×××××
آخر شب بود که بعد از خدافظی با میران با قدم های نامطمئن راه افتادم سمت خونه.. چون می دونستم چیز خوبی در انتظارم نیست!
غروب زن دایی با یه پیام بهم فهموند که امشب می خواد باهام حرف بزنه و اگه می تونم زودتر برم و من جدا از اینکه هیچ تلاشی برای زودتر رفتن به خونه نکردم.. اصلاً دلمم نمی خواست پای حرفش بشینم و بفهمم این بار دیگه چه خوابی برام دیده بود!
هرچند که هزارجور حرف آماده توی ذهنم نگه داشته بودم برای همچین موقعی.. می دونستم بعد از جریان اون خواستگاری.. بالاخره یه زمانی پیدا می کنه که یه مورد دیگه پیشنهاد بده و بازم نظر خودش و توسط دایی جمشید بهم تحمیل کنه!
واسه همین دیگه باید تعارف و رودرواسی و می ذاشتم کنار و با حرفای کوبنده ام نمی ذاشتم که حرفاش حتی به همین مرحله اومدن خواستگار کشیده بشه!
با اینکه هنوز میران تاریخ دقیق بهم نداده بود که بخواد با عمه اش بیان و واسه رسمی شدن رابطه امون پا پیش بذارن ولی.. من تصمیم داشتم بگم که یکی تو زندگیمه و دیر یا زود باهاش ازدواج می کنم.. چه خوششون بیاد چه نیاد.. باید باهاش کنار بیان!
جلوی در خونه اشون.. نفس عمیقی کشیدم و چند ضربه به در زدم.. که یه کم بعد صدرا اومد و در و باز کرد.. با لبخندی که همیشه به محض دیدنش رو چهره ام می نشست بهش سلام دادم ولی اون برعکس من با یه چهره درهم جوابم و داد و از جلوی در کنار رفت تا برم تو!
اولین ضربه به روح و روانم از همینجا وارد شد و شک و تردید به جونم افتاد. زن دایی معمولاً صدرا رو قاطی این مسائل نمی کرد و چیزی درباره اش بهش نمی گفت.. حتی دفعه پیش صدرا رو فرستاده بود تو اتاقش که دخالتی تو حرفامون نداشته باشه!
ولی حالا صدرا همراه من تا تو هال اومد و رو یه مبل نشست و این یعنی.. قضیه مهم تر از چیزیه که فکر می کردم و تو ذهنم کلی براش برنامه چیدم!
سلامی به دایی و زن دایی که اونا هم تو هال منتظرم بودن دادم و بعد از نشستنم روی مبل.. انقدر ذهنم درگیر چهره گرفته صدرا شد که ناخودآگاه پرسیدم:
– چی شده؟
زن دایی فوری جواب داد:
– چی چی شده؟
– نمی دونم آخه.. اون پیامی که فرستادید و بعد.. این قیافه صدرا.. نگرانم کرد.. گفتم شاید خدای نکرده.. اتفاق بدی افتاده که حالا می خواید درباره اش حرف بزنید!
زن دایی بعد از چشم غره ای که به صدرا رفت روش و برگردوند سمت من و جواب داد:
– چه اتفاق بدی.. اتفاقاً خبر خوشیه..
مکثی کرد و تا خواست حرف بزنه صدرا پرید وسط حرفش..
– البته فقط واسه ما!
– صدرا می خوای چرت و پرت بگی بلند شو برو تو اتاقت!
– چرت و پرت حرف منه یا کار شما!
اینبار دایی بود که توپید:
– صـــدرا! درست حرف بزن!
صدرا برو بابایی گفت و با قدم های بلند و عصبی رفت تو اتاقش و در و محکم کوبید!
همه این رفتارها و بگو مگوهایی که هیچی ازش نمی فهمیدم.. فقط باعث بیشتر شدن استرس و کمتر شدن اعتماد به نفسم بود و من.. از این وضعیت.. خیلی می ترسیدم چون می دونستم به جای خوبی ختم نمی شه!
تا اینکه زن دایی لا اله الا اللهی زیر لب گفت و دوباره خیره شد تو صورت آشفته من..
– ولش کن درین جان.. صدرا از چیز دیگه ای ناراحته.. ربطی به حرفای ما نداره!
– خب زودتر بگید چی شده زن دایی من واقعاً نگران شدم!
– نگرانی نداره دخترم.. مطمئنم که تهش برای همه خیر پیش میاد .. به هر حال تو هم باید ما رو درک کنی.. آدم.. تو هر سن و موقعیتی باشه.. یه تلاشی برای تکون دادن به خودش و زندگیش می کنه واسه بهتر شدن وضعش یا محل زندگیش..
– من.. واقعاً متوجه نمی شم که منظورتون…
– ما اینجا رو فروختیم!
به قول تیترای جنجالی.. خبر کوتاه بود.. ولی شوکه کننده و پر قدرت! انقدری که توانایی فروپاشی کامل من و زمین زدنم طوری که دیگه نتونم از جام بلند بشم و داشت!
چی فکر می کردم و چی شد! چقدر احمق و خوش خیال بودم که از غروب.. بعد از پیام زن دایی.. فقط داشتم حدس می زدم که دنبال یه راه دیگه برای بیرون کردن من از این خونه اس..
حالا داشتم می فهمیدم که.. برنامه کلاً عوض شده بود.. زن دایی انگار دیگه بدجوری ناامید شده بود از بیرون کردن من.. که حالا یه تصمیم دیگه گرفته بود و خودشون می خواستن از اینجا بلند شدن و بالطبع.. برن جایی که دیگه.. طبقه دومی نداشته باشه تا من بتونم.. اونجا ساکن بشم!
از بین هزارتا سوالی که اون لحظه داشت تو سرم می چرخید.. فقط تونستم پررنگ ترینشون و به زبون بیارم و با صدایی که به زور شنیده می شد بگم:
– چرا یهو.. همچین کاری کردید؟
– یهو نیست دخترم.. خیلی وقت پیش یکی از آشناهای دوست داییت.. یه پیشنهادی بهش داد که ما سبک سنگین کردیم و دیدیم پیشنهاد بدی نیست.. طرف قراره یه مجتمع بسازه که یکی دو ماه دیگه آماده می شه ولی واحدهاش و داره از الآن پیش فروش می کنه.. با یه قیمت خیلی کمتر از قیمت واقعیش که دو ماه دیگه می خواد بفروشه. ما هم حساب کردیم و دیدیم پولی که الآن می خواد و می تونیم با فروش خونه و پول پیش مغازه داییت جور کنیم.. یه مقدار پس اندازمون و گذاشتیم.. حتی ماشین صدرا هم با کلی بدبختی پس دادیم و پولش و گرفتیم.. صدرا هم واسه همین ناراحت بود.. ولی خب.. پول جور شد و ما تونستیم یکی از واحدهای اون مجتمعی که هم جاش خیلی خوبه و هم از اینجا نو تر و دلبازتر و بخریم..
مکثی کرد و با نگاهی به چهره من که کاملاً مشخص بود هنوز قانع نشدم.. ادامه داد:
– خلاصه که فکر نکن یهویی شد.. تصمیم و خیلی وقته که گرفتیم.. منتها مطمئن نبودیم مشتری پیدا شه واسه این خونه.. ولی حالا که یکی پیدا شد و خرید دیگه ما هم گفتیم بگیم بهت..
با همه حال بد و سرمایی که وسط تابستون یهویی تو همه وجودم حس می کردم.. پوزخندی زدم و گفتم:
– فکر نمی کنید یه کم دیر به من گفتید؟ این همه کار کردید و من.. تازه الآن باید در جریان قرار می گرفتم؟ مثلاً تو یه خونه و ساختمونیم زن دایی.. هر تصمیمی بگیریم.. رو زندگی منم تاثیر می ذاره!
– یعنی تو راضی بودی.. ما تا آخر عمر تو این خونه با در و دیوار پوسیده اش که هر دفعه یه خرابی بار میاره و گند می زنه به زندگیمون بمونیم و یه موقعیت خوبم پیش اومد ازش استفاده نکنیم؟!
– نه من گفتم زودتر می گفتید که منم یه غلطی می کردم.. الآن من باید چیکار کنم؟ برم آواره خیابون بشم؟ تو پارک و کنار کارتون خوابا بمونم؟ یا شب به شب برم بغل دست مامانم تو آسایشگاه کپه مرگم و بذارم؟
روم و برگردوندم سمت داییم که کلمه «بی بخار و بی غیرت» و خیلی قشنگ برام معنی کرد و با همون صدایی که از بغض می لرزید گفتم:
– دستت درد نکنه دایی! اینجوری حواست به منِ بی کس و کار بود نه؟ با بیرون کردنم از خونه اونم با این وضعی که حتی فرصت نداشته باشم یه جای دیگه ای رو برای خودم دست و پا کنم؟!
داییم نگاه شرمنده و درمونده ای بهم انداخت و تا خواست حرفی بزنه.. زن دایی بهش مهلت نداد و گفت:
– درین جا چرا شلوغش می کنی؟ داییتم از این زندگی خسته شده! میگه اون مغازه دیگه فقط ضرره و هرچی درمیاره باید پول اجاره بده.. چیزی واسه ما نمی مونه.. پس بشینه خونه و فقط از حقوق بازنشستگیش استفاده کنه که بهتره.. یعنی اینم براش زیاد می بینی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خدا از این زندایی های بیشرف نسیب نکن دختر خودتم بود اینشکلی میکردی ؟
مح فق ی سوال میپرسم الن داییه زن گرفته یا زنداییه دایی رو گرفته چرا حس میکنم برعکسه؟ مرده خونه زندایی اس
زنیکه خره گاوه کثافطه الاخ گاومیشه یابو گوساله
آخییییش ی ذره دلم خنک شد
تف تو روت بیاد پدصگ
یه زندگی کوچیک و کوفتیم برا این دختر اضافه دیدی
دایی انفد بیغیرت؟
دییتیم از این ویضع خیسته شیده
داییش گوه خورده با تو
وااااااااااااااااایی خدا این زنداییش کلا منو کفری میکنه انتر
داییشم که انگار زنع هیچ اختیاری در مقابل زنش نداره خوبه مسولیت درین و به عهده داره اینجوری میکنه اگه نداش چی میشد واقعا که😑دلم میخواد زندایی شو خفه کنم ایشششششع
الان میران میاد میگه بیا خونه من بخدا میگه با یکم بحث و کار درین میره خونش یا یه خونه نزدیک خودش برا درین اجاره میکنه ایوللللللل
ولی میرانم بابد بیخیال انتقام بشه دلشو داده خیلی وقته هر چند هنوزم دلیل انتقام رو نمیدونیم
درین میره خونه ی میران میمونه😼
هرچی درین میگه یه چیز دیگه برداشت میکنه چقدر نفهمه زنداییه
من از این ادما چقدر زیاد دارم تو زندگیم
داره خودشو میزنه به کوچه علی چپ
یکی هم نی بش بگه حاجی کوچه علی چپ بن بسته 😐
چرا حص مکنم این خونرو میران خریده😐که پای دورین بکشونه خونت
حق نگو انقد
زندایی رسما اعلام کرد که ریالی پول نمونده، پول تعمیرات طبقه بالا رو نخواه که موجود نیست!!
رسماً دزده این زن!! هیچ حرف دیگهای نمیشه در موردش زد
خیلی زن داییش آدم کثیفیه
ث
آخ اگه میدیدمش دو تا نر و ماده میخوابودنم تو صورتش که نفهمه از کجا خورده
من جای درین بودم ی جمله میگفتم کوتاه و مختصر؛
بیا برو توکونمم باباااا)))))))
شت😑😂😂
خیلی زشته