حتی ذره ای مکث نکرد و حرفم و رو هوا زد:
– واقعاً؟!
سرم و ربات وار به تایید تکون دادم.. در حالیکه فقط تو سرم این سوال رد می شد که «چرا؟»
چرا درین این پیشنهاد و داد یا اینکه چرا من انقدر سریع و بدون فکر قبول کردم.. تا اینکه وسوسه پرسیدن اولی بهم غلبه کرد و گفتم:
– فکر نمی کردم ترجیحت این باشه که من بمونم پیشت.. تا اینکه بخوای بری خونه دوستت!
– چرا؟ خب.. ما که قبلاً تو خونه تو شب پیش هم موندیم!
آره راست می گفت ولی.. عجیب بود که همه چیز نسبت به اون موقع انقدر برای من فرق کرده بود.. در صورتی که انگار برای درین.. چیزی عوض نشده بود!
ولی خب.. حالا که فکرش و می کردم می دیدم.. همچین بدم نبود شب موندنم.. بالاخره تا چند وقت دیگه.. شاید حتی همین چند هفته آینده.. باید این رابطه رو می رسوندم به اون نقطه ای که می خوام.. در نتیجه.. استارت و مقدمه اش.. می تونست همین امشب زده بشه!
دوباره راه افتادم سمت مبل و حین نشستن گفتم:
– باشه ولی کاش این پیشنهاد و زودتر می دادی.. حداقل با خودم لباس می آوردم!
لبخند موذیانه ای رو لبش نشست و رفت سمت اتاق خواب.. در حالیکه به شدت پشیمون شدم از به زبون آوردن این حرف..
چون بعید نبود الآن بره یکی از پیژامه های قدیمی باباش و برام بیاره و توقع داشته باشه که بپوشمش.. در اون صورت واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم..
ولی بازم.. غافلگیرم کرد وقتی.. با یه تی شرت و شلوار تو خونه ای ست که کاملاً نو به نظر می رسید برگشت و گذاشتش روی پام..
– خیلی سعی کردم تو همون رنگ و مدلایی انتخاب کنم که خودت می پوشی.. فقط امیدوارم اندازه باشه!
نگاهم هنوز قفل اون ست مردونه مشکی با دو تا خط زرد بود که لب زدم:
– رفتی واسه من لباس راحتی خریدی؟
– خب از همون موقع در نظرم بود که بگم شب و پیشم بمونی.. واسه همین خواستم آینده نگر باشم که اگه قبول کردی.. اذیت نشی!
سرم و برگردوندم سمتش و خیره تو چشمایی که صداقت ازشون می بارید لب زدم:
– چی بگم من به تو؟
به وضوح می تونستم ذوقی که از چپ و راست گیج و غافلگیر کردن من توی چشماش بود و ببینم و عجیب بود که این مسئله.. حرصم نمی داد و برعکس…
– مگه حتماً باید چیزی بگی؟ برو بپوش ببین اندازه هست یا نه؟ به فروشنده اش گفتم اگه خوب نبود میارم عوض می کنم!
لباسا رو برداشتم و حین بلند شدن از رو مبل پرسیدم:
– جدی؟ اون چی گفت؟
– گفت خیالتون راحت باشه.. اگه تو قد و هیکل منه بهش می خوره.. منم دیدم آره تقریباً هم سایز خودت بود!
– یعنی به خاطر یه لباس خریدن قشنگ یارو رو دید زدی آره؟
به خیال اینکه دارم شوخی می کنم با صدای بلند خندید و همونطور که هلم داد سمت اتاق خواب گفت:
– برو.. یه نظر حلاله!
تا وقتی برم تو اتاق هلم داد و بعد در و بست.. منم درحالیکه داشتم به شدت تلاش می کردم که نگاهم به آینه اتاق نیفته و دوباره شاهد اون چشمای پر از سرزنشی که واقعاً لایقش بودم نباشم.. مشغول عوض کردن لباسایی شدم که کاملاً مشخص بود برای خریدش هم وقت و هم سلیقه و هم.. پول زیادی صرف کرده!
دختره حقوق یه ماهش و خرج کرده بود واسه مهمونی امشب و تدارک و پذیرایی بی نقصش.. یعنی کار و به جایی رسوند که حس کردم من.. توی این رابطه.. چهار هیچ ازش عقب افتادم!
همه کارای من و هر خرجی که می کردم.. یه چیز معمولی بود که توی هر رابطه ای پیش میاد ولی.. خرجای درین.. حساب و کتاب داشت و فکر شده بود و این یعنی.. تو عمل نشون داد که بیشتر از منی که با سیاست جلو اومدم داره به این باهم بودن اهمیت میده..
بعد از عوض کردن لباسم.. نگاهم و دور تا دور اتاق کوچیک و جمع و جور ولی به شدت تمیز و مرتبش چرخوندم.. نمی دونم از سر بی پولی و اجبار بود.. یا خودش اینجوری ترجیح می داد که همه چیز در نهایت سادگی باشه و از تجمل و شلوغ های بیخود پرهیز کرده بود.
هرچی بود در برابر چیزایی که من از دخترای دور و برم دیده بودم.. زمین تا آسمون فرق داشت.. فکر نمی کردم برام اهمیتی داشته باشه که من کدوم سبک و بیشتر می پسندم.. چون تا حالا اصلاً بهش فکر نکرده بودم ولی.. در نهایت صداقت باید این واقعیت و قبول می کردم که این رفتار درین هم.. مثل باقی رفتارش.. نسبت به دخترای دیگه که باهام دمخور بودن.. سرتر بود!
با دیدن تابلوی خطاطی شده روی دیوار.. جلو رفتم و شعری که یه بخش از شعر بلند شاملو بود و زیر لب خوندم:
« کوره ها سرد شدن، سبزه ها زرد شدن، خنده ها درد شدن!»
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اون جاش که گفت چی بگم به تو آقا میران بگو عاشقشی که تا این اندازه به فکرت بوده ، بگو پشیمونی از این همه نقش بازی کردن ،بگو نقش عاشق برای میران واقعی ترجیح میدی به جای میران انتقام گیر بگو عشق همه چیز از این رو به اون رو میکنه …
دو جور حس بعد از انتقام و تلافی داریم، یه وقتی سنگینی که رو دلت یا رو شونههاته رو میذاری زمین، با یه انتقام یا هر روشی، سبک میشی. سبکی حس خوبیه. اما یه وقتی بار رو میذاری پایین، اما سبک نشدی خالی شدی. خالی شدن خیلی بده. از درونت تیکههایی با بار رو دلت کنده میشه میره. و خالی میشی. آدم سنگین باشه از داغ یا زیر فشار، اما خالی نباشه!!
میران به جایی رسیده یا با درین خوشبخت میشه یا کلاً خالی میشه
آره میران خان خنده ها درد میشن
دا درین دلتو برد میران خان ول کن اون انتقام لعنتی رو.والا میترسم درین بفهمه واسه انتقام نزدیکش شده یا میران کاری کنه که همه چی بهم بخوره😭😭بیااااووووو بشین مث گلاویژ و عماد منت کشی و التماس شروع میشه
جیییییییییییییییییییییییییییغغغ خدا نکنههههه
🤐🤐🤐🤐
من هنوز هم میگم مثل عشق ممنوعه استاد میشه که تازه نویسنده از فصل دوم ۵ پارت بیش تر نداده البته خداکنه این نویسنده زود به زود پارت بده دست مون را نذاره تو پوست گردو
راستی رمان عشق ممنوعه استاد اگه اون زن ته باغ واقعا مادر آراد باشه چرا از آراد می ترسه ؟ همین طور از ناهید ؟ اصلاً چرا مخفی شده؟ حالا واقعاً اون زن مادر آراده ؟ بعضی کار بر ها می گفتند مادر آراد هست. این نویسنده اش هم که یک ماه دست ما گذاشته تو رنگ
فقط اون زن ته باغ اگه واقعا مادر آراد هست چرا از آراد می ترسه چرا از ناهید می ترسه چرا خودشو قایم کرده حالا واقعا مادر آراد هست؟ بعضی کاربرها گفته بودند مادرشه
نخوندم عشق ممنوعه استادو☹️
واقعا خسته نمیشی از این مقدار نوشتن؟
وااا بده بابا بیخیال
حق
بای🚶🏼♀️