۱۳)
در مقابل سخنرانی غرای من انگار که تسلیم شده باشه و از موضع خجالت دادن و ترسوندن من دور شده باشه، دستی به موهای لعنتیش کشید و با همون لبخندی که دقایقی بود چسبیده بود به لبهای خوشگلش گفت
_منطق خوبیه
بازوشو گذاشت روی پشتی مبل و کمی چرخید به طرفم
_ببینید خانم یگانه، انسان درون من خیلی دلش میخواد که اون تابلو رو بده به شما، ولی حیوان درونم هم نمیخواد مفت مفت اونو از دست بده، نمیدونمم چم شده که میخوام از شما پول نگیرم ولی نمیدونم چی میتونین به من بدین که راضی بشم، پس خودتون کمکم کنین و با در نظر گرفتن شخصیت والای من بگین که چی میتونین بدین در عوض تابلو
هردومون خندیدیم.. منظورش این بود که حالا که خیالت راحته که من آدمی نیستم که قصد سوءاستفاده ازت داشته باشم، مغزتو به کار بگیر و حیوان درونمو قانع کن که تابلو رو بده..
پا شد رفت سمت پنجره و دستاش توی جیباش خیره شد به بیرون.. منم بلند شدم و گفتم
_میتونم یه شیء عتیقه یا یه انگشتر جواهرنشان خیلی قدیمی ارزشمند بدم بهتون
برنگشت سمتم و فقط گفت
_نه
بعد از کمی فکر گفتم
_یک قطعه زمین خوب
_نه
_یه بلیط تور اروپا، اونم دو نفره
با شیطنت گفتم
_قبلتُ؟
برگشت و دیدم سرشو تکون میده و زیر زیرکی میخنده
گفت
_نه
گفتم
_ای بابا اصلا فکر همچین معامله ای رو نمیکردم وگرنه با آمادگی میومدم
دیگه کلا رفته بودیم توی فاز خنده، ولی شوخی نمیکردیم، من واقعا فکر میکردم و جدی پیشنهاد میدادم بهش که دستش درد نکنه همه رو رد میکرد..
جرقه ای زده شد توی مغزم و رفتم پیشش درست مقابلش ایستادم و با هیجان گفتم
_یافتم آقای راستین
به معنی چی؟ نگاهم کرد که گفتم
_معلومه که شما به تابلوها علاقه دارین چرا از اولش به ذهنم نرسید که بگم بیایید اون تابلوی رستاخیزو با تابلوی خیلی ارزشمند و معروفی که الان توی سالن خونمون به دیوار نصبه تاخت بزنیم، هان؟ چطوره؟
فکری کرد و همونطور دست به جیب گفت
_خوبه، بد نیست، باید تابلو رو ببینم
_درستشم همینه البته که باید ببینید من فردا میرم و عکسشو براتون میفرستم، خوبه؟
نگاهم کرد و گرفته شد انگار، یا من اینطوری فکر کردم..
گفت
_نمیخواین چند روزی بمونین و استانبول گردی کنین؟
_قبلنا خیلی استانبول گردی کردم، الان مشغله مهمتری دارم
_مثلا چه مشغله ای؟
_مثلا اینکه ببینم با کدوم دوربین از تابلو عکس بگیرم که بتونم مخ شما رو بزنم
اینبار با صدا و کامل خندید طوری که سرش و کمی از بدنش عقب رفت و این خنده بلندش اطرافشو پر از زیبایی کرد.. انگار گلبارون شد اطرافمون از خنده قشنگش..
چقدر قشنگ میخندید..
دید که با لذت و نگاه تحسین آمیزی بهش خیره شدم.. انقدر تو بحر تماشای خنده ش بودم که نتونستم حسمو ازش مخفی کنم..
خنده ش جمع شد و اونم نگاه خاصی کرد توی عمق چشمام..
بالاخره به حرف اومد و گفت
_درسته که من به تابلوها خیلی علاقه دارم ولی دلیل نمیشه که هر تابلویی رو که کار نقاش معروفی باشه دوست داشته باشم، من نقاشیهایی که احساس میکنم روح دارن رو دوست دارم، خودمم نقاشی میکنم و همیشه سعی ام اینه که تابلوهام زنده باشن و روح داشته باشن
تا اینو گفت با ذوق گفتم
_واقعا شما هم نقاش هستین؟ منم عاشق نقاشیم و تابلو میکشم
ناگهان بطور واضح چشماش برق زد.. اصلا چلچراغ روشن شد توی چشماش و دست و دل من لرزید.. دل بی جنبه م..
صداشو شنیدم که گفت
_الان میدونم با خودم چند چندم
_یعنی چی؟
_وقتی گفتم نمیدونم چی میخوام ازتون، مگه نگفتین که شما نمیدونین با خودتون چندچندین؟
_یعنی الان میدونین چی میخواین؟
سرشو به معنای آره تکون داد گفتم
_الهام غیبی داشتید اونوقت؟ توی ایکی ثانیه چطور فهمیدین چی میخواین؟
با خوشحالی گفت
_شما گفتین
_من؟ مطمئنید؟
_اوهوم
_پس منو هم روشن بفرمایید چون نگرفتم مطلبو
به لحن حرف زدنم لبخندی زد و گفت
_بریم بشینیم
با ترس ساختگی گفتم
_یعنی مطلب انقدر سنگینه که باید بشینم؟
با خنده گفت
_ممکنه
برای بار صدم رفتیم نشستیم رو مبل ها و اینبار با هیجان شروع کرد به حرفاش..
_اول کامل گوش بدید به حرفام بدون قطع کردن صحبتم، بعد من سکوت میکنم شما جوابتون رو بدید، باشه؟
با حرکت سرم به نشانه باشه منتظر پیشنهادش شدم..
گفت
_خانم یگانه.. من بابت تابلوی رستاخیز از شما تابلو میخوام
راضی نگاهش کردم، خوب اینو که خودم گفته بودم، ولی حرفی نزدم..
ادامه داد
_ولی نه اون تابلویی که توی سالن خونتونه.. من از شما ده تا تابلو میخوام
گفته بود حرفامو قطع نکن وگرنه میگفتم ده تا؟ رودل نکنی؟..
ولی بازم فقط نگاش کردم، گفت
_ده تا تابلو میخوام، تابلوهایی که کار شما باشه
دیگه نتونستم سکوت کنم و متعجب گفتم
_کار من؟؟؟
_بله
_مزاح میفرمایید جناب
۱۴)
گفت_خیلیم جدیم
_آخه تابلوهای من در مقایسه با رستاخیز یا تابلوی استاد فرشچیان که میخواستم بدم بهتون چه ارزشی دارن؟
_اونش دیگه به من مربوطه، من باید بگم چی میخوام مگه نه؟ البته شما صبر نکردین حرفام تموم بشه، قسمت اصلی پیشنهادم مونده
و ادامه داد
_پیشنهاد که نه بهتره بگم شرط من برای دادن تابلو به شما
مشتاقانه گفتم
_هر شرطی بگین قبوله
_واقعا؟
_واقعا، منکه گفتم به هررر قیمتی
با کنایه من هردومون خندیدیم و راستین گفت
_ولی من شک دارم که شرط منو قبول کنید، بهتره اول بشنوید
_باشه میشنوم
_شرط من اینه که شما باید ده تا تابلو بکشید برای من، اونم نه تابلوهایی که هر کدومش دو روز زمان ببره، تابلوهای با روح میخوام که احتمالا هر کدومش چند روزی یا شاید چند هفته ای طول بکشه
گفتم
_چرا طول بکشه من توی کارگاه نقاشیم بیشتر از ده تا تابلوی با روح دارم که میفرستم براتون
با جوابی که به این حرفم داد خشکم زد.. گفت
_شرطم اینه که هر ده تا تابلو باید همینجا توی استانبول و با موضوع های انتخابی من، توسط شما کشیده بشه !
دستمو گذاشتم روی دهنم و با چشمایی که احتمالا اندازه توپ تنیس شده بود خیره شدم بهش..
جدی نگاهم میکرد ولی من فکر کردم که منو دست انداخته، از جام بلند شدم و کیفمو برداشتم و با غیض بهش گفتم
_این کارتون اصلا اِتیک نبود جناب راستین
کمی نگران گفت
_مگه چیز بدی گفتم؟
_شما منو دست انداختین؟ اگه با صراحت میگفتین تابلو رو نمیدم سرسنگین تر بودین
و راه افتادم که برم..
کیفمو از دستم کشید و محکم گفت
_بشینید
از لحن دستوری و محکمش با اون صدای آلن دلونیش مجاب شدم و دلخور نشستم
_خانم محترم من آدم جدی ای هستم و با کسی شوخی ندارم
_پس این شرطتون چیه، مگه ممکنه من اینجا بمونم و براتون ده تا تابلو بکشم؟!
_ممکن نیست؟
_معلومه که نیست
دوست نداشتم زیاد از کار و مسئولیتهام و اینکه آدم مهمی هستم و اِلم و بِلم تعریف کنم براش، ولی انگار کمی مجبور به توضیح بودم..
دستی به موهام کشیدم و کلافه گفتم
_آقای راستین من مسئولیتهایی دارم که مجبورم تهران باشم، واقعا نمیتونم
_چه مسئولیتهایی دارین؟ اگه منظورتون اینه که شاغلین میتونین یه مدت مرخصی بگیرین
_نه مسئله مرخصی و این حرفا نیست باید خودم حضور داشته باشم
دیدم که یهو انگار مردمک چشماش لرزید و هول شد
گفت
_شما متاهلین؟
یعنی فکر تاهل من اینجوری نگرانش کرد؟..
از این فکر که اونم دلش پیش من گیر کرده قلبم اومد توی دهنم.. آب دهنمو به زور قورت دادم و گفتم
_نه
رنگ رخسارش اومد سر جاش ولی خواست خودشو بی تفاوت نشون بده و پاهاشو از روی هم برداشت و مخالف قبل انداخت روی هم و خونسرد گفت
_پس مشکلتون چیه؟ به هرررر قیمتی که میگفتین چی شد؟
راست میگفت جا زده بودم، ازم خواسته بود که برای مدتی بمونم استانبول و براش تابلو بکشم و این مدت میشد تقریبا زمانی معادل یک ماه شاید و این شرطش چیز بزرگی در مقابل “هررر قیمتی” من نبود..
گفتم
_باید فکر کنم آقای راستین
_باشه
_من برای فردا بلیط برگشت دارم، اگه شرطتونو قبول کردم فردا میرم و کارامو ردیف میکنم و دو روز دیگه برمیگردم استانبول
_و اگه قبول نکردین؟! یعنی به این راحتی قید تابلو رو میزنین؟ پارادوکس عجیبی هست توی رفتارتون خانم یگانه، من فکر کردم با پیشنهادم حتی خوشحال هم میشین
راست میگفت، انقدر خودمو به آب و آتیش زده بودم بخاطر تابلو و الان بخاطر فوقش یکماه اینجا موندن به راحتی داشتم خط میکشیدم روی اصرارهای دقایقی پیشم..
بین قبول کردن و نکردن درگیر بودم که گفت
_فرجه ای رو که بهتون دادم برای فکر کردن ازتون میگیرم خانم یگانه، مجبورید همین الان جوابمو بدید
گفتم
_چرا آخه؟
گفت
_دلم خواست
با این حرفش انگار یه بچه خواستنی شد که دلم براش رفت.. خندیدم و گفتم
_بچه شدین؟
اونم خندید و گفت
_فقط به اندازه خوردن یه شکلات بهتون وقت میدم که فکر کنین
و رفت و از کشوی میزش قوطی شکلات افتراِیت که خوراک من بود آورد و گذاشت جلوم..
با لبخند گفتم
_یه وجه اشتراک دیگه، منم همیشه توی کشوهام استوک افتراِیت دارم
خندید و گفت
_واقعا؟
_اوهوم
_وجه اشتراک دیگه مون چی بود؟
_نقاشی دیگه
_هوم درسته حواسم نبود
خواستم بگم تو چرا همش حواست پرته، اونیکه باید حواسش پرت باشه منم که از وقتی پامو گذاشتم توی دفترت زندگیم زیر و رو شده..
با صدای خش خش کاغذ شکلات که بازش میکرد به خودم اومدم، شکلاتو خیلی وسوسه انگیز گذاشت توی دهنش و حس کردم که با زبونش مکی به شکلات زد.. دلم قیلی ویلی رفت..
چرا اینطوری میشم با هر حرکتش، منکه بدتر از سارا شدم چقدر بی جنبه بودم و نمیدونستم.. آخه تو با زبون و دهن پسر مردم چیکار داری..
برای جلوگیری از نگاه هیزم به لب و دهن خوشگلش، و رفع داغی وجودم سرمو انداختم پایین و شقیقه هامو فشار دادم..
نگاهش که کردم با چشمش اشاره کرد به شکلات که یعنی بخور..
اداهاش چقدر شیرین و خواستنی بود..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سارا کیه 🤔