۴۴)
چمدون و ساکمو بردیم توی اتاق مهمون که قرار شده بود بشه اتاق موقت من.. خودش با شوق و ذوق کمدهای دیواری رو باز میکرد و کمکم میکرد که وسایلمو بذارم توش و مرتب کنم، چیز زیادی نداشتم
گفتم
_باید یه سر برم خرید چیز زیادی با خودم نیاوردم
_میریم
_شما دیگه برید شرکت من خودم جابجا میشم
_میرم و زود برمیگردم بریم خرید
_چه عجله ایه؟ منظورم امروز نبود به کارتون برسین، در ضمن من خودم میرم، میشناسم مرکز خریدو
_نه میام باهم میریم منم خرید دارم
_چی بگم مگه شما میذارین آدم نه بیاره
خنده ای کرد و گفت
_بعله دیگه اینجوریاس
_لابد بحث تمومه
بلند خندید و گفت
_خوشم میاد که زود میگیرین
سرمو تکون دادم و خندیدم.. پررو..
مهراد
داشتم از شرکت میرفتم بیرون که پیمان اومد
_کجا مستر؟
_میرم پیمان کار دارم
_احیانا کارتون بازم با خانم یگانه نیست؟
_به تو چه آخه بچه
پیمان یه چیزایی فهمیده بود، تابلو بودم دیگه
_مهراد چه خبره؟
_یعنی چی؟
_یعنی همونکه فهمیدی
_خبری نیست
_مهراد وقتی اِسین برگشت چیکار میکنی؟
لعنتی انگشت گذاشت روی نقطه ای که نگرانش بودم..
_چی میگی پیمان؟
_میگم انقدر خودتو درگیر نفس نکن، فردا که اِسین اومد بد میشه برای هر سه تون
راست میگفت ولی مگه دلم راضی میشد به دوری از نفس..
نشستم روی مبل و گفتم
_نفس قراره یه چند وقت پیش من بمونه
_چیییی؟
_تا پایان کار تابلوها
_مهراد تو چیکار داری میکنی؟ اصلا این قضیه تابلوها رو هم من هنوز نفهمیدم، نیازی نبود نفس برای نمایشگاه تابلو بکشه تو خودت قرار بود بکشی تازه صدتا نقاش هم میتونستی تو خود استانبول پیدا کنی بدون دردسر، ولی انگار قصد تو تابلو نبوده برادر من
محکم گفتم
_نفس برای من دردسر نیست پیمان
برگشت و نگاه معناداری بهم کرد گفت
_تا آخرشو رفتم مهراد دیگه نمیخواد چیزی بگی
کمی توی دفتر راه رفت و گفت
_پس بالاخره توام گرفتار شدی مهراد خان.. باورم نمیشه.. مهرادی که اجازه نمیداد هیچ کدوم از دوست دختراش یا حتی من بطور موقت توی خونه ش بمونیم و میگفت با حضور کس دیگه ای توی چهاردیواری شخصیم آرامشم از بین میره، حالا دختری رو راه داده به منطقه آرامشش، پس مسئله خیلی جدیه جناب راستین
دستامو گذاشتم توی جیبام و رفتم جلوی پنجره خیره شدم به منظره بیرون..
_دلم میخواد همش ببینمش پیمان چیکار کنم
_حق داری منم دلم میخواد همش ببینمش واقعا هم دیدن داره، توام تقصیری نداری
برگشتم و چپ چپ نگاهش کردم
_خوب بابا به چشم برادری.. تو اصلا معلوم هست با خودت چند چندی مهراد؟ با اِسین میخوای چیکار کنی؟
گفتم
_تو خودت اگه عاشق یه دختری میشدی با دختر دیگه ای که فقط دوست دخترته چیکار میکردی؟
_جدا میشدم از دختری که عاشقش نبودم
_گرفتی پس، منم وقتی اِسین اومد ازش جدا میشم، نمیتونم نفسو از دست بدم اگه یک روز نبینمش انگار چیزی رو گم کردم
_ولی اِسین بخاطر تو از خیلی چیزا گذشته خیلی کارا کرده بخاطر تو، چیزی هم از نفس کم نداره، کم کسی نیست اِسین گوچر
_منم بخاطر همین تا الان پا در هوا موندم، جدا شدن از اِسین به این راحتیا نیست
_تا وقتی بیاد فرصت داری، فکراتو بکن تصمیمتو بگیر
_چه تصمیمی پیمان؟.. من میگم نره تو میگی بدوش، من میگم نفس شده نفسم تو میگی فکرامو بکنم که چی؟ که بین نفس و اِسین انتخاب کنم؟ چی زدی داداش؟!!..
متعجب نگاهم کرد و بعد با خنده اومد طرفم و گفت
_اووو کار از کار گذشته آقووو.. مبارکه، منِ خرو باش که یه ساعته دارم خارج میخونم، نمردم و دیدم مهراد مجنون شده شکرت اَی خدااا
خنده م گرفت
_دلقک میمون
نفس
_کجا میخواید بریم برای خرید؟
_ایستینیه پارک، قبلا خرید کردم از اونجا خوبه، برندهایی که میخوام اونجا هست
_باشه پس پیش بسوی ایستینیه
_راستی آقای راستین یه چیزی بپسندید براتون بخرم بابت شرطی که باختم
_من خودم به وقتش میگم که چی میخوام
_باشه
عاشق خرید بودم و مثل اوندفعه که مهرادو توی بازار خسته کردم اینبارم پاهاشو به زور دنبال خودش میکشید..
از چندتا مغازه لباس و کیف و کفش و پالتو و کاپشن و خرت و پرت خریده بودم، تقریبا لیست چیزایی که نیازم بود تموم شده بود
دلم میخواست برای مهراد چیزی بخرم، نگاهمو توی ویترینها میگردوندم که بالاخره چیزی که میخواستم رو پشت ویترین دولچه گابانا پیدا کردم
شال گردن طوسی قشنگی بود که به تیپ مهراد خیلی میومد و میخواستم تلافی روسری آبی رو که برام خریده بود بکنم
گفتم
_شما یه لحظه اینجا صبر کنید من بیام
رفتم و شالو خریدم و اومدم بیرون، وایساده بود و خریدهای من تو هر دو دستش پر بود، شالو از کیفش درآوردم و مثل خودش که روسری رو دور گردنم بسته بود، انداختم دور گردنش و با مدل زیبایی بستم..
با خنده گفت
_این چیه، چیکار میکنین؟
_هدیه منه به شما یه خاطره از گردش امروزمون
_تلافی میکنین؟
_دلم خواست
خندید و گفت
_میبینم که تکیه کلامهای منو ازبرین
شالو دور گردنش مرتب کردم و کمی دور شدم ازش و نگاهش کردم..
رنگ چشماش تحت تاثیر رنگ شال به طوسی میزد.. غرق چشماش شدم.. اونم به تماشای من نگاه میکرد
گفتم
_طوسیش بیشتر شد
_چی طوسیش بیشتر شد؟
_چشمات
تو حال خودم نبودم که بهش گفته بودم تو..
چشمای خمار و کشیده ش جادو میکرد، مگه میفهمیدم چی میگم.. با حرفم انگار چشماش خمارتر شد یا من اینطوری حس کردم نمیدونم، دلم قیلی ویلی رفت.. نمیتونستم دل بکنم از چشمای محشرش..
یه دفعه یه دختری که از کنارمون رد میشد رو به من گفت
_خوردیش
از هپروت با کله خوردم زمین، قرمز شدم، مهراد متوجه شد و دیدم که زیرزیرکی میخنده، خودمو از تک وتا ننداختم و گفتم
_چقدر این دخترای کم سن و سال پررو شدنا
یکی نبود بگه پررو خودتی که پسر مردمو خوردی با نگاهت، دختره راست میگفت.. مهراد چقدر اصیل و متشخص بود که بعضی سوتی هامو به روم نمیاورد.. سفارشی بود دیگه همه چیزش بیست بود..
داشتم به همخونه بودن با مهراد عادت میکردم راحت بودم و رفتارش انقدر باملاحظه بود که حضورش معذبم نمیکرد..
شب اولی که توی خونه ش خوابیدم علیرغم اعتماد کاملم بهش، بازم کمی استرس داشتم، وقتی شب بخیر گفتیم و رفتیم تو اتاقهامون مردد بودم که در رو قفل کنم یانه، اگه میفهمید قفل کردم بد میشد لابد با خودش میگفت اگه فکر میکنی من بهت تجاوز میکنم غلط کردی اومدی خونه م..
قفل نکردم و فقط درو بستم اونم در اتاقشو بسته بود و گفته بود اگه کاری داشتم در اتاقشو بزنم خوابش سبکه، روی تخت دراز کشیدم ولی تا صبح همش بیدار میشدم و نگران بودم ولی بعدش با دیدن رفتاراش دلم قرص شد که مهراد خیلی آقاست..
مثلا وقتایی که میرفتم حموم به بهانه ای میرفت توی اتاقش و میگفت که میخواد کتاب بخونه یا نقشه بکشه یا میرفت بیرون برای خرید، نمیذاشت من معذب بشم..
بعضی روزا که نمیرفت شرکت و خونه میموند نقاشی میکشیدیم، شبها هم کمی باهم از نقاشی و هنر و اینجور چیزا صحبت میکردیم گاهی فیلم میدیدیم یا راز بقا که هر دومون خیلی دوست داشتیم یا اینکه مهراد فوتبال میدید و من روی مبل روبه روش که جای من بود کتاب میخوندم و دزدکی نگاش میکردم..
با گذشت زمان عاشق شخصیت و خصوصیات اخلاقیش هم شده بودم..
تابلوی دوم تموم شد ولی تابلوی مهراد انگار تمومی نداشت، چیکار میکرد، چی میکشید معلوم نبود، رنگای منو برمیداشت و تموم میکرد گاهی هم بعضی از لوازم نقاشیم گم میشدن، هر چی میگشتم پیدا نمیکردم وقتی هم بهش میگفتم میگفت اشکال نداره امروزو تعطیل کنید میخرم براتون..
یه بار گفتم
_شما که همش میگین تعطیل کن پس کی کار این تابلوها تموم میشه که منم برگردم به کار و زندگیم برسم، خودتون که معلوم نیست چرا تابلوتون تموم نمیشه کار منم که همش تعطیل، اصلا من نمیدونم این خونه جن داره؟ رنگای من کجا میرن مطمئنم که قرمز و سفید داشتم
گفت
_واقعا این خونه جن داره
_آقای راستییین من گاهی تو این خونه تنها میمونماا
_شوخی کردم بابا
داشتیم تو آشپزخونه ناهار میخوردیم که مهراد گفت
_امشب پیمان با دوست دخترش میان اینجا، شما مشکلی ندارین؟ بیان؟
_چرا از من میپرسین خونه شماست تازه من خوشحال هم میشم با دو نفر آشنا بشم
_دوست دخترش ایرانیه دختر خوبیه ازش خوشتون میاد
شب پیمان و دوست دخترش سحر اومدن، مهراد برای شام پیتزا گرفته بود و پیمان تنقلات خریده بود، هر دوشون خیلی بامزه و خونگرم بودن زود قاطی شدیم با هم، سحر دختر قشنگ و بامزه ای بود، اخلاقش هم خوب بود شاید میشد که باهاش دوست باشم، وقتی منو دید گفت
_چقدر نازی، وای مهراد این همکار رو از کجا پیدا کردی ناقلا؟
هممون خندیدیم و من تشکر کردم، با شوخی و خنده که همه شوخیها کار پیمان و سحر بود و من و مهراد فقط میخندیدیم شاممون رو خوردیم و رفتیم روی مبلهای جلوی تلویزیون نشستیم و من و سحر تنقلات و خوردنی چیدیم روی میز.. داشتیم از هر دری صحبت میکردیم که سحر رو به من گفت
_نفس تو شبیه مامانتی یا بابات؟
_چشمام بابام بقیه ش مامانم
لبخند زد و گفت
_پس هردوشون خوشگلن سلامت باشن
بعد با شیطونی گفت
_خواهری برادری نداری که شکل خودت باشه؟
چشمکی زد و گفت
_برادر؟
منظوری نداشت بیچاره ولی دل من غمباد گرفت و بغض اومد گیر کرد توی گلوم.. به زور قورتش دادم و گفتم
_ندارم
سرمو انداختم پایین به بهانه میوه خوردن و وقتی بلند کردم دیدم مهراد با نگاه گرفته و عمیقی نگاهم میکنه..
میدونستم داره به این فکر میکنه که گفته بودم رانندگی رو از برادرم یاد گرفتم ولی مثل همیشه که میزان درکش در حد اورست بود چیزی نگفت..
پیمان که حواسش به ما و گرفتگی من نبود گفت
_بچه ها بیایین یه بازی بکنیم خوش بگذره من اگه همینطوری بشینم حوصله م سر میره
سحر گفت
_من میگم وسطی
پیمان گفت
_دیوانه
من گفتم
_اسم شهرت
مهراد گفت
_جرات حقیقت
پیمان گفت
_آخری تصویب شد
مهراد رفت و از آشپزخونه یه بطری آورد گذاشت روی میز
پیمان گفت
_من شروع میکنم اعتراض هم وارد نیست
مهراد گفت
_فقط از اولش بگم پیمان کارای آبکی و کلیشه ای مثل همدیگه رو ببوسین و نمیدونم پشتک بزنید و این چیزا نداریم
_باشه بابا همه هیجانشو که سانسور کردی
مهراد بهش یه چشم غره رفت و گفت
_کارتو بکن
واقعا هم این پیمان پررو بودا.. شیشه رو چرخوند و سر شیشه سمت سحر ایستاد پیمان گفت
_مرغ سحر جراتی یا حقیقت؟
_فعلا گرم نشدم پاشم از دیوار برم بالا، حقیقت
_چندتا دوست پسر داشتی تا حالا؟
_هشت تا
_روتو برم
_ظرفیت نداری غلط میکنی میپرسی
پیمان روشو کرد به من و گفت
_میبینی خواهر آخرالزمان شده بخدا
چقدر خندیدیم از دست این دوتا..
سحر بطری رو چرخوند سمت مهراد ایستاد
_مهندس جرات یا حقیقت؟
مهراد گفت
_جرات
_پاشو برو یه صدی بیار ببینم
مهراد خندید و سرشو تکون داد و رفت صد لیر آورد داد به سحر و گفت
_کوفتت بشه فرصت طلب
سحر پولو گذاشت تو جیبش و گفت
_گوشت میشه میچسبه به تنم
مهراد بطری رو گرفت و چرخوند، سمت من وایساد
_جرات یا حقیقت خانم یگانه؟
_حقیقت
_اعتراف کن به یه دروغی که به من گفتی
خندیدم
_چرا باید به شما دروغ گفته باشم؟
_زود باش اعتراف کن وگرنه تنبیه میشی
خنده م گرفت
_یادتونه روز اول بهتون گفتم من عربم؟
_آره
_دروغ گفتم
_چرا اونوقت؟
_چراش بماند
_چی چی رو بماند باید بگید
گفتم
_باید نداره پرسیدید جواب دادم بحث تمومه
خندید و گفت
_چه زرنگم هست با ترفندای خودم دهنمو میبنده
بطری رو از دستش گرفتم و گفتم
_بله پس چی؟
چرخوندم سعی کردم به سمت مهراد بایسته و موفق شدم
گفتم
_اعتراف کنید به یه دروغی که به من گفتید
_اِِِ نمیشه این سئوال من بود
روکردم به پیمان و گفتم
_همچین قانونی داریم؟
نچی کرد و سرشو تکون داد
گفتم
_زود اعتراف کن وگرنه تنبیه میشی رئیس
خندید و دستاشو کلافه کشید به شقیقه هاش و موهاش.. زیرزیرکی میخندید و انگار فکر میکرد که اعتراف بکنه یا نه.. بالاخره گفت
_اون جنی که رنگا رو میدزدید منم
خشکم زد بلند شدم و طلبکارانه گفتم
_چرا اونوقت؟
موذیانه لبخند زد و گفت
_چراش بماند
_دارم برات آقای راستین صبر کن
خندید و بطری رو چرخوند همین طوری کمی بازی کردیم و خندیدیم تا یه جایی که سحر از پیمان پرسید
_تو عاشق من هستی؟
پیمان با ژست خاصی گفت
_به قول جناب راستین من به عشق اعتقادی ندارم
سحر هم بهش گفت
_خاک بر سرت
وقتی قرار شد من از مهراد سئوال کنم پرسیدم
_شما به عشق اعتقاد ندارین؟
از وقتی پیمان اینو گفته بود برام سئوال شده بود.. گفت
_نداشتم
_یعنی چی؟ یعنی الان دارین؟
_حقتون یه دونه سئوال بود که تموم شد
مصرانه گفتم
_نخیر باید بگین شما همش جر میزنین
پیمان گفت
_نفس خانم به این راحتیا نیستا ماده تبصره داره الان میگم بهت.. شما برای اینکه از مهراد جواب دومو بگیری باید یه بازی جسارت انجام بدی تا که این حقو بگیری، قبوله؟
گفتم
_تابلوئه که اینو همین الان از خودت درآوردی آقا پیمان ولی باشه قبوله
خندید و گفت
_پا میشی چشماتو میبندی من یه چیزی رو در نظر میگیرم تو میری سمتش اگه دور شدی ازش آروم میزنم روی میز، اگه بهش نزدیک شدی بلندتر میزنم، تو باید اون چیز که تو ذهن منه پیداش کنی و بگیریش تو دستت یا بغلت حالا بستگی داره چی باشه، قبوله؟
_به نظر راحت میاد قبوله
بلند شدم و چشمامو بستم.. پیمان گفت
_حرکت
کمی رفتم سمت راستم آروم زد رو میز کمی رفتم طرف چپم بازم آروم زد.. بعد گفت_
یه دور بچرخ نفس بانو
چرخیدم
_حرکت کن
کمی اینور و اونور رفتم، بخاطر چرخیدنم دیگه موقعیتمو نمیدونستم.. صدای ضربه بلندتر شد بازم رفتم همون سمت، بلندتر شد، با هیجان بازم رفتم جلوتر، صدای ضربه خیلی بلندتر شد که خوردم به چیزی، نفهمیدم چی بود ولی بوی مهرادو میداد
پیمان سریع گفت
_زود باش بگیرش بغلش کن تا نباختی
فرصت نداد بفهمم چیه مقابلم.. با ترس باخت بغلش کردم.. خدایااااا مهراد بود.. خدا بگم چیکارت کنه پیمان، عجب مارمولکی بود..
زود چشمامو باز کردم ولی هنوز دستام دور بازوهای سفت مهراد بود..
بوووش مستم کرد.. ناخودآگاه یه نفس عمیق کشیدم، متوجه شد، اونم یه نفسی کشید و نگاهشو دوخت ته چشمام..
کاش زمان همینجا می ایستاد..
توی مردمک لرزون چشماش یه چیزی دیدم که مطمئن نشدم اونه.. چیزی که دلمو لرزوند و بیقرارم کرد.. چیزی مثل عشق دیدم تو چشماش؟
به خودم اومدم و دستامو زود کشیدم، تا خواستم برم مهراد با صدای آرومی گفت
_قبلا به عشق اعتقاد نداشتم.. الان دارم..
دلم هررری ریخت پایین، مطمئنم رنگم عین گچ سفید شد، مثل خنگا زل زدم تو چشاش و گفتم
_خوب
و رفتم توی آشپزخونه..
آغوشش حسرتم بود.. بغل کردنش، لمس کردنش، حسرتم بود و الان هرچند کم ولی اتفاق افتاده بود و من مست بودم از لذتش.. پس مستی بدون می که میگن این بود..
دستامو گذاشته بودم لبه کابینت و ایستاده بودم که صدای قدمهایی رو شنیدم.. و بعد بوی خوش ادکلنش به مشامم خورد..
آب دهنمو قورت دادم و برگشتم سمتش.. گفت
_منو ببخشید، پیمان مجبورم کرد پاشم وایسم
با لحنی که سعی کردم بی تفاوت باشه، ولی نشد گفتم
_اشکالی نداره بازیه دیگه
_نمیاین؟
_چرا
کنارش راه افتادم و رفتیم تو سالن.. پیمان لعنتی میخندید، کارشو کرده بود دیگه بایدم میخندید، کمی تنقلات خوردیم و حرف زدیم..
مهراد رو به من گفت
_خانم یگانه تابلوی دوم که تموم شد، برای تابلوی سوم بگم کجا میریم؟
کمی منگ بودم هنوز، گفتم
_بگید
پیمان گفت
_شما چرا اینقدر خسته کننده اید، خانم یگانه آقای راستین دیگه چیه انگار شصت سالشونه خوب بگید نفس مهراد چیه مگه
مهراد گفت
_پیمان تو باید برای همه چی یه نظری بدی؟ سرت به کار خودت باشه
پیمان دهنی کج کرد و آروم گفت
_فسیل
گفتم
_بگید دیگه، کجا میریم؟
_مطمئن نیستم خوشتون بیاد اگه دوست نداشتین و سختتون بود من خودم تنها میرم و طرحو میزنم شما همینجا تمومش میکنین
_شما بگید کجا میخوایم بریم تا من ببینم میام یا نه
_میریم بین عشایر
_بین عشایر؟ یعنی تو دشت؟
_بله دو شب میمونیم اونجا
دستامو گذاشتم روی دهنم و هیجانزده گفتم
_عاااشق اون محیطم آخ جون چقدر کار کردن با شما خوبه آقای راستین پروژه دیگه ای ندارین بعد از این؟
خندید به هیجانم و گفت
_واقعا خوشحال شدین؟
خندیدم و گفتم
_وقتی دیدین اونجا چیکارا میکنم میفهمین واقعا خوشحال شدم یا نه
مهراد رو کرد به پیمان و سحر و گفت
_اگه دوست دارید شمام بیایید مردم مهمون نوازی هستن قبلا رفتم دیدم
پیمان گفت
_نه داداش دستت درد نکنه، من نمیتونم تو راه راست راه برم بیام دشت و دمن بین عشایر چیکار کنم، وقتی خواستی طرح دریا بزنی و بری آنتالیا بودروم منو ببر
مهراد خندید و گفت
_ای ناکس
اون شب وقتی پیمان و سحر رفتن، دیر وقت بود ولی من و مهراد انگار نمیخواستیم بریم تو اتاقامون و بخوابیم..
منکه هنوز تو حال و هوای بغل کردنش بودم از طرفی هم هیجان رفتن بین عشایر حالمو خوب کرده بود، میخواستم تا صبح پیشش بشینم.. اونم مثل من بود شاید، چون تا ساعت چهار صبح هیچ کدوممون از جامون تکون نخوردیم و در مورد سوژه عشایر حرف زدیم و از باهم بودن لذت بردیم..
مهراد
از وقتی که نفس اومده بود تو خونه م و شب و روز میدیدمش انگار تو آسمونا بودم.. خیلی دقت میکردم کاری نکنم که اذیت بشه یا احساس ناامنی کنه و بره از پیشم..
برای کنارم بودنش کارهایی میکردم که از خودم انتظار نداشتم.. برای اینکه کارش طول بکشه و تابلو تموم نشه، رنگهاشو، لوازم نقاشیشو برمی داشتم و چند روز بعد میرفتم و میخریدم، کلافه میشد همه جارو میگشت تا پیداشون کنه و من ته دلم به بدجنسی خودم و ترس اون از جن میخندیدم..
پری من دختر متین و باوقاری بود رفتار سبکی نمیکرد و در رابطه با من فاصله نگه میداشت ولی گاهی وقتا نگاههایی رو ازش شکار میکردم که احساس میکردم اونم دوستم داره ولی مطمئن نمیشدم.. ولی این احتمال کوچک هم برای من شیرین و لذتبخش بود
کاش میشد پری من یک صدم آنچه که من دوستش داشتم دوستم میداشت..
روزی که رفتیم خرید، شالی برام خرید و ناگهانی انداخت دور گردنم، کاری که خودم باهاش کرده بودم، حسش از نزدیک، بهترین حس دنیا بود..
وقتی دستاشو از دور گردنم برداشت و زل زد توی چشمام به وضوح دیدم که حالش تغییر کرد و گفت طوسی چشمات بیشتر شده
وقتی دختر کم سنی بهش گفت خوردی پسره رو قیافه ش دیدنی بود قرمز شد از خجالت و من احساس کردم که از رسوا شدن پیش من ترسیده.. منو دوست داشتنش آرزوم بود..
وقتی پیمان خواست کاری کنه که نفس بغلم کنه قبول نکردم و گفتم پیمان مسخره بازی نکن زشته، اونم گفت آخه بدبخت تو که انقدر جلز و ولز میکنی که یه ذره هم شده نزدیکش باشی منکه میدونم توی حسرت بغل کردنش داری میسوزی تو فقط وایسا یه گوشه، گناهش گردن من، نترس قرار نیست اتفاق بزرگی بیفته..
ولی اتفاق بزرگی افتاد که تا ساعتها دل بیقرارم روی ضربان هزار زد.. بغل کردنش، لمس تنش و بوی عطر آغوشش هوش از سرم برد..
وقتی نفس فرار کرد به آشپزخونه و من از خود بیخود اونجا میخ شدم، پیمان اومد پیشم و گفت
_حاجی تو از دست رفتی
گفتم
_میبینی پیمان انگار آدمیزاد نیست و پریه.. مگه میشه یه دختر معمولی اینقدر خواستنی باشه
بهش سپرده بودم که به سحر بگه پیش نفس اسمی از اِسین نبره.. و پیمان گفته بود
_باشه، ولی بالاخره که اِسین میاد و نفس میفهمه اون دوست دخترته
_یادم ننداز پیمان، بذار با حالی که دارم خوش باشم.. میدونی رفیق، از اول عمرم تا حالا هیچ کس و هیچ چیزو اینقدر نخواستم.. اصلا نمیدونم از ابتدای خلقت تا الان کسی دختری رو اینقدر خواسته؟
پیمان نگاه دقیقی بهم کرده و دستش رو گذاشته بود روی شونه م و گفته بود
_فهمیدم رفیق.. نترس.. نمیذاریم پری خانمو از دست بدی
دستشو فشردم و لبخندی زدم به برادرانه های از دلش برآمده و بر دلم نشسته اش..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.