– تو چیزیت شده؟
– چطور؟
– نمی دونم.. چند روزه حس می کنم صدات گرفته اس.. اول ربط دادم به خستگی و کارای شرکتت ولی.. هیچ وقت خستگیت انقدر طولانی نمی شد!
بدون اینکه بخوام ساکت شدم و همین سکوت.. مهر تایید بود واسه حرفای درین که می گفت سوای خستگی یه درد دیگه ای دارم..
– اگه چیزی هست به من بگو.. نگرانتم!
– نباش!
– آخه نمی شه که اینجوری.. من هرچی غم و غصه و درد و مشکل دارم میام بهت میگم تا با هم براش یه راه حل پیدا کنیم.. ولی نوبت تو که می شه باید به زور از زیر زبونت حرف بکشم.
– شاید دلم حرف زدن نمی خواد.. شاید بعضی وقتا واسه خوب شدن حال یه نفر.. باید عمل کنی.. باید یه حرکتی بزنی.. باید…
نفسم و فوت کردم و با دستم همه موهام و بالا فرستادم..
– بیخیال درین. فکر نکن بهش.. حق داری این روزا من یه کم بهم ریختم.. ولی چیزی نیست که باعث نگرانی بشه.. شاید بعداً یه روزی درباره اش با هم حرف زدیم.
لحنم انقدری قاطع بود که بفهمه دیگه جایی برای اصرار باقی نمونده که آروم لب زد:
– باشه..
– فعلاً برم.. کاری باری؟
– نه! مواظب خودت باش!
– تو هم!
تماس و قطع کردم و پام و بیشتر رو گاز فشار دادم.. دیگه وقتش بود.. باید نقشه ام تو همین روزا عملی می شد ولی.. چرا دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت.
چرا یه حرکتی نمی زدم.. یه قدم رو به جلو برنمی داشتم.. چرا از این پله آخر نردبون نمی پریدم رو پشت بوم و خودم و خلاص نمی کردم..
شاید چون فقط.. می ترسیدم از دیدن دو تا چشمی که داشتن با نهایت غم و ناباوری بهم نگاه می کردن و من.. قبل از شروع این نقشه.. هیچ وقت فکرشم نمی کردم تا این حد.. درگیر این دو تا چشم بشم!
به شهر که رسیدم یه بار دیگه گوشیم زنگ خورد.. فکر کردم بازم درینه که نشسته فکر و خیال کرده درباره حال بد من و حالا دوباره زنگ زده تا از زیر زبونم حرف بکشه.. در اون صورت مطمئناً جوابش و نمی دادم چون همین مکالمه چند دقیقه ای هم به زور پیش بردم!
ولی دیدن شماره مهناز رو صفحه گوشیم.. وادارم کرد دستم و برای جواب دادن حرکتم بدم:
– الو سلام!
– سلام میران جان.. خوبی عمه؟
– مرسی.. شما خوبی؟
– شکر منم بد نیستم! بد موقع که مزاحم نشدم!
– تازه سر شبه!
– از نظر ساعت نگفتم.. از نظر این میگم که یه وقت کسی پیشت نباشه که نخوای بفهمه داری با عمه پیرت حرف می زنی..
آروم و خسته خندیدم و گفتم:
– نه کسی نیست! جانم؟
– جونت سلامت عزیزم.. من تا نیم ساعت دیگه راه می افتم با چند تا از دوستا و همکارای قدیمیم می خوایم بریم مشهد.. یه هفته ای نیستم.. گفتم اگه وقت و حوصله اش و داشتی.. هر وقت تونستی یه سر به خونه من بزن یه وقت دزد مزد نزنه!
– نیم ساعت دیگه می خوای بری.. الآن داری به من میگی؟
– مگه کاری داشتی با من؟
– نه ولی یه خدافظی که می تونستم بکنم!
با این حرفم یه کم مکث کرد و گفت:
– الهی من قربونت برم..
بی اختیار بود لبخند غمگینی که روی لبم نشست.. چه جوری ممکن بود یه نفر.. برای کسی که برادرزاده واقعیش نبود اینجوری از ته دل محبت خرج کنه و قربون صدقه بره.
من واقعی بودن احساسات مهناز و از همون اول که پام و توی این خانواده گذاشتم درک کردم و نیازی نبود به این فکر کنم که یه بخشیش تظاهره.. که اگه بود.. دیگه تا الآن کمرنگ می شد.. ولی همیشه هست و این.. یکی از دلایل قوت قلب گرفتن من توی زندگیه!
– اگه می تونی خودت و برسونی می مونم تا بیای..
– نه عمه جان! برو خوش بگذره بهت.. منم دعا کن.
– سلامت باشی عزیزدلم.. حتماً!
– مواظب خودتون باشید.. با تور میرید دیگه؟ مطمئنه؟
– آره عزیزم.. مطمئنه خیالت راحت..
– رسیدی زنگ بزن!
– حتماً!
تماس و که بعد از خدافظی قطع کردم با دیدن خیابونی که می رفت سمت خونه ام و نزدیک بود ردش کنم خواستم راهنما بزنم که یه لحظه.. یه چیزی مثل برق از ذهنم رد شد و بدون کم کردن سرعتم.. به همین مسیری که داشتم می رفتم.. ادامه دادم.
مسیری که تهش من و می رسوند به خونه عمه ام.. نه برای دیدنش.. نه برای خدافظی کردن.. برای فکری که چند وقت مثل خوره داشت مغزم و سوراخ می کرد و من منتظر یه زمان مناسب برای عملی کردنش بودم که انگار.. بالاخره این زمان مناسب رسیده بود!
بعد از اون روزی که یواشکی رفتم خونه اش و دیدم داره یه چیزی توی کمدش نگاه می کنه که اصرار داشت از من مخفی نگهش داره.. حالا موقعیت خوبی بود تا از غیبتش سوء استفاده کنم و محتوای اون جعبه رو بریزم بیرون و بفهمم چی توشه!
یه احتمال خیلی کم وجود داشت که می گفت اصلاً مربوط به من و خانواده ام نیست ولی.. انقدر کم و ناچیز بود که نمی خواستم بهش فکر کنم.
کاملاً حس می کردم که عمه.. بعد از فاش کردن اون راز.. پشیمون شد از به زبون آوردنش و ترسید از واکنشی که ممکن بود نشون بدم.. پس.. بعید نبود این وسط.. چیزای دیگه ای هم باشه که بخواد از من مخفیشون کنه و حالا باید خودم ته و توش و در می آوردم!
*
بعد از تماس با عمه و اطمینان از اینکه چند دقیقه ای هست همراه دوستاش راه افتادن.. ماشین و جلوی خونه پارک کردم و پیاده شدم.
دل تو دلم نبود و نمی فهمیدم این کارم درسته یا نه.. ولی زمان زیادی هم برای تشخیص این مسئله نداشتم و بهتر بود که بهش فکر نکنم.
وارد خونه که شدم یه راست رفتم سمت همون اتاق و جلوی در کمدی که اون روز درش باز بود نشستم.. ولی همونطور که حدس می زدم.. درش قفل بود و خب.. تعجبی هم نداشت.
وقتی مهناز موقع مسافرت رفتنش خونه اش و می سپره به من.. حتماً خیالش راحته از اینکه دستم به محتویات این کمد نمی رسه.
ولی من آدم پا پس کشیدن توی این مرحله نبودم و حالا که اومدم.. باید تا تهش می رفتم.. حتی اگه.. اتفاقاتی بیفته که همه چیز و.. وحشتناک تر از قبل کنه.
اتفاقاتی که تهش.. یه میران دیگه از وجود آتیش گرفته در حال ذوب شدنم بیرون بکشه.. با یه قدرت و انگیزه های به شدت.. خونه خراب کن تر!
اصلاً شاید.. حالا که تا این اندازه درگیر تردید شده بودم واسه کاری که می خواستم با زندگی درین بکنم.. بهتر بود که یه نیروی محرک داشته باشم بلکه.. این عذاب وجدان.. خاموش بشه!
می تونستم با کمک جعبه ابزار توی ماشینم و شکستن این قفل.. خیلی راحت از شرش خلاص شم.. ولی باید به بعدشم فکر می کردم..
می شد قفل و عوض کرد ولی مهناز از کلیدایی که داشت و به قفل جدید نمی خورد.. می فهمید یکی اومده سروقت این کمد مرموزش!
باید از یه راه دیگه وارد می شدم.. واسه همین یه کم فکر کردم و اون کمد و از هر طرف بررسی کردم که یهو فهمیدم کشوی بالای کمد قفل نداره و می شه درش آورد..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وااایییی یعنی چی میشه تا فردا؟
انتقام یه نوع فریبه،
میران فکر میکنه با ایجاد رنج توی وجود درین میتونه از رنج خودش خلاص بشه ولی افسوس،نه تنها غم رو از خودش دور نمیکنه ،در عوض انسانیت خودش هم زیر پا میزاره.
اگه بخواد درین رو شکنجه کنه، هم باید درد از دست دادن مادرش رو تحمل کنه، هم گناهی که واسه شکنجه مرتکب شده،
هم عذاب وجدانش.
تو دوراهی بدی گیر کردهه
نویسنده جونممممم اول سلام بعد کلام
خیلی قلمت خوبه ها ولی داری منو ع فوضولی میکشی
ج هیچ کدوم ع سوالام رو تا الن نگرفتم
۱. اونی ک ب درین زنگ زد و تهدیدش کرد کی بود؟
۲. علت کینه ی اون یارو استاده چی بود؟
۳. علت انتقام میران چیع؟
۴. علت اینکه مادر درین خودشو زده ب دیوونگی چیع؟
۵. علت اینکه بابای میران نمیخوادش چیع؟
۶. علت اینکه بعده ۱۶۹ پارت من هنو ج هیچ کدوم ع سولامو نگرفتم چیععععععع
😂😂هنوزم ک هنوزه هیچی؟؟؟
انشاالله که مدرکی باشه که نشان بده درین رو از انتقام نجات بده
این صندوق از بقیه معماهای این رمان فضولی منو بیشتر تحریک کرده.
یعنی ممکنه دلیل عقب کشیدن و عدم توجه پدر میران بهش رو توضیح بده؟ یا کلاً در مورد یه چیز دیگه است. یا اصلاً درین دختر باباشه از مامان درین.
از هیجاننن دارم میمیرممم تا فردا بای
ممنونم از قلم تون