رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 22 - رمان دونی

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 22

 

 

 

 

دیدن برق تحسین توی چشمان خانواده ام، وجودم را پر از شعف کرد.

 

حاج یوسف، آقاجان، عمورضا و بقیه با دیدنم لبخندشان پهن تر می شد و مهربانی نگاهشان مرا به اوج می رساند.

 

نگاهی به دورتا دور کافه انداختم و با دیدن ان همه مهمان لبخند از روی لبم کنار نمی رود.

 

آرزویم به تحقق پیوست و این را مدیون سایه و کمک هایش بودم…

 

-چیه نیشت تا بناگوشت بازه…؟!

 

چشمانم برق می زنند.

-دارم تو دلم ازت تشکر می کنم.

 

 

ابرو بالا انداخت…

-خودم اینجام ازم تشکر کن…؟!

 

-کردم دیگه ولی در کل وظیفته…!!!

 

چشم غره ای بهم رفت و با آرنج به پهلویم کوبید.

-خاک تو سر بی چشم و روت کنن…!!!

 

 

ازش فاصله گرفتم…

-عین آدم وایسا و جفتک ننداز، عماد داره نگات می کنه…!!!

 

 

سریع نگاهش سمت عماد چرخید که بیچاره نگاهش را سمت دیگری چرخاند…

-چرا دروغ میگی…؟!

 

 

-تو حواست نیست اما من دارم می بینم که بدجور تو کفته فقط یه کاری کن که پرت به پر ننش نخوره که واویلاست…!!!

 

 

برو بابایی نثارم کرد و سمت دوستانش رفت…

یک خواننده معروف دعوت کرده بود که به لطفش جای سوزن انداختن نبود اما دیزاین مدرن و شاد کافه هم هرکسی را به وجد می آورد مخصوصا ترکیب رنگ های فوق العاده اش که حاصل هم فکری من و سایه بود…

 

 

اما تنها چیزی که اذیتم می کرد نبود امیریل بود.

او هم برای این کافه زحمت کشیده بود ولی چرا نخواست که باشد…؟!!!

 

#پست۱٠۹

 

 

 

-خسته شدی…؟!

 

خسته بودم و پاهایم درد می کرد.

-اینقدر که با همه سلام و احوالپرسی کردم بیشتر فکم درد گرفت…

 

 

سایه خندید: ستاره هم بدجور داشت پزت و به فامیل شوهرش می داد.

 

 

-با اینکه اولش مخالف بود اما تو کافه راه به راه قربون صدقم می رفت…!!!

 

 

-در کل شب خوبی بود اما جای خالی امیریل حس می شد…!

 

حرصم گرفت.

هر لحظه منتظر بودم وارد کافه شود اما…

 

 

-بهتره در موردش حرف نزنی وگرنه بد قاطی می کنم اصلا بهتر که نیومد…!!!

 

ابرو بالا انداخت: مطمئنی…؟!

 

لب برچیدم…

-خب وقتی نخواست باشه من چیکار می تونستم بکنم…؟!

 

 

تا سایه خواست جوابم را بدهد صدای پیامک گوشی ام بلند شد…

 

 

متعحب نگاهش کردم…. سمت گوشی رفتم و بازش کردم…

پیام از طرف امیریل بود…

 

««بیا بیرون… پشت خونتونم…!!!»»

 

ترانه چشم باریک کرد…

-کیه…؟!

 

 

-امیر…! میگه بیا پشت خونتونم…؟!!!

 

 

سایه موذبانه خندید: مواظب باش کارش به جاهای باریک نکشه… می دونی که الان یعنی… مثلا شوهرته…!!!

 

#پست۱۱٠

 

 

 

قلبم تند می کوبید.

نمی دانم چه مرگم شده بود اما از رو به رو شدن با امیریل خجالت می کشیدم…

 

توی تاریکی قامت بلند و هیکلی اش را تشخیص دادم و او با شنیدن صدای پایم سمتم برگشت…

 

 

با دیدنش نفس در سینه ام حبس شد.

فرم نظامی تنش بود و بی نهایت بهش می آمد.

آب دهان فرو دادم…

 

-سلام مزاحم که نشدم…؟!

 

دلم برایش رفت اما اخم روی چهره نشاندم و زیر نور کم سوی باغ قدم برداشتم تا متوجه دلخوری ام شود…

 

-سلام خودت چی فکر می کنی…؟!

 

 

صدای خنده اش را شنیدم.

قدمی سمتم برداشت که توی نور چهره بی نهایت خسته اش را تشخیص دادم…

 

-می دونم به خاطر نیومدنم ازم دلخور میشی، اومدم تا از دلت دربیارم…؟!

 

 

چیزی ته دلم سقوط کرد.

عین خر کیف کردم از توجه اش…

حفظ ظاهر کردم…

-ولی من اصلا ناراحت نیستم…!!!

 

 

نزدیکتر شد و فاصله امان از یک وجب هم کمتر بود…

-ناراحتی که اینقدر باهام سنگین حرف می زنی و نگاهم نمی کنی…!!!

 

 

راست می گفت اما نمی خواستم خودم را لو بدهم…

-می دونم که کارت واجب تر از اومدنت به افتتاحیه کافه بود…ناراحت نیستم پسرعمه…!!!

 

 

کنایه زدم و صدای خنده اش را شنیدم…

دستم را گرفت و با دست دیگرش چانه ام را بالا آورد تا نگاهش کنم…

 

اخم داشت اما نگاهش گرم بود و پر از احساسی که نمی فهمیدی چیست…؟!

-باید می رفتم اما تموم تلاشم رو کردم تا ماموریتم رو تمومش کنم و بیام… دیر رسیدم ولی یه راست اومدم پیشت تا از دلت دربیارم خانوم خانوما… در ضمن حق نداری بهم بگی پسرعمه…؟!!!

 

#پست۱۱۱

 

 

متعجب نگاهش کردم.

واقعا جدی بود…

چرا نباید دیگه پسرعمه صدایش می کردم…؟!

 

-خب پسرعممی، چرا نباید بهت بگم…؟!

 

 

نگاه تیزی بهم انداخت که جا خوردم…

دست در کوله پشتی اش کرد و جعبه کوچکی بیرون آورد…

ان را سمتم گرفت…

-این و برای تو گرفتم… به مناسبت افتتاحیه…! خواستم به خاطر این همه پشتکاری که نشون دادی برات هدیه بگیرم…!!!

 

 

چشمانم دیگر جایی برای گشاد شدن نداشتند.

دستم را سمتش دراز کردم و جعبه را کف دستم گذاشت…

– این برای منه…؟!

 

لبخند زد.

– بازش نمی کنی…؟!

 

 

در جعبه را باز کردم و با دیدن گردنبند ظریفی که شکل یک پروانه بود، لبخندم پهن تر شد…

-چقدر این خوشگله امیر… تو کی وقت کردی این و بخری برام…؟!

 

 

امیریل دست به سینه با گردنی کج شده و لبخند به لب نگاهم کرد.

-دوسش داری؟ خوشت اومده ازش…؟!

 

 

چشمانم ستاره باران بود.

-وای مگه میشه از این دلبر خوشم نیاد…؟! وای امیر خیلی خوشگله… خیلی دوسش دارم… ممنونم ازت…!!!

 

 

قدمی بهم نزدیک شد.

چشمانش قفل چشمانم بود.

نگاهش گرم بود و داغ…

-آره خوشگله ولی…

 

دستش را بالا آورد و زیر چانه ام گذاشت…

تمام تنم می لرزید و حسم را نمی فهمیدم…

امیریل یک جوری شده بود…؟!

چشمانش پر از حرف و سردرگمی بود که واقعا نمی فهمیدمش…

 

چانه ام را نوازش کرد…

صدایش خش داشت.

خسته بود یا…

 

-ولی تو خوشگلتری رستا…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 192

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو

  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون دچار یه بیماری سخت میشه و تو ازمایش خون بیمارستان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه

    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه کمبودهای پدرومادرش روباکیان پرمیکنه وکیان همه زندگیش جلوه میشه تاجایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گوش ماهی pdf از مدیا خجسته

    خلاصه رمان :       داستان یک عکاس کنجکاو و ماجراجو به نام دنیز می باشد که سعی در هویت یک ماهیگیر دارد ، شخصی که کشف هویتش برای هر کسی سخت است،ماهیگیری که مرموز و به گفته ی دیگران خطرناک ، البته بسیاز جذاب، میان این کشمکش های پرهیجان میفهمد که ماهیگیر خطرناک کسی نیست جز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان

    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت دو نفره سفید رنگ و ساده در آن به چشم

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماهرخ
دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام

  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…! مرد نفس سنگینش را بیرون داد.. گفتنش کمی سخت بود

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تژگاه

  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر اسکندر تیموری،پسر قاتل مادر آرام.. به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شیما
شیما
4 ماه قبل

عه چه زود تموم شد

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x