وجود رستا کمی آرام شد اما نخواست نشان بدهد که کوتاه آمده…!!!
-توجیه خوبی نیست امیر…. اگه یکی به قول خودت نامحرم بیاد دست من و بگیره تو چیکار می کنی…؟!
امیر از کوره در رفت و یک قدم بلند سمت رستا برداشت.
خشم داشت و به سختی داشت خودش را کنترل می کرد.
– من گردن اونی که بخواد دست زنم و بگیره رو می شکنم…؟!
رستا پوزخند زد: پس منم باید برم گردن اون مونای بیشعور و بشکنم، هان…؟!
اعصاب مرد بهم ریخت.
-شر درست نکن دختر… اون چیزی که دیدی فقط یه سوتفاهم بود و بس وگرنه من اجازه همچین چیزی رو به هیچ کس نمیدم…!!!
رستا قدمی عقب رفت…
دست برد و بافت موهایش را باز کرد….
-وقتی از موهای من، لباسم، شلوارم، حرف زدنم اصلا همه چیزم ایراد می گیری؛ خودتم نباید کاری کنی تا دیگران بخوان حرکت ناشایستی انجام بدن…!!!
سپس داد زد: لعنتی حتما یه کاری کردی که اون دختره جنده به خودش اجازه داده تا دستت رو بگیره…؟!
امیر پرید و دست روی دهانش گذاشت…
-دهنت و ببند بیشعور این حرفای زشت چیه به زبون میاری نفهم…؟!
رستا تکانی به خودش داد تا از زیر دست مرد خلاص شود ولی نتوانست…
امیر او را با خود تا سمت در کشید و در را قفل کرد و سپس دستش را برداشت و با حرص گفت: مواظب حرف زدنت باش وگرنه جور دیگه ای بهت می فهمونم… هیچ خوشم نمیاد از زن سلیطه…!!!
-منم از مردی که جانمار آب بکشه خوشم نمیاد…!!! حساب اون جونورم به وقتش میرسم…!!!
#پست۱۹۸
رستا لجباز بود و می دانست وقتی به سرش بزند دیگر هیچ چیزی نه می بیند نه می شنود که بهش حق می داد اما حق نداشت او را زیر سوال ببرد…
-هیچ می فهمی دارم چی میگم بچه…؟!
رستا شالش را چنگ زد و با عصبانیت گفت: من بچه ام نمی فهمم امیر… فقط بدون اگه تو بودی دهنم و سرویس می کردی…؟!
رستا عقب گرد کرد که امیر بازویش را گرفت.
اقتضای سنش بود و درک می کرد ولی هرگز اجازه نمی داد رستا با این حال و روز از آنجا برود تا برای این مسئله پیش پا افتاده و کم اهمیت برای خودش غولی بسازد و رنج ببرد…
-صبر کن… اون روزی که همون پسره اسمش کی بود… اهان آریا….
رستا با صورتی سرخ شده منتظر بود تا حرفش را کامل بزند.
-آریا وقتی دستت و بوسید من دیدم و ازت توضیح خواستم…
رستا بازویش را کشید.
-منم توضیح دادم که کاملا بی منظور بود…!
امیر جدی بود.
-خوبه خودت جواب دادی… مونا هم حرکتش اینقدر سریع بود که کاملا از اختیار من خارج بود وگرنه خودت من و می شناسی که تا به این سن حتی به یه دختر نگاه نکردم جز تویی که جلوی چشمام قد کشیدی و مراقبت بودم…!!!
دل دخترک نرم شد.
می دانست حق با امیر است اما نمی توانست تحمل کند زن یا دختری کنار امیر ببیند…!!!
ساکت بود و امیر ادامه داد…
-رستا تو قبل از تموم این بحث و جدل ها باید من و بشناسی که واقعا آدم دله و هیزی نیستم…!!!
رستا بغض کرد.
سر پایین انداخت.
-می دونم امیر…
وجود مرد آرام گرفت. فاصله را کمتر کرد.
دست زیر چانه اش برد و سرش را بالا آورد.
-می دونی بهم اتهام میزنی جوجه رنگی…؟!
#پست۱۹۹
رستا خنده اش گرفت.
-بازم شدم جوجه رنگی…؟!
امیر خم شد و گوشه لبش را بوسید.
جدا شد و خیره در صورت و موهایش پر احساس لب زد.
-تو جوحه رنگی منی…!!! این چشم ها، این موها، این پوست سفید و برفیت… تن نرم و لطیفت… همه چیزت مال منه رستا…!!! از بس که خوشگلی جوجه…!!!
آرامش به وجود رستا تزریق شد و باعث شد بالاخره لبخندی روی لبش شکل بگیرد و چشمان روشنش بدرخشند…
رستا همین توجه را می خواست…
همین که حس کند امیر برای او ارزش و اهمیت قائل است…
توی آغوشش فرو رفت و سر روی سینه اش گذاشت…
حرفی نزد چون همین احساس خوش را با هیچ چیز عوض نمی کرد…
امیر محکم به خودش فشارش داد و بغل گوشش را بوسید که با صدای در ناخودآگاه هر دو توی جا پریدند…
رستا دوباره حرصش گرفت…
-بر خرمگس معرکه لعنت…!!! شرط می بندم سایه اس…!!!
امیر خندید و صدا بلند کرد…
-بله…؟!
سایه صدایش را بالا برد…
-دیگه هرچی پیش هم موندین بسه… بیاین پایین عمه حلیمه داره خودش را جر میده که شما دوتا کجا غیبتون زد…!!! یه بوهایی برده…!!!
امیر سمت در قدم تند کرد…کلید را توی قفل چرخاند در را باز کرد.
-باشه داریم میایم پایین…!!!
سایه با لبخند داخل اتاق رفت و دست رستا را گرفت…
-نه آقای پلیس من با ایشون میرم، شما هم یکم دیگه بیا…!!!
رستا بوسی برای امیر فرستاد و با چشمکی همراه سایه شد.
-من میرم پیش عمه جونت یکم خودش و دخترش رو مشایعت کنم…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 155
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
امروز نباید پارت میومد عایا؟
الان میزارم
مرسی
اخیش بلاخره سایت درست شد ممنون دستت طلا
ولی انصافا یه وقتایی رستا خیلی رومخ میشه😂
سلیطه بازی رستا حرف نداره
آریا دستشو بوسیده هیچی نبوده،الان که مونا یهویی دست امیر رو گرفته طلبکار امیر شده
همین خوبه چی بود بقیه رمانا دختره بغض میکرد دهنشو میبست دختر باید از حق خودش دفاع کنه
از این دختره خوشم میاد!
حالا خودش دعوتی خونه عمه و شوهر عمه است، اما میره پایین مراسم شستشوی عمه و دخترعمهی شوهرش رو برگزار میکنه. بیچاره ننه رستا خانم! شرمندگیش فقط برای اون میمونه، که البته کسی هم دلگیر نمیشه ازش
تازه از سلیطه بازی رستا خوششونم میاد 😂😂😂
دستت طلا میگم فیودال ورز وحشی چرا نمیزاری
اوخودا چقد قشنگن