رمان تارگت پارت 12 - رمان دونی

زبونم قفل شد و بدون هیچ واکنشی فقط نگاهش کردم.. شاید تو حالت عادی باید می توپیدم بهش که چرا حتی با همین حرف قانع شده که اون آدم نامزدمه ولی اون لحظه.. این موضوع کمترین اهمیت و برام داشت و حتی بهش فکرم نکردم چون.. همه ذهنم درگیر این شده بود که چرا… میران محمدی.. همچین حرفی به علیرضا زده بود؟
اونم به قول خودش انقدر.. قاطع و محکم! چیزی که با توجه به سبک رفتاریش.. کاملاً می تونستم تشخیصش بدم.. آره همچین کاری ازش برمی اومد ولی.. چرا؟
تا خواستم حرف بزنم و بگم تو چرا همچین حرف مسخره ای رو انقدر راحت باور کردی در ساختمون باز شد و منی که نمی خواستم با خانوم فرجی رو به رو بشم.. به ناچار روم و برگردوندم سمت چهره پر از اخمش و بعد از یه سلام زیر لب بدون اینکه بخوام بمونم تا جوابش و بگیرم قدم هام و به سمت سر کوچه تند کردم.
در حالیکه زنگ زدن به اون آدمی که کارتش تو خونه جا موند و بازخواست کردنش بابت این حرف و گذاشتم تو اولویت های کارایی که بعد از برگشتنم باید انجام می دادم!
*
در حالیکه بعد از یک ساعت هنوز خشم وجودم از رفتار عجیب غریب میران محمدی و رفتار عجیب تر علیرضا خاموش نشده بود.. با قدم های بلند داشتم از راهرو رد می شدم که یکی از پرستارا صدام زد:
– خانوم کاشانی؟
وایستادم و برگشتم سمتش.. می شناختمش.. خانوم بیانی.. مسئول رسیدگی به.. به کسی بود که اینجا داشتم.. با وجود درون متلاطمم لبخندی زدم و گفتم:
– سلام.. خوب هستید؟ خسته نباشید!
– مرسی عزیزم.. شما خوبی؟
– ممنون.. طوری شده؟
نگاهی به در اتاقی که اون شخص و تو خودش جا داده بود انداخت و گفت:
– وضعیت ما…
سریع پریدم وسط حرفش تا اون کلمه رو به زبون نیاره..
– بیمارم! خب؟
– بله.. وضعیت بیمارتون خوب نیست! من دو روز پیش هم باهاتون تماس گرفتم جواب ندادید..
– حتماً ندیدم و بعدشم یادم رفته.. چی شده مگه؟
– مدام بیتابی می کنه..
– مگه حرف می زنه؟
– بله؟
– میگم.. مگه چیزی میگه که شما متوجه بیتابی کردنش می شید؟
– نه ولی.. از حالتاش مشخصه! آروم نیست.. دیگه بعد از اینهمه مدت پرستار اینجور افراد بودن می تونم تشخیص بدم حال بیمار مثل همیشه هست یا نه؟
بی حوصله سری تکون دادم و گفتم:
– باشه.. حالا می گید چیکار کنم؟
– ساده اس عزیزم.. یه کم بیشتر بهش سر بزن.. تنها ملاقات کننده اش شمایی.. طبیعیه که تغییر حالت هاش هم هرچی که باشه چه خوب چه بد به شما بستگی داره.. ولی همینم ازش دریغ می کنی!
جلوی زبونم و گرفتم تا نگم همینم به زور دارم انجام میدم.. لزومی نداشت همه در جریان وضعیت زندگی و روابط من قرار بگیرن.. واسه همین سرم و به تایید تکون دادم و با گفتن یه باشه زیر لب رفتم تو اتاق

امروز که بیشتر از همیشه ازش گله داشتم و عصبانی بودم.. شنیدن حرفای خانوم بیانی هیچ تاثیری نمی تونست روی من و احساساتم داشته باشه..
امروز که با شنیدن حرفای زن دایی فریده تا این حد تحقیر شدم و غرورم له شد.. به هیچ وجه نمی تونستم ذره ای مهر و محبت تو وجودم پیدا کنم نسبت به این آدمی که دراز به دراز روی تخت افتاده بود و نگاه پوچ و بی حس و حالش و حتی با نزدیک شدن من.. از سقف ترک برداشته اتاق نگرفت!
نمی دونستم این ملاقات های دو هفته یه بار و از سر ناچاری و شایدم.. دلسوزی.. اصلاً تاثیری داره یا نه ولی.. در حال حاضر تنها کاری بود که می شد انجام داد تا بعدها.. به خاطرش.. شرمنده وجدانم نباشم!
با نگاهی به دو تا مریض دیگه توی اتاق که خواب بودن و اگه بیدارم بودن مثل همین آدم.. به بود و نبود یه نفر دیگه اهمیت نمی دادن.. صندلی و کشیدم نزدیک تختش و نشستم روش..
خیره به چهره تکیده تر شده نسبت به دفعه قبلش.. به این فکر کردم خانوم بیانی چه دل خوشی داشت که خیال می کرد با بیشتر اومدن من به اینجا.. حالش بهتر می شه و دیگه بیتابی نمی کنه.. در صورتی که حتی.. متوجه حضورمم نمی شد..
شایدم می شد و براش هیچ فرقی با آدمای دیگه نداشتم.. پس.. نمی تونستم نتیجه بگیرم که حال و روزش ربطی به من داره یا نه!
با این حال خودم و یه کم بهش نزدیک تر کردم و گفتم:
– سلام!
حتی به اندازه یه پلک زدن واکنش نشون نداد و من با خوش خیالی و فکر به اینکه شاید تو عالم خودشه و صدام و نشنیده بلندتر گفتم:
– ســــلام!
بازم هیچی.. سکوت و سکون مطلق.. خب.. تعجبی هم نداشت! بیخودی نباید امیدوار می شدم که هربار امیدم ناامید بشه..
روم و برگردونم و زل زدم به قاب عکس روی میز کنار تخت.. یه عکس تکی از خودم.. به توصیه دکترش.. واسه اینکه به چهره ام عادت کنه و هربار که میام اینجا بفهمه آشنام.. خیلی آشناتر از چیزی که فکرش و می کنه!

قاب و برداشتم و خیره به چهره خندونم توی عکس پوزخند زدم و گفتم:
– خانوم بیانی میگه این اواخر زیاد بیتابی می کنی.. تجویز کرد بیشتر بهت سر بزنم تا حال روحیت بهتر بشه!
بغضی که از یکی دو ساعت پیش.. شکل گرفته بود و من به زور کنترلش کرده بودم ترکید و همزمان با ریختن دو قطره اشک روی عکسم لب زدم:
– کاش.. کاش فقط یه بار.. به اندازه یه جمله.. حرف می زدی و بهشون می گفتی که من.. هیچ نقشی توی این حال و روزت و اصلاً.. هیچ نقشی توی زندگیت ندارم که بخوام تا این اندازه تاثیر گذار باشم واسه روحیه ات!

قاب و برگردوندم سرجاش و عصبی دستی رو صورت خیسم کشیدم..
– خانوم بیانی دل خوشی داره نه؟ خب.. حقم داره! منم.. با وجود اینکه می دونم هیچ جایی توی قلب و زندگیت ندارم.. چه الآن.. چه اون موقع که سر پا بودی.. بعضی وقتا دلخوش می شم که شاید.. یه فرقی برات داشته باشم! ولی هر دفعه می فهمم که اشتباه کردم.. این و باید یه جوری به خانوم بیانی و بقیه دکتر و پرستارا هم بفهمونیم نه؟ تا بیخودی توقع الکی ازمون نداشته باشن!
از رو صندلی بلند شدم و چسبیده به تختش وایستادم.. خم شدم سمتش و خودم و تو مسیر نگاهش قرار دادم تا بالاخره.. مردمک چشماش حرکت کرد و به صورتم خیره شد..
– نظرت چیه همین امروز این و بهش بفهمونیم..
پوزخندی زدم و با تلخی اضافه کردم:
– مامان جان!
دیدم که نگاهش لرزید.. شاید.. می شد یه واکنش در نظر گرفتش.. ولی من اون لحظه به همچین واکنش جزئی و کوچیکی احتیاج نداشتم..
من دو تا گوش می خواستم که حرفام و بشنوه و یه زبون که بعد از شنیدن همه حرفام.. همه درد دلام.. همه بازخواست کردنام.. جواب بده.. توضیح بده.. نه اینکه من بگم و بگم و بگم.. آخرسر فقط همین سکوت و نگاه سرد نصیبم بشه و من.. اصلاً نفهمم صدام شنیده شده.. یا فقط نگاهش با منه و ذهنش.. جای دیگه سیر می کنه!
با این حال طاقت نیاوردم.. مثل هربار که می اومدم و با علم به اینکه جوابی نمی گیرم حرف می زدم.. طاقت نیاوردم و دردی که امروز بیشتر از همیشه تو دلم بزرگ شده بود و بیرون ریختم و با بغض لب زدم:
– امروز نمی خواستم بیام. نه به خاطر اینکه.. می دونم چشم به راه من نیستی.. به خاطر اینکه می ترسیدم از خودم.. می ترسیدم دل بشکنم.. می ترسیدم واقعاً صدام و بشنوی.. حرفام و درک کنی و دلت بگیره. هرچند که حقته و باید دلت بگیره از این عاقبت و حال و روز دخترت ولی.. می ترسیدم از عذاب وجدان گرفتن خودم..
نشستم لب تخت و نگاه درمونده ام و دوختم به چشمایی که حالا دیگه سعی نداشت ازم بگیردشون و من می تونستم با یه درصد ناچیز احتمال بدم که توجهش به من جلب شده:
– ولی می خوام بگم! حالا که تا اینجا اومدم می خوام بگم که چقــــــدر.. غصه دارم و باعث و بانی تمام این غصه های جمع شده توی دلم.. تویی! تویی جیران خانوم.. تویی که حتی.. به مامان صدا زدنت عادت ندارم! کی وقتی مامان صدات زدم جواب دادی؟ صدای خودم.. صدای یه دختر بچه احمق به اسم درین هنوز تو گوشمه وقتی ده بار.. بیست بار.. صدات می زد مامان و تو برنمی گشتی.. نگاهش نمی کردی.. خودت و زده بودی به بی عاری.. به دیوونگی.. که کسی کاری بهت نداشته باشه..

…ولی من می دونستم که بهتر از همه می فهمی.. که همه چیز و می بینی.. که واقعاًَ دیوونه نیستی و فقط.. خودت دوست داری اینجوری به نظر برسی! فکر درستی هم کردی.. چون فقط از یه دیوونه.. از یه کسی که.. عقلش به کل زایل شده برمیاد کاری که تو کردی! اینجوری کردی همه بهت حق بدن نه؟ ولی حداقل من یه نفر که می دونم.. تو هرکاری کردی.. آگاهانه کردی.. بعدش خودت و زدی به دیوونگی! به خاطر همینه که هیچ وقت دلم برات نسوخت.. هیچ وقت منم نتونستم مثل بقیه بگم.. آخی.. گناه داره.. کاری به کارش نداشته باشید! چون تو.. راحت ترین راه و انتخاب کردی واسه.. تبرئه کردن خودت!
با وجود پرده اشک توی چشمم و نگاه تارم.. می دیدم که هنوز به من خیره اس.. پس هنوز داره می شنوه.. پس هنوز جا داره واسه منتقل کردن این غم های تل انبار شده به وجودش..
– ولی به جز من.. پیش یه نفر دیگه هم نمی تونی خودت و تبرئه کنی و اون.. بابای بیچاره امه! با کارایی که کردی حتی نذاشتی بعد از مرگش آروم بگیره و مطمئنم تو تمام این سال ها روحش در عذابه!
هق زدم و صدام و آوردم پایین فقط در حدی که مطمئن شم به گوش خودش می رسه..
– عذاب می کشه وقتی می بینه دخترش بی خونه و سر پناه مونده و باید به خاطر یه چهاردیواری منت زن داییش و بکشه که هر روز یه نقشه داره واسه بیرون کردنش.. عذاب می کشه از هر روز خوار و خفیف شدن من.. از تنها و بی کس شدن من.. از اینکه این شکلی دارم بازیچه دست این و اون می شم بدون اینکه از خودم اختیاری داشته باشم و همه اینا.. تقصیر توئه! تویی که مثلاً مادری!

دیگه اختیار اشکام دست خودم نبود و برام اهمیتی نداشت اون دو تا مریضی که توی اتاق.. خواب بودن صدام و بشنون.. اصلاً همه دنیا بفهمن که من هیچ خیری از این آدم ندیدم.. شاید یکی پیدا شد درکم کنه و در برابر همه حرفا و عقده هام نگه عیب نداره.. تو کوتاه بیا.. مادرته! مشکل داره! چرا یه بار یکی به این مادر نگفت.. به خودت بیا.. این دخترته.. بهت احتیاج داره؟
– حداقل فایده ای که می تونستی واسه ام داشته باشی این بود که من بی بزرگتر نمونم.. بی سر و صاحب نمونم که مجبور شم از این سن با هرکی سر راهم اومد ازدواج کنم که چی؟ فردا پس فردا یه وقت زن داییم هوس نکنه یه مرد زن مرده رو برام گیر بیاره تا دستم و بگیره و ببره از اون خونه! می کنه این کار و جیران خانوم.. به خدا می کنـــــه.. فقط صبر کن و ببین کی خبر عروسیم با یه مرد چهل سال از خودم بزرگتر و برات میارم! از صدقه سری تو.. تویی که خودت و زدی به دیوونگی تا بزرگتر من نباشی و برعکس.. خودت شدی وبال گردنم!

با پشت دست اشکایی که بلافاصله جاشون پر می شد و پاک کردم و با پوزخند تلخی گفتم:
– به امید کی این کار و کردی؟ منی که بابا هم نداشتم.. باید چشم به دست کی می دوختم که من و به دندون بکشه و بزرگ کنه؟ مادر پیر و مریضت که از غصه تو دق کرد و مرد؟ یا داداشت که حتی حاضر نشد تویی که خواهرشی و تو خونه اش نگه داره.. با گوشای خودم شنیدم که به زن دایی گفت جیران حالا که اینجوری زمینگیر شده خرج داره.. اینجا بمونه ما باید پول پرستار و دوا درمونش و بدیم.. ولی بذاریمش آسایشگاه دولتی.. خرجش کمتره.. درین هم بعداً خودش میره سرکار.. پول درمیاره خرج مادرش و میده.. منم هرازگاهی کمکش می کنم! اون وقت تو.. اون لحظه ای که تصمیم گرفتی یه مجنون بشی.. یه روانی بشی تا کسی حساب کاری که کردی و ازت پس نگیره.. یه درصد.. فقط یه درصد به این فکر کردی که بچه ام چی می شه؟ که اون دختر بدبختم تا کی باید زیر یوق همچین آدمی بمونه و زندگیش و بگذرونه؟ نه! فکر نکردی.. به تنها چیزی که فکر کردی.. خلاص شدن از عذاب وجدانت بود! البته فکرم نکنم اون مثل بقیه آدما گولت و خورده باشه.. این اشک توی چشمات.. نشون میده اون نیم درصد وجدان باقی مونده تو وجودت.. هنوز داره کار خودش و می کنه..
نفس عمیقی کشیدم و بعد از پاک کردن صورت خیسم از لبه تخت بلند شدم.. ولی وقتی نگاهش همراه من حرکت نکرد و همچنان به جای خالیم خیره موند.. پوزخندی زدم به خیالاتم که فکر کردم حرفام و داره می شنوه.. ولی بازم مثل همیشه.. ذهنش جای دیگه سیر می کرد.. شایدم.. سعی داشت اینجوری وانمود کنه که من.. دفعه بعد وقتی اومدم.. خفه بشم و بار روی دوشش و سنگین تر نکنم!
نگاهی به در بسته اتاق انداختم و سرم و نزدیک تر بردم و اینبار تو گوشش پچ زدم:
– با همه این حرفا.. این گلگی ها.. این عقده ها.. اگه خوب بشی.. اگه حرف بزنی.. اگه.. اگه ثابت کنی اشتباه فکر نمی کردم و این تظاهر به دیوونگی.. فقط یه پوشش بود واسه کارای غلطت.. اگه فقط به اندازه یه.. یه ببخشید.. یه دخترم.. یه درین گفتن.. حرف بزنی.. می بخشمت! به خدا می بخشمت مامان! فقط حرف بزن.. بگو.. یه بار.. نه بیشتر.. بعدش دیگه.. با خیال راحت تری دخترت می شم! همه این سال ها رو فراموش می کنم و دخترت می شم.. فقط کافیه بخوای.. همین!
صاف که وایستادم.. دیگه حتی همون نگاه خیره هم ازش ندیدم چون.. چشماش و بسته بود. سرم و به تاسف تکون دادم و بعد از پاک کردن قطره اشکی که از گوشه چشمش به سمت بالش سرازیر شده بود.. روم و گرفتم و با قدم های بلند زدم از اتاق و اون آسایشگاه بیرون!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نیکوتین pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان :       سَرو، از یک رابطه‌ی عاشقانه و رمانتیک، دست می‌کشه و کمی بعد‌تر، مشخص می‌شه علت این کارش، تمایلاتی بوده که تو این رابطه بهشون جواب داده نمی‌شده و تو همین دوران، با چند نفر از دوستان صمیمیش، به یک سفر چند روزه می‌ره؛ سفری که زندگیش رو دستخوش تغییر می‌کنه! سرو تو این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی

  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر گذاشتن ماجراهائی عجیب عشق واقعی خود را پیدا میکند ….

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عشق ممنوعه استاد پارت 19
دانلود رمان بوسه با طعم خون

    خلاصه رمان:     شمیم دختر تنهایی که صیغه ی شهریار میشه …. شهریارِ شیطانی که بعد مرگ، زنده ها رو راحت نمیذاره و آتش کینه ای به پا میکنه که دودش فقط چشمهای شمیم رو می سوزونه …. این وسط عشقی که جوونه می زنه و بوسه های طعمه خونی که اسمش شکنجه س ! تقاص پس

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلنجار

    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به چالش میکشد و هرکدام به نحوی با این مسئله و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی شهرزاد

    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لمیا
لمیا
2 سال قبل

اخی درین تنهاست…دلم براش سوخت

hoda~p
hoda~p
2 سال قبل

عه فکر می کردم مادر درین هم مرده
خیلی برام سوال شد که مادرش چیکار کرده که برای تبرئه شدنش خودشو زده به دیوونگی😑

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x