رمان تارگت پارت 113 - رمان دونی

 

آهنگی که همیشه و همیشه تو گوشم بود چون.. روزی نبود که صداش و از تو اون اتاق نشنوم.. اتاقی که حالا مشابهش و تو خونه خودم درست کردم.. ولی آدمی که همیشه توش می نشست و جز مواقعی که مجبور می شد بیرون نمی اومد.. نبود که بیاد و اینجا رو به روم بشینه..
در عوض عکسش و گذاشته بودم و حضورش و توی ذهنم تجسم می کرد.. کسی که می تونست.. با حضورش.. زندگی و آینده ام و تغییر بده و من و تبدیل به یه آدم بهتر و مفیدتر و دل رحم تر کنه..
کسی که غم و حسرت نبودنش تا ابد توی دلم می مونه.. مادرم!
..غم میون دو تا چشمون قشنگت لونه کرده..
..شب تو موهای سیاهت خونه کرده..
..دو تا چشمون سیاهت مثل شب های منه..
..سیاهی های دو چشمت مثل غم های منه..
خودم و انداختم رو مبل کنار تخت.. همونی که همیشه مادرم روش می نشست و منم کنارش می نشوند.. نگاهم و دوختم به گوشه و کنار اتاق.. اتاقی که خیلی تلاش کردم تا همونی بشه که بود.. با همون وسایل.. همون لباسا.. همون گلدونا و قاب عکسا.. با همون درجه از گرما.. حتی با همون بوی عطری که همیشه به محض باز کردن در تو مشامت می پیچید!
فقط اونی که باید مثل همیشه همینجا کنار من می نشست و دستم و توی دستش می گرفت.. نبود!
..وقتی بغض از مژه هام پایین میاد بارون می شه..
..سیل غم آبادیم و ویرونه کرده..
..وقتی با من می مونی تنهاییم و باد می بره..
..دو تا چشمام بارون شبونه کرده..
چه شب و روزایی که تک و تنها اینجا می نشست.. زل می زد به یه گوشه سقف.. ترانه گوش می داد و تو خودش غرق می شد..
چقدر احمق بودم که با مغز کوچیکم ساعت ها فکر می کردم و دنبال راهی می گشتم تا مادرم و از این حال و هوا دربیارم و بهش انگیزه زندگی بدم.. ولی.. حالا می فهمیدم دردی که تو دلش داشت با هیچی درمان نمی شد و من بیخودی داشتم تلاش می کردم واسه از بین بردنش!
..بهار از دستای من پر زد و رفت..
..گل یخ توی دلم جوونه کرده..
..تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش می گیرم..
..ای شکوفه توی این زمونه کرده..
ولی خب.. همه چیز که قرار نبود همینجوری بمونه! تلاش های بچگی من ثمری نداشت و نشد اون چیزی که می خواستم بشه.. اما منم آدمی نبودم که به همین راحتی بیخیال بشم!
مادرم رفت ولی.. فکرش هنوز تو مغز منه.. عشقش هنوز تو قلب منه.. عشقی که می تونست بیشتر و بیشتر بشه اگه اون هرزه حرومزاده.. مثل بلا رو سرمون نازل نمی شد!

حالا این اتاق تو این خونه ساخته شده.. تا همیشه یادم بمونه این در می تونست بسته نباشه.. این خونه می تونست خالی و سوت و کور نباشه.. من می تونستم تا آخر عمر.. بدون اینکه محتاج زن و دختر دیگه ای باشم.. با مادرم زندگی کنم و دیگه هیچی از خدا نخوام.. ولی اون آدم نذاشت.. منم حق داشتم مشابه اون داغی که رو دلم گذاشت و.. رو دلش بذارم..
خدا خودش گفته قصاص! منم می خواستم از حقی که خدا بهم داده.. استفاده کنم! تقاص پرپر شدن مادرم تو اوج جوونی.. تقاص شکستن دلم.. تنهایی پونزده ساله ام.. وحشی شدنم.. هار شدنم.. همه رو پس می گرفتم! از اون زنی که خودش و زده به دیوونگی و گوشه آسایشگاه افتاده.. ولی دخترش.. خیلی در دسترس تر از چیزی بود که فکر می کردم و شک ندارم که همینم.. کار خداست!
خدا هم دلش با منه.. دلش انتقام گرفتنم و می خواد.. که انقدر مسیرم و هموار کرده.. تو کاری که خود خدا اجازه اش و داده هم.. جایی برای پشیمونی نیست!
..چی بخونم جوونیم رفت و صدام رفته دیگه..
..گل یخ توی دلم جوونه کرده..
..چی بخونم جوونیم رفت و صدام رفته دیگه..
..گل یخ توی دلم جوونه کرده..
×××××
با صدای زنگ آیفون.. بیخیال غذای روی گازم شدم و سریع به سمتش هجوم بردم..
– بله؟
– خانوم درین کاشانی؟
– بله بفرمایید!
– تشریف بیارید بسته اتون و تحویل بگیرید!
– چشم همین الآن میام!
در حالیکه لبخند از رو لبم جدا نمی شد سریع مشغول پوشیدن شال و مانتوم شدم و پله ها رو دو تا یکی رفتم پایین.. دیشب تا حالا از استرس اینکه امروز نرسه.. یا یه زمانی برسه که من تو هتل باشم و نتونم نقشه ام و عملی کنم داشتم می مردم و حالا.. از شادی درست پیش رفتن برنامه هام رو پام بند نبودم!
بسته رو که تحویل گرفتم.. خواستم با همون سرعت برم بالا و محتویاتش و بررسیش کنم که طبق معمول زن دایی تو راه پله مچم و گرفت و در و باز کرد..
– کی بود درین جان؟
وایستادم و به ناچار برگشتم سمتش.. بعد از جریان خواستگاری و اینکه تاکید کردم تحت هیچ شرایطی نمی خوام دوباره پاشون به اینجا باز بشه.. زن دایی بازم باهام سرسنگین شده بود.. ولی موقع فضولی و دخالت کردن توی کارام که می رسید.. این دلخوری و ناراحتی یادش می رفت!
– از اداره پست بود.. خرید اینترنتی داشتم برام آورد!
– چی هست؟!
نفس عمیقی کشیدم و بازدمم و فوت کردم.. جدا از اینکه شرایط بلند شدن از این خونه رو نداشتم ولی.. خیلی دلم می خواست برم و راحت شم از این سوال و جواب شدنا!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان لانتور pdf از گیتا سبحانی

  خلاصه رمان :       دنیا دختره تخسی که وقتی بچه بود بیش فعالی شدید داشت یه جوری که راهی آسایشگاه روانی شد و اونجا متوجه شدن این دختر یه دختر معمولی نیست و ضریب هوشی بالایی داره.. تو سن ۱۹ سالگی صلاحیت تدریس تو دانشگاه رو میگیره و با سامیار معتمدی پسره مغرور و پر از شیطنت

جهت دانلود کلیک کنید
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اشرافی شیطون بلا

  دانلود رمان اشرافی شیطون بلا خلاصه : داستان درباره ی دختریه که خیلی شیطونه.اما خانواده ی اشرافی داره.توی خونه باید مثل اشرافیا رفتار کنه.اما بیرون از خونه میشه همون دختر شیطون.سعی میکنه سوتی نده تا عمش متوجه نشه که نمیتونه اشرافی رفتارکنه.همیشه از مهمونیای خانوادگی فرار میکنه.اما توی یکی از مهمونی ها مجبور به شرکت کردن میشه و سوتی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان سرد

    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی به ته خط میرسی و هرچه چشم می گردانی نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدم و حوا pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :   نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
shyli
shyli
2 سال قبل

فک کنم قضیه اینطوری بوده که مادر درین با بابای میران با هم بودن و مادره بعد فهمیدنش اینطورز شده حدسم اینه
پلز پارتا بلند باشه

حدیثه
حدیثه
پاسخ به  shyli
2 سال قبل

خب همینه دیگه داره میگه خودش که اون زن لعنتی وارد نشده بود

فقط نتیجه اخلاقی رمان: اگه کسی بی خودی باهات مهربان شد به همین راحتی اعتماد نکن.

و دیگر این که با هیچ پسری به غیر از چار چوب ازدواج نباید وارد رابطه شد

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x