۹)
با لحنی عصبی و توپی پر بدون سلام گفتم
_مگه من با شما شوخی دارم؟ یعنی چی که همچین قراری ندارم؟ من کلی کار و زندگیمو ول کردم اومدم اینجا شما دو ساعته منو معطل خودتون کردین
بدون اینکه برگرده گفت
_یادم نمیاد اجازه ورود داده باشم بهتون !!
اوپس!.. با من بود؟ حرفی که زد انقدر عصبانیم کرد که دیگه نتونستم تن صداش رو تشخیص بدم..
همونطور پشت به من گفت
_شما ادب ندارین؟
گفتم
_ادب از که آموختی از بی ادبان، با استقبالی که شما از من کردین انتظارتون برای رعایت ادب بیجاست
چیزی نگفت و برنگشت، با انگشتش روی دسته صندلی ریتم میزد..
کلافه شدم و گفتم
_آقا من وقت ندارم که با ژستهای مسخره ی شما تلف کنم، نمایشتونو تموم کنین و تابلوی منو بدین برم که دیگه نمیتونم رفتارتونو تحمل کنم
در حالیکه برمیگشت گفت
_یادتون ندادن که اول باید……
منو دید و بقیه حرفش تو دهنش موند!
یا خدااا راستین اینه؟.. چقدر خوشگل بود..
چسبیده به میز ایستاده بودم و فاصلمون سه قدم هم نمیشد، کاملا مقابل هم بودیم و با برگشتنش انگار با نگاهمون محکم خوردیم به هم..
سرجام خشکم زده بود، اونم حرکتی نمیکرد.. خیره به هم همونطوری موندیم..
ناخودآگاه مغزم آنالیزش کرد..
اولین چیزی که ازش دیدم دوتا ابروی سیاه و بلند خوشگل بود، مدل هشت، و زیرش یه جفت چشم عسلی سبز طوسی که انگار توش خدادادی سرمه کشیده بودن..
هر سه رنگو دقیق میدیدم تو چشماش.. یک آن انگار دور و برم همه چی سیاه شد و من موندم و چشم و ابروش..
ابروهاشو انگار خدا با دقت کشیده بود و خواسته بود که خوشگلترین ابروی دنیا باشه و چشمای درشت و خمارش که گوشه هاش کشیده بود، انگار با عمل گوشه هاشو کشیده بود بالا..
راستین درست شبیه نقاشیهای مینیاتور بود..
از سرزمین چشم و ابروش به زور نگاهمو بیرون کشیدم.. بینی قلمی و لبهای خوشگلی که تو هیچ مردی ندیده بودم، برجسته و خوش فرم و خوش رنگ..
و موهاش.. وااای موهای پرپشت مشکیش حالت دار و کمی بلند بود، نوک موهاش میخورد به گردنش..
فرم صورتش زاویه دار و قشنگ بود، اصلا ایرادی هم داشت این بشر؟ اصلا آدم بود؟..
شایدم اینا همش خیالاتم بود، انقدر که قیافه هیچ مردی رو نپسندیدم، ذهنم این مرد رو ساخته و پرداخته کرده بود !
ای خدا این چه حالیه دارم، بیدارم کن..
به خودم اومدم و دیدم ای دل غافل اونم میخ منه، اونم مشغول آنالیز من بود.. چشمش توی صورتم میگشت..
هنوز همونطوری نشسته بود روی صندلیش، تک سرفه ای کردم که تکونی خورد و با دستپاچگی بلند شد..
واااو چه قد بلندی.. چه سروی.. بی شک قدش بیشتر از یک و نود بود..
کامل که ایستاد احساس کردم جذابیتش به توان صد شد، دیگه نمیتونستم تحمل کنم دلم براش ضعف رفت.. تو دلم گفتم تورو جدت بشین..
یه پیرهن مردونه خوشگل مشکی که کاملا معلوم بود مارک معروفیه تنش بود که آستیناشو تا کرده بود و داده بود بالا.. شونه هاش پهن و کمرش باریک بود.. سه تا دکمه بالاییشو باز گذاشته بود و من با این چشمام که بعد از ۲۵سال عمرم، همون لحظه کشف کردم که هیزن، زوم کردم روی سینه ش و زنجیر بلندی که دور گردنش بود رو دیدم.. واای چقدرر جذاب بود.. چقدر به گردن و سینه ش میومد اون زنجیر..
انگار میخواست شروع کنه حرفی بزنه، با کلافگی یه دستشو گذاشت تو جیب شلوارش و با اون یکی دستش چنگ انداخت تو موهای وحشیش.. واای قلبممم..
نگاهشو ازم دزدید و اون صدای مردونه جذاب رو شنیدم که گفت
_منو ببخشید..
صداشووو.. دلم لرزید.. آخه چه خبره به رگبار بستی منو خدا جون؟ خواستی انتقام ۲۵ سالو یه جا ازم بگیری که اینهمه ادعای مشکل پسندی نکنم؟!
به موجودی که جلو روم بود و تمام جزئیاتش داشت یه زلزله ۱۰ ریشتری به جونم مینداخت خیره شدم و ناخودآگاه آروم گفتم
_فتبارک الله احسن الخالقین…
کی بود؟.. این صدای من بود؟.. من همچین سوتی ای دادم یعنی؟..
تعجب کرد.. پرسید
_عرب هستید؟
گفتم
_مگه بلند گفتم؟
_بله یه چیز عربی گفتین
شکرت خدایا نشنیده بود، آبروم حفظ شد..
_بله من عربم !!
وای خاک تو سرم چی داشتم میگفتم من..
بیشتر تعجب کرد و گفت
_چه جالب
خفه خون گرفتم و تصمیم گرفتم دیگه هیچ زری نزنم تا ببینم چی پیش میاد، اونم انگار که از یه مسابقه بوکس بیرون اومده باشه با یه حالت نزار و بیحالی گفت
_بشینید لطفا حواسم نبود سرپا موندین شرمنده
چه مودب شده بود.. خب خودم که از اونم مودبتر شده بودم.. انگار چند دقیقه پیش پاچه همو نمیگرفتیم، چی شد با یه برگشت صندلی مسیر زندگیمون برگشت؟!..
نشستم.. اونکه معلوم بود دیگه کاملا به خودش اومده و حواسش و غرورش و همه چیش رو از زمین جمع کرده و حالا میخواد جدی صحبت کنه، منم سعی کردم به خودم یادآوری کنم که نوه اسفندیار خان هستم و ژنهای مربوطه رو فعال کنم..
انگشت سبابه و شصتمو یه لحظه گذاشتم روی شقیقه هام و فشاری دادم، سرمو انداختم پایین انگار که دارم تمرکز میکنم و لحظه ای بعد وقتی سرمو بلند کردم، اثری از دختر عرب دقایقی پیش نبود..
۱۰)
چونه مو کمی دادم بالا و پاهامو انداختم روی هم و با سردی و کمی پوزخند گفتم
_پس آقای راستینِ پشت تلفن شما بودید
و ته دلم گفتم چه جیگری بودی و خبر نداشتم..
اونم با پوزخندی گفت
_اینطور بنظر میاد
بعله.. اونم برگشته بود به اصلش.. جنگ سرد بینمون از جایی که وقفه ایجاد شده بود ادامه میافت..
تا خواستم منم یه تیکه بپرونم بهش، چشم و ابروی دلبرش بازم از راه بدرم کرد..
آخه من چقدر توان داشتم مگه.. درسته که نفس یگانه بودم ولی اینی که رو به روم نشسته بود و منو به جنگ تن به تن میطلبید آدم نبود که، خداوندِ جذابیت بود.. شایدم پدرانش یونانی بودن و ایشون واقعا رب النوع زیبایی بودن..
مثل من که تازه فهمیدم پدرانم عرب بودن.. عجب ذهن مشنگی دارم چه خیالاتی میبافتم..
گفت
_چیزی شد خانم یگانه؟
بگم چشم و ابروتون حواسمو پرت میکنه؟!
گفتم
_نه حواسم پرت شد، میفرمودید
_شما میفرمودید
با وحشت پرسیدم
_بازم بلند فکر کردم؟
_گفتین که پس راستین من بوده ام
نفس راحتی کشیدم و گفتم
_آهاان خوب پس
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت که مطمئنم توی دلش گفت از اون خوشگلای کودنه..
با این فکر تصمیم گرفتم که دیگه نگاهش نکنم و به خودم و زبونم و دلم مسلط بشم
گفتم
_جناب راستین من شخصا اومدم که حضورا به عرضتون برسونم که اون تابلو برای خانواده بنده ارزش معنوی داره و هر قیمتی که بفرمایید حاضرم بابتش پرداخت کنم، هررر قیمتی
اینو گفتم و دسته چکم رو از کیفم کشیدم بیرون
گفت
_اگه اینقدر که میگید برای خانوادتون ارزش داره، چرا الان خونه شما نیست و خونه منه؟
گفتم
_متاسفانه سالها پیش عموی خدابیامرزم گویا تو رودربایستی قرار گرفته و تابلو رو هدیه داده به دوستی، که بعدش پدربزرگم حالشو گرفته البته
اوه بازم سبک خاص صحبت من که میتونم در آن واحد از شخصیت دختر سفیر کبیر بریتانیا بپرم به یه شخصیت چاله میدونی خودشو نشون داد !
دیدم که لبخند اومد به لبش و سریع دستشو گذاشت روی دهنش که من نبینم که خندیده.. منم انگار نه انگار، خودمو زدم به کوچه علی چپ و ادامه دادم
_بهرحال تابلوی یادگار پدربزرگم از دستمون رفته و بعد از مدتها جستجو خوشحالیم که پیداش کردیم و امیدوارم بتونم با شما به توافق برسم جناب راستین
گفت
_اصل اون نقاشی رو تو کلیسایی در واتیکان دیدم و خیلی دوست داشتم یه کپی ارزشمندش رو داشته باشم، الانم بهیچوجه نمیخوام بفروشمش
_چرا متوجه نیستین یادگار خانوادگی که نسل اندر نسل از پدر به پسر رسیده میدونین یعنی چی؟ شما علاقه ساده خودتون رو با ارثیه معنوی ما قیاس میکنین؟
گفت
_من قیاس نکردم.. فقط گفتم مال منه اختیارشو دارم، حرفیه؟ شما باید از عموتون شاکی باشین نه از من
_آقای محترم شما حق ندارین در مورد عموی من اظهار نظر کنین
حالا خوبه نگفتم که عمو تابلو رو فروخته بود!
گفت
_من اظهارنظر کردم؟
واقعا هم نکرده بود، من الکی پریدم بهش..
گفتم
_باشه من تند رفتم بهتره گاردمون رو بیاریم پایین، من حاضرم دو برابر مبلغی که تو مزایده بابت خرید تابلو پرداخت کردین بهتون پرداخت کنم، قبوله؟
_چرا فکر کردین میتونین منو با پول وسوسه کنین؟
_خوب دارم برای برد تلاش میکنم و همه مهره هام رو بازی میدم
_پس یه مهره دیگه بازی بدید، الان این مهره تون رو سوزوندم
اینو گفت و خونسرد تکیه داد به صندلی بزرگش..
گوشه لبمو جویدم و گفتم
_پنج برابر
_جداً؟ خیلی دست ودلباز تشریف دارین.. میخواین بگین خیلی پولدارین؟
مسخره م میکرد کثافت..
گفتم
_اونش دیگه به شما ربطی نداره شما جواب بدین
_من اون تابلو رو به قیمت بالایی خریدم خانم راکفلر، اون تابلو میارزه که پنج برابرشو بدین؟
بدون فکر گفتم
_میارزه..بخاطر پدرم میارزه
و بلند شدم و چند قدم راه رفتم توی دفترش..
میدونستم که به ناحق پنج برابرشو میدم و مبلغ زیادی میشه ولی میارزید به شادی پدرم بعد از سالها..
اونم بلند شد و یه دستشو گذاشت توی جیب شلوارش و اومد سمت من..
سرشو انداخت پایین که چند تا از موهاش افتادن روی پیشونیش.. آخ آخ..
ایستاد مقابلم، من با قد یک و ۷۶ دختر قدبلندی بودم ولی کنار اون سرو بلند، با کفشای پاشنه تختم تا شونه هاش بودم..
بوی ادکلنش مستم کرد.. دستشو برد داخل موهاش که بزنه عقب، همزمان سرشو بلند کرد و چشماشو دوخت بهم و عمیق نگاهم کرد..
وااای چشماش چه عالمی داااشت..
مژه های پرپشتی قاب گرفته بود چشماشو و اون خماری و کشیدگی و رنگ فوق العاده ش..
برق میزد، برق عسلی و طوسی و سبز که رگه های زیبایی بودن که بهم آمیخته شده بودن.. انقدر قشنگ بود که میخواستی ساعتها توی مردمک چشماش نگاه کنی..
نزدیکم بود، خیره شده بود به من و احساس کردم که اونم تو این دنیا نیست.. دیدن چشماش از نزدیک و حسی که از نگاهش مثل رود جاری شد توی وجودم باعث شد یه چیزی از قلبم کنده بشه و بیفته توی شکمم..
قلبم بود که محلش رو ترک کرد یا فشارم افتاد، نمیدونم !!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمانه قشنگیه دوستش دارم ،نویسنده جان مررررسی😍
عوووووووق عوقم گرفته بسکه تعریف و ازخودراضی. ادم حالش بهم میخوره خب
عزیزم من منظورم اینه طرف زیادی تعریف خودشو میده زیادیه اغراق امیزه. دیگه بسکه تعریف پسره دادی حتی یه گردنبند معمولی هم اشاره شده. دیگه زیادی تعریف بیش از حد خودشونه زیادی از پسره و خودش تعریف کردا محشره و فوق العادس جذاب مثله تودش خب اینجوری ادمو بیشتر خسته میکنه دلزده میشه.
رمان خوبیه ولی نویسنده جونی ملکه الیزابت اینقدرا هم نیستش دربرابر تعریف های شما از نفس یکم پایین تر
خانم نویسنده تبریک میگم بهتون!
خب من فکر کنم یکم شما رو درک میکنم تو این سبک نوشتن! شما اومدید رویاهایی که خیلی از ماها ممکنه شبانه روز تو سرمون بپرورونیم رو روی کاغذ اوردید خب رویا مگه میشه بد باشه ولی با اوضاع اخیر کشورمون فقر نگرانی تحریم و خیلی چیز های دیگه مردم ترجیح میدن رمانی برگرفته از اطراف و زندگی هایی که میبینن بخونن و پایانش هم شاد ! یه رمان خوب که از آغاز رمان پستی بلندی های زیادی داشته تا بلاخره شخصیت ها خوشبختیشون رو به دست میارن امید میده هر چند کم به خواننده اگه بتونی خواننده رو تحت تاثیر قرار بدی یعنی موفقیت تو به عنوان نویسنده. حداقل نظر من که اینطوره 😊
امیدوارم بتونی رمان رو به بهترین نحو ممکن پیش ببری اگه جسارتی هم کردم ببخشید قصدم زیبا تر شدن رمانه خودم به شخصه وقتی یه رمان خوب و زیبا رو میخونم کلی انرژی میگیرم . آرزوی موفقیت برات دارم عزیزم !😉
مرسی از نظرت و انتقاد خوبت عزیزم، ولی باید بگم من دلم خواست یه رمان صرفا عاشقانه بنویسم و اینو تو مقدمه هم عنوان کردم، روحیه ها متفاوته، یکی خوشش میاد یکی دنبال مقوله دیگه ایه، ولی امیدوارم تا آخرش بخونی و اونموقع نظرتو بهم بگی😘🙏
بله من مقدمه رو خوندم ولی قبول دارید به رمان صرفا نمیتونه فقط یه ژانر داشته باشه یه رمان رو ما از چند جهت نگاه میکنیم . 🙂 بله حتما وقت داشته باشم میخونم و بهتون میگم
وای نه بخدا!
کلی گفتم
چقداغراق آمیز…ازاینافقط تورماناهستن آیا؟!!!!!حالا هرچقدرخوشل!!!امادیگه شورشوازتعریف زیادی درآورده
دیگه خیلی اغراق امیز بود