشتر آشنا بشم خانم
در همین حین مهرادو دیدم که اومد تو، از دور دیدم که ابروهای مشکی و خوشگلش با دیدن مرد کناریم رفت تو هم.. سرعت قدماش رو زیاد کرد که زودتر برسه بهم..
رو به مرد گفتم
_گفتم که ممکن نیست آقا با اجازه
و سریع راه افتادم سمت مهراد، وقتی رسیدم بهش جلوش وایسادم که اونم وایسه و طرف مرده نره چون احساس کردم که هدفش اونه..
بدون سلام گفت
_چی میگفت بهت؟
_هیچی بریم
_چی میخواست ازت؟
داشت مفرد حسابم میکرد و اصلا حواسش نبود، عصبی بود..
گفتم
_بریم تو ماشین میگم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لطفا روزی دو پارت بزار نزار منو تو خماری