رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت ۲۳

 

 

 

 

تمام وجودم یک جور عجیبی در حال کش آمدن بود.

نمی فهمیدم چرا از تنم حرارت بیرون می زد، به شدت گرمم بود.

کوبش قلبم دست خودم نبود.

تنم توی ان سرما خیس عرق شده بود…

 

 

چشمانم دودوزن روی صورت خسته و پر از مهرش بود که خم شد و لب روی پیشانی ام گذاشت…

 

 

درجا نفسم رفت.

داغی لب هایش پیشانی ام را سوزاند.

دست و پایم می لرزید.

بوسه خیس و داغش تمام تنم را بی حس کرد که لحظه ای باعث شد زیر پایم خالی شود که امیریل بازوهایم را گرفت و مانع از افتادنم شد…

 

-حواست کجاست دختر…؟!

 

قلبم تو حلقم میزد…

نمی فهمیدم چه می گویم…

-حواسم…؟! نمی دونم مگه تو می زاری حواسم و جمع کنم…؟!

 

 

دست امیریل با حرفم ایستاد.

چشمانش درشت شدند.

اب دهان قورت دادم و هر لحظه منتظر بودن حرفی بزند اما هیچی نگفت و فقط نگاهم کرد.

 

 

زیر نگاه سنگینش حالم خوب نبود.

دوست داشتم به خانه بروم…

سر پایین انداختم اما مانع شد و دوباره دست زیر چانه ام برد…

-نگاهت و ازم دریغ نکن خانوم خانوما…!!!

 

 

فکم افتاد.

نمی دانم من دیوانه شده بودم یا امیریل…؟!

لحظات سختی بود که به شدت هیجان زده شده بودم…!

از این چشم به ان چشم رفتم…

-چرا…؟!

 

باز خم شد و پیشانی ام را طولانی بوسید…

به انی جدا شد…

در حینی که عقب عقب می رفت و ازم دور می شد آرام گفت…

-چون چشمات خیلی خوشگلن…! رستا خیلی خوشگلی…!!!!

 

#پست۱۱۳

 

 

 

حالم و نمی فهمیدم یعنی با تعریف امیریل روی ابرها سیر می کردم.

بهم گفت خیلی خوشگلم…!!!

حالا چرا من اینقدر خرکیف شدم…؟!

 

-نمی خوای نیشت و ببندی…؟!

 

 

پلک میزنم…

-باورت میشه ماموریتش و زود تموم کرده تا بیاد من و ببینه و ازم عذرخواهی کنه که نبوده…؟! تازه واسم کادو هم گرفته…!!!

 

 

سایه سعی در کنترل خنده اش دارد.

-این و که دارم می بینم اما چیزی که ازش سر در نمیارم رفتارهای امیره…؟!

 

 

شانه بالا انداختم.

-خودمم نمی فهمم تو هم لازم نیست زیاد به مخت فشار بیاری…؟!

 

 

چشم غره ای بهم رفت.

-آخه دیوانه یکم در مورد رفتاراش بشین فکر کن.. سبک سنگین کن، ببین چی به چیه…؟!

 

 

خودم را جلو کشیدم.

-نیاز نیست اونقدر مسئله رو برای خودت بپیچونی… مردا رو فقط نباید بهشون محل بدی، همین…!!!

 

 

ابروهایش بالا پریدند.

-یعنی تو محلش ندادی…؟!

 

با یادآوری محضر لب برچیدم…

-وقتی دیدم سرد برخورد کرد، منم تا آخر محضر حتی بهش نگاهم نکردم.

 

 

سری برایم تکان داد.

-احتمالش رو میدم که می تونی عین یه خر لجباز و عین یه سگ هار باشی…!!!

 

#پست۱۱۴

 

 

 

اخم هایم درهم شد.

-من حق داشتم اما تو هم یکم عفت کلام داشته باش…

 

-عفتمون و شوهرش دادم… حالا حرف حسابش چی بود…؟!

 

خیره نگاه سایه کردم چون در اصل جوابی نداشتم.

شانه بالا انداختم.

-نمی دونم ولی هرچی که هست از این که برام هدیه خریده، خوشم اومد ولی سایه…

 

 

چشم باریک کرد: هوم…؟!

 

-بهش گفتم پسر عمه، گفت دیگه حق نداری بهم بگی پسر عمه…!!!

 

چشمان سایه هم مانند من درشت شد.

-نه بابا…؟!

 

-به جون مامان ستاره راست میگم… این بیشعور یه چیزیش میشه ولی آدم نیست که بیاد حرف بزنه…؟!

 

 

خندید: نکنه توقع داری بیاد بهت بگه عاشق چشم و ابروت شده…؟!

 

 

پشت چشمی نازک کردم…

-اون جوری که بهم گفت خیلی خوشگلی رو باید می دیدی اصلا چشماش یه حالی بود همچین برقش چشمت و کور می کرد…!!!

 

 

سایه سری به تاسف تکان داد…

-دوتاتون یه چیزتون میشه منتهی اونقدر غرور و تکبر دارین که رو بهم نمیدین…!!!

 

 

-ببخشیدا این حرفت مال وقتیه که چیزی واسه گفتن باشه…

 

مچ گیرانه نگاهم کرد…

-یعنی دوسش نداری…؟!

 

 

**

 

راوی

 

به زور روی پا بند بود…

این چند روز خواب و خوراک نداشت و به خاطر یک رفتار اشتباه کل زندگی اش بهم ریخته بود.

 

 

اما از بوسیدن رستا هیچ پشیمان نبود.

اصلا اگر باز به عقب برمی گشت بازم او را می بوسید.

 

رستا با تمام دختران و زنان اطرافش فرق داشت.

روی پاهای خودش بزرگش کرده بود

 

#پست۱۱۵

 

 

 

سرش را توی دستانش گرفت.

تمام مدت توی محضر دلش پیش رستا بود اما دخترک دریغ از آنکه یک نیم نگاهی بهش بیندازد.

 

تمام ماموریتش هم فکرش مشغول بود و به سختی توانست خودش را جمع کند تا روی پرونده و کارش تمرکز کند…

 

 

دست توی صورتش کشید.

رستا زیبا بود و امشب چطور توانست ازش بگذرد.

ضربان قلبش بالا رفت.

همان اول ان پروانه را که دید به یاد رستا خرید و به دنبال فرصت و بهانه ای بود تا ان را بهش بدهد…

 

 

این بار برای بوسه ای که روی پیشانی اش کاشت هیچ عذاب وجدانی نداشت چون دخترک محرمش بود و زنش…!!!

 

زنش…!!!

درست بود که فقط به خاطر کارش محرمش شده بود و واقعیت این امر لبخند روی لبانش آورد…

 

 

روی تخت دراز کشید تا بیشتر از ان با فکر کردن دیوانه نشود.

هرچند رستا همیشه دیوانه اش می کرد…!!!

 

 

*

 

لیوان شیرش را سر کشید که فرشته خانوم رو بهش گفت: مادر کجا میری؟ خب دیشب دیروقت اومدی و صبحم که زود پاشدی… خسته ای، حداقل استراحت می کردی…؟!

 

 

خم شد و پیشانی مادرش را بوسید.

-حالم خوبه حاج خانوم… مجبورم برم خیلی کار دارم عزیزم…!!!

 

-چی بگم مادر اما سر راهت یه سری هم به رستا بزن ببین کاری نداشته باشه ناسلامتی زنته قربونت برم…؟!

 

 

امیریل اخم کرد: حاج خانوم این چه حرفیه داری میزنی…؟!

 

فرشته خانوم پشت چشمی نازک کرد: درسته کسی نمی دونه اما این تو اصل موضوع فرقی نداره چون اگه تا زمان محرمیتتون اون دختر و مال خودت نکنی مطمئن باش مال یکی دیگه میشه…؟! از من گفتن بود، دختره عین پنجه آفتابه خب پس طبیعیه خواستگاراش براش سر و دست بشکنن…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۳ / ۵. شمارش آرا ۱۸۰

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان از عشق برایم بگو pdf از baran_amad

  خلاصه رمان :   جلد دوم ( جلد اول یکبار نگاهم کن)       نقش ماکان تو این داستان پر رنگ تر باشه و یه جورایی ارشیا و ترنج کم کم می رن تو حاشیه و ماکان و چند شخصیت جدید وارد ماجرا می شن که کلی میشه گفت یجور عشق ماکان رو نشون میده! به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اوج لذت
دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته که نباید ، اتفاقی که زندگی پروا رو زیر رو

جهت دانلود کلیک کنید
رمان جاوید در من

  دانلود رمان جاوید در من خلاصه : رمان جاوید در من درباره زندگی آرام دختریست که با شروع عملیات ساخت و ساز برابر کافه کتاب کوچکش و برگشت برادر و پسرخاله اش از آلمان ، این زندگی آرام دستخوش نوساناتی می شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بادیگارد pdf از شراره

  خلاصه رمان :     درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۰ / ۵. شمارش آرا ۰ تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه شبنم
دانلود رمان نقطه شبنم به صورت pdf کامل از فرزانه صفایی فرد

    خلاصه رمان نقطه شبنم :   نادرخان که از طلافروشان قدیمی و اسم‌ورسم‌دار شیراز است همچون پدرسالار تمام اعضای خانوده‌اش را تحت سلطه‌ی خود دارد و درواقع بر آن‌ها حکومت می‌کند. کار و زندگی همه‌شان وابسته به اوست تا آن‌جا که در خصوصی‌ترین مسائل‌شان دخالت می‌کند و عمدتاً هم به نتایج مطلوب می‌رسد. مگر در چند مورد خاص!

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
راحیل
راحیل
1 ماه قبل

آره دیگه حق با ستاره خانومه بریم لباس بخریم و بریم عروسی ممنونم عزیزم عالی بود عاشقی زیر پوستی همین دیگه

Mahsa
Mahsa
1 ماه قبل

این فرشته خانومم خیلی خوبه ها😁

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x