رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 24 - رمان دونی

 

 

 

 

امیریل اخم کرد.

-قرار نیست من بهش نظری داشته باشم حاج خانوم… ما مجبور شدیم محرم بشیم…!!!

 

 

فرشته خانوم گوشش بدهکار نبود.

-من این حرف ها حالیم نیس… از نظر من الان اون زنته… پس هر گلی بزنی به سر خودت زدی…!!!

 

 

امیریل چشم در حدقه چرخاند و نفسش را سخت بیرون داد…

روی سر مادرش را بوسید و برای آنکه از دستش فرار کند، با لبخندی گفت: ببخشید حاج خانوم من باید برم، دیرم شده… کاری داشتی، چیزی خواستی بهم زنگ بزن… با اجازه…!!!

 

 

فرشته خانوم به رفتنش نگاه کرد و با خود گفت: اون همه عکس دختر بهت نشون دادم و کارت رو بهونه کردی… فمر می کردیم دختره رو جای خواهرت می بینی اونقدر که به اون دختر بدبخت گیر می دادی پس بگو برای چی بود…؟! می دونم باهات چیکار کنم…؟!

 

 

****

 

سرش را روی فرمان گذاشت و نفسش را سخت بیرون داد.

از کار خودش حرصش گرفته بود.

دیشب به محض آمدنش به سراغ رستا رفته بود برای دادن هدیه ای که از خیلی وقت پیش برایش خریده بود…

با یادآوری لحظه ای که رستا چشمانش از تعحب درشت شدند، خنده اش گرفت…

دخترک خوشگل بود و با نمک…

شک نداشت که ان پروانه به گردن سفیدش می امد.

 

 

نفسش را سخت بیرون داد و سعی کرد به حس و حالی که داشت محل ندهد…

 

 

گوشی اش را برداشت و شماره عماد را گرفت…

 

عماد تماس را سریع جواب داد…

-جونم امیر؟ کی از ماموریت برگشتی…؟!

 

نگاهی به خیابان و عابرین پیاده انداخت.

-دیشب…! کجایی عماد…؟!

 

-دفتر کارمم… چیزی شده…؟!

 

اخم کرد.

-رستا…؟!

 

#پست۱۱۷

 

 

عماد ابرو بالا انداخت…

-رستا چیزیش شده…؟!

 

 

امیر عصبانی شد…

-اصول دین می پرسی مرد مومن… میام اونجا با هم حرف می زنیم…

 

 

عماد متعجب گفت: داداش عصبانی هستی سر من خالی نکن… والا تو زنک زدی و جوری حرف می زنی آدم فکر می کنه اتفاقی افتاده… بیا منتظرتم…!!!

 

 

امیر تماس را قطع کرد و به سمت دفتر عماد ماشین را روشن کرد…

 

****

 

 

-حالا چیه اینقدر دمغی…؟!

 

کلافه دستی به پشت موهایش کشید.

-نمی دونم از دیشب و افتتاحیه بگو…!!!

 

 

عماد ابرویی بالا انداخت.

-بهت که گفتم بازم تکرارش کنم…؟!

 

امیریل متوجه نبود دارد چه می کند اما عماد خوب درک می کرد…

 

-می دونم اما خواستم که…

 

عماد حرفش را قطع کرد.

– اون چیزی که دنبالشی امیر باید خودت پیداش کنی…!!!

 

 

امیریل اخم کرد.

-چرا حرف مفت میزنی  من دنبال چی می گردم…؟!

 

 

عماد عمیق نگاهش کرد…

-نمی دونم خودت باید بگی دنبال چی می گردی یا بهتره بگیم رستا رو چطور حس می بینی……؟!

 

#پست۱۱۸

 

 

امیریل عصبانی سرش را توی دستانش گرفت و با حرص زمزمه کرد…

-من دنبالش نیستم عماد..می دونی چند سال ازم کوچیکتره…؟!

 

 

لبخند عماد پهن تر شد.

-هیچی جز دلت مهم نیست امیر…! تو می تونی در موردش قشنگ فکر کنی و بعد به نتیحه دلخواهت برسی…! می دونی الان بزرگترین شانسی که داری چیه…؟!

 

 

منتظر نگاهش کرد.

-چی…؟!

 

-رستا الان زنته پس فعلا تا زمانی که تو محرمیتت هست فقط مال توئه…! اگه فهمیدی دوسش داری پس نذار دست هیچ مردی بهش برسه…!!!

 

 

****

 

وارد کافه شد و نگاهی به دورتادور کرد.

نسبت به روزهای اول افتتاحش میزها تقریبا پر بودند و این یعنی کار رستا درست بوده…!!!

 

 

سری به تعجب تکان داد و سمت یکی از میزها قدم برداشت که با خنده بلند آشنایی اخم هایش در هم شد و سرش به سمت صدا چرخید…

 

 

رستا بود و تیپ هایی که اصلا امیر از ان ها خوشش نمی آمد.

این دختر با مانتوهای بلند بیگانه بود…

 

 

دخترک در میان جمعی از پسران و دختران هم سن و سالش نشسته بود و داشت بازار گرمی می کرد…

 

مسیرش را سمت میز ان ها تغییر داد و نزدیکشان نشست.

 

صدای رستا کاملا به گوش می رسید.

-وای بچه ها نمی دونین چطور حسابش و کف دستش گذاشتم…؟!

 

پسری که کنارش نشسته بود ضربه ای توی کمرش زد و با لودگی گفت: لابد قبول کردی که دوست دخترش بشی…؟!

 

امیریل گوش هایش سوت کشیدند.

کم مانده بود بلند شود و برود گردن پسرک را بشکند که جواب رستا تا حدودی آرامش کرد…

 

-نخیر کی رغبت می کنه به اون قیافه زنگ زده نگاه کنه که من بکنم…؟!

 

#پست۱۱۹

 

 

 

-پس چی…؟!

 

رستا با اب و تاب در حال تعریف کردن بود و نمی دید این طرف امیریل با شنیدن حرف هایش کم مانده بود رگ گردنش بترکد…

 

 

-اولش برای شام دعوتم کرد که بنده رد کردم… دوم ازم خواست که شمارم و بهش بدم که بازم رد کردم بعدش که دید یکی یکی تیراش داره به سنگ می خوره گفت زنم شو…!

 

 

یکی از دخترها کفت.

-خب خری دیگه یه مدت باهاش لاس میزدی بعدش هم به یه بهونه ای ردش می کردی…!!!

 

 

پسری که بغل دستش نشسته بود با عصبانیت به دختر گفت: یعنی چی این حرفا هرچی باشه یه مرده غرور داره که ملعبه دست یه دختر باشه…!!!

 

 

رستا با آرنج ضربه ای توی پهلوی پسر زد.

-بیشعور عتیقه بلدی رجز بخونی واسه خودت بخون…!

 

 

دختری دیگر میان جمعشان که معقول تر به نظر می رسید، گفت:

– عاشقت شده رستا.. خب خوشگلی و سر زبون دار… الان همینجا یه نگاه به دور و برت بنداز، بیین توی جمعمون همیشه توجه ها رو به خودت جلب می کنی…!!! اون بدبختم تقصیری نداره…!!!

 

 

امیریل ناخوداگاه نگاه اطراف کرد و با دیدن نگاه بعضی از مردها که به رستا و شال افتاده اش بود، سرتاپا آتش شد و دستش را مشت کرد.

 

 

رستا نگاه دختر کرد و با ناز گفت: به نظرت تقصیر منه که همه عاشقم میشن…؟!

 

 

دختر خندید: اگه یکی باشه که بتونه حریف توی دیوونه باشه همون پسر عمه جان ارشدت هست که ارادت خاصی هم بهت داره… اصلا نمی دونم چرا الان که باید باشه، نیست…؟!

 

 

سایه که از همان اول شاهد آمدن امیر بود رو به دختر که می خندید، با اشاره ای به امیریل پشت سرشان بود، گفت: صاحبش اینجاست عزیزم، انگار موش رو آتیش زدیم…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 178

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شکارچیان مخفی جلد اول

    خلاصه رمان :       متفاوت بودن سخته. این که متفاوت باشی و مجبور شی خودتو همرنگ جماعت نشون بدی سخت تره. مایک پسریه که با همه اطرافیانش فرق داره…انسان نیست….بلکه گرگینه اس. همین موضوع باعث میشه تنها تر از سایر انسان ها باشه ولی یه مشکل دیگه هم وجود داره…مایک حتی با هم نوعان خودش هم

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عاشقم باش

  دانلود رمان عاشقم باش خلاصه: داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند.برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی را با او از سر می گیرد…. پایان خوش…. به

جهت دانلود کلیک کنید
رمان سدسکوت

  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار به او نزدیک شدم تا لطفش را جبران کنم …

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماهرخ
دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام

  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…! مرد نفس سنگینش را بیرون داد.. گفتنش کمی سخت بود

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کام بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : کام_بک »جلد_دوم فلش_بک »جلد_اول       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
معتاد رمان
معتاد رمان
4 ماه قبل

زود زود پارت بده لطفاً

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x