۷۹)
نمیدونم کی متوجهش شده بود و کاغذو کنده بود و برداشته بود.. چهار تا عکس هم بود که سه تاش عکسهایی از من بود که توی مسیر دشت یواشکی ازم گرفته بود، اصلا متوجه نشده بودم ازم عکس گرفته، توی دوربین هم این عکسارو ندیده بودم حتما پاک کرده بود ناقلا..
عکس بعدی عکس دوتامون موقع غروب بود که عروس عمو بشیر ازمون گرفته بود خیلی قشنگ بود، نفس داشت منو نگاه میکرد توی عکس، همون موقع که گفت من آماده نبودم، پس حواسش به من بوده..
باید منم از این عکس برای خودم چاپ میکردم و در آینده نزدیک میزاشتمش تو اتاقم.. یا اتاقمون..
باید هر چه سریعتر اقدام میکردم و اتاقم میشد اتاق من و نفس، من و همسرم..
با دیدن محتوای جعبه دلم از عشقش لبریز شد و دلم خواست زودتر بیاد خونه و محکم بغلش کنم و بهش بگم که فهمیدم که چقدر دوستم داره و منم دیوونه وار عاشقشم..
ولی اول باید با اسین حرف میزدم
وقتی نفس برگشت بهش گفتم که عصر جایی کار دارم و دوساعتی میرم و برمیگردم، نگاهش کمی رنگ غم گرفت شاید فهمید که با اسین قرار دارم، ولی مجبور بودم برم، نمیزاشتم اسین بیاد خونه، چون نمیخواستم نفس احساس کنه که با برگشتن دوست دخترم فضای خونه تغییر کرده..
با استرس و ناراحتی رفتم دنبال اسین، خوشحال و شاداب اومد و گونه مو بوسید، مثل همیشه زیبا بود ولی بعد از نفس دیگه زیبایی هیچ زنی روم تاثیر نمیذاشت..
رفتیم تو یه کافی شاپی نشستیم و گفتم که خیلی وقته میخواستم باهاش حرف بزنم، نگران شد، انگار میدونست چی میخوام بگم..
با من و من شروع کردم و گفتم
_سخته برام که اینو بگم اسین، ولی من میخوام که رابطه عاطفیمونو با هم تموم کنیم، میخوام بعد از این مثل دو تا دوست باشیم
زل زد توی چشمام و من کلافه دستی توی موهام کشیدم و سرمو گردوندم سمت در ورودی کافه.. گفت
_میشه دلیلشم بگی
_وقتی رفتی سوئیس دو ماه از هم دور موندیم اسین و کمی سردی بینمون بوجود اومد شاید دلیلش اینه
سرمو از خجالت انداختم پایین، ته دلم گفتم من عاشق دختری شدم دلیلش اینه.. از خودم بدم اومد بخاطر دروغم، ولی با اسین زن و شوهر نبودیم و من قبل از اون با دخترای زیادی دوست بودم که باهاشون بهم زده بودم.. ولی اسین انقدر خوب و مظلوم بود که راحت نمیتونستم حرفمو بزنم..
سرشو انداخت پایین، با لیوان مقابلش بازی کرد و آروم گفت
_فقط یه سئوال ازت میپرسم
به معنای بپرس نگاهش کردم، گفت
_دیگه دوسم نداری؟
خودش میدونست که هیچ وقت عاشقش نبودم ولی اینم میدونست که خیلی ازش خوشم میومد و می پسندیدمش.. با صدای گرفته ای گفتم
_معلومه که دوستت دارم، تو دختر فوق العاده ای هستی، ولی نمیخوام روابطی که قبلا داشتیم بعنوان دوست دختر و دوست پسر بازم بینمون باشه
گفت
_فهمیدم
کمی سکوت شد بینمون، فضای سنگینی بود و کلافه منتظر واکنش اسین بودم..
بالاخره گفت
_باشه مهراد، دوست داشتن که زوری نمیشه، امیدوارم بتونیم دو تا دوست خوب باشیم برای هم
باور نمیکردم اینقدر راحت قبول کرده باشه.. با تعجب گفتم
_راست میگی؟ ناراحت نیستی از من؟
خندید و گفت
_ناراحت که هستم، کی میتونه جیگری مثل تو رو از دست بده و ناراحت نباشه
چشمکی زد و بازم خندید، منم به زور یه لبخند تلخ زدم
گفت
_ولی نمیتونم که خودمو بهت تحمیل کنم و آویزونت بشم
توی لحنش شوخی و مزاح بود، ولی به قول خود ترکیه ای ها، تو هر شوخی ای کمی حقیقت هم هست..
بعد هم قاطع و محکم گفت
_پاشو بریم باید چندتا عکس بگیرم برای نمایشگاه سرم خیلی شلوغه وقت خالی ندارم برای یه دوست ساده
راحتی و خنده ش باعث شد خیالم راحت بشه، همیشه میدونستم که اسین خیلی فهمیده ست و با رفتار امروزش باری از دوشم برداشت و سبک شدم.. رسوندمش جایی که میخواست بره، دست دادیم و مثل دوتا دوست از هم جدا شدیم..
کیفم خیلی کوک بود، اصلا فکر نمیکردم این جدایی به این خوبی و راحتی اتفاق بیفته، سمت خونه پرواز کردم، الان دیگه فکرم و وجدانم راحت و آزاد بود.. وارد خونه شدم، نفس داشت کارتون تماشا میکرد، عاشق پلنگ صورتی بود
بلند گفتم
_عاشق بچه درونتم خانم مهندس
برگشت نگاهم کرد
گرفته بود، گفت
_خوش بحال بچه درونم
رفتم نشستم روی مبل کناریش، گفت
_کبکت خروس میخونه خیره ایشالا
خندون گفتم
_خیره.. پاشو حاضر شو بریم آبگوشتی که گفته بودم بخوریم
_شوخی میکنی؟ شب آبگوشت میخورن؟ غذای به اون چربی و سنگینی
بعدشم برگشت و پلنگ صورتیشو نگاه کرد.. گفتم
_با اسین حرف زدم و تموم شد
هول شد، کنترل از دستش افتاد روی مبل.. همونطور نگاهش میکردم، لبهای خوشگلش تکونی خورد، انگار میخواست حرفی بزنه ولی نمیدونست چی باید بگه..
بالاخره گفت
_تو چرا تو خونه ت گل نداری؟
خنده م گرفت گفتم
_نمیدونم
_پاشو بریم بخریم
و دستپاچه بلند شد، گفتم
_بشین فردا میریم هر چی خواستی میخریم
_فردا میخوام خونه رو تمیز کنم
_تو نمیخوای بیخیال بشی؟ دوست داری هی کوزت بشی؟
_کوزت خودتی مگه تمیزی بده؟ خودتم میمونی خونه و کمک میکنی
۸۰)
نفس
از دیشب که گفته بود از اسین جدا شده دل تو دلم نبود ولی به روی خودم نمیاوردم، کمی باهاش سرد رفتار میکردم که نفهمه توی دلم عروسیه و خوشحالم..
بعد از اتفاق روز رنگ بازیمون هم زیاد باهم راحت نبودیم و نگاهمونو هنوز از هم میدزدیدیم، از اینکه کنترلم رو از دست داده بودم و موقع نزدیک شدنش بهم چشمامو بسته بودم و منتظر بوسیدن لباش شده بودم هنوزم خجالت میکشیدم ازش و امیدوار بودم با اون حالی که داشت متوجه تمایل شدید من نشده باشه..
من داشتم جارو میکشیدم و مهراد تی میکشید که تلفنش زنگ زد.. جارو رو خاموش کردم و جواب داد، پیمان بود، بهش گفت که داریم خونه رو تمیز میکنیم، معلوم بود که پیمان خندیده که مهراد بهش گفت زهر مار رو یخ بخندی، چیکار کنم کارای نفسه دیگه به زور تی داده دستم، خودشم از گلتن حرفه ای تر داره جارو میکشه و شیشه برق میندازه
چپ چپ نگاهش کردم، زبونشو برام درآورد بعد از اینکه قطع کرد گفت
_کوزت جان برای شام دعوتیم
_من نمیام باید تابلورو تموم کنم با گندی که بهش زدی خیلی طول کشید
_جبران میکنم برات
_چطوری؟
_خودم میکشم
یه فکری به ذهنم رسید و گفتم
_نمیخواد تو بکشی، یه چیزی برام بنویس بجاش، خطاطی با قلم
_به روی چشمم خانوم
سحر و پیمان قبل از ما رسیده بودن و دور میزی نشسته بودن که من و مهراد وارد رستوران شدیم و رفتیم پیششون..
رستوران خلوت و فضای آرومی بود، پیمان گفت
_شما دوتا حوصله تون سر نمیره همش تو خونه نشستین؟
هردومون باهم گفتیم
_نهههه
خندیدیم و من توی دلم گفتم با وجود مهراد، خونه برای من قشنگترین جای دنیاست، مگه میشه حوصله م سر بره
و متوجه نگاه عمیق و خندون مهراد به خودم شدم، شاید اونم همون فکرو میکرد با خودش..
شامو با جوکهای مزخرف پیمان و دلقک بازیهای سحر خوردیم و رفتیم ساحل کمی قدم بزنیم..
رستوران نزدیک ساحل بود و پیاده رفتیم، هوا سرد بود ولی پالتویی که پوشیده بودم گرم بود، مهرادم کاپشن بادی سرمه ای تنش بود و شالی که من براش خریده بودمو خیلی شیک بسته بود دور گردنش.. خوشتیپ ترین مرد دنیا بود، با اون قدوبالاش، با اون موهای آشفته ش..
سیر نمیشدم از نگاه کردن بهش، حواسش به من نبود خیره شدم بهش و ته دلم گفتم آخ که من چقدر عاشق توام..
شاید از شدت عشق از بدنم انرژی ای به سمتش جاری شد که ناگهان برگشت و نگاه مملو از عشقمو شکار کرد.. دیدم که دلش لرزید، دیگه توی درک حالات و احساسات هم استاد شده بودیم..
اومد نزدیکتر بهم و گفت
_بیا بریم دوتایی خودمون قدم بزنیم اون دوتا الاغو تنها بذاریم
برگشتم نگاهشون کردم، دست توی دست هم میومدن و پیمان خم شده بود داشتن همدیگه رو میبوسیدن لعنتیا، فضای عاشقانه شب کنار دریا احساساتشون رو به غلیان آورده بود..
به مرد کنارم ایستاده، نگاه کردم.. یعنی توی این دنیا کسانی بودن که بیشتر از ما همدیگه رو بخوان؟
نگاهشو میخوندم همونطور که اون نگاهمو میخوند.. ولی حتی نمیتونستیم دست همو بگیریم و کنار هم راه بریم..
آهی کشیدم و راه افتادم در امتداد ساحل.. مهراد هم کنارم میومد و دریا رو تماشا میکردیم.. کمی که توی سکوت قدم زدیم صدای بم زیباشو شنیدم که طوری که فقط من بشنوم شعر معروف حمید مصدق که خیلی دوستش داشتم رو خوند
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشهء من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
برگشت توی چشمام نگاه کرد و ادامه داد
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر میکردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه عمر سفر میکردم
خیره تو چشمای هم بودیم.. کدوم عاشقی به معشوقش اینچنین زیبا حرف دلش رو زده بود..
دلم برای بغل کردنش و گرفتن دستاش پر کشید.. ولی فقط نگاه و حسرت بود بینمون..
آهی کشید و نگاهشو دوخت به دریای تاریک.. کمی دیگه راه رفتیم که پیمان گفت
_سحر سردشه، بریم؟
با خودم فکر کردم سحر پیمانو بوسیده و سردشه، اگه من مهرادو میبوسیدم چنان تب میکردم که میپریدم تو دریا و تا قطب شمال شنا میکردم..
از فکر منحرف خودم خنده م گرفت و کنار مهراد راه افتادم سمت ماشینها.. ماشینها توی پارکینگ رستوران بودن داشتیم با پیمان و سحر خداحافظی میکردیم که یه ماشین لوکس شرابی رنگ کنارمون پارک کرد و یه پسری که قیافه ش برام آشنا میزد ازش پیاده شد
یه نگاه پسره به من و یه نگاهش به پیمان بود که بالاخره پیمان گفت
_مرتضی تویی؟
شناختمش، مرتضی پسر حاج خلیل از آشناهای قدیمی بابام بود که چندباری توی کارخونه همراه باباش دیده بودمش و بعدش هم شده بود یکی از خواستگارای پر و پا قرص من که با هر جواب ردم امیدوارتر از قبل میشد انگار
با پیمان دست داد و با همه ما سلام علیک کرد و رو کرد به من و گفت
_خانم یگانه دارم خواب میبینم یا خودتونین؟
۸۱)
با لحن جدی و محکمی که مختص نفس یگانه مدیر بود گفتم
_بله، خودمم آقای نیازی
گفت
_برای گردش اومدین استانبول؟
_نخیر برای همکاری با آقای راستین تو یه پروژه ای اومدم و مدتیه که اینجام
از قصد مهرادو همکارم معرفی کردم چون کنار مهراد ایستاده بودم و اگه نمیگفتم همکاریم چرت و پرت راپور میکرد به کل تهران
پیمان گفت
_شما از کجا میشناسین همدیگه رو؟ من و مرتضی باهم دوست دوران سربازی هستیم
مرتضی خندید و گفت
_اونم چه سربازی ای یه روز پادگان یه هفته خونه
بعد هم گفت
_خانم یگانه دختر دوست پدرم هستن و افتخار آشناییشون رو سالهاست که دارم
مهراد که انگار حساس شده بود به این پسره، به من گفت
_ما بریم دیگه؟
یه خداحافظ به مرتضی و پیمان گفتم و سحرو بوسیدم و سوار ماشین شدیم و با مهراد رفتیم
توی راه ازم در مورد مرتضی پرسید و منم همهء چیزی که ازش میدونستمو گفتم بغیر از مسئله خواستگاری..
ساعت ۱۲ بود که رسیدیم خونه و چون از کار نظافت خسته بودیم زودتر از هر شب خوابیدیم..
داشتم توی آتلیه کار میکردم، مهراد تازه از شرکت اومده بود و توی اتاقش بود.. سرگرم بودم که صدام زد، رفتم دیدم توی سالن پشت میز ناهارخوری نشسته و بساط خطاطیش رو آورده، گفتم
_خسته ای تازه رسیدی بذار برای بعد
_کوه که نکندم بیا بشین برات بنویسم
رفتم نشستم روی صندلی کناریش، یه کاغذ قشنگ مخصوص خطاطی که حاشیه تذهیب داشت گذاشته بود زیر دستش و میخواست شروع کنه که پرسید
_چی دوست داری بگو بنویسم
_یه شعری میگم بنویس
_بفرمایید
از ترفند خودش برای ابراز عشق غیر مستقیم استفاده کردم.. آرنجامو گذاشتم روی میز، دستامو زدم زیر چونه م، کمی خم شدم روی میز و زل زدم به چشماش و گفتم
_چنان به موی تو آشفته ام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
شعرم روش تاثیر گذاشت که چند ثانیه ای همونطور قلم به دست خیره موند بهم و بعد سرشو انداخت پایین و کاغذ جلوشو نگاه کرد..
میدونستم که اونطور که با احساس گفتم آشفته موهاتم و از بوی تو مستم حالی به حالی شده و دلش قیلی ویلی رفته.. درست مثل خودم که وقتی با اون تن صدای دخترکشش برام شعر عاشقانه میخوند حال دلم اونطوری میشد..
با شیطنت و کمی بدجنسی گفتم
_خوب دیگه سرتو بگیر بالا خوشنویسی تو بکن، همیشه شعبون یه بارم رمضون
همیشه اون برام شعر میخوند و دلمو میلرزوند یه بارم من.. نگاهم کرد و خندید و سرشو تکون داد به معنی عجب بساطی داریم..
شروع کرد قلمو کشید روی کاغذ، صدای گیییژ قلم دراومد..
چقدر قشنگ مینوشت، عاشق خط نستعلیق بودم، با لذت به حرکت دستش نگاه میکردم که یه لحظه قلمو زد به نوک بینیم، خندیدم و گفتم
_شلوغی نکن بچه مشقتو بنویس
خندید و بقیه شو نوشت.. عالی شده بود، مثل بچه ها ذوق کردم کاغذو ازش گرفتم و گفتم
_وااای خیلی قشنگ شد، میخوام بزنمش به دیوار اتاقم
پاشدم رفتم دنبال پونیز گشتم، بالاخره پیدا کردم و رفتم تو اتاقم و زدمش درست روبه روی تختم روی دیواری که بتونم خوب ببینمش، دستخط زیبای عشقم بود، حق داشتم که عاشقش باشم این آدم سرشار از زیبایی بود..
سمت درو نگاه کردم صدایی نمیومد، رفتم جلو و کاغذو بوسیدم، بوسه ای از ته قلبم، انگار که به دستاش بوسه زدم.. چقدر حسرتشو داشتم..
هنوز محو تماشای دست خطش بودم که دیدم اومد و تکیه داد به در اتاقم، نگاهم کرد، تا خواستم ببینم چی میخواد کاغذ دیگه ای رو که تو دستش بود دراز کرد طرفم..
حرف نمیزد و کمی محجوب و کمی غمگین نگاهم میکرد.. کنجکاو شدم، کاغذو از دستش گرفتم.. بزرگ نوشته بود
عشق را ای کاش
زبان سخن بود..
ای خدااا.. دلم لرزید.. کاغذو توی دستم محکم گرفتم که از لرزش دلم، کاغذ از دستم نیوفته روی زمین.. دیگه اعتراف از این صریحتر؟
روی کاغذ نوشته بود که عاشقتم و زبون گفتنشو ندارم، و داده بود دستم.. چه حالی داشتم مقابلش، هر دومون لال شده بودیم و چشمهامون با هم چه حرفها زدن خدا میدونه..
عشق همین بود، در قالب کلمات و جمله ها نمیگنجید.. یاد قاعده ای از قواعد چهل گانه شمس تبریزی افتادم، در دیار عشق زبان حکم نمی راند، عاشق بی زبان است.. چقدر اونجا توی چهارچوب در ایستادیم نمیدونم ولی وقتی بوی خوشش از بینیم رفت فهمیدم که رفته و من هنوز با خیالش اونجا ایستادم..
مهراد
وقتی ازم خواست که براش با قلم چیزی بنویسم و با تموم احساسش بیتی از سعدی رو برام خوند، با خودم فکر کردم که ما چرا رک و راست از احساسمون باهم حرف نمیزنیم، چرا نمیگیم که عاشق همیم، دیگه اسین هم بینمون نبود، سعی کردم چیزی بگم، به نوعی حرفو باز کنم ولی چی باید میگفتم، نمیتونستم بطور ناگهانی بگم دوستت دارم، هر چی سعی کردم جرات نکردم، مقابل نفس بی دست و پا و بی زبون بودم، وقتی رفت دستخط منو بزنه به دیوار، براش نوشتم ای کاش عشق را زبان سخن بود..
۸۲)
وقتی نوشته م رو خوند، حس کردم که دست و دلش لرزید.. ما هر دومون در مقابل بقیه، پلنگ های سرکشی بودیم که وقتی به هم میرسیدیم گربه ترسویی میشدیم و جرات اعتراف نداشتیم..
نفس بعد از مرگ برادرش، ترسِ از دست دادن داشت، ولی من دیگه چرا لال میشدم مقابلش..
همونجا تصمیم گرفتم که برم و براش انگشتری بخرم و ازش بخوام باهام ازدواج کنه، دیگه تحمل دوری کردن ازشو نداشتم..
صبح قبل از رفتن به شرکت، رفتم زیباترین انگشتر تک نگین الماسی که میتونستم رو براش خریدم و گذاشتمش توی جیبم تا در اولین فرصت بهش بدم
وقتی رسیدم شرکت پیمان منتظرم بود، گفت
_پسر یه چیزایی از نفس فهمیدم که مطمئنم توام نمیدونی
مطمئن بودم چیزای بدی نیست چون به خوبی و پاکی نفس اطمینان کامل داشتم، مرد بودم و تیز، با دو کلمه صحبت با زنی میفهمیدم چیکاره ست.. گفتم
_لابد مرتضی گفته
_آره، مهراد باورت نمیشه مرتضی میگه این دختر یه پرنسس واقعیه، وارث و مدیر همه ثروت خاندان یگانه ست، کلی املاک و سهام شرکتها و کارخونه همه ش تحت نظر نفس اداره میشه، باور میکنی؟ منکه شاخ درآوردم وقتی مرتضی اینارو گفت، اصلا باورم نشد اون نفسی که اونقدر ساده و خاکی با ما میگرده، همچین زن قدرتمندی باشه
با تعجب به حرفهای پیمان گوش میکردم، میدونستم که نفس از خانواده متمولیه و مدیر یه کارخونه ست، ولی نمیدونستم کارخونه مال خودشونه به علاوه کلی ملک و دارایی دیگه که نفس اداره میکنه، پس برای این بود که میگفت نمیتونه اینجا بمونه و مسئولیتهایی داره، یه نبضه از قدرتش رو وقتی سر اون مدیر کارخونه خارجی داد زد و دستور داد دیده بودم
یه لحظه تصویر نفس موقع نظافت خونه م اومد جلوی چشمم، عجب دختری بود که با اون دبدبه و کبکبه تو خونه من زمین میشست و دستمال میکشید..
تازه من خر میگفتم از کارت خوشم اومده بیا جای گلتن استخدامت کنم اونم چه صاف و زلال میخندید به حرفای صد من یه غازم.. بایدم عاشقش میشدم..
هنوز توی فکر بودم که پیمان گفت
_مرتضی میگه چهار ساله که خواستگار نفسه و باباش بهش گفته که این دخترو به ما نمیدن اگه بدونی چندتا خواستگار کله گنده داره نا امید میشی، ولی مرتضی میخواد وقتی برگشت بازم خواستگاری کنه ازش
با این حرفای پیمان دیوونه شدم و گفتم
_غلط کرده مگه من میذارم نفس برگرده که کسی ازش خواستگاری کنه
پیمان خندید و گفت
_آقای مجنون تو واقعا میخوای با این دختر ازدواج کنی؟ اصلا خودش یا پدرش قبولت میکنن؟
از جیبم انگشترو درآوردم و نشونش دادم.. چشماش شده بود اندازه توپ تنیس، گفت
_مهراااد باورم نمیشه یعنی انقدر عاشق این دختر شدی؟
_آره
انگشترو از دستم گرفت و نگاه کرد
_چه انگشتریم خریده چقدر پول دادی به این؟
_با این حرفایی که زدی شک دارم اینو بهش بدم، کمه براش مسلما
_با شناختی که من از نفس پیدا کردم اگه یه رینگ ساده هم بهش بدی، برنمیخوره بهش، چه برسه به این الماس کوه نور که براش خریدی
راست میگفت، نفس اصلا مادیگرا نبود، ولی شناخت نفس واقعی کمی منو هول کرد و جراتمو برای دادن پیشنهاد ازدواج بهش از دست دادم..
اولین کاری که کردم یه خدمتکار از شرکت خدماتی خواستم که بجای گلتن بیاد، دیگه هر چقدر هم که اصرار میکرد نمیذاشتم نفس خونه رو تمیز کنه، پری من احتمالا توی عمرش حتی یه دونه استکان هم نشسته بود و چه با جون و دل خونه منو تمیز میکرد..
عصر قبل از رفتن به خونه یه گلدون گل بزرگ و سرسبز خریدم که خواسته بود، میدونستم خوشحال میشه وقتی گل رو دستم دید گفت
_وااای چه دلبری
با شیطنت گفتم
_با منی؟
_چه اعتماد به سقفی
گل رو از دستم گرفت و دستشو آروم کشید روی برگاش و گفت
_خوش اومدی به خونه جدیدت نازگل خانوم
_نازگلو از مدرسه برداشتم ناهار نخورده مامانش
در حالیکه میبردش جلوی پنجره بزرگ گفت
_ناهارم میدم بهش
با گل حرف میزد و میگفت گلها میفهمن، براش موزیک میذاشت و میگفت با موزیک بهتر رشد میکنن
انقدر به گل توجه میکرد که یه روز گفتم
_نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار، دیگه همش با نازگلی نفس خانم
خندید و گفت
_به گل حسودی میکنی؟ خدا شفات بده
چقدر وضعم اسفناک بود که واقعا به گل حسودی میکردم..
برای طرح تابلوی جدید قرار بود بریم به یکی از محله های پایین شهر استانبول و گشتی بزنیم و سوژه پیدا کنیم، بعد از ساعتی قدم زدن توی کوچه های کثیف بالاخره نفس اشاره کرد به ماشین مدل بالایی که پسر بچه مرتبی از پنجره ش کمی سرشو بیرون آورده بود و به پسر بچه ژولیده ای که پیاده بود و داشت لواشکی رو لیس میزد نگاه میکرد، پسر فقیر هم نگاهش به ماشین اونا بود.. نفس گفت
_همینه، اینو میکشم، دوتا پسر بچه توی یک کادر، یکیش فقیر، یکیش پولدار، ولی توی چشمای هردوشون یه حس مشترک، بچه فقیر تو حسرت ماشین لوکس بچه پولدار، بچه پولدار تو حسرت لواشک مامان پز بچه فقیر.. حالا کدومش باارزشتره الله اعلم
از تحلیلش لذت بردم، گفتم
_چقدر قشنگ تعریف کردی
۸۳)
تلخ خندی کرد و گفت
_کاش فقر نبود و همه برابر بودن و توی نگاه هیچ بچه ای حسرت نبود
کمی بعد خندید و گفت
_جای مسیح خالی، اگه الان اینجا بود میگفت آخه ای بشر ناقص العقل تو رو چه به قضاوت در کارهای خدا.. میگفت درک حساب و کتاب کارهای خدا برای انسان، درست مثل اینه که بخوای برای یه مورچه اینترنتو توضیح بدی.. حکمت و مصلحت خدا رو مغز انسان نمیتونه درک کنه، عین اون مورچه که تکنولوژی و اینترنت رو نمیتونه درک کنه
سوار ماشین شدیم، تو راه خونه بودیم که گفتم
_تو هر نگاهی که حسرت باشه، حسرتشو میبینی؟
زل زد به چشمام، منظورمو گرفته بود مثل همیشه، آروم گفت
_حسرت چشمایی رو که برام مهمن و زل میزنم بهشون، میبینم
دلم خواست بگم پس میبینی که از حسرتت چطور دارم میسوزم..
باید فردا پس فردا انگشترو بهش میدادم دیگه صبرم تموم شده بود..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.