رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 25 - رمان دونی

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 25

 

 

 

 

گردن رستا سمت نگاه سایه چرخیده شد و با دیدن امیریل ناخودآگاه دستش سمت شالش رفت و ان را روی سرش انداخت.

 

 

اخم های امیر ترسناک درهم بودند و نگاهش به رستا بود.

 

رستا نیم نگاهی سمت سایه انداخت و بعد با لبخندی مصنوعی رو به دوستانش گفت: من برم شماها از خودتون پذیرایی کنین…!!!

 

 

کارد می زدی خون امیر در نمی آمد.

وجودش پر از حرص و تعصب بود.

زنش بود و او ازادانه تو جمع دوستانش از مرد دیگری می گفت که پیشنهاد دوستی می داد…؟!

 

 

رستا که از دوستانش فاصله گرفت با لبخندی که دست پاچه هم بود، گفت: سلام امیر… کی اومدی…؟!

 

 

امیر سمت قدم تند کرد و بدون هیچ حرفی مچ دست دخترک را گرفت و سمت درب کافه رفت.

 

رستا خواست اعتراض کند که امیریل با نگاهی ترسناک گفت: حرف نمیزنی رستا…!!!

 

رستا حساب برد و تمام ترسش این بود که نکند حرف هایش را شنیده باشد…

 

 

در ماشین را باز کرد و رستا را روی صندلی هل داد و خواست در را ببندد که مانع شد…

-امیر این رفتار چه معنی م…؟!

 

 

امیریل با حرص در را بهم کوبید که حرف در دهان دخترک ماند.

 

خودش هم سوار ماشینش شد و ان را روشن نکرده پا روی گاز گذاشت که ماشین با صدای بدی از جا کنده شد…

 

 

رستا ترسیده به در ماشین چسبیده بود.

-امیر هیچ می فهمی داری چیکار می کنی…؟! این رفتارت…

 

 

امیریل حرفش را قطع کرد و همزمان که نعره میزد، دستش را هم به فرمان کوباند.

-خفه شو رستا تا نزدم تو دهنت… بیشرف تو زن منی و از یه مرد دیگه حرف می زنی و عشوه میای براش…؟!

 

#پست۱۲۱

 

 

 

دخترک اخم کرد.

-چرا سر من داد میزنی…؟! اصلا به توچه…؟!

 

امیریل ماند.

انگار به گوش هایش اعتماد نداشت.

خشم وجودش دو برابر شد.

ماشین را کنار خیابان کشید و پا روی ترمز زد که دخترک با سر توی داشبرد رفت اما امیر حواسش بود و با دستش مانع شد…

 

 

نگاه خونبارش را توی چشمان ترسیده دخترک انداخت و نفس های پر حرص و کشدارش لرزه به تن دخترک انداخت.

از لای دندان های کلید شده اش غرید.

-یه بار دیگه حرفت و تکرار کن…!

 

 

رستا آب دهانش را فرو داد اما گلوی خشکیده اش سوخت.

حرف زدن یادش رفت.

 

امیریل یقه اش را چنگ زد و دخترک را سمت خود کشید…

-همه چیز تو… رستا دقیقا همه چیز تو به من ربط داره…!!!

 

 

رستا بغض کرد.

-ولم کن…!

 

-نمی کنم… تا زمانی که من و حرفام و نفهمی ولت نمی کنم…!!!

 

-تو حق نداری سرم داد بزنی…؟!

 

-حق دارم رستا…! من محق ترین آدم به تو هستم و بهتره درکش کنی تا به مشکل نخوریم…!

 

 

رستا خودش را عقب کشید اما امیر اجازه نداد و او را طرف خودش کشید.

-زن منی نفهم… زنمی…! خوش ندارم وقتی اسم من روته از مرد دیگه ای حرف بزنی چه برسه به اینکه بخوای دلبری کنی بیشرف…!!!

 

#پست۱۲۲

 

 

رستا مچ دستش را گرفتچ و جیغ زد.

-من یه دختر آزادم… حق نداری تعیین تکلیف کنی…! دستت و بکش عوضی…!

 

 

امیریل یقه اش را رها کرد و عقب کشید.

تنش داغ بود.

اگر خودش را آرام نمی کرد، شک نداشت که گردن دخترک را می شکست.

دقیقا همین افکار بود که او را از داشتن رستا منع می کرد اما حالا همه چیز فرق داشت و اسمش روی دخترک بود.

 

 

از ماشین پیاده شد تا نفسی آزاد کند و به خود مسلط شود.

 

رستا بدجور حساب برده بود.

صورت پر حرص و عصیان امیر چیزی نبود که ببینی و نترسی ازش…!!!

 

امیریل دست توی موهایش برد و چند نفس عمیق کشید…

کمی آرام شد.

رستا خواست به سایه پیام بدهد.

دست در جیبش برد اما گوشی اش را ندید…

کلافه نفسش را بیرون داد و لعنتی نثار امیریل کرد.

 

 

امیریل سمت شاگرد رفت و در را باز کرد و دخترک را مجبور کرد تا پیاده شود…

-فس فس نکن رستا… بیشتر از این نرین تو اعصابم…؟!

 

 

رستا با آنکه حساب برده بود اما نتوانست جلوی زبانش را بگیرد.

-والا همیشه خدا همینجوری بودی، چیزی فرق نکردی امیرخان…!!!

 

 

امیریل نگاه تیزی بهش کرد که دخترک لبش را گزید…

-از اول باید زیونت و می بریدم بچه تا اینجوری زبون درازی نکنی…؟!

 

دخترک چندباری پلک زد و با دلبری گفت:

-وا امیر زبونم و می بریدی اونوقت من چطوری بهت توضیح می دادم…؟!

 

#پست۱۲۳

 

 

 

امیر بهش چشم غره ای رفت.

چشمان شهلایی دخترک تمام هست و نیستش را به آتش کشید…

جوری غرقت می کرد که از زمین و زمان جدا می شدی.

 

 

دست به کمر شد.

نمی خواست ضعف نشان دهد.

با اخم بهش نگاهش کرد.

 

-بچه بازی رو بزار کنار و برام دقیق همه چیز رو تعریف کن…!!!

 

 

رستا چشم در حدقه چرخاند.

موهایش را کناری زد که امیر اخم هایش بیشتر درهم شد…

-تو نمی تونی عین آدم شال سرت کنی…؟! این چرا همش باید افتاده باشه… یه بارگی سرت نکن و خیال خودت و من و همه رو راحت کن…!

 

 

شانه بالا انداخت.

-من مشکلی ندارم اما برادران و خواهران همکار شما با این قضیه مشکل دارن…؟!

 

 

امیریل ماند که به دخترک چه بگوید…؟!

جلو رفت و شال را روی سرش گذاشت.

-الان دیگه زن منی پس یکم رعایت کن…!

 

-من مشکل ندارم شما داری بهتره با خودت کنار بیای…!!!

 

امیر دست توی صورتش کشید تا خودش آرام کند.

-رستا آخ رستا از دست تو من چیکار کنم…؟!

 

 

دخترک دست پشت کمرش برد و لبش را گزید تا خنده اش را مثلا کنترل کند…

 

-بلایی رستا بلا…!!! بیا اینجا ببینم قضیه چیه…؟!

 

دست دخترک را گرفت و به در ماشین تکیه اش داد…

رستا با نگاه براق و شرورانه اش نگاهش کرد که بیشتر از نرمش نگاه مرد بود که جرات پیدا کرده بود…

 

-باور کن چیزی نیست که اینقدر حساس شدی…؟!

 

 

امیریل فاصله را به صفر رساند و به دخترک چسبید.

از این چشم به ان چشم به نگاه کرد.

-رستا همه رو تعریف می کنی که اون مرتیکه زنگ زده کدوم خریه که برگشته به زن من پیشنهاد دوستی داده…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 182

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی به ته خط میرسی و هرچه چشم می گردانی نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریسک به صورت pdf کامل از اکرم حسین زاده

    خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارت‌های در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص می‌شد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد می‌کرد. با وجود فضای نیمه‌تاریک آنجا و نورچراغ‌هایی که مدام رنگ عوض می‌کردند، لامپ بالای میز، نور نسبتاً ثابتی برای افراد دور میز فراهم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هکمن
رمان هکمن

دانلود رمان هکمن   خلاصه : سمیر، هکر ماهری که هیچکس نمی تونه به سیستمش نفوذ کنه، از یه دختر باهوش به اسم ماهک، رو دست می خوره و هک می شه و همین هک باعث یه کل‌کل دنباله دار بین این دو نفر شده و کم کم ماهک عاشق سمیر می شه غافل از اینکه سمیر… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تریاق pdf از هانی زند

خلاصه رمان : کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالی‌جناب! شاهزاده‌ای که هیچ‌کس و بالاتر از خودش نمی‌دونه! اون بی رقیب تو کار و تجارته و سرد و مرموز توی روابط شخصیش! بودن با این مرد جدی و بی‌رقیب قوانین خاص خودش‌و داره و تاحالا هیچ زنی بیشتر از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوگار

    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده…!   اون لعنتی از مَـن یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در جگر خاریست pdf از نسیم شبانگاه

  خلاصه رمان :           قصه نفس ، قصه یه مامان کوچولوئه ، کوچولو به معنای واقعی … مادری که مصیبت می کشه و با درد هاش بزرگ میشه. درد هایی که مثل یک خار میمونن توی جگر. نه پایین میرن و نه میشه بالا آوردشون… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
4 ماه قبل

فکر کنم پارتا کم کم دارن آب میرن و کوتاه‌تر میشن

آنا
آنا
4 ماه قبل

لطفا روز نويس (نميگم نويسنده چون ذره اي از آداب نويسندگي رو بلد نيستن )امثال رمان حورا و دلاراي رو براي خودتون الگو قرار ندين ، بزارين نام خوش از نويسندگي تون ب جاي بزارين ، رمان آق بانو رو بخونين متوجه نحوه پارتگذاري بشين ، هر پارت دقيقا ميشد ازش يه قسمت سريال رو درآورد ب همون اندازه زيبا و با جزئيات و پر محتوا،طولاني و ب اندازه…
حَض بردن ب معناي واقعي رو موقع خوندن رمانايي امثال آق بانو رو ميشه حس كرد و اگر كامنتاي اون رمان خونده بشه متوجه اون حجم از احترام و دوستي بين خواننده و نويسنده ب خوبي مشاهده ميشه ….
روند اين رمانارو واقعا واسه خودتون الگو قرار بدين ..
اي كاش اين سايت قوانيني واسه نويسندگي و گذاشتن رمانا داشت

آنا
آنا
4 ماه قبل

اي بابا اين مثقال مثقال پارت دادن يعني چي اسم خودتونم گذاشتين نويسنده ؟!

شیما
شیما
4 ماه قبل

از اینکه همش تکرار می کنه زنه منی خیلی خوشم میاد

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x