…خلاصه حکیم با روش خودش بدون اینکه بخواد شربتی بده یا روغنی به بدنش بماله.. پادشاه و درمان کرد و فقط بهش گفت برو چوگان بازی کن و با چوب محکم به گوی ضربه بزن و بعد حموم کن و یه کم بخواب تا خوب بشی.. پادشاهم این کارا رو کرد و فرداش دید حالش خوب شده.. بعد به وعده اش عمل کرد و کلی پول و هدیه به حکیم داد.. ولی وزیرش از این وضع راضی نبود و حسودی کرد.. واسه همین زیرآب حکیم و زد و به پادشاه گفت این حکیم دشمنته و براش چند تا داستان و مثال تعریف کرد و گفت.. آخرش تو هم مثل این داستانایی که تعریف کردم به دست همین حکیم کشته می شی.. پادشاهم که حسابی ترسیده بود.. دوباره گفت حکیم و ببرن به قصرش و بعد گفت که می خوام تو رو بکشم.. چون فکر می کنم تو جاسوسی و به قصد دشمنی اومدی… خوابیدی؟
– نه بگو!
– هیچی دیگه.. حکیم که دید اوضاع خطری شده.. گفت بذار من برم خونه.. وصیت هام و بکنم.. یه کتاب قدیمی هم واسه تو هدیه بیارم.. بعد از سه روز برمی گردم اون موقع تو من و بکش.. گفت چه کتابی.. حکیم گفت یه کتاب با ارزش که هر موقع دلت خواست می تونی بازش کنی و سه خط ازش بخونی بعد سر من از تو کتاب درمیاد و هرسوالی داشته باشی بهش جواب میدم.. خلاصه وسوسه داشتن کتاب به پادشاه غلبه کرد و گفت باشه.. برو سه روز دیگه بیا.. سه روز گذشت و حکیم با کتاب برگشت قصر.. کتاب و داد به پادشاه و اونم چند صفحه اش و ورق زد که یهو دید لای یکی از صفحه ها زهر ریخته شده و همینکه اون صفحه رو باز کرد.. زهر پاشید رو صورت پادشاه و افتاد روی زمین و مرد.. حکیمم بالا سرش وایستاد و یه شعری خوند که معنیش می شد… به عاقبت کار خودت فکر کن و دل کسی رو نسوزون.. که آهش دامن گیرت می شه! خلاصه که.. اگه پادشاه قصد کشتن حکیم و نداشت.. خودش زنده می موند و دیگه به این وضع نمی افتاد!
بعد از تعریف کردن داستانش.. دیگه چشمام انقدری باز نموند که بخوام به پیام اخلاقی قصه فکر کنم و حس کنم منم یه روزی.. جواب دلی که سوزوندم و می گیرم..
من خودم دلم سوخته بود و حالا داشتم به زور دیگران و وادار می کردم تا بابت این دلسوختگی جواب پس بدن.. در نتیجه.. فکر کردن به این چیزا.. نمی تونست مانعی باشه سر راه رسیدن به مقصدم!
چند مشت آب تو دستشویی به صورتم پاشیدم ولی باز حس می کردم کمه.. کم بود واسه به خودم اومدن.. واسه در اومدن از این حال و هوا.. واسه برگشتن به قالب اصلیم!
انتظار همچین چیزی رو از خودم نداشتم.. انتظار اینکه تا صبح تو بغلم بگیرمش و حتی صبحم به زور ازش دل بکنم و از تخت پایین بیام و نداشتم.. انتظار اینکه یه شب بدون حاشیه رو این شکلی چسبیده بهش به صبح برسونم و به هیچ وجه نداشتم!
فکر می کردم وسطا.. نیاز جنسی و غریزه بهم غلبه کنه و یه کاری دست جفتمون بدم چون.. من.. اکثر دخترا رو با همین چشم نگاه می کردم! کسی پیش من نمی خوابید مگه به قصد سکس! ولی اینکه حتی کارمون به یه بوسه خشک و خالی هم نکشید و با آرامش تو یه جای تنگی که فضایی واسه چرخیدنم نداشت.. خوابم برد و حتی وسطا هم بیدار نشدم.. بیش از اندازه عجب و غیر قابل باور بود!
یه صدایی می گفت ربطی به این دختر نداره.. شاید با هرکس دیگه ای هم که بودی و ذهنت و فعلاً درگیر سکس نمی کردی می تونی همینجوری بمونی.. مسئله اینه که خودت نخواستی!
ولی یه صدای دیگه کاملاً نقضش می کرد و می گفت.. مسئله فقط آدمه اس.. وگرنه من کی تمایل داشتم به این شکلی خوابیدن.. انقدر پر احساس وعاشقـ…
سریع در دستشویی باز کردم و رفتم بیرون.. نمی خواستم حتی توی ذهنم این کلمه رو عنوان کنم و رفته رفته.. با تکرار کردنش یه جایگاهی اون تو برای خودش پیدا کنه!
این بازی شوخی بردار نبود.. من وجدانم و خاموش نکردم.. پی این گناه و به تنم نمالیدم و خودم و پیش خدا رو سیاه نکردم که وسط راه با این حرفا و احساسات پشیمون بشم! من تا آخرش می رفتم.. هرچی می خواست بشه بشه.. مهم این بود که می رسیدم به هدف!
درین هنوز خواب بود و منم فعلاً قصد بیدار کردنش و نداشتم. تا وقتی که بتونم یه کم خودم و جمع و جور کنم و از فکر این چند ساعت گذشته بیرون بیام!
اگه جمعه نبود.. اصلاً نمی موندم و به بهانه سرکار رفتن.. قبل از اینکه بیدار بشه می زدم بیرون.. چون دیگه واقعاً تحمل این شرایط و نقش بازی کردن داشت برام سخت می شد..
ولی دلم نیومد.. بعد از اینهمه تدارکی که دیشب دیده بود.. این شکلی بدون خدافظی برم.. واسه همین رفتم تو آشپزخونه و مشغول آماده کردن چایی شدم چون.. خودم بیشتر از هرچیزی بهش احتیاج داشتم!
تو همون حالم ذهنم داشت یه کم اتفاقات شب گذشته و برنامه های آینده ام و مرور می کرد و انقدر غرق فکر و خیالم شدم که صدای قدم های درین و نشنیدم و وقتی به خودم اومدم.. که از پشت بهم چسبید و دستاش و جلوی شکمم به هم قلاب کرد!
چشمام و محکم بستم و نفس عمیقی کشیدم.. تازه سعی داشتم اون همخوابی بیش از اندازه مسالمت آمیز دیشب و از ذهنم پاک کنم.. که حالا خیلی راحت با همین حرکت ساده هرچی رشته بودم و پنبه کرد..
چشمام و به زور باز کردم و برای اینکه خیلی هم بی تفاوت نباشم نسبت به این آغوش یهویی و پیش بینی نشده اش که کمتر ازش سر می زد گفتم:
– همیشه اینجوری صبح به خیر میگی؟ همینقدر لطیف و شاعرانه؟!
صدای خنده اش بلند شد و بدون اینکه بخواد فاصله بگیره جواب داد:
– نه.. این فقط یه حرکت حسی بود.. واسه تشکر..
– بابتِ؟
– حس خوبی که دیشب با اون کارت نصیبم کردی.. اینکه استرسم و از بین بردی و بهم فهموندی که هر کنار هم خوابیدنی قرار نیست پشتش یه قصد و نیتی شومی باشه. حتی اگه خودت و کنترل کرده باشی برای من ارزش داشت و باید بابتش ازت تشکر می کردم!
از بین همه حرفاش.. فقط جمله «حتی اگه خودت و کنترل کرده باشی» توجهم و به خودش جلب کرد.. در واقع مسئله اصلی که اعصابم و از صبح بهم ریخت همین بود.. که من هیچ تلاشی برای کنترل خودم به کار نبردم و حتی بدمم نمی اومد قبل از خواب.. تا یه جاهایی پیش بریم و ذهن بیش از اندازه بسته این دختر.. یه کم باز بشه و یه روی دیگه از رابطه امون هم ببینه.. ولی خب.. نشد.. نتونستم!
دستاش و که باز کرد و فاصله گرفت.. چرخیدم سمتش وگفتم:
– منم ممنونم ازت. راستش و بخوای.. وقتی تصمیم گرفتم بمونم پیِ تا صبح بیدار موندن و پهلو به پهلو شدن و به تنم مالیدم.. چون معمولاً یا جایی نمی مونم.. یا اگه نهایتاً مجبور بشم.. خوابم نمی بره! حتی تو خونه عمه ام که نزدیک ترین آدمه بهم.. ولی دیشب.. به شکل عجیبی خوابم برد و از اون مهم تر.. تا صبح یه بارم بیدار نشدم.. بابتشم ازت ممنونم.. چون مطمئناً تاثیری که خوابیدن کنار تو توی وجودم گذاشت.. باعث این خواب راحت شد!
چشمای پف کرده اش برق زد و لباش به دو طرف کش اومد..
با اینکه دیگه از اون تیپ و آرایشی و ظاهر آراسته ای که دیشب واسه خودش ساخته بود خبری نبود.. بازم با این موهای نسبتاً پریشون و صورت بی آرایش و از همه مهم تر.. تی شرت و شلوار گشاد و عروسکیش.. داشت دلبری می کرد و عجیب بود که تو هر دو حالت.. می تونست نگاه من و به سمت خودش و تیپش بکشونه!
مثل همین الآن که غیر ارادی نگاهی به سرتا پاش انداختم که سریع با خجالت خودش و جمع کرد و گفت:
– ببخشید.. فکر کردم رفتی.. سریع اومدم بیرون.. نشد لباسم و عوض کنم.. الآن میرم!
خواست بره که دستش و گرفتم و نگهش داشتم..
– بذار یه کمم با این تیپ ببینمت.. نترس همچنان صفر تا صد باب میلی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
می دونید عشق واقعی چی عشق واقعی همین عشق این دوتاست که اون شب و خیلی شبا میران می تونست کار دختره رو یه سره کنه اما عشق چتقعی همین دوست داشتن پاک و مقدس که یک پسری دختر به خاطر وجود پاکش بخواد نه فقط رابطه جنسی مسخره
این پسر کاملا عاشق شده ودرگیر عشق پاک وابدی شده که ازش گریزی نیست ونهایتش یک عمرپیرشدن درکنارهم به خوبی وخوشی ای وبس
کاش دیگه میران بره
زندایش میاد میگیرتشون 😐از دیروز که میران پیش درین من همش استرس اینو دارم ک میگیرنشون
راستشو بگوشیطون چندبار گیرافتادی که میترسی
منم داشتم به همین فکر می کردم 😂😂😂😂
یعنی چقدر خوشم میاد از این حالت،
کره اسبهای لجباز رو گاهی رام میکنند، گاهی یکهشناس. یعنی در مقابل همه وحشی باشن و سواری ندن، اما با یه سوارکار رام و فرمانبردار باشن. سبک خاصی داره این کار، جالبترین قسمتش همین حالت الان میرانه. میخواد نشون بده اصلاً هم وابسته نیست، هنوز همون وحشی سابقه اما نیست. دقیقاً وابسته به سوارش شده و نمیتونه با سواری که یکهشناس شده همون رفتار غریبهها رو داشته باشه.
قسمت قشنگ داستان اینه که هر سوار، فقط با یه اسب میتونه یکهشناس بشه. یه حس کاملاًدوطرفه که یه بار تکرار میشه
به نظرم این دوتا، میران و درین یکهشناس هم شدن. حالا هرچقدر دوست دارن جفتک ذهنی بندازن. مال هم شدن و رفته
ای وای میران اسب چموش شدو درین هم قاطر چموش
وای میزان خیلی باحاله 😂😂😂
وای خدا من آخر میمیرم اینا چقد خوبن