رمان دونی

 

نشستم رو کاناپه و پاهام و تو شکمم جمع کردم..
– وقتی می تونم منت کشی کنم که یه دلیل قانع کننده داشته باشم.. الآن زنگ بزنم چی بگم؟ هر دلیلی بیارم بعدش میران یه جوری رفتار می کنه که خودم سنگ رو یخ بشم!
– حالا مگه جرم کردی که می ترسی؟ فوقش دو بار می توپه بهت تموم می شه میره دیگه.. بیخودی بزرگش نکن.. نگفتم بهت دست پیش و باید بگیری که پس نیفتی؟ اصلاً زنگ که زدی تو براش از پشت همون گوشی قیافه بگیر که بفهمه رئیس کیه!
قبل از اینکه چیزی بگم خودش مکثی کرد و ادامه داد:
– ولی خودمونیما.. به نظر من که اول و آخر رئیس خودشه.. در عین کله تبر بودن یه جور عجیبی خفن طور رفتار می کنه که آم دهنش باز می مونه.. آخه کدوم آدمی واسه بهم زدن مراسم خواستگاری دوست دخترش.. ماشین خواستگار بدبخت و می دزده؟
– تو میگی خفنه.. من از دیشب که فکرش و می کنم دلم می خواد یه قطره آب بشم و برم تو زمین! آخه بدبختا مگه چیکار کردن؟ یه خواستگاری اومدن که بعدشم می خواستن جواب منفی بشنون.. چرا باید هم خودش و این شکلی تو دردسر بندازه هم اون بیچاره ها رو؟
– اه اه اه.. بیخودی ادای آدمای نوع دوست و درنیار.. اصلاً می دونی چیه؟ تو لیاقت همچین دوست پسری و نداری.. قربون دستت حالا که داره یه تیپا به ماتحتت می زنه تو هم بوسش کن بذارش رو طاقچه.. شاید یه نیازمند بدبختی مثل من پیداش کرد و برش داشت. قول میدم بهتر از تو ازش مراقبت کنم!
وسط اون حال خراب و نامیزونم خندیدم و گفتم:
– آفرین نخندون من و.. اعصابم خرابه به خدا!
– بیخود خرابه.. پاشو بیا اینجا حرف بزنیم باهم!
– نه حسش نیست!
– یعنی چی حسش نیست؟ دانشگاه هم که نمیریم تا ظهر بمونی خونه خودخوری کنی که چی؟ یه کم حرف می زنیم آروم که شدی از همینجا میری سرکارت!
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
– باید دوش بگیرم.. تا برسم ظهر می شه!
– خب بشه.. ناهار و همینجا می خوریم.. منم تنهام کسی نیست خونه.. زود پاشو بیا!
– خیله خب میام.. فقط بیخودی تدارک نبینیا!
– زر نزن بابا.. منتظرم!
با خنده بیشعوری گفتم و گوشی و قطع کردم.. شاید مکالمه با آفرین می تونست یه کم فکرم و از زنگ نزدن میران منحرف کنه..
هرچند که با طناب پوسیده خودش رفتم ته چاه ولی خب اون بدبختم که مثل من فکرش و نمی کرد میران انقدر پیگیر باشه.. که بخواد خودش ته و توی غیب شدن من و دربیاره و همه چیز و بفهمه!

*
– درین جان؟ کجا میری؟
با صدای زن دایی که بازم توی راه پله خفتم کرد.. چشمام و محکم باز و بسته کردم و چرخیدم سمتش.. دیشب تونستم از دستش قسر در برم و حالا.. مطمئناً می خواست درباره حرفایی که توی اتاق زدیم و خودم هیچی ازش یادم نیست بپرسه..
– جانم؟ میرم پیش دوستم.. از اونجا هم میرم سرکار!
برعکس دیشب که حسابی دمغ شده بود از اتفاقی که جلوی در خونه ما افتاده بود.. حالا سرحال به نظر می رسید و قبل از اینکه بپرسم چی شده خودش گفت:
– دیدم دیشب ناراحت شدی.. گفتم خبر و به تو هم بدم از فکر و خیال دربیای!
– چه خبری؟
– الآن داییت زنگ زد.. گفت با پدر آقا پیام تماس گرفته و جویای شکایت دیشبشون شده که اونم گفته.. از کلانتری تماس گرفتن و گفتن یه ماشین با مشخصاتی که اینا دادن پیدا شده.. شماره پلاکم همون بوده.. الآن داشتن می رفتن تحویل بگیرن..
بی اختیار لبخند عمیقی رو لبم نشست.. چه عجب یه بار زن دایی خوش خبر شد و با حرفش حال من و خوب کرد و یکی از دغدغه هام کم شد..
– واقعاً؟
– آره به خدا.. منم مثل تو خیلی ناراحت شدم که دیشب و جلوی در خونه ما این اتفاق افتاد.. ولی خدا رو شکر انگار خدا نخواست بیخودی آبرو حیثیتمون بره!
تو دلم پوزخندی به زن دایی زدم که فکر می کرد ناراحتی من به خاطر اینه که این اتفاق جلوی در خونه ما افتاده.. خبر نداشت که همه دلهره من به خاطر میران بود که واسه هیچ و پوچ خودش و تو دردسر انداخت و حالا بازم بهم ثابت کرد حواس جمع تر از این حرفاس که بخواد خودش و تو مخمصه بندازه و حداقل از این جهت لازم نیست عذاب وجدانی داشته باشم!
الآن دیگه بیشتر از قبل بهش مدیون شدم که با هر هدفی.. من و از مراسم جهنمی دیشب که مثل شکنجه بود برام.. نجات داد و حالا که ماشین پیدا شده بود دیگه نمی تونستم به خاطر این لطف ازش تشکر نکنم.. حتی اگه می خواست پشت گوشی با حرفاش سنگ رو یخم کنه!
واسه همین خواستم سریع خدافظی کنم و برم که گفت:
– واسه خواستگاری هم اصلاً ناراحت نباش.. یه کم که از شوک این اتفاق بیرون بیان زنگ می زنن دوباره هماهنگ می کنن.. به نظر نمی رسید از اون آدمایی باشن که بخوان این اتفاق و یه جور بدیمنی بدونن و دیگه سمت دختر اون خونه نرن..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان گيرشون بوده زندگيشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج با مرد مغرور

  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
رمان کی گفته من شیطونم

  دانلود رمان کی گفته من شیطونم خلاصه : من دیـوانه ی آن لـــحظه ای هستم که تو دلتنگم شوی و محکم در آغوشم بگیــری … و شیطنت وار ببوسیم و من نگذارم.عشق من با لـجبازی، بیشتر می چسبــد!همون طور که از اسمش معلومه درباره یک دختره خیلی شیطونه که عاشق بسرعموش میشه که استاد یکی از درسای دانشگاشه و…

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اوج لذت
دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته که نباید ، اتفاقی که زندگی پروا رو زیر رو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
2 سال قبل

خدایا از اینزن دایی ها نسیب نکن آمین

لمیا
لمیا
2 سال قبل

انگار زن داییش هیچ جوره دست بردار نیست…

سیما
سیما
2 سال قبل

بعد از اینهمه پارت امروز اولین باریه که پارت نداشتین
چی شده ؟😟

سیما
سیما
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

عزیزم ممنون فاطمه جون
گفتم شاید کنکور داشتین
ایشالا که هیچ وقت براتون هیچ مشکلی پیش نیاد 🥰🥰🥰

ستایش
ستایش
2 سال قبل

پارت بعد چیشد؟!

Negar
Negar
2 سال قبل

نکنه این رمانم قراره مثله رمان عشق ممنوعه استاد طلسم بشه پارت نده 🥲

اسم
اسم
2 سال قبل

پارت بعد کو؟؟

هدیه
هدیه
2 سال قبل

چرا پارت بعدی گذاشته نمیشه
نکنه نویسنده امروز کنکور داره؟

لمیا
لمیا
2 سال قبل

ببینید… من شک داشتم الانم مطمئنم شدم که افرین با میران دوست میشه
حالا می‌بینید….!!!

علوی
علوی
2 سال قبل

من جای دختره باشم به جای ببخشید، اتفاق بود و … زنگ می‌زنم همون اول یهو می‌گم «واییی میران دستت طلا! خدایی چطور به ذهنت رسید اگه ماشنشون رو برداری گورشون رو گم می‌کنن. نمی‌دونی چه شکنجه‌ای بود …» گرچه از این دختره این رفتارها بر نمیاد. اگه اون آفرین بود شاید، اما درین نه

مهسا
پاسخ به  علوی
2 سال قبل

🤣🤣🤣

𝑆𝑎𝑏𝑎
𝑆𝑎𝑏𝑎
2 سال قبل

تووووف

دسته‌ها
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x