*
سر میز صبحونه نشستم و خیره به اقلامی که رو میز چیده بود و همینجوری داشت به تعدادشون اضافه می کرد با توپ پر گفتم:
– بخوای بازم وقتی میام خونه ات این شکلی تدارک ببینی و خودت و تو خرج بندازی دیگه نمیاما!
به جای ناراحت شدن لبخند عمیقی زد و گفت:
– نترس.. ما یه رسمی داریم که فقط بار اول از مهمون انقدر پر و پیمون پذیرایی می کنیم.. از دفعات بعد هرکی میاد خرجشم پای خودشه!
خودش به دنبال حرفش خندید و خندیدنش.. لبای منم کش آورد..
نمی دونستم اون لحظه به چی لعنت بفرستم.. این خنده های خیره کننده.. یا اراده ضعیف شده خودم!
– اتفاقاً صبح می خواستم برم حلیم بگیرم.. ولی گفتم هرکی کمتر رفت و آمد داشته بشم.. خطر دیده شدنم کمتره.. از زن داییت بعید نیست.. واسه گرفتن مچت.. وقتی نیست آدم بذاره که خونه رو بپان!
با دوتا لیوان چایی برگشت و بالاخره خودشم نشست پشت میز..
– آره به نظر منم بعید نیست.. ولی خب.. برفرضم اگه ببینه.. پشیمون نیستم!
– چرا؟
چشمکی زد و با شیطنتی که کمتر ازش دیده بودم لب زدم:
– به هیجانش می ارزه!
با اینکه منم بدم نمی اومد دل به دلش بدم و کارش و تایید کنم ولی خب.. نترس شدن بیش از اندازه و سر شدن در برابر سخت گیری های خانواده داییشم نمی خواستم که گفتم:
– اون که آره ولی.. دوست ندارم باعث دردسر بشم برات.. پس هرچی بیشتر احتیاط کنیم.. هم بیشتر بهمون خوش می گذره هم.. خودمون آروم تریم!
سرش و تکون داد و دیگه چیزی نگفت.. منم مشغول صبحونه خوردن شدم و داشتم فکر می کردم که بعدش برم و یه سر به عمه بزنم چون خیلی وقت بود ندیده بودمش و اینکه بهم زنگم نمی زد یعنی.. دلخوره و باید برم حضوری از دلش در بیارم.
واسه همین خواستم مقدمه رفتنم و فراهم کنم که دیدم.. سخت غرق فکره و خیره به یه نقطه روی میز داره چاییش و بی هدف هم می زنه..
دستم و جلوی چشمام تکون دادم که بالاخره نگاهش و به صورتم دوخت و بدون اینکه من چیزی بپرس.. دغدغه فکریش و به زبون آورد:
– میگم.. اگه تو اتفاقی توی خیابون.. پارتنر دوستت و با یکی دیگه ببینی که تو فاصله خیلی کم وایستادن دارن حرف می زنن و از یه طرفم مطمئنی که دوستت چیزی از این قرار نمی دونه.. چیکار می کنی؟ میری به دوستت میگی که چی دیدی؟
بدون فکر و بلافاصله جواب دادم:
– نه من.. معمولاً تو اینجور مسائل خصوصی دوستام دخالت نمی کنم!
– خب اگه خودت و بذاری جای.. یکی مثل من.. که با رفیقش.. خیلی صمیمی ان و تو اینجور مسائل هم دخالت می کنن چی.. میگی بهش؟
فهمیدم که داره درباره دوستش آفرین حرف می زنه.. این دو تا دوست صمیمی.. انگار هیچ کدوم تو انتخاب پارتنر شانس نیاورده بودن!
– بازم نمی گفتم! چون اولاً این چیزی که تو دیدی.. انقدری سند محکمی نیست که بخواد چیزی و ثابت کنه.. ممکنه یه داستانی پشتش باشه که تو اصلاً نتونی حدسش و بزنی پس.. با حرف زدن هم راز اون پسر بدبخت و بیخودی فاش می کنی و هم زندگی دوستت و بهم می زنی!
مکثی کردم و ادامه دادم:
– دوستت اگه آدم شناس باشه.. خودش باید بفهمه طرفش آدم حسابی هست یا نه.. که مطمئناً اگه ریگی به کفشش باشه دیر یا زود خودش و نشون میده و دوستتم بدون اینکه تو بهش بگی.. می فهمه! اینجوری بهتره!
– ترس من از اینه.. جوری نقش بازی کنه که.. هیچ وقت معلوم نشه ریگی به کفشش هست یا نه!
پوزخندی زدم و حین برداشتن لیوان چاییم و نزدیک کردنش به دهنم گفتم:
– هیچ آدمی نمی تونه تا آخر عمرش نقش بازی کنه.. مطمئن باش! بالاخره یه روزی.. یه جایی.. حالا یا عمداً.. یا سهواً تموم می کنه این بازی رو.. چون دیگه از یه جایی به بعد.. بیشتر از هرکسی.. خودش خسته می شه!
درین به ظاهر قانع شد و دیگه چیزی نگفت.. ولی با این سوالا یه گرداب بزرگ تو دریای ذهن من ایجاد کرد که همه افکارم و داشت دور خودش می چرخوند!
داشتم فکر می کردم که تو رابطه خودمون.. می رسه روزی که منم از این نقش بازی کردن خسته بشم و خودم و لو بدم؟
در اون صورت چه اتفاقی می افته؟ اینهمه زحمتی که کشیدم هیچ می شه.. من می مونم و یه دختری که نهایتاً دلایلم و می شنوه و قانع نمی شه و دلسوزی هم نمی کنه و فرداشم خودش و گم و گور می کنه از ترس اینکه یه وقت بلایی سرش نیارم و انتقامم و تکمیل نکنم!
نه.. این به درد من نمی خورد.. با اینکه خستگی رو تو وجودم حس می کردم.. ولی باید طاقت می آوردم و تسلیم نمی شدم.. تا وقتش برسه و ضربه ام و تو جا و زمانی بزنم.. که دیگه نه فرصتی برای فرار داشته باشه و نه قدرتی.. تا آخر توی چنگ خودم بمونه و تکون نخوره!
باید این مرحله رو تموم می کردم قبل از اینکه.. همین خستگی و دلسوزی.. کار دستم بده و به کل.. پشیمون بشم از نقشه ام.. چیزی که از دیشب تا حالا فهمیدم.. همچین بعید و غیر ممکنم به نظر نمی رسه!
*
ماشین و جلوی در خونه مهناز پارک کردم و پیاده شدم.. اول خواستم زنگ بزنم.. ولی چون می دونستم محاله به ذهنش برسه که صبح جمعه از اینجا سر در آوردم.. با کلید خودم در و باز کردم که غافلگیرش کنم!
تو این مدت هربار که می دیدمش یا تلفنی با هم حرف می زدیم.. سعی داشت از زیر زبونم حرف بکشه و درباره درین یا در واقع دختری که می دونست وارد زندگیم شده اطلاعات به دست بیاره..
حتی اصرار داشت که یه قرار بذارم و با همدیگه آشناشون کنم.. ولی من هربار با جواب های سر بالا و کشوندن بحث به شوخی و چرت و پرت گفتن.. می پیچوندمش و مهنازم که فهمید همچین قصدی ندارم.. قهر کرد و منم از خدا خواسته چند وقت دور و برش پیدا نشدم تا با دیدنم دوباره این بحث و شروع نکنه!
امروزم باید خیلی حواس خودم و جمع می کردم چون فعلاً قصد رو به رو کردن این دو نفر با همدیگه رو نداشتم.. اگه به من بود که هیچ وقت قصدش و نداشتم.. ولی خب.. ترجیح می دادم اگه دیداری هم قرار بود اتفاق بیفته.. بعد از اون نقطه عطف نقشه ام باشه! وگرنه عمه ام.. قابلیت بهم ریختن همه برنامه هام و داشت!
از حیاط خونه اش که رد شدم.. در سالن هم با کلیدام باز کردم و بی سر و صدا رفتم تو.. قفل نبودن در نشون می داد که خونه اس و جایی نرفته!
برای همین تو هال وایستادم و گوشام و تیز کردم تا بفهمم صداش از کجا میاد که چند دقیقه بعد.. از سمت اتاق خواب یه صداهایی به گوشم رسید و منم رفتم همون سمت!
با کمترین سر و صدای ممکن خودم و به در اتاق رسوندم و همینکه خواستم یه دفعه ای برم تو از لای در نیمه باز.. چشمم به مهناز افتاد که جلوی در کمد نشسته بود و داشت محتویات یه جعبه رو نگاه می کرد و همزمان صدای فین فین گریه اش هم به گوشم می رسید..
اخمام از تعجب تو هم فرو رفت.. اون جعبه رو تا حالا ندیده بودم و نمی فهمیدم چی توش نگه داشته که اینجوری اشکش و درآورده.
ولی شک نداشتم هرچی که بود.. مربوط می شد به زندگی برادرش.. که پدر من باشه.. چون کس دیگه ای و نداشت و همه غم و اندوه زندگیش هم.. درست مثل خودم.. به همین مسئله مربوط می شد..
می دونستم اگه الآن برم تو و خودم و نشون بدم.. چیزی دستگیرم نمی شه.. قبلشم باید مطمئن می شدم اون جعبه ربطی به من و خانواده ام داره یا نه..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.