رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 57 - رمان دونی

 

 

 

 

-خب یه روز دیگه هم می موندیم…؟!

 

امیریل لبخندی روی لب نشاند.

-کار دارم باید برم ماموریت وگرنه به جای یه روز، دو روز میموندیم عزیزم…!

 

 

لب برچیدم.

-چرا تو باید همش بری ماموریت…؟!

 

ابرو بالا انداخت.

-با کارم مشکل داری…؟!

 

سر تکان دادم.

-آره کارت خیلی خطر داره… با اینکه عاشق اون اسلحه توی داشبورد ماشینتم ولی به همون اندازه هم می ترسم…!!!

 

 

اخمی ریز کرد.

-باز فضول شدی…؟!

 

چشم درشت کردم.

-فضول رو با من بودی…؟!

 

-البته یه موش کوچولوی زشت فضول…؟!

 

-من زشتم امیر…؟!

 

خندید و دستم را کشید که توی بغلش افتادم…

-قربونت برم تو موش سفید ناناسی با چشمای خوشگل که نمی دونی چه رنگیه…؟!

 

 

خنده ام گرفت.

مشتی آرام توی سینه اش کوبیدم.

-پس تو هم یه موش صحرایی زشت و گنده ای…!!!

 

دست زیر چانه ام برد.

-انگاری باید دوباره یه لقمه چپت کنم، هوم…؟!

 

ناراحت و غمگین بهش نگاه کردم.

-اگه یه روز دیگه بمونیم امیر اجازه میدم یه لقمه چپم کنی…!

 

خیره شد و به سختی از نگاه کردنم دل کند.

لب روی پیشانی ام گذاشت.

-نمیشه فدات بشم… باید بریم…!!!

 

#پست۲۴۹

 

 

 

-حالا چیه عین شوهر مرده ها نشستی داری ترک دیوار می شماری و خاطراتش و مرور می کنی…؟!

 

 

با حرص سمت سایه برگشتم…

-ای عقرب زبونت و نیش بزنه بیشعور زبونت رو گاز بگیر… شوهر من غلط می کنه بمیره…!!!

 

 

خندید.

-مگه عزرائیل میاد از تو اجازه می گیره…؟!

 

-پس چی اولم میگم بیاد جون تو رو بگیره…!

 

-بی خاله میشی اونوقت…!

 

دمپایی رو فرشی ام را در میاورم و با یک نشانه گیری دقیق سمتش پرتاب می کنم که درست خورد توی سرش…

-من از این شانسا ندارم دیوث جان…!

 

 

صدای آخش درآمد و صورتش از درد درهم شد.

-بمیری رستا که نمی دونم اون ننه بابات سر درست کردن تو داشتن چه غلطی می کردن که تو اینقدر بیشعور شدی…؟!

 

خندیدم.

دست به کمر شدم.

-همون کاری که ننه بابای تو کردن… به جای این حرفا بیا دلداریم بده… اون امیر بیشعور رفته ماموریت و تلفنشم خاموشه… ستاره هم انگار خوش خوشانش شده… مامانم چرا نمیاد…؟!

 

 

چشم غره ای بهم رفت و آمد کنارم نشست.

-بهت زنگ زده، دیده تو جواب ندادی به من زنگ زده که گفت تا شب می رسن…!

 

لب برچیدم و نمی دانستم این حالم چرا تا به این حد بد است.

-سایه بغلم کن، دلم برای امیر تنگ شده… دارم دیوونه میشم…!!!

 

 

بی هیچ حرفی بغلم کرد اما صدایش کاملا جدی بود…

-می دونم عاشقشی که به این حال و روز افتادی و تا ته چیزی که داشتی رو به امیر هدیه دادی از سر دوست داشتن اما قرار نیست یه عاشق اونم یه دختر همه چیزش و بزاره وسط… رستا تو باید براش دست نیافتنی باشی هرچند که امیر هم مرد کاملیه ولی تو نباید خودت رو دست کم بگیری…!!! این رابطه باید رسمی بشه…!!!

 

#پست۲۵٠

 

 

 

حرف های ترانه فکرم را مشغول کرده بود.

حق با او بود و اگر با امیر خوابیدم چون خودم خواستم و می دانستم چه می خواهم حال به نظرم نوبت امیر بود تا یک قدمی برای رسمی بودن این رابطه بردارد…

هرچند عاشقش بودم ولی به قول سایه یک چیزهایی هم به او مربوط بود.

 

****

کافه مثل همیشه شلوغ بود.

خوب بود که با وجود مدت کمی از تاسیسش اینقدر مراجعه کننده داشت.

توی این چند روزی که نبودیم امیر محمد جور من و سایه را کشیده بود البته بیشتر به سفارش امیریل بود که خیال ما را راحت کرده باشد.

 

-سلام خسته نباشی پسرعمه…!

 

نگاه امیرمحمد سمت ما چرخید.

لبخند زد.

-سلام رسیدن بخیر… چقدر زود برگشتین…؟!

 

 

خواستم بگویم به خواست ان داداش بیشعورت که زبان به دهن گرفتم و سایه جای من گفت: دیگه بچه ها کار داشتن و ما هم مجبور شدیم زود بیایم…!

 

دقیقا هم خود امیریل بود…!!!

 

-خیلی خب پس اگه جایی کار ندارین من از حضورتون مرخص بشم که حداقل زود به قرارم برسم…!

 

 

ابرو بالا انداختم.

-احیانا قرارتون با اون خانوم خوشگله نیست…؟!

 

محمد خندید.

-به توچه بچه…؟ سرت تو کار خودت باشه…!

 

سایه نماند و با خداحافظی سرسری از محمد سمت آشپزخانه رفت.

اما من دوست داشتم حداقل با کرم ریختن ذهنم را از امیریل منحرف کنم…

 

-آی آی حاج یوسف می دونه پسرش میره سر قرار اونم با یه دختر…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 150

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه

  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان پرده از این راز بر می‌دارد مشهورترین اقتباس این اثر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند

  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه صنم از عارفه کشیر

    خلاصه رمان :     داستان دختری به اسم ماه صنم… دختری که درگیر عشق عجیب برادرشِ، ماهان برادر ماه صنم در تلاشِ تا با توران زنی که چندین سال از خودش بزرگ‌تره ازدواج کنه. ماه صنم با این ازدواج به شدت مخالفِ اما بنا به دلایلی تسلیم خواسته‌ی برادرش میشه… روز عقد می‌فهمه تنها مخالف این ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تموم شهر خوابیدن

    خلاصه رمان:       درمانگر بيست و چهارساله ای به نام پرتو حقيقی كه در مركز توانبخشی ذهنی كودكان كار می‌كند، پس از مراجعه ی پدری جوان همراه با پسرچهارساله اش كه به اوتيسم مبتلا است، درگير شخصيت عجيب و پرخاشگر او می‌شود. كسری بهراد از نظر پرتو كتابی است قطور كه به هيچ كدام از زبان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روح پادشاه به صورت pdf کامل از دل آرا فاضل

    خلاصه رمان :   زمان و تاریخ، مبهم و عجیب است. گاهی یک ساعتش یک ثانیه و گاهی همان یک ساعت یک عمر می‌گذرد!. شنیده‌اید که ارواح در زمان سفر می‌کنند؟ وقتی شخصی میمیرد جسم خود را از دست می‌دهد اما روح او در بدنی دیگر، و در زندگی و ذهنی جدید متولد میشود و شروع به زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقصنده با تاریکی

    خلاصه رمان :     کیارش شمس مرد خوش چهره، محبوب و ثروتمندیه که مورد احترام همه ست… اما زندگی کیارش نیمه پنهان و سیاهی داره که هیچکس از اون خبر نداره… به جز شراره… دختری باهوش و بااستعداد که به صورت اتفاقی سر از زندگی تاریک کیارش درمی یاره و حالا نمی دونه که این نزدیکی کیارش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x