رمان تارگت پارت 123 - رمان دونی

 

– خیله خب فهمیدم.. دیگه نمی خواد خجالت بکشی.. هدف منم اینه که رابطه امون به جایی برسه که این خجالته برداشته بشه ولی.. حق داری.. انتظار بیجاییه که انقدر زود باهاش کنار بیای و حداقل در برابر من از وجودت حذفش کنی. مشکلی نیست.. صبر می کنم!
سکوتی که در جواب حرفام داشت.. مطمئناً فقط به خاطر این آغوش یهویی و بی مقدمه من بود و شک نداشتم که حتی یه کلمه از حرفامم نشنیده..
سرم و یه کم به سمت صورتش خم کردم و گفتم:
– مثلاً فکر می کنی تو این شرایط هرچی بیشتر بدنت و سفت کنی کمتر با من تماس پیدا می کنی؟!
– هان؟! نه من.. دست خودم نبود..
صاف نشستم و همونطور که با یه دستم بازوش و با اون یکی دستم.. صورتش و نوازش می کردم.. با صدایی که سعی داشتم آرامش مورد نیازش و تامین کنه لب زدم:
– راحت باش درین.. باز کن عضلاتت و.. امشب حال خراب و داغون من و خوب کردی.. بذار منم جبران کنم برات.. آهان.. آفرین.. شل کن خودت و.. فکر کن می خوام بهت آمپول بزنم!
خندید و آروم لب زد:
– اگه آمپول انقدر حس خوبی داشت که آدما ازش فراری نبودن!
با اینکه صورتم و نمی دید که بخوام با عضلات چهره ام براش فیلم بازی کنم.. لبخند عمیقی رو لبم شکل گرفت.. این حرفم با خجالت و تن صدای خیلی آروم به زبون آورد.. ولی همینم یه جهش رو به جلو محسوب می شد و دروغ چرا.. واسه منم حس خوبی داشت!
حسی که کم کم داشت خودش و نشون می داد و رو هورمون ها و حرارت و تند شدن ضربان قلب و ریتم تنفسیم.. تاثیر می ذاشت!
منی که همیشه بیزار بودم از بی جنبه بودن مردا در برابر جنس مونث و این و یه نقطه ضعف می دونستم.. حالا چرا باید از همین نقطه ضعف.. حس خوب و مثبت بگیرم؟
چشمام و محکم بستم و سرم و برای بیرون کردن فکرای احمقانه ام تکون دادم و برای اینکه ذهنم و منحرف کنم دوباره کانال زدم به شب خواستگاری و پرسیدم:
– سرش به تنش می ارزید یا نه؟
با حس راه رفتن چیزی روی دستم نگاهم و انداختم پایین که دیدم درین بازم با اون انگشت لعنتیش بند کرده به ساعد دستم..
نه مثل اینکه امشب.. خودشم بدش نمی اومد یه حرکتی بزنه و رابطه امون از این خشکی و بی انعطافی دربیاد.. اگه موافق بود که.. منم حرفی نداشتم!

– کی؟
– خواستگارت!
– آدم خوبی بود ولی..
مطمئناً قسمت دوم حرفش مهم تر بود که گوشم و بهش نزدیک کردم و گفتم:
– ولی؟
– دیگه کسی به چشمم نمیاد..
لبخند قبلیم هنوز پاک نشده بعدی جایگزینش شد.. توی شرکت چی درباره امشب فکر می کردم و چی شد..
– چرا؟
– خب.. به نظرم بهترین آدمم که باشن.. در برابر تو حرفی برای گفتن ندارن!
نفسی گرفت و قبل از اینکه من حرفی پیدا کنم تا در جواب این ابراز لطفش بزنم خودش ادامه داد:
– تو اتاق بودیم وقتی سر و صدا اومد و فهمیدیم ماشینشون و دزدیدن.. اگه بگم.. فقط داشتم به تو فکر می کردم و حتی یه کلمه از حرفاش و نفهمیدم باور می کنی؟ داشتم فکر می کردم اگه چیزی پرسید چی جواب بدم.. که همون موقع.. به دادم رسیدی! نمی دونی چقدر خوشحال شدم که!
آروم خندیدم و گفتم:
– از قیافه خشک شده ات وسط کوچه وقتی من و دیدی معلوم بود که چقدر خوشحال شدی!
با صدای بلند تر از من خندید و گفت:
– همون موقع که نه.. بیشتر شوکه بودم.. تازه ناراحتم شدم از اینکه پنهون کاریم این شکلی لو رفت.. همون شبشم نه.. چون به نظرم این کارت زیادی بود و اون بنده خداها دیگه گناه نکرده بودن که یه بخشی از سرمایه اشون از دست بره.. ولی فرداش.. که فهمیدم ماشین و یه گوشه گذاشتی و پلیس پیداش کرده.. بالاخره تونستم یه نفس راحت بکشم و خوشحال شدم از اینکه.. همچین کاری کردی و خودت و به خاطر من تو دردسر انداختی..
– به خاطر تو نبود.. به خاطر خودم بود!
چند دقیق سکوت بینمون.. به نوازش بازوی درین توسط من و نوازش ساعد دستم توسط درین گذشت.. تا اینکه پرسید:
– چه جوری به ذهنت رسید؟
– چی؟
– اینکه همچین کاری بکنی.. آدم بفرستی ماشینشون و بدزدن.. خطرناک بودنش به کنار.. چه جوری تونستی تو لحظه.. همچین تصمیمی بگیری!
– من برعکس تو.. بهترین تصمیماتی که گرفتم تصمیمات عجولانه ام بوده. انگار تو شرایط سخت ذهنم بیشتر فعالیت می کنه.
نفس عمیق و پر حسرتی کشید و لب زد:
– آره دقیقاً برعکس من.. مثلاً فردای اون روز.. وقتی به حرفای دایی و زن داییم فکر کردم.. کلی جواب مناسب که هم محترمانه باشه و هم باهاشون مخالفت کرده باشم به ذهنم رسید.. ولی اون لحظه.. هیچی نتونستم بگم که قانعشون کنه..

– ولی باید تلاش کنی درین. نذار از یه سوراخ دو بار گزیده بشی.. تو رو نمی دونم ولی من دیگه انقدری از خودم مطمئن نیستم که دفعه بعد بازم به دزدیدن ماشین بسنده کنم و نرم سراغ یه دردسر بزرگتر!
– نه نه.. به خدا دیگه نمی ذارم تکرار بشه.. زن داییم همینا رو هم می خواست دوباره دعوت کنه که نذاشتم.. گفتم اگرم بیان.. من خونه نمی مونم!
دیگه چیزی نگفتم ولی ذهنم درگیر شد.. این داییش و زن داییش دیگه داشتن واسه من می شدن قوز بالا قوز.. اون روزایی که مهره های بازیم و یکی یکی می چیدم و برای هر کدوم نقشی تعیین می کردم که به وقتش برام کارساز باشن.. حتی تصورشم نمی کردم که تا این حد اصرار داشته باشن به بیرون کردن درین از اون خونه.. اول فکر می کردم یه گیر و پیله کردن گذراست.. ولی حالا.. قضیه خیلی داشت جدی تر می شد و من.. کم کم باید نقشه دومم و عملی می کردم!
– میران؟
با صدای درین از فکر دراومدم ولی نگاهم هنوز میخ اون آب نمای وسط حوض بود که جواب دادم:
– هوم؟
– اون روز.. تقوی اومد شرکت سراغت؟
– اوهوم!
– چی می گفت؟ شکایت نکنه ازت؟!
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم گرفتم.. قبل از اینکه جواب بدم خودش همونطور که هنوز سرش پایین بود و یا با دست من یا با انگشتای خودش بازی می کرد گفت:
– تو دانشگاه دیگه ندیدمش.. یعنی دیگه کلاسمون تموم شد.. فقط مونده امتحان که باید ببینم چه برخوردی باهام داره..
– هنوز می ترسی ازش؟ بعد از بلایی که سرش آوردم؟
– اگه بگم از این می ترسم که بیشتر از من با تو دشمن بشه و تلافی این کار و سرت دربیاره باور می کنی؟ نره شکایت کنه؟!
– مدرک نداره!
– پس اومده بود چی بگه بهت!
مسلماً دیگه حرفایی که بین من و تقوی رد و بدل شد و نمی خواستم بذارم کف دست درین.. فقط احتمالی که می گفت شاید اونم مثل من.. به جای خود درین یه مشکلی با خانواده اش داشته که حالا می خواد انتقام بگیره رد شد و من هنوز نفهمیده بودم این دختری که تو این چند دقیقه.. از وقتی اومده بغلم حتی روش نمی شه چند سانت سرش و بالا بگیره و باهام چشم تو چشم بشه.. چیکار می تونه کرده باشه که آدمی مثل تقوی رو به خون خودش تشنه کنه!
لزومی هم نداشت ذهنش و درگیر این مسئله کنم که شب تا صبح فکر کنه به این موضوع.. البته دیگه وقتی هم براش نمی موند.. از یه زمانی به بعد.. تنها چیزی که توی سرش می گذشت.. فکر کردن درباره من بود. نه هیچ بنی بشر دیگه ای..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان داروغه pdf از سحر نصیری

  خلاصه رمان:       امیر کــورد آدمی که توی زندگیش مرد بار اومده و همیشه حامی بوده! یه کورد مرد واقعی نه لاته و خشن، نه اوباش و نه حق مردم خور! اون یه پـهلوونه! یه مرد ذاتا آروم که اخلاقای بد و خوب زیادی داره،! بعد از سال ها بر میگرده تا دینش رو به این مردم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رز سفید _ رز سیاه به صورت pdf کامل از ترانه بانو

  خلاصه رمان:   سوئیچ چرخوندم و با این حرکت موتور خاموش شد. دست چپمو بالا اوردم و یه نگاه به ساعتم انداختم. همین که دستمو پایین اوردم صدای بازشدن در بزرگ مدرسه شون به گوشم رسید. وکمتر از چندثانیه جمعیت حجیمی از دختران سورمه ای پوش بیرون ریختند. سنگینی نگاه هایی رو روی خودم حس می کردم که هراز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی

  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا می‌شه صهبا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روزگار جوانی

    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه نیاره. _جون رز عاطییی! ببین من حال این رو نگرفتم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دژبان pdf از گیسو خزان

  خلاصه رمان :   آریا سعادتی مرد سی و شیش ساله ای که مدیر مسئول یکی از سازمان های دولتیه.. بعد از دو سال.. آرایه، عشق سابقش و که حالا با کس دیگه ای ازدواج کرده می بینه. ولی وقتی می فهمه که شوهر آرایه کار غیر قانونی انجام میده و حالا برای گرفتن مجوز محتاج آریا شده تصمیم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حصاری به‌خاطر گذشته ام به صورت pdf کامل از ن مهرگان

  خلاصه رمان:       زندگی که سال هاست دست های خوش بختی را در دست های زمستانی دخترکی نگذاشته است. دخترکی که سال هاست سر شار از غم،نا امیدی،تنهایی شده است.دخترکی با داغ بازیچه شدن.عاشقی شکست خورده. مردی از جنس عدالت،عاشق و عشق باخته. نامردی از جنس شیطانی،نامردی بی همتا. و مردی غرق در خطا،در عین حال پاک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Marey
2 سال قبل

عالی ❤

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x