– برای شما که بد نشد.. اومد رو قیمت خونه اتون! الآنم بالا برید.. پایین بیاید.. من حق دارم اون پولی که صرف کردم و بگیرم تا بلکه آواره خیابونا نشم.. اگرم از اول با همین هدف اینجا رو فروختید که من بشم یه بدبخت آس و پاس و بی جا و مکان.. که دیگه بحثش جداست!
اینبار قبل از اینکه زن دایی از بهت دیدن این روی جدید من دربیاد و بخواد جوابم و بده داییم بود که با همون حالت شرمنده ای که این چند وقت تو نگاهش می دیدم لب زد:
– کدوم آوارگی دخترم؟ مگه قرار نشد فعلاً بری خونه دوستت تا…
– من خونه کسی نمیرم دایی.. مردم خودشون هزارجور مشکل و بدبختی دارن من که نمی تونم برم بشم وبال گردنشون.. شما هم اشتباه کردید سرخود با دوست من هماهنگ کردید و همه جا جار زدید که قراره من و از خونه اتون بیرون کنید.. بعدشم.. برفرض که فعلاً اونجا باشم.. مگه چند وقت بعد قراره چه اتفاقی بیفته.. من با چندرغاز پس انداز و پول حقوقم جایی و می تونم اینجا اجاره کنم؟
تا خواستن حرفی بزنن خودم علناً زن دایی رو نادیده گرفتم و چند قدم به سمت دایی برداشتم و با صدایی که اینبار از بغض می لرزید گفتم:
– دایی تو خودت نگفتی؟ وقتی من گفتم با پولم یه جایی رو اجاره می کنم.. نگفتی به جای پول پیش بیا واسه اینجا خرج کن و تا هر وقت دلت خواستی بمون؟ حالا چرا دارید می زنید زیرش؟ الآن تکلیف اون پول من چی می شه؟
یهو زن دایی شونه ام با خشونت گرفت و من و چرخوند سمت خودش..
– من و نگاه کن ببینم.. با ننه من غریبم بازی داییت و تحت فشار نذار.. خودم بهت میگم تکلیف پولت چی شده.. مگه نمیگی فکر کنید اون پول و به عنوان پول پیش بهتون دادم؟ پس خودت چرا فکر نمی کنی اون پول و به عنوان اجاره اینجا به ما دادی.. اگه قرار بود ماه به ماه بابت اینجا موندنت پول بهمون بدی که می شد ده برابر چندرغاز خودت.. پس دیگه حرفی نمی مونه!
سرم و با ناامیدی به چپ و راست تکون دادم.. این آدم از کدوم خدا و کدوم دین پیروی می کرد که انقدر راحت حق یه بدبختی مثل من و می ذاشت زیر پاش..
– شما به من نگفته بودید باید بابت اینجا موندنم بهتون اجاره بدم..
– تو هم نگفتی اون پول و داری رو حساب پول پیش خرج این خونه می کنی! اگه تونستی ثابت کنی این حرف و زدی بیا پولت و طلب کن!
– من.. من فاکتور دارم..
– چه فاکتوری؟
– واسه هر خرجی که برای اینجا کردم فاکتور گرفتم و همه رو هم نگه داشتم.. اگه.. اگه بخواد همینجوری پیش بره و هیچی از پول این خونه.. دست من نرسه.. مجبورم.. مجبورم از اون فاکتورا استفاده کنم و.. از یه راه دیگه ای.. حقم و بگیرم!
زن دایی یه کم با چشمای ریز شده بهم زل زد.. انگار داشت حرفم و تجزیه و تحلیل می کرد و وقتی فهمید منظورم چیه با بهت پرسید:
– داری میگی.. می خوای بری از ما شکایت کنیم؟
– هیچ لزومی به این کار نیست زن دایی.. نذارید قضیه از اینی که هست سخت تر بشه. من فقط پولم و می خوام.. حق زیادیه؟
یهو صداش و برد بالا و دستش و به سمتم گرفت..
– بیــــا.. بکن.. کف دستی که مو نداره رو بکن ببینم چیزی بهت می رسه یا نــــــه! ای خــــدا.. من چقدر بدبختم که بعد از اینهمه سال یه خونه خریدنم هم نباید با دلخوشی همراه باشــــه.. نخواستم.. نخواستم خونه نوساز و تر و تمیز و.. وقتی چشم ندارن پیشرفت آدم و ببینن.. نخواستم!
– بسه دیگه فریـــــده.. صدات و بیار پاییــــــن!
با صدای بلند دایی.. زن دایی ساکت شد و با چشمای بهت زده زل زد بهش.. درست مثل منی که حتی ترسیده بودم از این رفتار کمتر دیده شده دایی جمشید و دلم می خواست همون لحظه هرچی گفتم و پس بگیرم و برگردم تو خراب شده خودم و حتی شده واسه همیشه خونه آفرین ساکن بشم.. تا این جار و جنجال تموم بشه..
ولی دایی با همون چشمای سرخ شده از عصبانیتش.. نگاهش و از زن دایی گرفت و رو به من گفت:
– برو فاکتورات و بیار ببینم!
– جمشیــــد؟!!!
– هیچی نگو تو فریده! برو بیار درین!
دیگه نموندم تا ببینم منظور دایی از این حرف چی بود و چرا فاکتورا رو خواست.. سریع روم و برگردوندم و رفتم طبقه بالا!
یه صدایی می گفت نده بهش.. شاید بخواد همه رو جلوی چشم خودت پاره کنه و دیگه اون موقع دستت به هیچ جا بند نباشه که بخوای باهاش حقت و بگیری!
ولی یه صدای دیگه می گفت.. دایی تا این حد هم بی انصاف و بی رحم نیست که بخواد همچین بلایی سرم بیاره.. من که مطمئناً آدمی نبودم که بخوام به خاطر همچین مسئله ای شکایت کنم و آبروریزی راه بندازم و اونا هم این و می دونستن..
واسه همین اصلاً احتیاجی به پاره کردن فاکتورها نبود و می تونستن خیلی راحت بگن پولت و خوردیم یه آبم روش.. برو هر غلطی دوست داری بکن.. در واقع همون حرفی که زن دایی بهم زد!
من همه چیز و به وجدانشون و این نخ نازک رابطه فامیلی واگذار کرده بودم و از ته دل می خواستم وجدانشون و به خواب نزده باشن تا همه چیز به خوبی و خوشی بگذره!
فاکتورها رو که بردم پایین.. دیدم زن دایی داره کنار گوش دایی پچ پچ می کنه و احتمالاً یه چیزایی رو بهش هشدار میده که من و دید ساکت شد..
ولی دایی همچنان تو سکوت خیره به زمین بود تا وقتی رفتم سمتش و با دستایی که از ناراحتی و بغض و عصبانیت می لرزید فاکتورها رو گرفتم سمتش..
سرش و بلند کرد و ازم گرفتشون و دونه دونه همه رو چک کرد.. یه لحظه فکر مسخره پاره شدن اینا قوت گرفت و با خودم گفتم کاش حداقل یه عکس از روشون می گرفتم که دایی همه و دسته کرد و گرفت سمتم..
– باشه.. مبلغ همه رو جمع بزن بهم بگو چقدر شد.. پولش و میدم بهت!
با این حرف من و زن دایی رو تو بهت و ناباوری فرو برد. من از خوشحالی اینکه انقدر سریع قانع شد و جلوی زنش همچین قولی بهم داد و زن دایی احتمالاً از ناراحتی اینکه بعد از اونهمه حرف و سینه چاک دادنش.. چرا انقدر راحت قبول کرد..
آخرم نتونست ساکت بمونه و گفت:
– چی داری میگی واسه خودت؟ فوری خام چهارتا قطره اشک و صدای لرزونش شدی؟
– چرت و پرت چرا میگی فریده؟ بچه حق داره.. خرج کرده حالا پولش و می خواد.. وقتی داشتی به اون یارو که اینجا رو ازمون خرید با آب و تاب می گفتی بالا چه امکاناتی داره و یه سوییت مجزاس و می تونه اجاره اش بده.. باید به اینجاهاشم فک می کردی!
– ای خدا.. حالا من یه زری زدم.. شاید اصلاً اون یارو خواست اینجا رو بکوبه و بسازه.. من پول چی و باید بدم به این دختره؟
– هرچی! اون موقع که پول داشت.. کنار گوشم نشستی و گفتی نذار بره جای دیگه.. تو فامیل و در و همسایه آبرومون میره و میگن عرضه مراقبت از دختر جیران بدبخت و نداشتن.. منم رو حساب حرف تو این پیشنهاد و بهش دادم که نزدیک خودمون باشه.. وگرنه الآن خودش یه خونه جدا داشت و پولشم بیخودی تو این ساختمون خرج نمی کرد.. یه کم انصاف داشته باش زن!
زن دایی درحالیکه سعی داشت نگاهش و از من بگیره چشم غره شدیدی به دایی رفت و نفسش و فوت کرد. انگار خوشش نیومد از اینکه دایی حرفای گذشته اش و پیش من مطرح کرده.. نمی دونست خودم از همه این حرفا خبر دارم و عکس العملاشون برای هر زمان و شرایطی و حفظم!
ولی دیگه به کل خلع سلاح شد در برابر دایی.. حقم داشت! دایی تمام قد از من دفاع کرد و چقدر از خودم راضی بودم که با سکوت نکردن و منطقی حرف زدن تونستم دایی رو قانع کنم تا حقم و پس بده!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقد نفس گیر بود این پارت😂😂
چرا جای پارت بعدی این میاد؟؟!
ببخشید پارت جدید تون بار گذاری میشع اما پارت قبلی رو میاره
پارت جدید خرابه
میزنم پارت قبلی میاد
لطفا رسیدگی کنین🥲
این پارت تکرار که :/
فاطمه چرا درست نمکنی بالا نمیاره
برای من پارت بعدی بالا نمیاد برای کسی بالا اومده؟؟
نه بالا نمیاد
براز منم بالا نمیاد پارت قبلی میاد
نه برا منم نمیاره
فاطمه کجاییی؟
دوباره بزااار🥲
واسه منم بالا نمیاد
پارت 105مشکل داره وقتی میزنی اینو باز میکنه
بله لطفا رسیدگی کنید خیلییی ممنونم
فقط شماره پارت اشتباه نوشتین 154 باید می نوشتین
آفرین دختر خوب ، این یعنی شهامت از نویسنده عزیز هم ممنونم از قلم خوب شون فقط کاش یکم پارت ها طولانی تر بود
دمت گرم دایی درین سابط کردتومواقع سخت میشه روهم خون خودت اعتماد کنی زنداییش خلاصه دخترمردمه معلومه بچه خودش مهمترازبچه خاهرشوهرشه که خدامیدونه درگذشته روحساب خاهرشوهری ازش چقدرکینه داره
نه خوشم اومد درین هم بخادمیتونه ازحقش دفاع کنه حتی اگردست ودلش بلرزه
چه طور شد بالاخره دایی یه ابهتی نشان داد از خودش
ولی خدایی این همه پارت گذاشته هنوز معلوم دلیل انتقام میران و تقوی چه بوده ؟ ماجرای مادر درین چیه؟
توضیح داد ک بابای میران ولشون کرده رفته با مامان درین باعث شده مامان میران افسردگی بگیره همش تو اتاقش بشینه میران کل بچگیش تنها بوده چون مامانش چند سال بعد فوت شده
آخیش فک کنم نشیمن گاه زن داییش بدجوری سوخت😂😂
بو گندش تا اینجا اومد
😂👍
اووووق چی گفتی😆😆😆
ااای گفتیاا😂😂😂
ای ولل چه عالی شد