۶۳)
ناباورانه نگاهم کرد و گفت
_میشه برای منم قهوه درست کنین؟
سرد گفتم
_نه
و بدون توجه بهش قهوه مو برداشتم و رفتم بیرون خونه..
در جواب سحر که گفت
_نفس بیرون سرده، نرو
گفتم
_کاپشن پوشیدم، این منظره رو حیفه از دست بدم
متوجه نگاه پیمان به خودم و بعدش به مهراد شدم و درو باز کردم و رفتم بیرون نشستم روی نیمکت چوبی کنار رودخونه..
تا وقتی که چراغ سالن خاموش شد نشستم همونجا.. سحر درو باز کرد و گفت
_نفس ما داریم میخوابیم تنها نشین تو تاریکی، بیا تو گلم
_شما بخوابین منم میام
_باشه شب بخیر
رفت و من موندم و فکر مهراد.. فقط فکر مهراد.. فکر مهراد.. کلافه سرمو گرفتم بین دو تا دستام و سعی کردم به خودم مسلط باشم..
کمی بعد در خونه باز شد و صدای مهرادو شنیدم که گفت
_خانم یگانه.. نمیایید تو؟
سریع دستامو از سرم برداشتم و صاف نشستم، نمیخواستم حال بدم رو بفهمه.. گفتم
_هوا عالیه، یه کم دیگه بشینم میام
آروم گفت
_منم بیام بشینم؟
محکم گفتم
_میخوام تنها باشم آقای راستین
مکثی کرد و گفت
_همه رفتن بخوابن، من بیدارم، نشستم تو سالن
نگاهش نکردم، کمی همونجا وایساد و صدای درو شنیدم که رفت تو..
نباید خودمو میباختم.. من نفس یگانه بودم، باید همه چیزو فراموش میکردم.. اصلا من کی قرارمو با خودم یادم رفت که اینقدر خودمو درگیر مهراد کردم.. کی یادم رفت که تصمیم گرفته بودم ازش دوری کنم.. تمرین ریاضت کی یادم رفته بود..
باید بی تفاوت باشم.. باید قلبم و ذهنمو ریست میکردم..
نفس عمیقی کشیدم، پاشدم و رفتم سمت خونه.. درو باز کردم و رفتم داخل..
نیمه تاریک بود.. چراغارو خاموش کرده بودن و فقط دوتا آباژور روشن بود..
هنوز درو نبسته بودم که دیدم مهراد و اِسین وایسادن جلوی آشپزخونه.. صدای مهرادو شنیدم که بهش گفت
_اِسین برو بخواب چرا برگشتی؟
اِسین دستاشو انداخت دور گردن مهراد و گفت
_خیلی دلم برات تنگ شده
و دیدم که خودشو بالا کشید و لبای مهرادو بوسید!
لباشون چسبید به هم.. دختره داشت لبهای مهراد منو میبوسید.. لبهای خوشرنگ و خوشگل مهراد که من فقط از دور با حسرت نگاهشون میکردم و فکر میکردم بوسیدنشون چه حسی داره..
دنیا رو سرم آوار شد انگار.. دلم سوخت و خاکستر شد.. زنده بودم هنوز؟..
پاهامو حرکتی دادم، باید فرار میکردم از اونجا..
رفتم بیرون، در توری که فنری بود از دستم رها شد و قبل از بسته شدن در اصلی، کوبیده شد و صدا کرد.. شاید مهراد فهمیده بود منم.. ولی دیگه فکرم کار نمیکرد و برام مهم نبود، فقط میخواستم برم.. قلبم مثل پرنده زخمی خودشو میکوبید به سینه م، دستمو گذاشتم روی سینم و قدمامو تندتر کردم.. احساس کردم در باز شد ولی برنگشتم و ادامه دادم به دویدن..
نمیخواستم مهرادو ببینم.. نمیخواستم صداشو بشنوم..
با تمام توانم میدویدم و اشکامو تند تند پاک میکردم، انقدر دویدم که دیگه پاهام توان نداشت، نمیدونم کجا بودم، از کنار چند نفری گذشته بودم ولی اینجا که الان بودم دیگه کسی نبود.. سکوت بود و تاریکی و درختا..
لرزش گوشیمو توی جیبم حس کردم، نفس نفس زنان گوشیمو نگاه کردم، مهراد بود.. ۵ بار زنگ زده بود.. رد تماس دادم.. دور و برمو نگاه کردم و آروم راه افتادم.. ماه توی آسمون خیلی قشنگ بود ولی اون بهشت کوچک دیگه برای من جهنم شده بود..
چند قدم رفته بودم که صدای چند نفرو شنیدم، ناخودآگاه خواستم مخفی بشم، اونموقع شب و یه دختر تنها.. خطرناک بود، شاید هم کسانی که نزدیک میشدن خانواده بودن یا دختر و پسر..
ولی وقتی چشمم افتاد به سه تا پسر که میخندیدن و به نظر میرسید مستن، پاهام فلج شد انگار.. اونام تا منو دیدن مکث کردن و نگاهم کردن و بعد یکیشون به ترکی گفت
_ببینید این موقع شب چه عروسکی از آسمون افتاد تو بغلمون!!
اینو که گفت پا گذاشتم به فرار.. نمیدونستم کجا ولی می دویدم، دیدم که اونام دنبالم اومدن و در حالیکه چیزایی میگفتن شروع کردن به دویدن.. خوشبختانه از بچگی خوب میدویدم و از پسرا کم نمیاوردم، از طرفی هم ترسم از اون مردای مست باعث شده بودم مثل یوزپلنگ بدوم..
قلبم هزارتا میزد احتمالا، کم مونده بود سکته کنم، اگه گیرشون میوفتادم، توی دل شب، توی اون خلوت و بیراهه که معلوم نبود کجا بود، مشخص بود چی به سرم میومد..
از فکر تجاوز شروع کردم به لرزیدن.. خدایا کمکم کن، نذار دستشون بهم بخوره.. گوشیم بازم لرزید تو دستم، یعنی میشد مهراد خودشو برسونه و از دست این کثافتا که حین دویدن دنبالم حرفای زشتی بهم میزدن و کم مونده بود بالا بیارم، نجاتم بده؟..
همونطور که میدویدم دکمه جواب رو لمس کردم و گذاشتم روی گوشم
صدای مهراد اومد
_کجایین شما؟؟؟؟
نفس نفس میزدم به زور گفتم
_سه تا آدم مست دنبالم کردن
داد زد
_چیییی؟ کجاااایی؟
با گریه گفتم
_نمیدونم
اینو گفتم و پام گیر کرد به یه چیزی و خوردم زمین.. دیدمشون داشتن نزدیک میشدن بهم، ولی نمیتونستن سریع بدون
۶۴)
شایدم مست نبودن و موادی چیزی زده بودن، سریع بلند شدم و دویدم.. تلفن و مهراد یادم رفته بود فقط دنبال جایی میگشتم که مخفی بشم..
توی تاریکی جایی مثل یه پل خرابه دیدم که از زیرش آب گل آلودی جاری بود.. آب کثیف برام مهم نبود، مهم جونم بود.. دویدم و زیر پل قایم شدم، میلرزیدم ولی ذره ای تکون نخوردم که مبادا صدامو بشنون..
یاد گوشیم افتادم وقتی زمین خوردم انگار قطع شده بود.. مهراد پشت سر هم زنگ زده بود، بازم زنگ زد که آروم جواب دادم، صدام میلرزید
_ا..الو
داد زد
_نفسسس بگو کجایی دارم دیوونه میشم
با نفسم گفتم
_داد نزن صدات پخش میشه
آروم گفت
_خوبی الان؟ اون آدما رفتن؟
صدای اونم میلرزید و نفس نفس میزد گفتم
_زیر یه پل قایم شدم، میترسم
آروم گریه میکردم که صدای یکیشون از نزدیک به گوشم رسید
_خانم خوشگله قایم موشک بازی دوست داری؟
مهراد هم شنید و مضطرب گفت
_خدایااا
و من بیشتر لرزیدم
_آروم باش و زود لوکیشن بفرست برام زود باش
تا خواستم بگم باشه صدای ناراحت و عصبیشو شنیدم که گفت
_نگو شارژ نداری که عقلمو از دست میدم نفس
سریع لوکیشن فرستادم براش و با گریه گفتم
_فقط بیا، تو رو خدا
گفت
_خیلی زود میرسم، خیلی زود فقط از جات تکون نخور و ساکت بمون
با ترس گفتم
_قطع نکن
_باشه باشه من اینجام قطع نمیکنم تا پیدات کنم
گوشی رو محکم چسبوندم به گوشم..
صداشون بازم اومد
_ای دختره آشغال.. کجا رفتی
ناخنامو فشار دادم توی گوشت کف دستم.. خدایا به دادم برس.. مسیح..
انقدر در وضعیت بد و ناامیدی بودم که حتی از روح مسیح کمک میخواستم..
صدای مهراد پیچید توی گوشم، اونم آروم حرف میزد ولی شدیدا نفس نفس میزد و معلوم بود داره میدوه..
_نفس.. یه چیزی بگو.. اونجایی؟ نفس
_اینجام
_دارم میرسم نترس
همونطور یه گوشه چسبیده به دیوار خاکی و تا زانو توی آب گل آلود مچاله بودم که دیگه صداشونو نشنیدم ولی بازم جرات نکردم حرکت کنم.. کمی بعد صدای بلند مهرادو شنیدم، داد میزد نفسسس..
صدام میزد.. اومده بود ای خدااا.. توی گوشی با گریه گفتم
_زیر پلم
کمی بعد نور موبایلشو دیدم که انداخت زیر پل و دنبالم گشت، گفتم
_اینجام
منو دید، دوید طرفم، با دیدنش صدای هق هقم بلند شد..
رسید بهم و محکم بغلم کرد.. با گریه گفتم
_مهراااد
محکمتر منو به خودش فشرد و گفت
_جون دل مهراد.. جونم.. عزیزم.. تموم شد
پناه بردم به بغلش.. از مردی به مردی پناه برده بودم.. یاد حرفی افتادم که جایی خونده بودم.. مردها دو دسته اند، یا مردن یا نامرد..
و مرد من، پناهم، منو تو آغوش امنش جا داده بود.. گریه م بند نمیومد، بریده بریده گفتم
_مهراد.. مهراد اومدی..
حلقه دستاشو دورم محکمتر کرد و سرمو بوسید
_جون دلم.. مگه میشد نیام، داشتم میمردم نفس
صداش بغض داشت.. دلم برای جون دلم گفتناش پر میکشید.. برای نفس گفتناش.. دلم ضعف میرفت برای بغلش..
مدت طولانی همونجا زیر پل تو بغلش بین بازوهای قوی و مهربونش موندم، توی بغلی که آرزوم بود..
اِسین و همه اون اتفاقها رو فراموش کرده بودم.. سرمو فرو کرده بودم توی سینه ش و بوی خوشش رو میکشیدم به وجودم.. پیشونیم میخورد به گردن گرمش و زنجیرش، همه اون چیزایی که آرزوی لمس کردنشون رو داشتم..
دلم نمیخواست از بغلش بیام بیرون، اونم انگار قصد نداشت منو ول کنه.. بالاخره آروم شدم، وقتی دید گریه م قطع شده صورتمو بین دستاش گرفت و از فاصله نزدیک که کم مونده بود نوک بینی هامون به هم بخوره زل زد تو چشمام و گفت
_بهتری؟
چشمامو بستم و باز کردم به معنی خوبم..
_وقتی دیدمت مثل یه آهوی زخمی میلرزیدی و رنگ به رو نداشتی
اینو گفت و بازم سرمو گرفت توی بغلش..
ضربان قلبش رو میشنیدم تند میزد و معلوم بود چه استرسی کشیده.. یه لحظه دلم خواست روی قلبشو با اون ضربان تند ببوسم..
ولی ناگهان صحنه بوسه اِسین یادم اومد.. چطور یادم رفته بود..
با یادآوریش انگار برق وصل کردن بهم، خودمو از بغلش بیرون کشیدم و عقب رفتم.. متعجب گفت
_چی شد؟
بدون نگاه به صورتش گفتم
_هیچی.. بریم
شاید فهمید که برگشتم به حال خودم و بازم شدم همون دختری که براش یه قهوه درست نکرد..
دستمو گرفت و دنبال خودش کشید و از زیر پل اومدیم بیرون
دور و برو نگاه کردم هیچ کس نبود و تاریک بود.. با یادآوری اون پسرا دستشو که هنوز دستمو گرفته بود محکم تر فشار دادم.. گفت
_هیچ کس اینجا نیست، دیگه نترس، وقتی من اومدم هم کسی نبود کثافتا رفته بودن
راه افتادیم سمت خونه و آروم قدم برمیداشتیم که گفت
_نفس
چقدر قشنگ اسممو میگفت.. دلم میرفت براش وقتی اسممو صدا میزد.. ولی نگاش نکردم، ایستاد و چونه مو با دستش گرفت و سرمو بلند کرد.. نگاهم افتاد تو نگاهش..
اون موقع شب، توی اون تاریکی زیر نور ماه من و مهراد توی اون حالت.. کاش اِسین نبود.. کاش این اتفاقا نیافتاده بودن.. با صدای آرومی گفت
_چرا این موقع شب از خونه رفتی؟
با یادآوری دلیلم نگاهم بهش رنگ خشم گرفت و چونه مو عصبی از دستش بیرون کشیدم..
۶۵)
تیز بود مسلما فهمید بوسه شون رو دیدم و از خونه رفتم.. گفت
_وقتی صدای درو شنیدم فکر کردم که حتما تو بودی، اومدم بیرون ولی هیچ کس نبود، چقدر تند دویده بودی که اثری ازت ندیدم، فکر کردم اشتباه کردم، رفتم بالا اتاقو نگاه کردم ولی فقط سحر خوابیده بود، تو نبودی.. مطمئن شدم که رفتی، وقتی تلفنامو جواب ندادی داشتم دیوونه میشدم که نکنه اونموقع شب بلایی سرت بیاد.. چقدر دویدم اینور و اونور خدا میدونه.. شاید کل آئوا رو دویدم و دنبالت گشتم.. وقتی جواب دادی انگار دنیا رو دادن بهم
وقتی حرفاش تموم شد کمی سکوت کردیم و بعدش من بدون نگاه بهش با صدای خفه ای گفتم
_بذارید من برگردم تهران
ایستاد، ماتش برده بود.. اومد مقابلم وایساد و گفت
_چرا؟
_آقای راستین خواهش میکنم بذارید من برم، تابلوی رستاخیزو براتون میفرستم، قول میدم
بازم سرمو با دستش بلند کرد و گفت
_نفس.. نگام کن
دلم براش قیلی ویلی رفت.. نگاهش کردم، تو چشمام یه پره اشک بود.. زل زد توی چشمام و گفت
_دیگه بهم نگو آقای راستین.. اسممو صدا بزن.. مثل کمی قبل
آخ که دلم براش میرفت اینجوری که حرف میزد، میخواستم هزار بار بگم مهراد.. مهراد.. عزیز دلم.. عشقم
ولی هیچی نگفتم و بغضمو قورت دادم.. گفتم
_بگید که اجازه میدید برم
_اسممو صدا بزن تا بذارم بری
شوخیش گرفته بود توی اون وضع؟.. گفتم
_شوخیتون گرفته با این حال من
_خیلیم جدیم
من ساده هم یا باور کردم یا اینکه دلم خواست به این بهانه بازم اسم قشنگشو صدا بزنم، گفتم
_مهراد..
انگار صدامو کشید به روحش.. طوری نگام میکرد که یه آن احساس کردم میخواد ببوستم ولی به راه اشاره کرد و گفت
_حالا برو
_کجا؟
_گفتم که اگه اسممو بگی میذارم بری
_اینجا؟ میدونی که منظورم ایران بود
پشتشو کرد بهم و راه افتاد، گفت
_حتی فکرشم نکن
عصبانی رفتم جلوشو گرفتم و گفتم
_من میرم میبینی که میرم
_کاری نکن مجبورت کنم قرارداد امضا کنی
با این حرفش فهمیدم که ممکن نیست بذاره برم و من محکومم که عشقبازیش رو با دوست دخترش ببینم و دلم غمباد بگیره..
وقتی رسیدیم خونه همه خواب بودن گفت
_برو لباساتو عوض کن بخواب، صبح دوش میگیری، از اتفاق امشب هم چیزی بهشون نگو
بی توجه و بدون نگاه بهش رفتم بالا..
صبح دوش گرفتم و صبحونه خوردیم.. مهراد از نزدیک شدنهای اسین فراری بود و اسین سردرگم.. معلوم بود نمیدونه دوست پسرش چشه، کل روز رو با سعی و تلاش برای نگاه نکردن به مهراد گذروندم..
بعد از اتفاق دیروز زیر پل، وقتی چشمم بهش میوفتاد یاد بغلش، گردن گرم و خوشبوش و دستای محکمش دور بدنم میوفتادم.. برای فراموش کردنش باید اینها رو کاملا از یاد میبردم، باید کل خاطره های خوبمونو از یاد میبردم و دوری کردن ازش و ندیدنش تنها راه چاره بود..
از طرفی هم هنوز ازش عصبانی بودم، با اینکه حقم نبود عصبانی باشم ولی بودم و هربار که با اسین حرفی میزد یا تماسی بینشون میدیدم دلم میترکید..
سنگینی نگاهشو حس میکردم، چندباری هم اومد طرفم ولی من زود از کنارش گذشتم.. موقع ناهار توی رستوران صندلی کنار منو کشید که بشینه پیشم، صندلی رو محکم گرفتم و آروم گفتم
_برید بشینید پیش اسین ناراحت میشه
گرفته و سلانه سلانه ازم دور شد و رفت نشست پیش پیمان..
یکبار دیگه هم موقع غروب اومد پیشم و گفت
_بریم باهم یه طرح از غروب بزنیم
منم گفتم
_نه، از طرحی که میخوام بزنم عکس گرفتم حاضره
میدیدم که با بی محلی های من اعصابش خرد میشه، خودم هم بیشتر از اون عذاب میکشیدم.. ندیدنش، صحبت نکردن باهاش و نشنیدن صدای قشنگش شکنجه بود برام ولی چاره ای نداشتم..
اسین دختر خوبی بود، دختری نبود که بتونم حرصمو از اون دربیارم، با من مهربون بود ولی زیادم صمیمی نمیشد..
موقع ناهار به من گفت
_چقدر موهات قشنگه، انقدر سیاهه که به سرمه ای میزنه
سنگینی نگاه مهرادو خوب حس میکردم، گفتم
_موهای تو که قشنگتره مثل عروسک طلاییه
بی شیله پیله و بی ریا گفت
_موهای من که رنگه
بعدم خندید و گفت
_یعنی بلوند قلابی ام
مراد که دوست پسر پینار بود و دوست مشترک همشون بود نگاهم کرد و گفت
_دخترای ایرانی خوشگلن ولی شما یه زیبایی خاصی داری که منو یاد دخترای سرخپوست میندازه.. چشمات مثل اونا وحشیه
مهراد سر جاش یه تکونی خورد و عصبی سرفه کرد، نگاهش نکردم.. مراد هم طوری حرف زد که نفهمیدم باید تشکر کنم یا خجالت بکشم، چیزی نگفتم، یه لبخند خشک الکی زدم و با غذام بازی کردم..
تا موقع شام جاهای قشنگ آئوا رو حسابی گشتیم ولی من همش حواسم به مهراد و اسین بود و وقتی اسین دستشو یا بازوشو میگرفت و موقع راه رفتن آویزونش میشد، دلم خون میشد..
میدیدم که مهراد خیلی زود به بهانه ای دستش رو از دست اسین درمیاره ولی گردش دیگه برام زهر شده بود..
موقع شام مهراد گفت که کباب بخوریم، شایدم بخاطر من گفت، کباب خاطره بود برامون و غذای مورد علاقه هردومون بود، همه موافقت کردن..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خییییلی خوب بود